⚪️متنی تکان دهنده از وصیت نامه شهید شوشتری⚪️
دیروز ازهرچه بودگذشتیم❕
امروزازهرچه بودیم، گذشتیم❗️
آنجاپشت خاکریزبودیم❕
واینجادرپناه میز❗️
دیروزدنبال گمنامی بودیم❕ امروزمواظبیم ناممان گم نشود❗️
جبهه بوی ایمان میداد❕
و اینجا ایمانمان بومیدهد❗️
آنجا درب اتاقمان مینوشتیم یا حسین فرماندهی از آن توست❕
الان مینویسیم بدون هماهنگی واردنشوید❗️
🔘الهی نصیرمان باش تا بصیر گردیم
بصیرمان کن تا ازمسیربرنگردیم
آزاد(رها) مان کن تا اسیرنگردیم🔘
💠http://eitaa.com/cognizable_wan
مصرف پروتئین پیش از خواب - اگر در طول روز ورزش کرده اید - می تواند به بازسازی عضلات هنگام خواب کمک کند. بازسازی عضلات موجب افزایش قدرت آنها می شود. هرچه عضله بیشتری داشته باشید، بدن شما به طور طبیعی کالری بیشتری در طول روز می سوزاند
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
هر کسی که قدم به زندگی شما می گذارد ، یک معلم است ...
حتی اگر شما را عصبی کند باز هم درسی به شما آموخته است زیرا محدودیتهاي شما را نشان تان داده است...
پس آگاهانه و با آرامش با اطرافيان رفتار كنيد و از تنش و درگيرى و بحث بپرهيزيد...
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله زندگی بگذرد،همهچیز درست میشود...
از همه چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است...
خوشبختی در مسیر است، نه در مقصد...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍ مثنوی معنوی
پادشاهی، دو غلام خرید، یکی از آنها زیبا و باهوش، و دیگری زشت و کودن بود که دهان او نیز بوی بد میداد.!
پادشاه، غلام دوم را از خود نراند؛ بلکه هر یک از آنها را در غیاب دیگری امتحان کرد، تا بیشتر آنها را بشناسد.
او، بر غلام زشت، نام "کمال" را گذاشت و دیگری را "جمال" نامید.
شاه، جمال را به حمام فرستاد و در غیاب او با کمال به گفتوگو پرداخت. از او پرسید: "دوست تو، جمال، چگونه آدمی است؟"
کمال گفت: «او آدم بسیار مهربان، باوفا و نیک کرداری است.»
شاه گفت: "چگونه جمال را این گونه میستایی؟ با این که در غیابَت، از تو بدگویی میکند!"
کمال گفت: «جمال آدم خوبی است.»
پادشاه، این بار کمال را به گرمابه فرستاد و تنها، با جمال، به گفت وگو پرداخت.
جمال، از آغاز تا پایان، از کمال بدگویی کرد. پادشاه، دریافت که کمال اگر چه بدقیافه است، ولی خوش سیرت است؛ اما جمال با اینکه خوش صورت است؛ اما باطن زشتی دارد.
او به جمال گفت: "اکنون فهمیدم که اگر دهان کمال، بوی بد دارد، ولی جان او، خوش بو است، اما جان و روح تو، گندیده و ناپاک است! از من دور شو! که من کمال را امیر تو کردم. از این پس، تو باید از او پیروی کنی"
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی همه چیز در آستانه ی فروپاشی است و اصلا امور بر وقف مرادتان پیش نمیرود،
نشانه خوبی است از این که همه چیز در شرف درست شدن است اگر از تلاش دست برندارید
یکی از تفاوت های مهم انسان های موفق با دیگران در همین نکته است که در هنگام احساس فروپاشی انگیزه شان چند برابر میشود.
در قانون زندگی، آشفتگی اغلب در آستانه پیروزی حادث میشود
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیستم
هر زمانی به خودم می آمدم، فکر می کردم و دوباره خواب میرفتم ،خوابی از روی اجبار که سرد بود و زمستانی .
زندگی به همین روال می گذشت تا اینکه با صداي نگهبان ها از خواب بیدار شدم.
فکر کردم براي غذا آمده اند ولی انگار زندانی جدید آورده بودند. نزدیک میله ها رفتم خودم را به میله ها چسباندم تا بهتر ببینم، نگهبان ها یک پیرزن نحیف را می آوردند. پیر زن با گریه و التماس از آنها می خواست که او را ببخشند ولی نگهبان ها بی توجه او را می کشیدند.
تا سلول کنار من آمدند و پیرزن بیچاره را داخل سلول کناري من انداختند.
از فرصت استفاده کردم و گفتم:
- سلام خسته نباشید. من براي صدور حکم خیلی وقت است که منتظرم. آقا....... آقا........
با شما هستم صداي مرا نمی شنوید ،آقا.......
بله کسی که خواب باشد بیدار می شود ولی کسی که خودش را به خواب زده باشد بیدار نمی شود.
نگهبان اصلا نمی خواست صداي مرا بشنود، هردو نگهبان رفتند و دوباره همان آش و همان کاسه ،پیر زن همچنان گریه می کرد و زیر لب حرف می زد، از حرف هایش چیزي نمی فهمیدم. ولی دلم برایش می سوخت
پیرزن میله ها را تکان می داد و با صداي بلند گریه می کرد. دیگر تحمل صداي لق لق لرزش میله ها را نداشتم، سعی کردم آرامشم را حفظ کنم.
با صداي مهربانی گفتم:
- مادر ، آن میله ها از جایش تکان نمی خورد. گریه پیرزن قطع شد، انگار که صداي من آرامش کرده باشد.
خودش را به دیوار من چسباند و گفت: حمید خودتی؟! حمید من تو حالت خوب است.
از حرفهایش تعجب کردم، شاید ما همدیگر را نمی دیدیم، ولی واقعا صداي من شبیه صداي حمید او بود!؟شک داشتم که چنین باشد. احتمالا حمید پسرش بود. پیرزن بیچاره. حتما پسرش هم دستگیر شده بود.
دقیقا باید چه جوابی می دادم.
اگر می گفتم: متأسفم، من حمید نیستم.
حتما دلش می شکست.
نه. او یک مادر بود چرا باید دلش را بشکنم. و اگر می گفتم من حمیدم و دورغم رو می شد چه؟ آنوقت چه کار می کردم؟ وقت کم بود، باید تصمیمم را می گرفتم ،من یا حمید بودم یا نه. باید یکی را انتخاب می کردم، دل را به دریا زدم و گفتم :
- مادر، حالت خوب است؟
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و یکم
- چی...؟ بلندتر بگو نمی شنوم مادر.
خداي من، حتما گوشش هم سنگین بود. با صداي بلندتر گفتم.
- م.....ن خو.....بم، تو خو.....بی؟
- چرا داد می زنی بچه. الهی ذلیل بمیري. انقدر به تو گفتم: پا روي دم سلطان نگذار.
عجب دست گلی به آب دادم فکر می کردم با شنیدن صدایم خوشحال شود. آنجا بود که فهمیدم از کار خیر هم نفرین و ناله اش براي من می ماند. با صداي بلند گفتم:
- همه چیز تقصیر من بود، مرا ببخش.
از صدای لغزش میله ها فهمیدم ،میله ها را محکم چسبید.
- اشکالی ندارد پسرم، شکنجه ات که نکردند حمید جان؟
چه می گفتم شکنجه ام کردند،؟ نکردند؟
با صداي خسته اي گفتم: مهم نیست بالاخره هر کس خربزه میخورد پاي لرزش هم باید بنشیند.
- مادرت بمیرد الهی. خیلی شکنجه ات کردند حمید؟
- نه، چیزي نیست.
- الهی سلطان ذلیل شود، الهی آتش به دامانش بیفتد که ما راحت شویم.
- هیسس....، می خواي ما را به کشتن دهی، اینجا حریم سلطان است ما در قصریم.
- در قصر چه میکنیم مادر!؟ قصر چه بوي بدي می دهد، سلطان چطور راضی شده در این آشغالدانی زندگی کند.
« تعجب کردم، شاید هم او مرا سرکار گذاشته بود، شاید هم واقعا منگل بود»
- تو اصلا میدانی سیاه چال چیست؟
- ها... میدانم
- اینجا سیاه چال است.
- عجب..... چرا به فکر خودم نرسیده بود، پس این پیچیدن صدا و بوي گند براي سیاه چال است؟
- نکند با آمدن به اینجا فکر کردي اینجا آشپزخانه سلطنتی است.
- مادر حالت خوب است، فکر می کنم شکنجه ها اثر گذاشته است.
- چطور؟
- من که چشمی ندارم ببینم مادر.
- چشمت چه شده؟
- مگر عقل خودت را باخته اي بچه ،مادرت کی چشم بینا داشت که حالا داشته باشد.
تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار است، خنده موزیانه اي کردم و گفتم:
- ساده تر از تو پیدا نمی شود خودم را به آن راه زدم ببینم چه می کنی. بعد خودم را جمع و جور کردم و با صداي آرام گفتم:
- به هر حال اینجا نباید هر حرفی زد دیوار موش دارد و موش گوش دارد.
با صداي بلند گفت:
- چی نمی شنوم:
آه خداي من، چرا با این پیرزن همسایه شدم. دردم کم بود این یکی هم آمد روش. گفتم:
- این......جا...... هر ح.........رفی.... نزن، خطر دارد.
- آهان فهمیدم، اشکالی که ندارد الان درستش می کنم.
صدایش را بلندتر کرد و گفت:
- خدا به سلطان عمر با عزت دهد.به مال و اموالش برکت دهد.
زدم زیر خنده ،اصلا انتظار چنین کاري نداشتم.
از سادگی اش خوشم آمد ،با دعاهاي پیرزن از همه جاي زندان صداي ناله و نفرین بلند شد،فهمیدم سیاه چال آنقدر هم ناامن نیست.
نویسنده ؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد .......
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرف حق را گفته
علامه جعفری رحمه الله
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میخوای امام زمان عجل الله راببینی؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷نوجوان را بیش از حد محدود نکنید:
📌نوجوان خود را شدیدا محدود نکنید و تحت کنترل خود قرار ندهید. اگر شما نوجوان خود را محدود کنید، در برابر فشار شما به دروغگویی رو می آورند و به والدین دروغ می گویند.
📌به جای محدودیت بیش از حد سعی کنید مهارت روبرو شدن با خطرات را به آنها بیاموزید و به او یاد دهید چگونه رفتار کند...
#خانواده_موفق
#رفتار_با_نوجوان
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️❤️❤️
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
💖 اگر گاهی دعواتون شد، بعد از دعوا به خانوادتون ماجرا رو تعریف نکنید!
اولاً آنها یک طرفه قضاوت میکنند
دوماً همسرتون در نزد آنها تخریب میشود.
👌 شما بعد از مدتی کوتاه آشتی میکنید و همه چیز را فراموش میکنید اما خانواده شما یادشون نمیره و دیدشان نسبت به زندگی شما تغییر میکند.
علاوه بر اینکه ممکن است از این به بعد در زندگی شما دخالت کنند چون خود، این اجازه را بهشون دادید.
http://eitaa.com/cognizable_wan
خواب بودم، خواب دیدم مرده ام
بی نهایت خسته و افسرده ام
تا میان گور رفتم دل گرفت
قبر کن سنگ لحد را گل گرفت
روی من خروارها از خاک بود
وای، قبر من چه وحشتناک بود!
بالش زیر سرم از سنگ بود
غرق ظلمت، سوت و کور تنگ بود
هر که آمد پیش، حرفی راند و رفت
سوره ی حمدی برایم خواند و رفت
خسته بودم هیچ کس یارم نشد
زان میان یک تن خریدارم نشد
نه رفیقی، نه شفیقی، نه کسی
ترس بود و وحشت و دلواپسی
ناله می کردم ولیکن بی جواب
تشنه بودم، در پی یک جرعه آب
آمدند از راه نزدم دو ملک
تیره شد در پیش چشمانم فلک
یک ملک گفتا: بگو دین تو چیست؟
دیگری فریاد زد: رب تو کیست؟
گر چه پرسش ها به ظاهر ساده بود
لرزه بر اندام من افتاده بود!
هر چه کردم سعی تا گویم جواب
سدّ نطقم شد هراس و اضطراب
از سکوتم آن دو گشته خشمگین
رفت بالا گرزهای آتشین
قبر من پر گشته بود از نار و دود
بار دیگر با غضب پرسش نمود:
ای گنه کار سیه دل، بسته پر
نام اربابان خود یک یک ببر
گوئیا لب ها به هم چسبیده بود
گوش گویا نامشان نشنیده بود
نامهای خوبشان از یاد رفت
وای، سعی و زحمتم بر باد رفت
چهره ام از شرم میشد سرخ و زرد
بار دیگر بر سرم فریاد کرد:
در میان عمر خود کن جستجو
کارهای نیک و زشتت را بگو
هر چه می کردم به اعمالم نگاه
کوله بارم بود مملو از گناه
کارهای زشت من بسیار بود
بر زبان آوردنش دشوار بود
چاره ای جز لب فرو بستن نبود
گرز آتش بر سرم آمد فرود
عمق جانم از حرارت آب شد
روحم از فرط الم بی تاب شد
چون ملائک نا امید از من شدند
حرف آخر را چنین با من زدند:
عمر خود را ای جوان کردی تباه
نامه اعمال تو باشد سیاه
ما که ماموران حق داوریم
پس تو را سوی جهنم می بریم
دیگر آنجا عذر خواهی دیر بود
دست و پایم بسته در زنجیر بود
نا امید از هرکجا و دل فکار
می کشیدندم به خِفّت سوی نار
ناگهان الطاف حق آغاز شد
از جنان درهای رحمت باز شد
مردی آمد از تبار آسمان
دیگران چون نجم و او چون کهکشان
صورتش خورشید بود و غرق نور
جام چشمانش پر از خمر طهور
لب که نه، سرچشمه ی آب حیات
بین دستش کائنات و ممکنات
چشمهایش زندگانی می سرود
درد را از قلب انسان می زدود
بر سر خود شال سبزی بسته بود
بر دلم مهرش عجب بنشسته بود
کِی به زیبائی او گل می رسید
پیش او یوسف خجالت می کشید
دو ملک سر را به زیر انداختند
بال خود را فرش راهش ساختند
غرق حیرت داشتند این زمزمه
آمده اینجا حسین فاطمه؟!
صاحب روز قیامت آمده
گوئیا بهر شفاعت آمده
سوی من آمد مرا شرمنده کرد
مهربانانه به رویم خنده کرد
گشتم از خود بی خود از بوی حسین (ع)
من کجا و دیدن روی حسین (ع)
گفت: آزادش کنید این بنده را
خانه آبادش کنید این بنده را
اینکه این جا این چنین تنها شده
کام او با تربت من وا شده
مادرش او را به عشقم زاده است
گریه کرده بعد شیرش داده است
خویش را در سوز عشقم آب کرد
عکس من را بر دل خود قاب کرد
بارها بر من محبت کرده است
سینه اش را وقف هیئت کرده است
سینه چاک آل زهرا بوده است
چای ریز مجلس ما بوده است
اسم من راز و نیازش بوده است
تربتم مهر نمازش بوده است
پرچم من را به دوشش می کشید
پا برهنه در عزایم می دوید
بهر عباسم به تن کرده کفن
روز تاسوعا شده سقای من
اقتدا بر خواهرم زینب نمود
گاه میشد صورتش بهرم کبود
تا به دنیا بود از من دم زده
او غذای روضه ام را هم زده
قلب او از حب ما لبریز بود
پیش چشمش غیر ما ناچیز بود
با ادب در مجلس ما می نشست
قلب او با روضه ی من می شکست
حرمت ما را به دنیا پاس داشت
ارتباطی تنگ با عباس داشت
اشک او با نام من می شد روان
گریه در روضه نمی دادش امان
بارها لعن امیه کرده است
خویش را نذر رقیه کرده است
گریه کرده چون برای اکبرم
با خود او را نزد زهرا (س) می برم
هرچه باشد او برایم بنده است
او بسوزد، صاحبش شرمنده است
در مرامم نیست او تنها شود
باعث خوشحالی اعدا شود
کشته اشکم، شفیع امتم
شیعیان را مُنجِیَم از درد و غم
گرچه در ظاهر گنه کار است و بد
قلب او بوی محبت میدهد
سختی جان کندن و هول جواب
بس بود بهرش به عنوان عقاب
در قیامت عطر و بویش می دهم
پیش مردم آبرویش می دهم
آری آری، هرکه پا بست من است
نامه ی اعمال او دست من است
ناگهان بیدار گردیدم زخواب
از خجالت گشته بودم خیس آب
دارم اربابی به این خوبی ولی
می کنم در طاعت او تنبلی؟!
من که قلبم جایگاه عشق اوست
پس چرا با معصیت گردیده دوست؟
من که گِریَم بهر او شام و پگاه
پس به نامحرم چرا کردم نگاه؟
من که گوشم روضه ی او را شنید
پس چرا شد طالب ساز پلید؟
چشم و گوش و دست و پا و قلب و دل
جملگی از روی مولایم خجل
شیعه بودن کی شود با ادعا؟
ادعا بس کن اگر مردی بیا
پا بنه در وادی عشق و جنون
حبّ دنیا را ز قلبت کن برون
حبّ دنیا معصیت افزون کند
معصیت قلب ولیّ را خون کند
باش در شادی و غم عبد خدا
کن حسابت را ز بی دینان جدا
قلب مولا را مرنجان ای جوان
تا شوی محبوب رب مهربان
http://eitaa.com/cognizable_wan
*روی تخته یک معلم این نوشت*
هر کسی آرد کمی خاک بهشت
*میدهم من نمره بیستی به آن*
این بود آن نمره وقت امتحان
*دانشآموزی ازآن جمعی که بود*
با خودش خاک کمی آورده بود
*پس معلم گفت این گفتار را*
از کجا آوردهای این خاک را
*گفت خاک زیر پای مادرم*
چون بهشت است زیر پای مادرم
*آن معلم ازشعف آخر گریست*
نمره این دانشآموز داد بیست
🌸🍃پیشاپیش میلاد ام ابیها حضرت فاطمه (س) و روز مادر مبارک🌸🍃
برای سلامتی مادران در قید حیات و مادرانی که در خاک خفته اند صلوات
😔😔😔🌹🌹🌷🌷
http://eitaa.com/cognizable_wan
❗️ رضایت نامه قبل از تزریق واکسن مدرنا
🔹کسی که بخواهد واکسن آمریکایی مدرنا را تزریق کند، باید رضایتنامهای را امضا کند، بند اول این رضایتنامه چنین است: «میدانم که این واکسن آزمایشی است، و در شرایط اضطراری جواز پخش گرفته؛ و یک واکسن تأیید شده نیست».
🔹بند چهارم این است که «میدانم هیچ تضمینی وجود ندارد که این واکسن جلوی ابتلا به کوید۱۹ را بگیرد».
🔹در بند بعدی لیستی از عوارض جانبی آورده شده، و فرد باید اقرار کند که از احتمال ابتلا به این عوارض جانبی آگاه است.
❓آیا افرادی که خواهان واردات واکسن هستند، این رضایتنامه را خواندهاند؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
🔴 *رفتار_باد_بزنی*
💠 چند تکّه #چوب و زغال را تصوّر کنید که در حال آتش گرفتن است وقتی حجم چوبها زیاد میشوند شعلههای #آتش، کم میشوند مهمترین کار در این هنگام این است که به فضای بین چوبها اکسیژن و هوا برسد لذا باد زدن آنها با #بادبزن باعث میشود شعلههای آتش زبانه بکشد.
💠 در زندگی مشترک گاه آتش دعوا و مشاجره #شعلهور میشود و زن یا مرد با یکی از اعضای خانوادهی همسر یا خانوادهی خود و یا اطرافیان بر سر موضوعی #منازعه و اختلاف جدّی پیدا میکنند که نتیجه آن تخریب و سرد شدن رابطه زن و شوهر است.
💠 در این شرایط نباید رفتار یا گفتاری از ما سر بزند که نقش #بادبزن برای آتش داشته باشد. به طور مثال خبر چینی، یادآوری عیوب طرفِ مشاجره، دفاع متعصّبانه از خانوادهی خود و هرگونه عکسالعملی که #آتش خشم همسرمان را زیاد میکند ممنوع است.
💠 دستور اسلام در این مواقع این است نقش آتش نشان داشته باشیم و حتّی گاه با ترفند و جملهی #دروغ، دلهای طرفین دعوا را به یکدیگر نزدیک کرده و با تشویق آنها به گذشت و بخشش، دلها را #نرم کنیم.
💠 امام علی علیهالسلام در نامه ۴۷ نهجالبلاغه میفرمایند: "صَلاحُ ذاتِ البَينِ اَفضَلُ مِن عامَّةِ الصَّلاةِ و الصّيامِ" اصلاح و سازش دادن ميان مسلمانان از همهی نمازها و روزهها #افضل و بالاتر است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چيزی که روی آن تمرکز کنيد و مرتب به آن فکر کنيد، در زندگی واقعی شکل میگيرد و گسترش پيدا میکند.
پس فکر خود را بر چيزهايی متمرکز کنيد که در زندگی واقعا طالب آنها هستید
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
راز تغيير كردن در اين است كه كل انرژی تان را روی ساختن عادات جديد متمركز كنيد؛
نه روی جنگيدن با عادات قديمی!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از رازهای اصلی افراد موفق
لذت بردن از کاری است که
انجام میدهند
و منبع این لذت انجام دادن
کاری است که در آن مهارت دارند!
زیرا همه از انجام کاری که
در آن مهارت دارند لذت میبرند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روان پزشک پرسیدم:
شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان، فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. حالا شما هم میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟
نتیجه
۱.راه حل همیشه در گزینه های پیشنهادی نیست.
2- در حل مشکل و در هنگام تصمیم گیری هدفمان یادمان نرود . در حکایت فوق هدف خالی کردن آب وان است نه استفاده از ابزار پیشنهادی
3- راه حل همیشه جلوی چشم نیست. مغز ما یک دینام هزار ولتی است که متاسفانه اکثرمان بیش از یک لامپ از آن استفاده نمی کنیم.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
▣
خداوند مرد را آفريد،
مرد تشنه بود،خداوند آب را آفريد.
مرد گرسنه بود خداوند نان آفريد.
مرد سردش بود خداوند آتش آفريد.
بعد خداوند ديد مرد خيلي داره بهش خوش ميگذره
زن را آفريد!!!😄
پیشاپیش روزِ بر هم زنندگان
آرامش مردان مبارک باد 😂😂
▣ http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست ودوم
از خنده ام ناراحت شد و به حرف آمد که:
- بس است بس است...هرچه می کشم از دست توست ،تادیروز که سنگ حلما را به سینه می زدي باید فکر ناامنی سیاه چال هم می بودی.
خنده ام را خوردم، غلط نکنم حلما دختر سلطان بود. چند روزي که در قصر بودم یک چیزهایی دستم آمده بود، بی گمان حمید همان خواستگار سِرتقی بود که دست از حلما بر نمی داشت ،خبرش همه جا
پیچیده بود حتی اهل سیاه چال هم خبرش را داشتند ،که ماجرا از چه قرار است.
- لال شدي؟ حالا بخند.
آهی از ته دل کشیدم و گفتم:
- عشق که دست آدم ها نیست ،عشق تیر چشمان حلماست که از آن ابروهاي کمانی به من رسید. اولش فقط چشمانش را دیدم ولی
بعدش دیگر نفهمیدم چه شد که.....
خنده ریزي کرد و گفت:
- عروسمان خیلی زیباست، نه حمید؟
- آري، زیباتر از آنچه که فکرش را کنی.
اعصابش به هم ریخت و گفت:
- آخر تو با آن پاي چلاغت دختر سلطان را می خواستی چه کار چوپان؟
بغض کرد و با صداي بغض آلودي ادامه داد: پایت را از گلیمت درازتر گذاشتی حمید. شنیده ام کمترین حکم سلطان حبس ابد است، کسی از زیر دستش سالم بیرون نمی رود. به خدا اگر تو را بکشند من هم میمیرم.
دلم برایش سوخت، دستم را از میله هاي آهنی به طرفش دراز کردم و دستش را گرفتم ،گفتم:
- نترس تا من کنارت هستم غمی نیست.
خواستم بحث را عوض کنم ، گفتم:
- به نظرت امروز چند شنبه است؟
- نمی دانم.
چقدر زمان برایم مهم شده بود، حساب کتابم کلا سه تیکه بود:
پنجشنبه- جمعه- بعد جمعه.
با خودم میگفتم اگر پنجشنبه باشد یعنی یک روز مانده به عروسی محبوبه، اگر جمعه باشد روز عروسی است، و اگر از جمعه گذشته باشد. یعنی الان زیر یک سقف اند. فکر کردن به زمان عذابم می داد، باید می فهمیدم چند شنبه است ،صدایم را بلند کردم و گفتم:
- کسی می داند امروز چند شنبه است؟
انگار کسی صدایم را نشنیده بود، دوباره با همه وجود فریاد زدم:
امر.....وز چند شنبه ا.....ست؟
براي چند لحظه سکوت بر همه جا حاکم شد.
پیرزن می گفت: « کر شدم بچه چرا داد می زنی» منتظر بودم ببینم چه اتفاقی می افتد که ناگهان صداي خنده و قهقهه از همه جاي سیاه چال بلند شد.
مگر من حرف خنده داري زدم که می خندیدند!
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.....
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق ☕
قسمت بیست و سوم
صداي کلفت و جان داری از چند سلول آن طرف تر گفت:در آسمان اینجا هلال رمضان پیدا نیست ،تو در آسمان چیزی میبینی اشعث.
و دوباره صداي خنده از همه جا بلند شد.
- ضعیفه تازه به اینجا آمده اي.
- آري شب و روزم را گم کرده ام.
- چه جالب ولی من پیدایش نکردم.
و باز صداي هِرّ و وِرّ خنده بلند شد.
صداي نازکی گفت : « از سریره بپرس او میداند.»
و همچنان به خنده شان ادامه دادند.
- سریره ! کدام سریره؟ با شما هستم سریره کیست؟
توي آن شلوغی ها صداي کم توانی آمد و گفت:
- سریره منم. عبدالحمید سریره.
خودم را گم کردم با خودم گفتم، شاید او ....
نه غیر ممکن است، این فقط می تواند یک تشابه اسمی باشد ،پدر من سالهاي زیادي است که مرده، هر عبدالحمیدي از تیر و طائفه سریره که پدر من نیست.
اما یک دلم می گفت : شاید هم پدرت یک عمر زندانی بوده و تو بی خبر بودي! فقط سوال کردن می توانست همه چیز را مشخص کند.
- سریره چند سال است که در این سیاه چالی؟
- براي تو چه فرقی می کند.
- دانستن که عیب نیست مومن.
- از مرز زمان و مکان گذشته ام. به من می گویند پدر سیاه چال.
- کنیه ات چیست و اهل کجایی؟
- اهل نجف معروف به ابوقارون.
خداي من، این امکان ندارد، هم کسی نام فرزندش قارون باشد ،هم اهل نجف و هم از طائفه سریره و هم به نام عبدالحمید ،ولی پدر من نباشد.
او بدون شک پدر من است ،ولی چرا مادر هیچ وقت از او به من نمی گفت، چرا اصرار به مرگ پدر داشت.
- تو نامت چیست؟
- من .........! من ....!
هنوز دستانم در دست پیر زن بود، نگاهی به دست هاي چروکیده و پیرش کردم و خجالت کشیدم نام واقعی خودم را بگویم.
- من حمیدم.
- از کدام قبیله؟
- زیاد مهم نیست. از همین قبیله های نجف و اطراف نجف.
- چرا نام قبیله را نمی گویی مادر.
- براي حفظ امنیت مادر جان.
- چی ...... نمی شنوم ..
- هیسسس ...... نگهبان ها آمدند ،ظرفت را بگیر جلو، باید غذا آورده باشند.
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#رمان_قهوه_چی_عاشق☕
قسمت بیست و چهارم
مجرمان به صف بودندو توي یک خط منظم در اتاق سلطنتی به خود میلرزیدند.
کنار تخت سلطان ،مرد بلند قد و سیاه صورتی ایستاده بود،که بیشتر از خود سلطان قیافه می گرفت، با اشاره چشم و ابرو به من فهماند که سرم را پایین بیاندازم و به سلطان خیره نشوم. سرم را پایین انداختم. همان مرد شروع کرد به خواندن نامه اي که در دستش بود.
(به نام خداوند بخشنده مهربان.
با اجازه از محضر سلطان السلاطین.
خیر الحاکمین، بزرگ مرد روي زمین.
هستم در حضور چند مجرم گناهکار ذلیل. تا سلطان حکم فرمایند و آنها را به سزاي حقیقی عمل خویش برسانند. )
نگاهی کوتاه به پوستین کرد و ادامه داد ؛
مجرم اول. شمس بن عامره
بعد رو کرد به جمعیت و گفت: بیا جلو مجرم.
صداي سالخورده اي گفت: نمی توانم فرزندم.
آن مرد به سربازان دستور داد او را جلو بیاورند و سربازان با وحشی گري خاصی که فقط از خودشان بر می آمد ،پیرمرد را جلوي سلطان، کنار حوض کوچک فیروزه اي انداختند.
و دوباره همان مرد گفت : این مجرم به جرم بی احترامی به...
سلطان گفت: ابوحسان.
- جانم قربان.
- ساکت باش ببینم خودش چه می نالد.
پس اسمش ابوحسان بود، با فهمیدن اسمش مثل پی بردن به یک کشف بزرگ به خودم بالیدم.
ابوحسان احترام کرد و خودش را عقب کشید.
- بنال.
پیرمرد بیچاره نمی دانست از کجا شروع کند.
- من داشتم از خیابان رد می شدم. که خانواده سلطنتی از راه رسید. سعی کردم از خیابان رد شوم ولی امان از پیري و ناتوانی.
- خب اینکه جرم نیست.
- قربانِ دهنتان سلطان، من هم این را گفتم ولی...
ابو حسان حرفش را قطع کرد و گفت:
- دروغ می گوید قربان، این عجوز راه کالسکه خانوادگی تان را سد کرده است ،بی شک قصدش خار شدن خانواده اشرافی شما در دیدگاه عموم بوده.
- هو................م ،این جرم است،
سلطان دانه انگور را در دست چرخاند و گفت: کم جرمی هم نیست، درست است عجوزه؟
- جناب سلطان به خدا قسم که هیچ قصدي نداشتم.
- خفه شو..........داشتی ،ابوحسان.
- بله قربان.
-اعدام .
ابوحسان با تکان دادن سر به دو سرباز امر کرد که پیرمرد را ببرند.احساس کردم مجرم دوم خودم هستم. جانم به لبم رسیده بود ترس در همه رگهاي بدنم دوید.
وقتی یک پیرمرد ناتوان که هیچ کاري نکرده حکمش اعدام بود،حکم من چه می توانست باشد؟ خدا خدا میکردم که این حاکم مست، دست از سرم بردارد.
- مجرمِ..... دوم
نویسنده؛ عاطف گیلانی
این داستان ادامه دارد.......
🌹🌺http://eitaa.com/cognizable_wan