eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
هنگامی که در زندگی اوج میگیری دوستانت می فهمند تو چه کسی بودی، اما هنگامی که در زندگی به زمین می خوری آن وقت تو میفهمی که دوستانت چه کسانی بودند! 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
99% چیزایی که فکر میکنی تقصیر خودت نیست، تقصیر خودته الکی گردن این و اون ننداز این یکی از گامهای مهم تغییر بسوی موفقیته چون کسی که بدونه مقصره برای خودش راه حل پیدا میکنه تادیگه اشتباهش رو تکرارنکنه 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غواص استرالیایی رفته تو اکواریوم داره با کوسه میرقصه 😍 کوسه چقدم پایه است! :) این غواص 31 ساله از 11 سال پیش و زمانی که کوسه تنها ۱۵ سانتیمتر طول داشته با او دوست است. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 امام صادق (علیه السلام) فرمودند : ✍ هنگامى که پیامبر اکرم(صلى الله علیه و آله) را یاد کردند ، زیاد بر او صلوات بفرستید. زیرا همانا کسى که بار بر پیامبر (صلى الله علیه و آله) صلوات بفرستد ، خداوند در صف از فرشتگان هزار بار بر او صلوات مى فرستد و آفریده اى از آفریدگان خدا باقى نماند ، مگر این که به خاطر صلوات خدا و صلوات فرشتگانش ، بر او صلوات مى فرستند. و جز نادان مغرور که خدا و رسول از او بیزارند ، کسى از این ثواب رو نمى گرداند 📚 ثواب الاعمال ، ص ۳۳۱ http://eitaa.com/cognizable_wan
. ✅ این مرد اعدامی، مأمور مخفی اسرائیل بود ✍️ نام او إیلی کوهین بود. اما در سوریه او را کامل امین می‌شناختند. مردی تندرو و مخالف اسرائیل! اما در اصل مأمور مخفی اسرائیل که تا یک قدمی نخست وزیری سوریه رفت. ✍️ در مجلس ملی سوریه فریاد می‌زد و اسرائیل را به هزار کار کرده و نکرده متهم می‌کرد، اما شب‌ها در خانه، برای اسرائیل اطلاعات بسیار سودمندی را ارسال می‌کرد. ✍️ دستور العمل از تل اویو می‌رسید و آن فقط یک چیز بود: شلوغ کن و وانمود کن دشمن قسم خوردۀ اسرائیل هستی! ✍️ دو چیز، او را گرفتار کرد: اول شنود تصادفی پیامهایش به اسرئیل... دوم، این که هر چه می‌گفت و می‌خواست، در نهایت، به سود اسرائیل بود. ✍️ در واقع هنر این مرد آن بود که خواسته‌های اسرائیل را به بهترین شکل، در قالبی ضد اسرائیلی بیان می‌کرد و در راستای تحقق آن می‌کوشید. خوب فکر کنید! چند نفر ایلی‌کوهین در میان مسئولین کشور وجود دارد .
قیمتها یجوریه که دیگه اینو میشه بعنوان هدیه ویژه شب چله اهدا کرد😀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 در حال جمع کردن وسایلش برای رفتن به اداره بود که در اتاقش زده شد ، خوب می دانست این آرامش فقط از آن پدرش است حتی صدای قدم های اولین مرد زندگیش را می شناخت . ـ بفرمایید باباجون حاج مصطفی در را باز کرد و با لبخند گفت : کجا میری بابا ‌؟ انیس کیک درست کرده ، میخوایم واسه مائده تولد پنج نفره بگیریم! ـ باید برم اداره بابایی احتمالا امشبم بمونم ، از وقتی که مرضیه خانم شهید شدن هنوز کسی جای ایشون نیومده نمیخوام سرهنگ صابری دست تنها بمونه ـ میدونم چی میگی مهدا جان ولی تو باید بتونی بین کار و زندگی تعادل ایجاد کنی تو برای زندگی کار میکنی ، برای کار که زندگی نمیکنی ! از وقتی که ما متوجه ماهیت کارت شدیم خیلی نسبت به خانواده کم اهمیت شدی چیزی اذیتت میکنه دخترم ؟ نکنه سجا.... ـ نه بابا ، به هیچ وجه! من فراموشش کردم همون روزی که توی طلافروشی مطهره خانم اون رفتارو باهام کرد فراموشش کردم ما شباهتی بهم نداشتیم بابا ـ شهادت امیر برات غیر منتظره بود خوندن دفتر خاطراتش خیلی بهمت ریخت ، درک میکنم عزیزم ولی زنده ها باید زندگی کنن قربونت برم ـ بابا نمی تونم با این قضیه کنار بیام هیچ وقت نتونستم معنای حقیقی این مسئله رو درک کنم " اگر کسی عاشق باشد و بر این عشق بسوزد و برای خدا خود را از این دلدادگی منع کند و گرفتار گناه نشود در این عشق بمیرد شهید است " نمیتونم امیر آقا رو بفهمم اون به من علاقه داشت ولی ... ـ تو چی ؟ علاقه داری یا عذاب وجدان ؟ ـ من ... من فقط ... ذهنم هنوز آروم نشده ـ آدمای برنده تو گذشته نمی مونن ـ من که بازندم بابا مصطفی ـ دختر من هیچ وقت بازنده نیست فقط نیاز داره به احوالات خودش رسیدگی کنه حرف های حاج مصطفی همیشه آرامش را به وجودش تزریق میکرد . همان طور که بسمت در می رفت رو به مهدا گفت : تو میتونی دخترم ! اول از همه باید با قلبت کنار بیای ! ـ بابا ؟ ـ جانم بسمت پدرش دوید خودش را در آغوش او انداخت و با بغض گفت : بابا هر اتفاقی بیافته هر تصمیمی بگیرم ازم حمایت میکنی مگه نه ؟ حاج مصطفی مو های زیبای دخترش را نوازش کرد پیشانیش را بوسید و گفت : معلومه که من پشتتم ، چون تو همیشه بهترین تصمیمو میگیری مهدای بابایی دیگه. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 لباس پوشیده از اتاق بیرون آمد و به اتاق مرصاد رفت . سرکشی کشید و گفت : ـ مرصاد ؟ بیداری ؟ ـ آره کارم داری ؟ ـ نه من باید برم اداره میخواستم ببینم اگه ماشینو نمیخوای ب... ـ ماشین خودته از من اجازه میگیری ؟ ـ نخیر آخه گفتی باید با هیربد بری یه پروژه ای ببینی ، گفتم شاید لازم داشته باشی خوبی بهت نیومده هااا ـ خب حالا با ماشین مامان میرم ـ باشه ، پس کاری نداری ؟ ـ آخه تو چه صرفه ای دا... ـ ساکت چه پرو هم هست من رفتم بچه خوبی باش اذیت هم نکن ـ باشه مامانی ـ آفرین پسرم ـ برو تا با دیوار یکیت نکردم ـ یه ذره ادب * ـ باشه در اولین فرصت راستی مهدا ؟ میگم اختاپوس ناراحت میشه نباشی کارت سبک شد یه زنگ بزن حداقل بهش تبریک بگو ، نوجونه ـ مرصاد ؟ ـ بله ـ تو کی اینهمه عاقل شدی ؟ ـ در حد کمپوت لوبیای تبرک‌ هم لیاقت نداری ـ براش برنامه دارم ـ واقعا ؟ فکر نمیکر... هیچی ، برو دیگه ـ فکر نمیکردی بتونم به زندگی برگردم ؟ ـ خب تا همین الانم خیلی ناآرومی ـ من نمیتونم نسبت به مائده بی تفاوت باشم ـ خوشحالم. خیلی خوشحالم که اینقدر قوی هستی * ـ من رفتم یا علی *خودش هم میدانست اینقدر قوی نیست و قلبش آکنده از غم است اما نمیتوانست اجازه دهد اطرافیانش تحت تاثیر مشکلاتش آزار ببینند . مادرش کج خلقی کرد و گلایه نبودن هایش اما قول داده بود جبران کند ، برای خواهری که حساس ترین موجود زندگیش بود .* خودش را به اداره رساند و به جمع ترابی ها پیوست . در اتاق سید هادی ، محل تجمع ، را زد و منتظر اجازه مافوقش ماند . سرهنگ صابری : بفرمایید *ـ سلام ـ سلام ، بشینین خانم فاتح ـ بله قربان سید هادی : خب با اومدن خانم فاتح جمع تکمیل شده و باید در مورد ماموریت جدید صحبت کنیم برای اینکه به چرایی مسئله بپردازیم لازمه ماموریت اخیر رو با هم بررسی کنیم . ما مدت طولانی محافظت از آقا محمدحسینو به عهده داشتیم و متوجه روابطی که برای ایشون برنامه ریزی شده بود شدیم . اولین چیزی که باعث شک ما به نزدیکان ایشون شد سوختن ساختمان محل سکونت ایشون بود . بعد ..... کمی بعد از گرفتاری یاسین و گروهش فاتح و امیر رو همراه گروه عازم مسابقه به شیراز فرستادیم . اما در کمال ناباوری یاسین و دو نفر همراهش به وسیله کسایی که نمی شناختیم فراری داده شدن ... ما تصمیم گرفتیم برای تنها نموندن فاتح و امیر یاسینو بفرستیم شیراز ... همون کسایی که برامون ناشناخته بودن سر ما رو با فتنه احتمالی گرم کردن . و نیرو های مشغول حفاظت از محمدحسین و مشخص کردن فکر فتنه بودند در صورتی که جنگ اصلی علیه ما در زندان شروع شده بود ... دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ... تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ... اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ... تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ... در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ... دقیق جایی که ابوبکر البغدادی زندانی بود ... تل آویو بزرگترین برنامه ریزی و اترژی ممکن رو روی آنها گذاشت ... اما ما همچنان درگیر مسائل فتنه و ... بودیم ... تا اینکه مشکوک ترین اتفاق ممکن افتاد ، سجاد هیچ حرکتی علیه محمدحسین نکرد ، مرد سیاه پوش هیچ ضربه ای به فاتح و احمدی ( یاس ) نزد ... در واقع کشفیات ما با کمک اونا پیش رفت ، با فتنه ما رو سرگرم کردن تا از isis غافل بشیم ... البته موفق نبودن و الان دو سالی میشه که بچه های سپاه روی مناطق عراق کار میکنن ... حاج قاسم لحظه ای از این تهدید بزرگ غفلت نکرده ... و اما علت حضور ما .... کسانی بودند که با پیشنهاد های علمی و ... میخواستن به محمدحسین کمک کنن و از هیچ ابزاری دریغ نکردن ، حتی دختران زیادی از هم کلاسی و ... سعی در اغفال محمدحسین داشتن از جمله ثمین ناجی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 و این ما رو به عراق کشوند ... به آزمایشگاه های مخفی .. راز هایی که ازشون خبر نداریم ... چیزی که سجاد ازشون خبر داره و توی زندان سعی کردن بخاطر اون راز بکشنش ولی اون هیچ کمکی به ما نمیکنه ! ما باید به اون نقطه دست پیدا کنیم ... اما نیاز به فرد اگاه داریم یکی دقیقا مثل خود محمدحسین ، اما بخاطر خطری که تهدیدش میکنه محبوریم کار های امنیتی خاصی انجام بدیم و مورد بعد اینکه باید بعنوان یه فرد عادی کُرد با همسرش به این ماموریت بره ، از اونجایی که آقا محمدحسین مجرده ما یکی از نیروهامون رو برای این همراهی در نظر گرفتیم ... خانم یاس احمدی ، برگ ماموریت ایشون رو فکس کردیم و منتظرشون بودیم اما متاسفانه ایشون نمی تونن ما رو همراهی کنن و ما تنها یه گزینه دیگه داریم ... شما ، شما خانم فاتح ما تصمیم گرفتیم که شما در این ماموریت شرکت کنید اما شما حق انتخاب دارید ، شما یک هفته وقت دارید تا خوب فکر کنید و تصمیمتون رو به ما اعلام کنید . مهدا میتوانست مخالفت کند اما نمی خواست درگیر عذاب وجدان تازه ای شود ، به اندازه ی کافی شهادت امیر و آنچه از او پنهان کرده بود آزارش میداد . او فرصت داشت و باید با تمام توان پاسخ میداد . بسمت امامزاده راند نمازی مستحبی خواند . بعد از کمی عقده ی دل گشودن بسمت خانه راهی شد . نیاز به یک محیط معنوی داشت تا نیروی خودش را جمع کند ، راهیان نور ، تنها جایی بود که میتوانست خود سست شده اش را از نو بسازد . از پارکینگ مرکزی خارج شد و بسمت بلوک راه افتاد . با حسنا تماس گرفت تا از آخرین خبر ها جویا شود . بعد از تاخیر چند ثانیه ای تماس وصل شد و صدای پر انرژی حسنا در گوشش پیچید . ـ سلام مهو جونم چطوری بی وفا ؟ ما رو نمیبینی لپات گل انداخته ناکس ، خاک تو سرت ! .آخه تو چرا اینقدر نفهمی ! اسکل جان روز تولد خواهرت رفتی سرکار ؟ طفلک مائده میگفت حالا که آبجی بی لیاقتم نیس تو بیا بریم شهربازی ‌، البته من نرفتما خب ... ـ الهی خفه نشی بذار منم حرف بزنم سلام ـ علیک ، آخه بیشعور تو چی داری بگی ؟ هان ؟ اصلا جرئت میکنی حرفی بزنی ؟ ـ وای حسنا ! یه لحظه زبون به دهن بگیر ـ خب بنال ـ مامانم اینا نیستن منم تنهام بیا پیشم شام خوردی ؟ ـ نمیام باهات قهرم برو پیش هانا جونت ـ اَی اَی تو باز نُنـُر بازی درآوردی ؟ منتظرتم حرفم نباشه خدافظ تماس را قطع کرد و به فضای سبز بلوک رسید با دیدن گل های ساقه شکسته ی باغچه با غم به آنها زل زد ، بقدر ناراحت شد که وسایلش را گوشه ای گذاشت و برای آب دادن و حرس کردن گل ها بسمت جعبه ی باغبان شهرک رفت . میدانست این اتفاق ناشی از دوچرخه سواری بچه هاست با غرغر گفت : آخه وروجکا شما چرا اینقدر سر به هوا بازی درمیارین ؟ ببین چیکار کردن ، حیف این طفلیا نیست آخه مهدا با دیدن شماره حسنا ضربه ای به پیشانیش زد ، تماس را وصل کرد و مهربان گفت : حســــــــنا جان حسنا : مرگ ، درد خودتم میدونی چه غلطی کردی پس کدوم گوری هستی ؟ ـ وای ببخشید الان میام مهدا با سرعت وسایلش را برداشت و به سمت خانه راه افتاد به محض توقف آسانسور حسنا بسمتش هجوم آورد و شروع به حرف زدن کرد . مهدا به او گوش میکرد و وسایل خانه را مرتب میکرد ، حسنا از عالم و آدم گفت و هر جا به غیبت نزدیک میشد با برخورد مهدا رو به رو میشد . حسنا : وای خدا آخه کی فکرشو میکرد این سجاد ، چنین اژدهایی باشه ؟ مهدا : باز شروع کردی ؟ ـ نه آخه ... راستی یه خبر بد ـ دیگه چی شده ؟ ـ این سری رئیس کاروان ندا هست ینی گاوم زاییده شش قلو ـ خب که چی ؟ ـ خب که چیو کوفت تو نمیدونی چرا اینو میگم؟ ـ تو از کجا میدونی بد پیش بره !؟ ضمنا منم میخوام ثبت نام کنم ، مائده هم میاد . مرصاد هم از قبل ثبت نام کرده فقط چه چیزایی بیارم ؟ ـ حالا لیستشو برات میفرستم ولی خدایی تو بیای ندا هم باشه در قدرت . خدا رحم کنه فقط یه راه واسه کنترلش هست!! ـ چی ؟ ـ اینکه داداشمم بیاد ، اون موقع کمی خانومانه رفتار میکنع به چشم محمدح... ـ بسه دیگه حسنا چقدر غیبت میکنی شامتو بخور ـ سیر شدم قربونت من برم که دو تا کلمه دیگه حرف بزنم شهیدم میکنی فعلا خدافڟ با رفتن حسنا ، مهدا لیستی از آنچه لازم داشت گرفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مشغول خواندن درسی که فردا در دانشگاه داشت شد که ثمین پیام داد . ' ـ سلام مهداجون بیداری ؟ + سلام عزیزم ، آره . الان تازه سر شبه ـ خداروشکر میخوام یه چیزی بپرسم ولی ... + بگو خوشکل خانم راحت باش ، قرار شد با من مثل خواهرت باشی ـ در بهترین بودن تو شکی نیست ولی خودم خجالت میکشم ، راسیتش میخواستم بدونم میشه منو هانا هم بیایم راهیان نور ؟ + چرا نشه ، فقط نمیدونم ظرفیت تکمیل شده یا نه . در مورد چیزایی که لازم هست برات میفرستم ، منم میخوام برم ـ بهتر از این نمیشه ، مرسی مهدایی . مزاحمت نباشم فردا میبینمت ، شب بخیر . + شب تو هم بخیر' اولین کلاس صبح تمام شد و دانشجویان یکی یکی از کلاس خارج شدند ، مهدا و ثمین خواستند به سمت دفتر بسیج بروند که مهراد ، مهدا را صدا کرد و گفت : چند لحظه تشریف بیارین ـ بله استاد ـ مهدا خانم راهیان نور غیر دانشجو هم ثبت نام میکنن ؟ ـ امسال استثنا هر دانشجو میتونه یه همراه داشته باشه ولی اسااتید این محدودیت رو ندارن ـ آهان ، آخه محدثه بهانه گرفته که منم میخوام با مائده برم ، گفتم میتونی ثبت نامش کنی ؟ خودتم هستی ؟ ـ بله استاد ـ این مدارکش ، فقط من بخاطر حضور تو اجازه دادم بیاد ـ مراقبم نگران نباشین ـ ممنون تمام کار های راهیان انجام شده بود انیس خانم با تمام نگرانی که داشت اجازه داد هر سه راهی اردو شوند . مهدا از فاطمه خواست تا با آنها بیاید و روحی سبک کند اما او که طاقت دوری همسرش را نداشت نپذیرفت و در اصفهان ماند . هانا و ثمین اولین تجربه ی در چنین سفر هایی باعث شده بود مرتبا از مهدا و حسنا سوالاتی بپرسند . ساعت حرکت ۶:۳۰ صبح بود مهدا و حسنا هماهنگی های بسیاری را انجام میدادند اما هر بار ندا با عتاب کار آنها را کوچک و اشتباه می شمرد . همه چیز آماده شده بود که مرصاد گفت : یه نفر دیگه از آقایون باقی مونده صبر کنین ندا با عصبانیت گفت : مگه نمیدونن ساعت حرکت مشخصه ؟! کاروان که نمیتونه منتظر بمونه مهدا : چرا نتونیم منتظر بمونیم ؟ صبر میکنیم اون بنده خدا هم برسه مرصاد : بهش زنگ زدم گفت نزدیکه خانوما بفرمایید داخل اومد حرکت میکنیم ندا با حالت مسخره ای گفت : بله چشم چند دقیقه گذشت تا بالاخره اتوبوس راه افتاد . هانا و ثمین عادت نداشتند در چنین زمانی از صبح بیدار باشند و مدام چرت میزدند یا تخمه میخوردند و می خندیدند مهدا گاهی که صدایشان بلند میشد تذکر میداد که حواس راننده را پرت نکنند . ندا هر بار با نگاهی تحقیر آمیز آنها را آزار میداد . هانا و مهدا کنار هم نشسته بودند . مهدا کنار پنجره نگاهی به دشت کنار جاده انداخت و با خودش گفت ' اگر یه روز آدم چنین جایی تنها گیر بیافته چقدر ترسناک میشه ، خدایا هیچ وقت ما رو به حال خودمون وانگذار خدایا جهنمی که برای خودمون میسازیم ترسناک تره و اونجا چقدر تنهاییم .... بی تو ... ' اشک هایش ریخت بی آنکه حواسش به اطرافش باشد ، هانا روی برگرداند و بعد از دیدن حال مهدا متعجب صورت مهدا را بسمت خود گرفت و گفت : چیشده مهی ؟ چته ؟ چرا گریه میکنی ؟ ـ هیچی چیزی نیست ... تو نخوابیدی ؟ ـ چرا میخواستم بخوابم فین فین جناب عالی نذاشت ـ هانا چی میگی من بی صدا ... ـ به هرحال رو اعصابمی ـ میخوای جامو با ثمین عوض کنم ؟ ـ نه ثمین خیلی حرف میزنه ، مثل حسنا . بهم میان نگاشون کن خداوکیلی دارن چی نگاه میکنن نرفتن زیر چادر ، چشمشون دربیاد الهی ـ الان داری از فوضولی میمری نه ؟ ـ نخیر ، من توبه کردم ـ احسنت بر تو ـ خودتو مسخره کن . ـ میگما ، چیشد تصمیم گرفتی بیای اینجا ؟ ـ خب دلم میخواست با خودم یه قرارایی بذارم لازم بود بیام ـ هانا اینجا باید ... باید ... ـ باید نماز بخونم ؟ ـ خب ... ـ میدونم و میخونم ـ واقعا ‌؟ ـ آره بابا ، ولی هیچ وقت دلم نمیخواد چادر بپوشم. ـ چادر که لازم نیست ولی بهترینه ـ من بهترین نیستم ، روزی که لایقش بشم حتما میپوشم ـ خوشحالم که به حقیقت رسیدی.. &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 برای ناهار و نماز توقف کردند . بعد از وضو خانه همه برای برپایی نماز جماعت به نمازخانه رفتند . همین که از نمازخانه خارج شدند و بسمت رستوران رفتند که صاحب رستوران گفت غذا تمام شده . ندا با حالتی طلبکارانه رو به مهدا طوری که همه بشنوند گفت : اگه جناب عالی نظر اضافه نمیدادی که منتظر بمونیم الان مردم گرسنه نمی موندن مرصاد : چه ربطی داره خانم محترم ، ما سر وقت حرکت کردیم ، ایشونم گفتن آشپزشون رفته وگرنه غذا حاضر بود ندا : به هر حال تقصیر خواهر شماست + تقصیر منه ، واقعا از همه عذر میخوام ، تا رسیدن به یه رستوران دیگه هر کس هر چی خواست بخره الان خودم حساب میکنم . خواهرا برادرا حلال کنین ندا با شنیدن صدای محمدحسین گیج و متحیر به او زل زده بود بعد با لکنت گفت : شما... شما اون کسی ... + بله من تاخیر داشتم و از مرصاد خواستم منتظرم بمونید . محمدحسین و مرصاد به سوپری رفتند و برای همه خوراکی خریدند . مهدا در حال توزیع خوراکی ها بین دختران بود وقتی به ندا رسید ، چادرش را بسمت خودش کشید و با عصبانیت گفت : بدبخت ! پس بگو چرا اصرار داشتی اتوبوس نگه داره ـ من از هیچی خبر نداشتم محدثه با دیدن صحنه مقابلش بسمتشان رفت چادر مهدا را از دست ندا کشید و گفت : یه بار درست رفتار کن ندا . به ضرر خودته ، این طوری همه حتی پسرا میفهمن که تو خواستگار محمدحسینی ـ دهنتو ببند بی شخصیت ـ از ما گفتن بود ، بریم مهدا جون . مائده رفت داخل اتوبوس ، الاناست راه بیافتیم . به اردوگاه رسیدند ، اتوبوس ها توقف کردند و سرنشینان یکی یکی پایین آمدند ، هانا رو به مهدا گفت : مهو ، اون دو تا حیف نونو بیدار کن تا من وسایل جفتمون جمع کنم ـ باشه ثمین ؟ حسنا ؟ بیدار شین رسیدیم ، پاشین که همه رفتن پایین ! حسنا : محمدحسین دو دیقه دیگه هانا پس گردنی به حسنا زد و گفت : محمدحسین کیه ؟ پاشو ببینم ، رسیدیم اسکل جان ثمین خمیازه ای کشید و گفت : چه زود رسیدیم ، گازشو گرفتا ! همین دو دیقه پیش خروجی استان بودیم مهدا : نه عزیزم گازشو نگرفت الانم اگه به اطراف یه عنایتی بکنی متوجه میشی که به اذان مغرب نزدیکیم . ـ جدی ؟ چه خوب خوابم برد ، انصافا این بازوی حسنا بهتر از هر بالشی عمل میکنه حسنا : شخصیت نداری چیکارت کنم مهدا : چقدر حرف میزنین بیاین دیگه فقط ما موندیم همان لحظه مرصاد از پله اتوبوس بالا آمد و گفت : آبجی ؟ چیکار میکنین ؟ زود لطفا ، مائده و محدثه خانم الان یه ساعته دارن نماز خونه رو آماده میکنن هانا : حرص نخور مرصاد پوستت چروک میشه پسرم همه خندیدند که ندا کنار مرصاد ایستاد و گفت : آخه چقدر ادم باید بی مسئولیت و بی ادب باشه اینجا حرمت داره وایسادین به هر کره مرصاد : شما بفرمایین خانم ما میایم خدمتتون چشمی نازک کرد و رفت ، ثمین حرفش را با لودگی مسخره کرد و گفت : قسم میخورم فقط اومده بود ببینه محمدحسینو اینجا قایم نکرده باشیم حسنا مشتی به ثمین زد و گفت : وای خدا نکشتت ، یادم باشه به محمد بگم بعد از حرص خوردن های مرصاد آن چهار نفر از ماشین پیاده شدند و بسمت خوابگاه راه افتادند که هانا رو به مرصاد گفت : میگما مرصاد ؟ ـ بله ـ پسرا بعد از سوتی خواهر ندا چیزی نگفتن ؟ ـ نه ، فقط امیرحسین از خنده ریسه میرفت حسنا : من که خفه شده بودم ، با دیدن داداشم چقدر سوپرایز شد مهدا : بسه دیگه مهدا نمیخواست چیزی از محمدحسین بشنود بی توجه به آنها راهش را گرفت و بسمت خوابگاه رفت . مائده جلو آمد و گفت : مهدا کجاایی بیا که این ندا دیوونمون کرد ، هر کاری محدثه میکنه گیر میده . محدثه ول کرد رفت هر چی دنبالش میگردم پیداش نمیکنم ـ ینی چی ؟‌ کجا رفت ؟ ـ نمیدونم پشتش رفتم ولی بهش نرسیدم ، فک کنم رفت بسمت رودخونه ـ نههههه ، مائده پس تو حواست کجا بود ؟ با صدای نگران مهدا چند نفر به آنها نزدیک شدند تا بپرسند چه اتفاقی افتاده است ، اما مهدا توجهی نکرد . کولی اش را برداشت و بسمتی که مائده گفت ، رفت . + مهــــــــــــدا خانم وایسین لطفا ، منم میام به سمت محمدحسین برگشت و با پرخاش گفت : چرا هر جا من میرم شما هم باید باشین ؟ خستم کردین ـ من دارم میام دنبال دختر عمومم بگردم با شما کاری ندارم مهدا کلافه راه افتاد و محمدحسین به دنبالش ... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
آیت الله مجتهدی تهرانی (ره): ✅ دو چیز است که ثواب آن و دو چیز هم که عقوبت آن سریع به انسان می‌رسد ! 🔹پیامبر خدا فرمودند: دو چیز است که ثواب آن زود به انسان می رسد. دوچیز هم هست که عقوبت آن سریع به انسان می رسد. آن دوچیز که ثواب آن زود می رسد: 🔸⇦اول صِلَةُ الرَّحِم(دیدار با خویشاوندان) 🔸⇦دوم اِعانَةُ المَظلوم، (کمک کردن مظلوم) بیچاره ای مظلوم شده، شما به او کمک می کنید خداوند سریع به او ثواب می‌دهد. 🔹و دو چیز هم هست که عقوبت آن سریع و به عجله و زود به انسان می‌رسد، یعنی به آخرت نمی کشد. 🔸⇦اول: قَطعُ الرَّحِم، با خواهرت قهر کنی، به دیدنش نروی و ... در همین دنیا سی سال از عمرت کم می‌شود. بترسید از قطع رحم! 🔸⇦ دوم: الظُّلم، به کسی ظلم بکنید. 📚بررسی گناهان کبیره در مواعظ و کلام آیت الله مجتهدی تهرانی ،ص163 و 164 🌸🌸🌸🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قلــب زنگـــار نـــداره♥️ ما اونو آلوده می‌کنیم🌱 راه پاک کردن زنگار قلب.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این زندگی دنیا چیزی جز سرگرمی و بازی نیست و زندگی واقعی ، سرای آخرت است، اگر می دانستند
❣️ سلام_امام_زمانم❣️ 🌸یا صاحب الزمان(عج) 🌱سلام بر شما ای حجت خدا 🌼که درب ورود به سوی خدا هستید 🌱و جز از این درب 🌼نتوان راه به خدا یافت 🌸🍃
زاهدی گوید: جواب چهار نفر مرا سخت تکان داد . 🍃اول مرد فاسدی از کنار من گذشت و من گوشه لباسم را جمع کردم تا به او نخورد. او گفت ای شیخ خدا میداند که فردا حال ما چه خواهد بود! 🍃دوم مستی دیدم که افتان و خیزان راه میرفت به او گفتم قدم ثابت بردار تا نیفتی . گفت تو با این همه ادعا قدم ثابت کرده ای؟ 🍃سوم کودکی دیدم که چراغی در دست داشت گفتم این روشنایی را از کجا آورده ای ؟ کودک چراغ را فوت کرد و آن را خاموش ساخت و گفت: تو که شیخ شهری بگو که این روشنایی کجا رفت؟ 🍃چهارم زنی بسیار زیبا که درحال خشم از شوهرش شکایت میکرد . گفتم اول رویت را بپوشان بعد با من حرف بزن. گفت من که غرق خواهش دنیا هستم چنان از خود بیخود شده ام که از خود خبرم نیست تو چگونه غرق محبت خالقی که از نگاهی بیم داری. 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️تلنگر 🔅 میدونستی طبق کلام : مقام و پاداش کسی که میتونه گناه کنه ولی آلوده نمیشه ...... 💔
🌷آیت الله بهجت ؛ ✨هر ڪس مےخواهد در ڪارش گره نیفتد و بہ هر آنچه مےخواهد برسد، زیاد استغفار ڪند. اگر جواب نداد، پاسخگویش من هستم✨ 📚:توصیه‌های بهجت
مکالمه شوهر با تلفن ثابت بیمارستان حکایتی واقعی و بسیار آموزنده : از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می‌خواست او همان جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می‌خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: «گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس‌ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. به زودی برمی‌گردیم...» چند روز بعد، پزشکها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد گفت: «اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی‌هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی‌توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می‌خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می‌شد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم، داشت می‌گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می‌شود و ما برمی‌گردیم.» نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. همچنان با تعجب به مرد روستایی نگاه می کردم که متوجه من شد، مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلاً برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.» در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن های با صدای بلند برای خانه نبود! بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی‌های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت" اما قلب دو نفر را گرم می‌کرد ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﺎﺷـﺪ، ﺑﺎ ﺷﮑﺴـﺘﻦ ﭘـﺎﯼ ﺩﯾـﮕﺮﺍﻥ، ﻣـﺎ ﺑﻬﺘـﺮ ﺭﺍﻩ ﻧﺨـﻮﺍﻫﯿﻢ ﺭﻓــﺖ ﮐﺎﺵ ﯾﺎﺩﻣﺎﻥ ﺑﻤﺎﻧﺪ ﺑﺎ ﺷﮑﺴﺘﻦ ﺩﻝ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻣﺎ خوشبخت ﺗﺮ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﻢ👌 ﮐﺎﺵ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﮔﺮ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺷﮏ ﮐﺴﯽ ﺷﻮﯾﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻃﺮﻑ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﺑﺎﺧﺪﺍﯼ ﺍﻭ ﻃﺮﻓﯿﻢ ﻭ این ﺍﻧﺴﺎﻥ ﺑﻮﺩن است که زیباست 🦋 🌿🌸 http://eitaa.com/cognizable_wan
دنیای هرکس انعکاس اعمال و رفتار خودشه. پس مراقب باش چه چیزی میفرستی، چون دقیقا همونو پس میگیری. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌قلوه سنگی که مانع کتک خوردن زن شد میگویند زنی مرتب با شوهرش می کرد و از او می خورد، برای جلوگیری از این مسئله به مراجعه کرد و از او خواست دعایی برای جلوگیری از کتککاری شوهرش بنویسد. دعانویس قلوه سنگی به او داد و گفت: هر وقت دعوا شروع شد این سنگ را بلافاصله توی دهانت بگذار تا کتک نخوری و کم کم اخلاق و رفتارشوهرت هم خوب شود. به توصیه دعا نویس عمل کرد اتفاقا یکی از روز دعوا از طرف شروع شد و منتظر جواب زن بود، اما جوابی نیامد؛ چرا که قلوه سنگ مانع جواب دادن همسر او شده بود. دعوا بدون کتک کاری تمام شد. و کم کم اخلاق مرد بهتر شد و شد. زن رفت تا از دعانویس تشکر کند. دعانویس گفت: دعایی در کار نبود، من فقط با آن سنگ جلو زبان تو را بستم چون فهمیدم که تو یک زن زبانداری هستی و بخاطر زبان بدت اینطور گرفتار شده ای. زبان، ما را عدوی خانه زاد است زبان، بسیار سر بر باد داده است 🔅 🔅 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan