°|مجرایاشکچشم|°
چشماش مجروح شد و منتقلش کردند تهران؛
محسن بعد از معاینه از دکتر پرسید:
آقای دکتر مجرای اشک چشمم سالمه... ؟
میتونم دوباره با این چشم گریه کنم ؟
دکتر پرسید :
برایچی این سوال رومیپرسی پسرجون...؟
محسن گفت :
"چشمی کھ برای امامحسین«؏»
گریه نکنه به درد من نمیخوره... :)
#شھیدمحسندرودی
http://eitaa.com/cognizable_wan
تو این فیلم خارجیا که مادر و پدره دعواشون می شه یه دفعه بچه می گه : بس کنید من خستم . . . انقدر دعوا نکنید ، بعد پدر و مادره شرمنده می شن و دیگه دعوا نمی کنن !
خواستم بگم اینا همش دروغه .
من اینکارو کردم دعوا رو ول کردن چسبیدن به زدن من😑
یه جوری کتک خوردم تا یه هفته به دیوار سلام می دادم! 😑😂
#طنز
http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز تو صف نونوایی بودم که یه دفعه نونوا گفت کی سیر خورده؟
منم گفتم :من!
گفت بیا جلو نونتو بدم بروسریع ..
تاحالا توی یک روز اینقدر تخریب شخصیتی نشده بودم ...!😐😂
#طنز
😂👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
به زندگی فکر کن ؛
ولی برای آن غصه نخور
دیدن حقیقت است؛
ولی درست دیدن، فضلیت..
مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش
شاید فردایی نباشد
شاید فردایی باشد
اما عزیزی نباشد...
معلم با خط كش چوبے اش زدپشت دستم
وگفت جمله هايت زيباست
گفتم اجازه آقا
پس چرا ميزنيد؟
نگاهم كرد
پوزخند تلخے زدوگفت:
ميزنم تا همیشه يادت بماند
خوب نوشتن و زيبا فكر كردن دراین دنیا تاوان دارد..
🔳⭕️وقتی مردم از من میپرسند که هشت سال پیش، چه چیزی زندگیام را تغییرداد، پاسخ میدهم؛
آنچه را که دیگر نمیتوانستم تحمل کنم و آنچه را که شوق رسیدن به آن را داشتم بر روی کاغذ آوردم ...
👤آنتونی رابینز
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر کس پشت سر دیگری چیزی بگوید که در او هست، ولی مردم نمی دانند، غیبت او را کرده است، و اگردر او نیست، به او بهتان زده است.
امام کاظم علیه السلام
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها کاری که انجامش منطقی به نظر می رسد، تلاش برای بالا بردن آگاهی جمعی است
ایلان ماسک
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 چند ساعت
💞 قبل از آمیزش جنسی با همسر
💞 گفتن : دوستت دارم
💞 و حرفای باز عاشقونه
💞 یا گرفتن يك شاخه گل
💞 یا هدیه ای برای او
💞 یا يک اس ام اس عاشقانه
💞 یا يک تک زنگ نيم روزی
💞 و...
💞 به طرز عجیبی معجزه می کند
#همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 پدر و مادران عزیز
💞 همیشه به فرزندان خود بگویید :
🏝 دوستت دارم
🏝 من از تو راضیم
🏝 من به تو افتخار می کنم
🏝 تو بهترین فرزند دنیایی
🏝 خدا رو شکر که تو فرزند ما شدی
🏝 اگر تو نبودی ، ما یک لحظه آرامش نداشتیم
🏝 خونه بی تو ، سرد و بی روحه
🏝 و...
💞 با این عمل و سخنان ،
💞 بچه ها ، عزت نفس پیدا می کنند
💞 و به شخصیت والایی تبدیل می شوند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 قبلا می گفتن : فرزند کمتر، زندگی بهتر
🔹 فرزند کمتر شده ولی زندگی گندتر و قیمتها گرانتر شده
💮 و این است سزای قومی که به خاطر ترس از فقر ،
👈 فرزندان خود را می کشند .
👈 و به وعده شیطان ( نسبت به سقط بچه ) لبیک گفتند .
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فقط برای نذری میومدن هیات
.
✅ در سایه سکوت ستاد ملی مبارزه با کرونا 16 میلیون واکسن آمریکایی وارد کشور شد
✍️ ۱۶/۰۰۰/۰۰۰ واکسن آمریکایی آنفلوانزا بدون هیچ تحریمی وارد کشور شد.
✍️ میدانید اگر فکر کنید این عمل کار مشکوکیه، وقتی وزارت بهداشت داروی کرونا رو که یک شرکت دانش بنیان ایرانی کشف کرده رو میندازه کنار، حالا انتظار داره ما چه فکر مثبتی در اینجور موارد داشته باشیم؟
✍️ نکته مهم: این شرکت دانش بنیان مورد تایید وزارت بهداشت است ولی نمیدونم چرا توجهی به داروی کشف شده اش نمیشه. هم از نظر طب مدرن و هم طب سنتی و اسلامی امتحانش کردن و جواب داده ولی..
✍️ رهبر معظم انقلاب: آمریکایی ها چند بار گفته اند حاضرند کمک دارویی به ایران کنند و گفته اند فقط شما از ما بخواهید. این از حرفهای عجیب است. شما متهم هستید، این ویروس را ایجاد کرده اید. من نمی دانم این اتهام چقدر واقعی است. اما ممکن است دارویی وارد کشور کنید که این ویروس را ماندگار کند. شاید کسی را وارد ایران کنید تا اطلاعات خود را از میزان اثرگذاری این ویروس تکمیل کند.
✍️ واکسن های انگلیسی و آمریکایی کرونا هم در راه است
⭕️ چرا ستاد ملی مبارزه با کرونا، مخالف فرمایشات رهبر معظم انقلاب عمل می کند؟
#دروغ #کرونا
.
.
✅ از چهار چیز بدتان نیاید؛ از سرما خوردگی بدتان نیاید، زیرا ایمنی از بیماری جذام است و از جوش بدتان نیاید، زیر ایمنی از پیسی است و از رمد(التهاب چشم) بدتان نیاید، زیرا ایمنی از کوری است و از سرفه بدتان نیاید، زیرا ایمنی از فلج شدن و سکته مغزی و (ام اس) است.
✍️ پیامبر اکرم(ص):
✍️ کرونا نوعی ویروس سرماخوردگی معمولی است.
⭕️ به مدد اهل بیت(ع) دروغ کرونا را شکست داده ایم
#دروغ #کرونا
.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚨وقتی تماشاگران از خود بازی جالب تر اند 🤦♂
🎴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه پوست اندازی مار از نزدیک
🎴 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👈 سخنان شیخ یوسف صانعی و جواب های شهید دیالمه
🆔 @cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
⚪ *نکاتی درباره رفتار با دختران*
⚪ *در ذهن دختران نوجوان چه می گذرد* ؟
شاید بیشترین جمله ای که از زبان دختران نوجوان شنیده شده، این جمله است: « باور کنید هیچ کس ما رو نمی فهمه. پدر و مادرمون اصلا ما رو درک نمی کنند.»
⚪خیلی از مادران با مراجعه به مشاوره به دنبال جواب این سوال هستند که: «نمی دانم با دختر نوجوانم چطور رفتار کنم؟ دیگر خسته شده ام. هر کاری که فکرش را بکنید انجام داده ام اما او عوض شده، دیگر حرف ما را گوش نمی دهد، مدام با ما جر و بحث می کند. همیشه روبروی آینه نشسته. مدام گوشی موبایلش دستش است. به حرف دوستانش بیشتر از ما گوش می دهد و ...»
در مقابل، بسیاری از دختران نوجوان معتقدند درک نمی شوند.
⚪ *چند توصیه برای تعامل با دختران نوجوان* :
این اشتباهات را انجام ندهید:
⚫1- تحقیر و مقایسه ممنوع
حواستان باشد بزرگترین اشتباهی که دخترتان را از شما دور می کند، تحقیر کردن او در جمع و حتی در خلوت است. او را به خاطر نقطه ضعف هایش تحقیر نکنید و موفقیت های دخترتان تا زمانی که باور نکند به او اعتماد دارید به شما اعتماد نخواهد کرد و تلاشتان بی فایده خواهد بود.
دیگران و شکست هایش را بر سرش نکوبید. دختران را همانطور که هست بپذیرید و از او به تناسب استعدادها و توانایی هایش انتظار داشته باشید. مطمئن باشید او نیز استعدادها و توانایی های خودش را دارد. در پیدا کردن استعدادهایش و رفع نقاط ضعفش به او کمک کنید.
🔴2- دائما نگران دختران نباشید
گاهی والدین آنقدر نگران دخترنوجوانشان هستند که او را شدیدا محدود می کنند و تحت کنترل خود قرار می دهند اما متاسفانه دختران، در اکثر موارد، در برابر فشار والدین به دروغگویی رو می آورند و در مورد فعالیت ها و دوستانشان به والدین دروغ می گویند. بنابراین به جای محدودیت بیش از حد سعی کنید مهارت روبرو شدن با خطرات را به دخترتان بیاموزید، به او یاد دهید چگونه تنها به کلاس زبان برود، در برابر شماره های ناشناسی که به او زنگ می زنند یا برایش پیامک می فرستند چه واکنشی بهتر است داشته باشد.
🔵3- تمام کارها را شما انجام ندهید
به او مسئولیت هایی را واگذار کنید. نباید همه کارهایش را شما انجام دهید. اینکه اجازه نمی دهید دست به سیاه و سفید بزند، همه کارهای خانه و حتی کارهای شخصی او را انجام می دهید، شما را تبدیل به یک مادر خوب نمی کند، بلکه باعث می شود دخترتان به یک فرد مسئولیت گریز تبدیل شود. به او وظایفی را محول کنید و اجازه دهید مسئولیت کار و عواقب خوب و بدش کاملا به عهده خودش باشد.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔰ازدواج کردنِ کسانی که از جنسِ هم نیستند و همدیگر را دوست ندارند
با این عقیده که
"بعدا به مرور زمان درست می شود"
💢مانند پوشیدن جورابِ لنگه به لنگه است ؛ همان طور که آن جوراب ، کار آدم را تا وقتی توی کفش است راه می اندازد ، آن زوج هم کار هم را راه می اندازند .
اما شما رویتان می شود با چنین جورابی ، بروید مهمانی ؟
یا مثلا ممکن است در اثر مرور زمان رنگ جوراب ها ، توی کفش عوض شود ؟
⛔️نه ! آن ها فقط هر روز کثیف تر و چرک تر می شوند.
❤️💫❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ این تنها شعری است که استاد شهریار موقع خواندن آن اشک ریخت
✍️ طفل بودم دزدکی پیر و علیلم ساختند، آنچه گردون میکند با ما، نهانی میکند
✍️ گو دل از ما مهربانان نشکنید / ورنه قاضی در قضا نامهربانی می کند
.
🍁🍁🍁🍁
دردسر_عاشقی
#پارت46
با همون خنده گفتم
من-اره مقدارش خیلی کمه.فکر کنم ۳-۴ساعته تموم بشه
خندید واز پله های باقی مونده مایین اومد وجلوم ایستاد..لبخنده گشادی زدم وگل رو جلو بردم وگفتم
من-تقدیم به شما آقای رئیس
لبخندی زد وگلو ازم گرفت
احسان-دستت دردنکنه..گله قشنگیه.
همونجوری با لبخند به نگاه کردنش ادامه دادم..به سمت اشپزخونه رفت وگلو توی یک گلدون گذاشت..بازم من داشتم همینجوری نگاش میکردم.او مای گاد..چقدر اینا توی خونه هاشون باکلاسن.یک شلوار جین آبی تیره پوشیده بود با یک پلیوِر نسبتا نازک مشکی.حالا من تو خونه تلاشمو میکنم که گشادترین شلوار ممکن رو پام کنم..واقعا که خیلی خوشتیپ وخوشگل وباکلاس بود.خداروشکر از رئیس شانس اوردم.وهم احسان وهم سینا هردو عالی بودن..کارش تموم شد واونم سرشو اورد بالا و به من نگاه کرد.نگاهشو کاملا بی تفاوت ازم گرفت وگفت.
احسان-خب حالا از کجا شروع کنیم؟!
به سمت مبل های راحتی رفتم کیفمو پلاستیکمو روش گذاشتم و پانچمو در اوردم زیرش یک زیرسارافونی بلند واستین دار پوشیده بودم چون هوا داشت کم کم سرد میشد و دیگه نمیشد با یک پانچ تنها جایی رفت زیر سارافونیم هم بلند بود وایرادی نداشت.دو دسته شالمو بردم پشتم وگره زدمش تا جلوی دستو پامو نگیره استین هامو یکم بالا زدم وگفتم
من-خب من که اول باید غذا بزارم.چون طول میکشه راستی..
احسان سوالی نگام کرد که گفتم
من-غذا چی باید درست کنیم؟!
احسان-من از بیرون جوجه وبرگ سفارش دادم برای امشب فقط باید سالاد ویک غذای ساده درست کنیم
سرمو تکون دادم وگفتم
من-من یک مدل پاستا بلدم درست کنم اونو میپزم...باسالاد..یک دسر هم باید درست کنیم..برای پذیرایی هم باید شربت درست کنیم با شیرینی میوه وقهوه...ولی قبلش..
احسان که مشغول جمع کردم ظرف های روی میز از حال بود با این حرفم برگشت ونگام کرد که ادامه دادم.
من-ولی قبلش باید یه دستی به سر وگوش اینجا بکشیم.
اول یه قابلمه برداشتم وشروع کردم درست کردن پاستا تا موقعی که پاستا ها بپزه.همه ظرف هارو توی سینک چیدم.یا علی.سینک پره ظرف شده بود ودورو بر سینک هم کلیییی ظرف بود
من-آقا احسان؟!
احسان-بله؟
من-پلاستیک زباله هاتون کجاست؟
یک پلاستیک زباله بهم داد که شروع کردم جمع کردم به آشغال های روی اپن وتوی خونه همونجوری که مشغول جمع کردن اونا بودم گفتم
من-آقا احسان شما هم اگه میشه این لباسا رو از اینجا بردارین ببرین توی اتاق خودتون تا بعدا بریم سراغ اونا.
ودوباره به ادامه اشغال جمع کردن برگشتم..پووف چقدر آشغال اینجاست مگه این پسره چیکار میکنه که اینجا این مدلیه....دقیقا دوتا پلاستیک زباله بزرگ پر آشغال شد..خب حالا نوبت ظرفاس احسانم همه ی وسایل هاشو برد توی اتاق ودوباره برگشت
احسان-هستی برای اینکه کارا زودتر پیش بره بهتره اول دوتامون اشپزخونرو تمیز کنیم بعد دوتایی بیایم سراغ حال
کلمو تکون دادم..راست میگه من اگه بخوام تنهایی اون آشپزخونه رو تمیز کنم نفله میشم...
با احسان شروع کردم ظرف شستن من کف مالی میکردم واون میشست..داشتم همونجوری کف میمالیدم که چشمام خارید با انگشت صبابه وشستم چشمامو مالوندم که یکدفعه جیغم رفت هوا.اصلا حواسم نبود دستام کفیه وچشمام داشت به شدت میسوخت.با صدای جیغم صدای نگران احسانو شنیدم
احسان-چت شد؟
چشمام بسته بود وخیلی میسوخت
من-واای آقا احسان کووور شدم.
دستم وکورمال کورمال دنبال شیر اب تکون دادم که احسان مچ دستمو گرفت وبرد زیر اب وتوی همین حالت گفت
احسان-شیراب اینجاست
با خوردن دستش به دستم چشمام هول شده باز شد وبا همون چشمای کفی خیره شدم وبه چشمای احسان..پسره خر دستمو گرفت..بیشعور..من خیلی روی موهام وحساس نبودم وبعضی مواقع موهام بیرون میریخت..ولی دیگه خدایی محرم نامحرم در یه اندازه ای حالیم بود.مخصوصا روی پسرای جوون که ماشالا همشون چشم چرون وهیز بودن.تاحالا دستم بهشون نخورده بود..داشتم با حرص نگاش میکردم که دوباره با سوزش وحشتناک چشمام جیغم در اومد و سرم وکلا گرفتم زیر شیراب.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت47
کلمو اوردم بالا وچشمامو باز کردم که احسان حوله ای جلوم گرفت.صورتمو خشک کردم وازش تشکری کردم که کلشو تکون داد..پووف نمیدونم این چه مایع ظرفشویی بود تا فیها خالدونمو سوزوند.
احسان-تو برو من خودم میشورمشون
ابروهامو بالا انداختمو گفتم
من-نه بابا.دیگه چی؟!کمکتون میکنم
حرفی نزد که شروع کردم.حوصلم داشت سر میرفت وسعی کردم بحثو باز کنم.
من-آقا احسااان
یکم با التماس صداش کردم که حداقل یه چیزی بگه ولی اون با لحن همیشگی ساده جواب داد
احسان-بله؟
همونطور که ظرفو کف میمالیدم گفتم
من-شما کلا تنها زندگی میکنید؟
میدونستم دارم یه مقداری فضولی میکنم ولی واقعا حوصلم سررفته بود.وهم کنجکاو بودم..بهش نگاه کردم؛ابروهاشو داد بالا ونگام کرد.انگار میخواست با نگاهش بهم بفهمونه دارم زیادی زر
میزنم.حتما الان میگه به تو چه مگه فضولی..اما برخلاف انتظارم گفت
احسان-نه تنها نیستم
در حالی که این جمله رو میگفت اخرین ظرفم اب کشید و سرجاش گذاشت.لبخند گشادی زدم وگفتم
من-اهان چه خوب.پس با پدر ومادرتون زندگی میکنید
اخم کمرنگی کرد وگفت
احسان-نه
لبخندمو کمرنگ تر کردم ودر پاستارو برداشتم به به ببین چه کردم.عالی بود زیرشو کمتر کردم و دوباره گفتم
من-اهان.پس چطور؟با دوستاتون زندگی میکنین؟
احسان با اخم وکلافه نگام کرد که دهنمو بستم.خاک تو سرم که انقدر فضولم سرمو پایین انداختم وبا لحن ارومی گفتم
من-خب ببخشید.اخه کنجکاو شدم.
با همون اخم گفت
احسان-با دوستامم زندگی نمیکنم.
نتونستم جلوی زبونمو بگیرم ودوباره دهنم باز شد
من-پس با کی زندگی میکنین؟!
احسان با حرص چشماشو فشار داد.الهی خودم قبرمو با همین دستام بکنم.اخه من به کی رفتم که انقدر دهن وِل و فضولم.تصمیم گرفتم دیگه زر نزنم.ولی خودش انگار فهمید خیلی دوست دارم بدونم که با لحن اروم تری گفت
احسان-با خواهرم زندگی میکنم
وااای چطور من تاحالا نشنیده بودم فکر میکردم تک فرزنده مثل خودم.با لحن ذوق زده گفتم
من-الهی.نمیدونستمممم
حتما خواهرشم همسن وسال منه.شاید بشه باهاش دوست بشم..با لبخنده گشاد نگاش میکردم که یکدفعه صدایی از پشتم اومد
-سلام
به سمت صدا برگشتم.یک دخترکوچولویه خیلی ناز بود.معلوم بود تازه از خواب بیدار شده.واا این کیه؟.داشتم با تعجب نگاش میکردم که احسان به سمت اون اومد و گرفت توی بغلش لپشو بوسید وگفت
احسان-خوب خوابیدی؟
دوباره اون دختره با همون صدای نازک وخوشگلش گفت
دختره-آره.عاالی بود
وبعد لپشو به به لپ احسان چسبوند و دستاشو دور گردن احسان فشار داد که احسان خندید..تازه متوجه من شد که داشتم با تعجب و کنجکاوی نگاشون میکردم.که احسان به حرف اومد
احسان-معرفی میکنم هستی.این خانم گل و خوشگل که میبینی.حنا هستش خواهره بنده
و اون دختر کوچولو که فهمیدم اسمش حناس گفت
حنا-و البته عشقش
چشمام گردتر شد خواهر احسان اینه..من فکر میکردم احسان با این سنش حتما یک خواهر ۱۸-۱۹ داره ولی این دختر کوچولو نهایتا ۹سالش باشه.چقدرم که دختره ناز وخوشگلی بود.به شباهت چهرشون نگاه کردم اجزای صورتش خیلی شبیه احسان بود.چشم وابرو مشکی.دماغ کوچولو و لبای قلوه ای فقط تفاوتشون موهاشون بود.موهای احسان مشکی بود ولی حنا قهوه ای نسبتا تیره بود...از فکر بیرون اومدم و تعجبم جاشو به یک لبخنده گشاد داد.انقدر لبخندم گنده بود که گونه هم درد گرفتن دستمو به سمت حنا دراز کردم و توی همون حالت با ذوقی که توی صدام معلوم بود گفتم
من-سلام حنا جونم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍁🍁🍁🍁
#دردسر_عاشقی
#پارت48
حنا اروم وبچگانه دستشو به سمتم دراز کرد و گفت
حنا-سلام هستی جون
دستمو توی دستش گذاشتم و با ذوق نگاش کردم.نمیدونم چرا از اینکه اسممو صدا میزد انقدر ذوق کرده بودم..از اول خیلی دوست داشتم یک خواهر داشته باشم.حالا بزرگتر یا کوچیک تر بودنش فرق نمیکرد ولی خیلی دوست داشتم و حالا که میدیدم احسان یک خواهر کوچولویه خوشگل داره خیلی ذوق کردم ...احسان که از این همه ذوق و خوشحالی من با تعجب نگام میکرد گفت
احسان-هستی!حالت خوبه؟!
نیشمو که تا بناگوش باز کرده بودم یکم جمع تر کردم که البته خیلی تاثیر نداشت .
من-اره..چطووور؟
تک خنده کوتاهی کرد وگفت
احسان-هیچی
حنا رو روی زمین گذاشت.انگار اونم از حرکات من تعجب کرده بود وهمچنین خندش گرفته بود.واقعا دست خودم نبود عین خر ذوق کرده بودم.خیلی عاشقه بچه ها وکشته مردشون نبودم ولی به نظرم حنا یه دختره همه چی تموم بود هم خوشگل هم با کلاس هم خیلی ناز...با همون لبخنده گشاد نگاش میکردم که خندید وگفت
حنا-هستی جونی میای اتاقمو بهت نشون بدم؟!
مثل بچه ها دستامو بهم کوبیدمو گفتم
من-معلومه که میام
حنا راه افتاد و منم پشت سرش..احسانم داشت با چشمای گرد شده نگام میکرد..خب چیکار کنم؟!حرکاتم که دست خودم نبود..با حنا رفتیم طبقه بالا ۴تا اتاق بود..روی یکی از درا یک حلقه گل صورتی رنگ بود دره اونو باز کرد و رفتیم تو با دیدن اتاقش فکم چسبید ب۶ زمین.اتاقش شبیه این اتاقای رویایی بود.اندازش خیلی بزرگ نبود کفش سرامیک بود ویک فرش صورتی که چندتا طرح روش داشت وسط اتاق پهن بود سقف اتاق پره عروسک بود وهمچنین روی همه ی دیوارا عکس های حنا توی ژست های مختلف بود تخت صورتی گوشه اتاق بود با کمد و پاتختی و گنجه و میزتحریر همشون ست بود که ترکیب دو رنگ صورتی کمرنگ و صورتی چرک بود.از این اشپزخونه های اسباب بازی توی اتاقش داشت خیلی اتاقش با کلاس بود کاغذ دیواری اتاقشم که زمینش کرمی بود وبا سرامیک های کف زمین همرنگ بود.روی کاغذ دیواری هاهم شکوفه های صورتی بود.یک اتاق در نهایت شیکی بود لبخندی زدم وگفتم
من-وای حنااا.چه اتاقه خوشگلی داری
روی تختش نشست و در همون حال گفت
حنا-مرسی..لطف داری
لبخندم پررنگ تر شد.چه با ادب بود.ساعت ۲بود و هنوز کلی کار داشتیم.برای همین رو به حنا گفتم
من-حنا خانم اجازه میدی من برم وبه کارا برسم اخه کلی کار داریم هنوز
لبخندی زد و با همون صدای نازش گفت
حنا-باشه هستی جون برو..فقط..
با تعجب نگاش کردم وگفتم
من-فقط چی؟!
تره ای از موهاشو دستش گرفت و با لحن لوسی گفت
حنا-داداش احسان میخواد منو بفرسته برم خونه یکی از دوستاش.هیچوقت نمیزاره من توی مهمونی ها بمونم.اخه خب منم اینجوری میپوسم دیگه..
به قدری مظلوم جمله هاشو میگفت که دلم براش کباب شد.رفتم سمتش وکنارش روی تخت نشستم آهی کشید و سرشو انداخت پایین با لحن ناراحت و همدردی گفتم
من-حالا حنا خانم خودتو ناراحت نکن.من با داداشت صحبت میکنم ببینم میتونم راضیش کنم یا نه!
سرشو اورد بالا با لبخند بزرگی نگام کرد وگفت
حنا-واقعا؟!
با لبخند سرمو تکون دادم که پاشد سره جاش وایستاد وشروع کرد دستمو کشیدن.با چشمای گرد نگاش کردم
من-حنااا.چیکار میکنی تو؟
با همون لبخنده بزرگش گفت
حنا-مگه نمیخواستی با داداشم صحبت کنی.خب پاشو دیگه..
با دهن باز نگاش کردم یعنی همه اون کاراش از روی نقشه بود؟!منو بگو فکر کردم چیزی نمونده تا اشکش دربیاد..پاشدم ایستادم که به سمت در هلم داد از اتاق بیرونم کرد.لحظه آخر برام یه بوس فرستاد وگفت
حنا-دستت دردنکنه هستی جونه خوشگلم..عاااشقتم
و شَتَرَق..درو بست من که تا اون لحظه داشتم با تعجب نگاش میکردم.با اینکارش خندیدم و راه افتادم پایین.احسان توی حال بود و داشت اونجارو جارو میکرد..به سمتش رفتم هنوز متوجه ام نشده بود..جارو برقی رو خاموش کردم که با تعجب برگشت وقتی دید منم لبخنده کمرنگی زد وگفت
احسان-بالاخره اتاقشو نشونت داد
خنده ارومی کردم وگفتم
من-آره
با خنده سرشو تکون دادوگفت
احسان-کاره همیشگی شه هروقت کسی میاد اتاقشو نشون میده بهش
اومد جارو برقی رو روشن کنه که رفتم جلوش وگفتم
من-یه لحظه من یک چیزی بگم؟!
یک ابروشو بالاانداخت وگفت
احسان-آره.بگو
بالحن ناراحتی گفتم
من-حنا خیلی دوست داره توی مهمونی باشه.میشه اجازه بدی امشب بمونه
اخماشو یکم در هم کردوگفت
احسان-نه
جارو برقی رو روشن کرد و شروع کرد به جارو کردن.دوباره خاموشش کردم و رفتم جلوش با قیافه مظلوم که مطمئن بودم شبیه منگلامیشم نگاش کردم وگفتم
من-آقااحسان.توروخدا خواهش میکنم
بعدشم کف دستامو بهم چسبوندم و نگاش کردم.باصدای ارومی گفتم
من-حنا خیلی دوست داره.قول میدم خودم حواسم بهش باشه ونزارم اذیت کنه
قیافمو بیشتر جمع ومظلوم کردم.بهار میگفت وقتی قیافمو این شکلی میکنم کپی دیوونه های تیمارستانی میشم.همونجوری نگاش کردم که نتونست جلوی خندشو بگیره و اروم خندید.لبخنده گشادی زدم و گفتم.
@cognizable_wan
#چیشد_چادری_شدم⁉️
راستش #چادر و خیلی دوست داشتم.❤️
فقط خجالت می کشیدم سرم کنم. احساس می کردم با چادر همه یه جور دیگه بهم نگاه می کنند.
با این حال ماه محرم و رمضان و … سرم می کردم.
یه روز برادرم کتابی راجع به #حجاب آورد خونه. یادم نیست اسم کتاب چی بود.شروع کردم به خوندنش. خیلی تکان دهنده بود. مخصوصا یکی از جملاتش منو متحول کرد.
نوشته بود:👇
اگر #نامحرمی کوچکترین عضوی از بدن دختر نامحرم را ببیند و به این علت منحرف شده و به #گناه بیفتد، دختر هم در گناه آن شخص شریک است و به همان میزان گناه هم برای #دختر نوشته می شود.
اگرچه هیچگاه ، هیچ گناهی و هیچ انحرافی در زندگی اش انجام ندهد.
این جملات را بارها مرور می کردم و در ذهنم تحلیلش می کردم؛ وقتی می دیدم با بی حجابی و بدحجابی، گناه ناخواسته ی دیگری به کارنامه اعمالم اضافه خواهد شد، عقلم حکم می کرد که به خودم ظلم نکنم و #حجاب کامل را انتخاب کنم.☺️
از آن روز به بعد با لطف و فضل #خداوند هرگز #چادرم را از سرم برنداشتم.
#چیشد_چادرے_شدم⁉️
#من_حجابم_را_دوست_دارم☺️❤️
http://eitaa.com/cognizable_wan