🔴 محققان آلمانی: چای سبز و آب انار در پیشگیری از کرونا موثر است
▫️محققان در مطالعات آزمایشگاهی مشاهده کردند چای سبز و آب انار از عفونت کروناویروس در سلول ها پیشگیری می کند.
▫️تيم تحقيق دریافتند آب انار و چای سبز دارای تاثیر ویروس کَشی در مقابله با دو ویروس کرونا و آنفلوانزا است و شستشوی دهان و غرغره کردن این مایعات در دهان باعث کاهش بار ویروسی در دهان و در نتیجه کاهش انتقال ویروس میشود.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
هنگام عادت ماهیانه غذاهای سرشار از کلسیم میل کنید !👌🏻
▫️کلم
▫️شیر
▫️ماست
▫️بروکلی
+ خانمها روزانه به ۱۲۰۰ میلیگرم کلسیم نیاز دارند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍄 قارچ براى کسانى که یبوست دارند مفید است زیرا سللوزهاى آن به رفع یبوست آنان کمک مى کند. 🍄 قارچها هیچگونه مواد قندى ندارند و فاقد چربى هستنداز این جهت دارای ارزش غذایی زیادی هستند
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز میشود!
يک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنيمت میشود!
خدا در مواقع سختی ها، تنها پناه میشود!
يک قطره نور در دريای تاريکی، همهی دنيا میشود.
يک عزيز وقتی که از دست رفت، همه کس میشود.
پاييز وقتی که تمام شد، به نظر قشنگ و قشنگتر میشود!
و ما همیشه دیر متوجه میشویم که قدر داشتههایمان را بدانیم، چرا که، خیلی زود، دیر میشود!
قدر چیزهایی رو که داریم بدونیم
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔘وقتی پرنده ای زنده است،
مورچه ها را می خورد...!
وقتی ميميرد،
مورچه ها او را می خورند...!
زمانه و شرايط در هر موقعی ميتواند تغيير کند،
در زندگي هيچ کسی را تحقير يا آزار نکنيد.
شايد امروز قدرتمند باشيد،
اما يادتان باشد،
زمان از شما قدرتمندتر است...!
يک درخت ميليونها چوب کبريت را ميسازد.
اما وقتی زمانش برسد،
فقط يک چوب کبريت برای سوزاندن ميليونها درخت کافيست...!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍐خواص گلابی
✨افرادی که یبوست دارند سعی کنند 1 تا 2 عدد گلابی در روز بخورند و بلافاصله 1 لیوان آب ولرم بنوشند که خاصیت ملین آن قوی تر شود.
✨گلابی میوه ای است که به آسانی هضم و جذب بدن می شود.
✨کسانی که مبتلا به فشار خون هستند ، اگر به طور مرتب گلابی بخورند خون آنها تصفیه خواهد شد .
✨گلابی یکی از میوه های ضدعفونی کننده یا ضد مسمومیت است و این خاصیت به دلیل ادرارآور و ملین بودنش است.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✅ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه قراره افتخار كنی لطفا به دستاورد هات افتخار كن...
کم ارزش ترين نوع افتخار، افتخار به داشتن ویژگیهایی است که خود انسان در داشتنشان هیچ نقشی ندارد
مثلِ چهره، قد، رنگ چشم، ملیت، ثروت خانوادگی و خیلی چیزهای دیگر.
از چیزایی که خودتان به دست آورده اید حرف بزنید...
مثل: انسانیت، شعور، مهربانی، گذشت، صداقت و...
آدمی را آدميت لازم است.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
*پنج كليد رابطه موثر* :
🔺۱- به جای پنهان كردن #تعمير كنيد. از مشكلات، ناراحتی ها و دلخوری ها فرار نكنيد. آنها روی هم تلمبار شده باعث ميشود منفجر شده يا نا اميد شويد.
🔺۲-با یکدیگر #همكاری كنيد. رابطه يک كار دو نفره است. یک نفر به تنهايی نميتواند رابطه را به موفقيت برساند.
🔺۳- نشان دهيد قابليت شنيدن گله و #انتقاد را داريد. اگر گلايه همسرتان به شما بربخورد به مرور رابطه رو به سردی خواهد گذاشت.
🔺۴- تمركز خود را بر قسمتهای #مثبت رابطه بگذاريد نه قسمتهای منفی آن.
🔺۵-برقراری #درست رابطه را بياموزيد.
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
#باور کن روزی می رسد
#به تمام این روزهایی که اینگونه
#با غصه خوردن و اشک ریختن
#گذرانده ای می خندی!
⇦مشکل ما این است که
⇦کمی در غصه هایمان بی جنبه و بی طاقت هستیم.
❌تا کمی غصه بر دلمان می نشیند
گویی دنیا بر سر ما خراب شده
زمین و زمان را بهم می ریزیم
🎯بخدا که اگر
کمی طاقت و صبر داشته باشیم
روز هایی برای ما می رسد
که تمام گذشته تلخمان جبران شود.
❤قشنگترین اتفاق دنیا حکمت خدا است
❤اگر فقط ذره ای به حکمت خدا
ایمان داشته باشیم،
دلهایمان آرامش بیشتری خواهندداشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
#والدین_آگاه_بدانند
❌جملاتی که هرگز نباید به کودکتان بگویید.
4⃣بهتر از این می توانستی انجام بدهی!
‼️بیشترین چیزی که ممکن است آسیب های جبران ناپذیری به کودک بزند
❌ قضاوت سریع و سخنان طعنه آمیز است .
👌 اگر کودک در یادگیری کاری اشتباه کند و دوباره همان اشتباه را تکرار نماید
❌هیچ گاه از این جمله استفاده نکنید
✍و از جملاتی که در عین مولد و حمایتی بودن
👌 ارزش شک و دودلی را به کودک بیاموزد
استفاده نمایید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
محتسب در نیم شب جایی رسید
در بن دیوار مستی خفته دید
گفت هی مستی چه خوردستی بگو
گفت ازین خوردم که هست اندر سبو
گفت آخر در سبو واگو که چیست
گفت از آنک خوردهام گفت این خفیست
گفت آنچ خوردهای آن چیست آن
گفت آنک در سبو مخفیست آن
دور میشد این سؤال و این جواب
ماند چون خر محتسب اندر خلاب
گفت او را محتسب هین آه کن
مست هوهو کرد هنگام سخن
گفت گفتم آه کن هو میکنی
گفت من شاد و تو از غم منحنی
آه از درد و غم و بیدادیست
هوی هوی میخوران از شادیست
محتسب گفت این ندانم خیز خیز
معرفت متراش و بگذار این ستیز
گفت رو تو از کجا من از کجا
گفت مستی خیز تا زندان بیا
گفت مست ای محتسب بگذار و رو
از برهنه کی توان بردن گرو
گر مرا خود قوت رفتن بدی
خانهٔ خود رفتمی وین کی شدی
من اگر با عقل و با امکانمی
همچو شیخان بر سر دکانمی
#مولوی_بلخی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 #همسرانه
💞 خانمها چطور همسر خود را انتخاب میکنند؟
هر خانمی قبل از انتخاب همسر باید معیارها و مشخصات همسر خود را بر اساس اولویت و اهمیت آن بر روی کاغذ بنویسد و بر این اساس همسر خود را انتخاب کند.
تهیه لیست مشخصات همسر آینده یک تصویر جامع و کلی در اختیار شما خواهد گذاشت تا با دید بهتری نسبت به انتخاب همسر خود اقدام کنید. برای گرفتن نتیجه بهتر در این روش احساسی عمل نکنید و در نوشتن لیست کاملاً منطقی و به دور از بزرگ نمایی و احساس عمل کنید.
سعی کنید اجتماعی باشید و در جمعهای مختلفی حاضر شوید تا دایرهی انتخابهای خود را وسیعتر کنید.
#خواستگارهای خود را به خاطر دارا نبودن ویژگیهای کم اهمیت رد نکنید و فرصتهای #ازدواج با یک همسر مناسب را برای خود محدود نکنید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_یازده_چشمهای_بینا💥
نمي دونستم چي بايد بگم ...
علي رغم اينکه حالا مي تونستم همه چيز رو با چشم و ديد ديگه اي ببينم اما زبانم بند اومده بود ...
هر چه جلوتر مي رفتيم قدرت کلام، بيشتر از قبل از من گرفته مي شد ... و ذهنم درگيرتر ...
حالا ديگه نمي دونستم چي مي خوام ... در اين شرايط، خواستن امام يعني تبعيت و اطاعت ...
و نخواستن يعني ايستادن در صف انسان هايي که قبلا کنارشون بودم ... پدرم ...
و تمام اونهايي که در شکل دادن افکار شرطي شده من نقش داشتن ... تمام افرادي که من رو تا مرز کشتن يه بچه پيش بردن ...
اما اين بار برگشت توي اون صف، مفهوم ديگه اي هم داشت ...
من به پيامبردرونم خيانت مي کردم ... پيامبري که من رو تا اون مسجد کشيده بود ... پيامبري که خيانت آگاهانه بهش، يعني خالي کردن تير خلاص در فطرت و اساس وجود خودم ...
بدون اينکه قدرت پاسخ داشته باشم ... فقط بهش نگاه مي کردم ...
واقعا تا کجا قدرت حرکت داشتم؟ ...
به من نگاه مي کرد ...
نگاهش در عين صلابت، آرام و با وقار بود ...
و من با خودم آرزو مي کردم اي کاش خودش همه چيز رو از بين افکار و روح آشفته ام مي ديد ...
_و آخرين سوال اين بود ... که چرا اونها دنبال کشتن آخرين امام هستن؟ ... آيا اون فرد خطرناکي هست؟ ...
و اينکه چرا همه چيز رو مخفي مي کنن؟ ...
بله، اون فرد خطرناکي هست اما براي شيطان ...
ظهور اون مرد، يعني حرکت بعد سوم ... و تغيير اين نامعادله ... نامعادله اي که سال ها انسان ها رو با تغييرش به سمت شرطي شدن به دام انداخته ...
ظهور يعني تغيير معادله قدرت به سمت ظرفيت دروني و روح انسان ...
ظرفیت و قدرتی که خدا به انسان هديه داده ...
و خداوند فرمودند من از روح خودم در انسان دميدم ...
اين بعد ...
قدرت تسخير در عالم روح و ماده رو به انسان ميده ... و مغز و فکر رو از حالت شرطي خارج مي کنه ... البته اين به معناي کنار گذاشتن بعد مادي زندگي نيست ...
همون طور که اسلام در باب زندگي ما، احکام فردي و اجتماعي بسياري داره ... و آخرين امام موظف به اداره امور زندگي مادي مردم هست ...
ولي براي ظهور مردم بايد به اين ظرفيت فکري برسن ... که قدرت ايستادن در برابر شرطي شدن رو پيدا کنن ...
و از درون به اين فرياد برسن ...
که خدايا، من حاضرم به خاطر اطاعت از امر تو در برابر خودم بايستم ... و به جاي سجده بر خودم و تبعيت از خواست درون و فرمان هاي شرطي ... بر تو سجده کنم ...
اون لحظه اي که انسان ها به اين شرايط برسن ...
اذن ظهور داده ميشه ... و اولين معجزه پس از ظهور، شکست افکار و معادلات شرطي در وجود پيروان آخرين امام هست ...
و اينطور بهش اشاره شده ... که امام بر سر مردم دستي مي کشن و چشم هاي اونها بينا ميشه ...
بعد سوم، دقيقا نقطه اي هست که انسان بر شيطان برتري پيدا مي کنه ... و دقيقا اون نقطه اي که کل عالم وجود و حتي ملائک به خاطر اون بر آدم سجده کردند ...
برتري بعد سوم و ورود انسان به اين حيطه يعني سجده مجدد کل عالم خلقت ...
و دقيقا شيطان به خاطر همين قسم خورده ... قسم خورده ثابت کنه انسان، ضعيف تر و نالايق تر از اين هست که بتونه به اون نقطه برسه ...
شما ديدي که جوامع مسلمان دور خودشون مي چرخن ...
در حالي که در سمت ديگه، همه چيز در يک روند ثابت قرار داره ... و اين برات سوال شده بود ...
حالا من ازت سوال ديگه اي مي پرسم ...
اگر متوسط سن انسان ها رو در جهان 60 سال در نظر بگیریم ...
با توجه به تفاوت نسل ها ... و تفاوت والدین و فرزندان ...
پس چطور مسيرمقابل، هميشه جريان ثابت و بي تغييري داشته و از نسلی به نسل دیگه همچنان به راهش ادامه داده؟ ...
اگر به سوال شفاف تر بخوایم نگاه کنیم ...
چرا با وجود اینکه هر چند سال، حکومت ها تغيير مي کنن اما يه اصل_درون همه شون ثابت باقي مي مونه ...
اينکه بايد جلوي_ظهور آخرين امام گرفته بشه؟ ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 همخانه نباشید بلکــه همسـر باشید!
💠 نگذاریم طرف مقابلمان احساس فقر و کمبود کند. ما نباید برای خودمان زندگی کنیم، بلکه باید برای همدیگر زندگی کنیم و همدیگر را شاد کنیم. وقتی همسر شدیم باید همسری کنیم نه اینکه فقط به امورات خودمان برسیم! فرق نمیکند، چه زن و چه مرد! زن و شوهر مکمل هم هستند هر دو حق زندگی دارند و هر دو باید از زندگی مشترک بهره مند شوند.
💠 این منافاتی با شخصیت زن و مرد ندارد و نه مردسالاری است نه زن ذلیلی بلکه این معنای درست زندگی است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی ازعلمای اهل بصره می گوید:
روزگاری به فقر وتنگدستی مبتلا شدم تا جایی که من وهمسر وفرزندم چیزی برای خوردن نداشتیم
خیلی بر گرسنگی صبر کردم پس تصمیم گرفتم خانه ام را بفروشم و به جای دیگری بروم.
درراه یکی از دوستانم به اسم
ابانصررا دیدم و او را از فروش خانه باخبرساختم
پس دوتکه نان که داخلش حلوا بود به من داد و گفت :
برو و به خانواده ات بده
به طرف خانه به راه افتادم
در راه به زنی و پسر خردسالش برخورد کردم به تکه نانی که در دستم بود نگاه کرد و گفت : این پسر یتیم و گرسنه است و نمی تواند گرسنگی را تحمل کند چیزی به او بده خدا حفظت کند
آن پسر نگاهی به من انداخت که هیچگاه فراموش نمی کنم .
گفتم : این نان را بگیر و به پسرت بده تا بخورد .
بخدا قسم چیز دیگری ندارم و درخانه ام کسانی هستند که به این غذا محتاج ترند .
اشک از چشمانم جاری شد و درحالی که غمگین و ناامید بودم به طرف خانه برمی گشتم .
روی دیواری نشستم و به فروختن خانه فکر می کردم .
که ناگهان ابانصر را دیدم که ازخوشحالی پرواز می کرد و به من گفت : ای ابا محمد چرا اینجا نشسته ای !
در خانه ات خیر و ثروت است !
گفتم: سبحان الله !
از کجا ای ابانصر؟
گفت : مردی از خراسان از تو و پدرت می پرسد . و همراهش ثروت فراونی است
گفتم : او کیست؟
گفت : تاجری از شهر بصره است پدرت سی سال قبل مالی را نزدش به امانت گذاشت اما بی پول و ورشکست شد .
سپس بصره را ترک کرد و به خراسان رفت و کارش رونق گرفت و یکی از تاجران شد و حالا به بصره آمده تا آن امانت را پس بدهد همان ثروت سی سال پیش به همراه سودی که بدست آورده خدا را شکر گفتم و به دنبال آن زن و پسر یتیمش گشتم و آنان رابی نیاز ساختم.
درثروتم سرمایه گذاری کردم و یکی از تاجران شدم مقداری از آنرا هر روز بین فقرا و مستمندان تقسیم می کردم
ثروتم کم که نمی شد زیاد هم می شد
کم کم عجب و خودپسندی و غرور وجودم را گرفته بود و خوشحال بودم که دفترهای ملائكه را از حسناتم پر کرده بودم و یکی از صالحان درگاه خدا بودم .
شبی از شب ها در خواب دیدم که قیامت برپا شده و خلایق همه جمع شده اند
و مردم را دیدم که گناهان شان را بر پشت شان حمل می کنند تا جایی که شخص فاسق ، شهری از بدنامی و رسوایی را برپشتش حمل می کند .
به میزان رسیدم که اعمال مرا وزن کنند
گناهانم را در کفه ای و حسناتم را درکفه دیگر قرار دادند ، کفه حسناتم بالا رفت و کفه گناهانم پایین آمد
سپس یکی یکی از از حسناتی که انجام داده بودم را برداشتند و دور انداختند چون در زیر هرحسنه (شهوت پنهانی) وجود داشت .
از شهوت های نفس مثل ریاء ، غرور ،
دوست داشتن تعریف و تمجید مردم
چیزی برایم باقی نماند و درآستانه هلاکت بودم که صدایی را شنیدم .
آیا چیزی برایش باقی نمانده؟
گفتند : این برایش باقی مانده !
و آن همان تکه نانی بود که به آن زن و پسرش بخشیده بودم .
سپس آنرا در کفه حسناتم گذاشتند و گریه های آن زن را بخاطر کمکی که بهش کرده بودم ، در کفه حسناتم قرار دادند ،کفه بالا رفت و همینطور بالا رفت تا وقتی صدایی آمد و
گفت : نجات یافت
کتاب (وحی القلم)نویسنده مصطفی صادق رافعی
#کانال_ما 👇🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_دوازده_دانه_های_تسبیح💥
اين سوال، جواب واضحي داشت ...
انسان هايي که قابليت دارن در مسير اشتباه شرطي بشن ... هر چند نسل ها تغيير مي کنن ... و جاشون رو به نسل هاي بعد ميدن ... اما کسي که اونها رو شرطي مي کنه در تمام قرن ها #ثابت بوده ... خودش، هدف و شيوه اش ...
کسي که چون بعد مادي و حيواني نداره ...
پس در دايره شرطي شدن قرار نمي گيره ...
شيطان که ظهور آخرين امام براش حکم نابودي و پايان رو داره ...
فکر مي کردم از شروع صحبت زمان زيادي گذشته باشه ...
اما زماني که اون براي نماز از من خداحافظي کرد و جدا شد ...
درک تازه اي نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ...
گاهي زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ...
اون مي رفت و من فقط بهش نگاه مي کردم ...
مي خواستم آخرين ملاقات مون رو با همه وجود توي ذهن و حافظه ثبت کنم ...
بين جمعيت که از مقابل چشمانم ناپديد شد ...
سرم رو پايين انداختم ...
به روي زمين نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار ديگه توي سرم تکرار کردم ...
و در انتهاي هر کدوم، دوباره سوال بي جوابش توي ذهنم نقش مي بست ...
ـ دوباره ازت سوال مي کنم ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسيدم ...
حالا مي تونستم وسط تاريکي شب، به روشني روز حقيقت رو ببينم ...
اما بار سنگين سوالش روي شونه هاي من قرار گرفته بود ...
اون زماني اين سوال رو ازم کرد که جواب سوال هاي من رو داده بود ... و اين سوال، مفهومي عميق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ...
آرام، تمام مسير رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسيدم، ماشين مرتضي ديگه اونجا نبود ...
چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ...
شايد اينطوري بهتر بود ...
در خلوت و سکوت زمان بيشتري براي فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و ميش بود و شعاع نورخورشيد کم کم داشت اطراف رو روشن مي کرد ...
عده اي مثل من پياده ...
گاهي براي ماشين هاي در حال برگشت دست تکان مي دادن ... به زحمت و فشرده سوار مي شدن ...
چند لحظه نگاه مي کردم و به راهم ادامه مي دادم ...
نمي دونستم کسي بين اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم يا نه ...
تقريبا انتهاي اون مسير مستقيم بود ... براي چند لحظه ايستادم و به خیابون خیره شدم ...
موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا ديگه يادم نمي اومد از کدوم سمت اومده بوديم ... فايده نداشت حافظه ام کلا تعطيل شده بود ...
دست کردم توي جيبم و آدرس رو در آوردم ...
و گرفتم جلوي اولين نفري که داشت از کنارم رد مي شد ...
يه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچيک ... يه دختر کوچیک با موهاي خرگوشي، توي بغلش خواب بود ... با يه پسربچه گندم گون که نهايتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر مي رسيد ...
دست توي دست مادري که به زحمت، دو تا چشمش ديده مي شد ...
ـ ببخشيد چطور مي تونم برم به اين آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خيره شد ... از توي چشم هاش مشخص بود فهميده ازش چي مي پرسم اما انگليسي بلد نيست يا نمي دونه چطور راهنماييم کنه ...
به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسي رو بلند گفت ...
اونهاي ديگه بهش نگاهي کردن و سري تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ...
اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بايست ...
بچه رو داد بغل همسرش و سريع رفت کنار جاده ...
هر چند لحظه يه ماشين رد مي شد و اون براش دست بلند مي کرد ... تا اينکه يکي شون ايستاد ...
يه زن و شوهر جلو، يه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شيشه و با راننده صحبت کرد ...
و بعد کاغذ رو داد دستش ...
نگاهي به من کرد و در ماشين رو برام باز کرد ...
اشاره کرد که سوار بشم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
ادامه این قسمت 👇👇
ادامه👇👇👇
ادامه ی قسمت #صد_دوازده
یه نگاه به عقب ماشین کردم یه نگاه به خودم و اونها....
من یکی بودم.....
اونها دوتا بزرگ و با دوتا بچه.... یکی خواب و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته...
دستمو به علامت رد درخواستش تکان دادم...
به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم.....
پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود.....
با حالت خاصي خنديد ...
چند قدم اومد جلو، تا جايي که فاصله ما کمتر از يه قدم شده بود ...
دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ...
آروم کشيد سمت خودش و پيشاني من رو بوسيد ...
يه قدم رفت عقب تر ...
پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ...
و با دست ديگه از جيبش يه تسبيح در آورد ...
تسبيحي که دونه هاي خاکي داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توي دستم و پنجه ام رو بست ... زد روي شونه ام و به نشان خداحافظي دستش رو بلند کرد ...
و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صداي بلند به اهل ماشين چيزي گفت و راه افتاد ...
و من مثل بهت زده ها بهش نگاه مي کردم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_سیزده_گمگشته💥
هنوز مبهوت بودم که ماشين راه افتاد ... نمي تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اينکه از کنارشون رد شديم ...
ـ به ايران خيلي خوش آمديد ...
سرم رو بالا آوردم ...
داشت از توي آينه وسط به من نگاه مي کرد ...
تشکر کردم و چند جمله اي گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نيستن ...
پسرشون سعي کرد چند کلمه اي باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ...
منم از کوتاه ترين و ساده ترين عباراتي که به نظرم مي رسيد استفاده مي کردم ...
سکوت که برقرار شد دوباره تصوير اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ...
مي تونست خودش سوار بشه ...
شايد بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ...
اما سختي رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بي هم زباني ...
و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...
هنوز تسبيحش توي دستم بود ... دونه هاي خاکي اي که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بي اختيار لبخند خاصي روي لبم نقش بست ...
و از پنجره به بيرون و آدم ها خيره شدم ...
مسير برگشت، خيلي کوتاه تر از رفت به نظر مي رسيد ...
جلوي هتل که ايستاد، دستم رو کردم توي جيبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر مي خواد برداره ...
نمي دونستم چقدر بايد بهش پول بدم يا اينکه اگه بپرسم مي تونه جوابم رو بده يا نه ...
تمام شرط هاي ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ...
و براي اولين بار تصميم گرفتم به مسلماني که نمي شناسم اعتماد کنم ...
با حالت متعجبي خنديد و بدون اينکه پولي برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبي داشته باشيد ...
چند جمله ديگه هم به انگليسي گفت که از بين شون فقط همين رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجيبي بود ...
ديگه از مواجهه با چيزهاي عجيب متعجب نمي شدم ... ايران عجيب بود يا مسلمان ها؟ ...
هر چي بود، اون روز تمام شرط هاي ذهني من درباره مسلمان ها شکسته شد ...
از در ورودي که وارد لابي شدم سریع چشمم افتاد به مرتضي ...
با فاصله درست جايي نشسته بود که روي در ورودي احاطه کامل داشت ... با ديدنم سريع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتي، تنهايي، چشم انتظار بازگشتم بود ...
چیزی به روی خودش نمی آورد اما همين که ديد صحيح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اينکه از اون همه انتظار و خستگي شکايت کنه ...
فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توي شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...
ـ اوني که من رو آورد حتي يه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خيلي وقته پول ها رو تبديل کردیم و به جاي دلار بايد از لفظ ريال استفاده مي کردم ...
مرتضي به حالت من خنديد و زد روي شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمياي ... از اين همه انرژي معلومه دست خالي برنگشتي ... پس پيداش کردي ...
چند لحظه سکوت کردم ...
براي لحظاتي، لبخند و هيجانِ بازگشت ... جاي خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضي نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حيرت شده بود ... براي اولين بار بود که از صميم قلب به چهره يه مسلمان لبخند مي زدم ...
ـ نه ... اون مرد بود که من رو پيدا کرد ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_چهارده_خدای_کعبه💥
مشخص بود فهميده، جمله ام يه جمله عادي نيست ...
با چهره اي جدي، نگاهش با نگاهم گره خورد ...
کم کم داشت حدس مي زد اين حال خوش و متفاوت، فقط به خاطر پيدا کردن اون نيست ...
دنيايي از سوال هاي مختلف از ميان افکارش مي جوشيد و تا پرده چشمانش موج برمي داشت ...
شايد مفهوم عميق جمله ام رو درک مي کرد ...
اما باور اينکه بي خدايي مثل من، ظرف يک شب ... به خداي محمد ايمان آورده باشه براش سخت بود ...
ايمان و تغييري که هنوز سرعت باورش، براي خودم هم سخت بود ...
بهش اشاره کردم بريم بالا ...
کليد رو از پذيرش گرفتم و راه افتادم سمت آسانسور ...
شک نداشتم مي خواد باهام حرف بزنه ...
اونجا هم جاي مناسبي براي صحبت نبود ...
وارد اتاق که شديم يه لحظه رو هم مکث نکرد ...
ـ متوجه منظورت نشدم که گفتي ... نه ... اون من رو پيدا کرد ...
از توي ميني يخچال، يه بطري آب معدني در آوردم و نشستم روي صندلي ... اون، مقابلم روي مبل ...
تشنه بودم اما نه به اون اندازه ...
بيشتر، زمان مي خريدم تا ذهنم مناسبت ترين حرف ها رو پيدا کنه ...
ـ يعني ... غير از اينکه عملا اول اون من رو بين جمعيت پيدا کرد ...
به تمام سوال هام جواب داد طوري که ديگه نه تنها هيچ سوالي توي ذهنم باقي نمونده ... که حالا مي تونيم حقيقت رو به وضوح ببينم ...
چهره اش جدي تر از قبل شد ...
ـ اون همه سوال، توي همين مدت کوتاه؟ ...
در جواب تاييدش سرم رو تکان دادم و يه جرعه ديگه آب خوردم ...
ـ توي همين مدت کوتاه ...
چند لحظه سکوت کرد ...
و نگاه متحير و محکمش توي اتاق به حرکت در اومد ...
ـ ميشه بيشتر توضيح بدي منظورت چيه از اينکه مي توني حقيقت رو به وضوح ببيني؟ ...
حالا اين بار چهره من بود که لبخندي آرام رو در معرض نمايش قرار مي داد ...
ـ يعني ... زماني که من وارد ايران شدم باور داشتم خدايي وجود نداره ... و دين ابزاريه براي ايجاد سلطه روي مردم و افراد ضعيف براي فرار از ضعف شون سراغش ميرن ... الان نظرم عوض شده ...
الان نه تنها به نظرم باور غیر شرطی به دين متعلق به افکارروشنه ... که اعتقاد دارم تنها راه نجات از انحطاط و نابودي ... و ابزار بشر در جهت رشد و تعالي ذهن و ماده است ...
هر جمله اي رو که مي گفتم ...
به مرتضي شوک جديدي وارد مي شد ... تا جايي که مطمئن بودم مغزش کاملا هنگ کرده و حتي نمي تونست سوال جديدي بپرسه ... بهش حق می دادم ... ظرف يک شب، من روي ديگه اي از سکه باور بودم ...
ـ من الان نه تنها ايمان دارم خدايي هست ... که ايمان دارم محمد، پيامبر و فرستاده خداست ... و اون و فرزندانش، اولي الامر هستند ...
مرتضي ديگه نمي تونست آرام بشينه ... از شدت تعجب، چشم هاش گرد شده بود ... گاهي انگشت هاش مي لرزيد و گاهي اونها رو جمع مي کرد تا شايد بتونه لرزششون رو کنترل کنه ...
ـ يعني ... در کمتر از 12 ساعت ... اسلام آوردي؟ ...
بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ...
ـ نه مرتضي ... من تازه، پيکسل پيکسل تصوير و باورم از دنيا رو پاک کردم ...
تمام حجت من بر وجود خدا و حقانيت محمد ... اون جوان ديشب بود ... من از اسلام هيچي نمي دونم که خودم رو مسلمان بدونم ...
تنها چيزي که مي دونم اينه ... قلب و باور اون انسان ياغي و سرکش دیروز ... امروز در برابر خداي کعبه به خاک افتاده ...
اگه اين حال من، يعني اسلام ... بله ... من در کمتر از 12 ساعت يه من مسلمانم ...
چشم ها و تک تک عضلات صورتش آرامش نداشت ...
در اوج حيرت، چند لحظه سکوت کرد ... و ناگهان در حالي که حالتش به کلي دگرگون شده بود، از جاش پريد ...
ـ اسم اون جواني که گفتي ... چي بود؟ ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
👤 #مردی_در_آینه
💥#قسمت_صد_پانزده_نشانی_از_بی_نشان💥
هر لحظه که مي گذشت حالتش منقلب تر از قبل مي شد ...
آرام به چشم هاي سرخي که به لرزه افتاده بود خيره شدم ...
ـ نپرسيدم ...
ديگه صورتش کاملا مي لرزيد ...
و در برابر چشم هاش پرده اشک حلقه زد ...
ـ چرا؟ ...
لرزش صدا و چشم و صورتش ...
داشت از بعد مکان مي گذشت و وارد قلب من مي شد ...
خم شدم و آرنجم رو پام حائل کردم ... سرم رو پايين انداختم و دستي به صورتم کشيدم ...
ـ چون دقيقا توي مسجد ... همين فکري که از ميان ذهن تو مي گذره ... از بين قلب و افکارم گذشت ...
سرم رو که بالا آوردم ...
ديگه پرده اشک مقابل چشمانش نبود ... داشت با چهره اي خيس و ملتهب به من نگاه مي کرد ...
ـ پس چرا چيزي نپرسيدي کيه؟ ...
ـ اون چيزهايي رو درباره من مي دونست که احدي در جريان نبود ...
و با زباني حرف زد که زبان عقل و انديشه من بود ... با کلماتي که شايد براي مخاطب ديگه اي مبهم به نظر مي رسيد اما ... اون مي دونست براي من قابل درک و فهمه ..
هر بار که به من نگاه مي کرد تا آخرين سلول هاي مغز و افکارم رو مي ديديد ... اين يه حس پوچ نبود ...
من يه پليسم ... کسي که هر روز براي پيدا کردن حقيقت بايد دنبال مدرک و سند غيرقابل رد باشم ... کسي که حق نداره براساس حدس و گمان پيش بره ...
اون جوان، يه انسان عادي نبود ... نه علمش ... نه کلماتش ... نه منش و حرکاتش ...
يا دقيقا کسي بود که براي پيدا کردنش اومده بودم ... يا انساني که از حيث درجه و مقام، جايگاه بلندي در درک حقايق و علوم داشت ... و شايد حتي فرستاده شخص امام بود ...
مفاهيمي که شايد قرن ها از درک امروز بشر خارج بود که حتی قدرتش رو داشته باشه بدون هدايت فکري بهش دست پيدا کنه ...
و شک نداشتم چيزهايي رو که اون شب آموخته بودم ... گوشه بسيار کوچکی از معارف بود ... گوشه اي که فقط براي پر کردن ظرف خالي روح و فکر من، بزرگ به نظر مي رسيد ...
اشک هاي بي وقفه، جاي خالي روي چهره مرتضي باقي نگذاشته بود ...
حتي ريش بلندش هم داشت کم کم خيس مي شد ... دوباره سوالش رو تکرار کرد ...
اين بار با حالي متفاوت از قبل ... درد و غم ... ملتمسانه ...
ـ چرا سوال نکردي؟ ...
اين بار چشمان من هم، پشت پرده اشک مخفي شد ...
براي لحظاتي دلم شديد گرفت ... انگار فاصله سقف و زمين داشت کوتاه تر مي شد و ديوارها به قصد جانم بهم نزديک مي شدن ...
بلند شدم و رفتم سمت پنجره ...
ـ چون براي بار دوم ازم سوال کرد ... چرا مي خواي آخرين امام رو پيدا کني؟ ... همون اول کار يه بار اين سوال رو پرسيده بود ... منم جواب دادم ... و زماني دوباره مطرحش کرد که پاسخ همه نقاط گنگ ذهنم رو داده بود ... و بار دوم ديگه به معناي علت اومدنم به ايران نبود ...
شک ندارم ذهن و فکرم رو مي ديد ... مي دونست چه فکري در موردش توي سرم شکل گرفته ...
و دقيقا همون موقع بود که دوباره سوال کرد ...
براي پيدا کردن يه نفر، اول بايد مسيري رو که طي کرده پيدا کني ... تا بتوني بهش برسي ... رسما داشت من رو به اسلام دعوت می کرد اما همه اش اين نبود ...
با طرح اون سوال بهم گفت اگه بخواي آخرين امام رو پيدا کنم ... بايد از همون مسيري برم که رفته ... بايد وارد صراط مستقيمي بشم که دنيل مي گفت ...
اما چيز ديگه اي هم توي اين سوال بود ...
چيزي که به خاطر اون سکوت کردم ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ورود به خانه فاطمه زهرا سلام الله علیها
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شناخت امام خمینی رحمه الله
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚ضررهای سُس کچاپ:
✍ سُس کچاپ حاوی بسیاری از مواد مضر از جمله کنسانتره گوجه فرنگی، شربت ذرت با فروکتوز بالا، سرکه مقطر، شکر و مواد نگهدارنده است .
❌ مصرف زیاد سُس گوجه فرنگی آسیب های زیادی به سلامتی وارد می کند و تبعاتی از جمله چاقی و دیابت را به دنبال دارد؛ زیرا حاوی مقادیر زیادی قند است. وکچاپ همچنین سلولهای کبدی را از بین می برد، زیرا حاوی درصد بالایی از شربت ذرت با فروکتوز بالا است .
❌مصرف بیش از حد سُس گوجه فرنگی یا کچاپ باعث تضعیف ایمنی بدن می شود و کودکان را به بیماری های سیستم عصبی مانند اوتیسم مبتلا می کند، زیرا حاوی مقادیر زیادی جیوه است که یک ماده معدنی بسیار سمی است و باعث ایجاد عوارضی در مغز می شود .
لطفا آن را👆برای دوستان وعزیزانتان ارسال کنیدتا آنهاهم ازاین مطالب مفیدبهرمند شوند .
〰〰〰〰〰〰〰〰
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
پسران، پدران آیندهاند و باید مسئولیتپذیر بار بیایند؛ بنابراین انجام برخی از کارهای خانه را حتی اگر خیلی کم و پیش پا افتاده باشند بعهده پسرتان بگذارید
http://eitaa.com/cognizable_wan