eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
شخصیت یعنی نحوه برخورد تو با کسی که نمیتونه برات کاری انجام بده ... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
کره بادام زمینی، بهترین نوع صبحانه !🥜 ▫️کنترل فشار خون ▫️افزایش قدرت حافظه ▫️کاهش سطح استرس ▫️کاهش ریسک ابتلا به دیابت ▫️کاهش احتمال سرطان سینه ▫️غذای عالی برای مادران باردار + کره بادام زمینی در وعده صبحانه، غذایی عالی برای افزایش وزن کودکان بالای ۱ سال می‌باشد 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
تافت ماده ای شیمیایی است که در بیشتر آرایشگاه ها از آن استفاده می شود. استفاده ی زیاد از تافت مانع رسیدن اکسیژن به مو شده و باعث خشکی و ریزش مو می شود 🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امان از تفکرات اشتباه با چه روشهایی مردمو بیچاره کردن والدین ببینید و اگاه باشید http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸یک غواصی کوتاه🔸 زندگی‎ ما یک غواصی کوتاه است تا ته دریای وجود. هر دُرّ و گوهری که بخواهی آنجاست. موقعی که نطفه انسان منعقد می‎شود، مثل آن است که غواص داخل آب می‎پرد. وقتی می‎رسد به کف دریا و دُرّ و مروارید کف دریا را می‎بیند، همان پانزده سالگی و فصل بلوغ است و البته اول امتحان. موقع مرگ، وقتی است که جمع کرده یا نکرده، دیگر باید برود بالا، روی دریا. این بدن همچون قطعه سنگی است که به غواص وصل می‎کنند تا برود به زیر آب، بعد که رفت زیر آب این قطعه سنگ را از او جدا می‎کنند تا سریع بیاید بالا. می‎گوییم: «انّاللّه و انا الیه راجعون»؛ یعنی: برگشت، قطعی است. کسی که از دنیا می رود، مثل غواصی است که به روی آب برگشته. نگاه کن ببین مروارید دارد یا نه؟ اگر مروارید همراهش بود جشن بگیر، اگر دست خالی بود، عزا بگیر. http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و چهارم آیا وقت رفتن بود؟یعنی وقت جدایی از عاطف رسیده بود؟خوب می توانستم بفهمم ناراحتی ام براي کدامین درد است.نمی دانستم باید چه کار کنم بروم یا بمانم,ناگهان عاطف بدون مقدمه مرا در آغوش گرفت,سینه به سینه اش چسباندم , عاطف دستانش را محکم فشار می داد,گفت:فکر کنم موقع خداحافظی است,برادرم چندسال پیش کشته شد,راستش در این مدت جاي خالی او را برایم پر کردي,فراموشت نمی کنم,مطمئن باش حتما به دیدنت می آیم. - نمی دانم با چه زبانی از تو تشکر کنم، فقط میتوانم بگویم حلالم کن، زبانم تند و تیز است، میدانم. - اشکالی ندارد,دل و زبان عاشق دست خودش نیست,دست معشوق است. - شاید باور نکنی ولی تحمل دوري ات برای من سخت است عاطف، یعنی باز هم همدیگر را می بینیم. - اگر خدا بخواهد،حتما میبینیم. - تازه داشتم به فضاي قصر رضایت می دادم. - روزي می شود که به همه چیز رضایت میدهی رفیق، روزی که دیگر هیچ چیز برایت ارزشی ندارد. گِره دستانش را باز کرد، احساس کردم پشتم خالی شده، دستم را گرفت و دو کیسه دستم داد و گفت: - با این پول می توانی محبوبه را به دست آوري. - اوووه ،ممنونم,و این تنها چیزي است که می توانم بگویم . -چیز با ارزشی نیست، اگر می توانستم براي همیشه در آن حجره زندانی ات میکردم تا براي همیشه در قصر بمانی، دیگر باید بروم,فکر کنم شیئی قیمتی را شکستی. - مگر آنجا خزانه جواهرات بود؟ به نشانه تأیید سر تکان داد. بدون اینکه برگردم و به عقب نگاه کنم زیر نور ماه از عاطف دور شدم. به رفتنم ادامه دادم,نخلستانی تاریک که فقط با نور ماه روشن مانده بود,براي قدم زدن آن هم در یک شب سرد مناسب به نظر نمی آمد,بعد از مقداری راه رفتن،همه جا را تاریکی فرا گرفت، قطره اي باران روي دستم چکید، باران کم کم تند شد, جهتم را برعکس مسیر قصر گذاشتم تا از قصر دور شوم و فردا صبح پی زندگی جدیدم بروم,زندگی که دو کیسه طلا می توانست همه چیزش را جم و جور کند .باران شدت گرفت,کنار حاشیه فرات قدم میزدم, میرفتم به جائی که خودم هم نمی دانستم کجاست ,باران شدت گرفت,لباس هایم خیس شده بود.سیمرغ را بغل کردم,سرما داشت کم کم به همه جاي بدنم می رسید.می دویدم تا سردم نشود,در دور دست نور دیده می شد,باید خودم را به آنجا می رساندم,معلوم نبود نور از آدمیان است یا از جنیان، مهم نبود، باید خودم را میرساندم، براي رسیدن به آنها باید از نخلستانی تاریک می گذشتم, هر لحظه برایم ساعتی می گذشت. به تعداد زیادي خیمه رسیدم,کلبه ای در ابدای همه خیمه ها بود، جلوي در آن کلبه چوبی ایستادم,نمی دانستم چه بگویم, با عجله چندین بار کف دستم را به در زدم و گفتم: - کسی اینجا نیست...این خیمه صاحب ندارد... صداي خسته اي گفت:که هستی؟ لحظه اي سکوت کردم,صدایی که می شنیدم خیلی خسته بود, فهمیدم باید نقش بازي کنم,دوباره پرسید که هستی غریبه؟ صدایم را کلفت کردم و گفتم؛ -گرگ باران دیده کوفه. - بیا تو . با پا در را هل دادم,مرد جوان که صورتش پر از ریش بودو کم مانده بود ریش هایش با موی سینه اش گره بخورد و بالشتی زیر کمرش گذاشته بودو یک پایش را روي پاي دیگرش انداخته بود ، کسی که همه این صفات را داشت نه تنها به احترام مهمان بلند نشد، بلکه چنان نگاهم کرد که شک کردم لباسم را باران خیس کرده یا خودم خیس کرده ام. - برو کنار آتش,به نظر سرما خورده ای گرگ باران دیده. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و پنجم تمام تنم از سرما میلرزید، کنار آتش نشستم, جوانی که روي نیمکت کنارم نشسته بود پتو را از روي پایش برداشت و روي شانه من گذاشت.نگاهش کردم,چهره مظلومی داشت، گفتم:ممنونم. با سر جواب تشکر مرا داد,کمی گرم شده بودم,توجهم به در و دیوار کلبه بیشتر جلب شد,روي تمام دیوار هاي کلبه شاخ و پوست و سر بعضی حیوانات آویزان بود, پوست خرس و مار ، شاخ گوزن و چند تیرکمان روي دیوارها دیده می شد,صداي آن مرد ریشو یا بهتر است بگویم ریش دست و پا دار دوباره بلند شد: - نگفتی,اهل کجایی؟ - نجف. همانطور که چوبی را تراش می داد گفت:سوپ بخور سوپ خوشمزه اي است،.سرت پاره سنگ برداشته در این سرما بیرون آمدي. سوپ کنار آتش بود، قاشقی سوپ در دهانم گذاشتم و گفتم: - فکر می کنم همینطور باشد,راستی میتوانم امشب پیش شما بمانم. - امشب شب نحسی است,مهمان زیاد داریم. این دیگر چه حرفی بود! عرب ها مهمانپذیرترین آدمهای روی زمینند, چرا او به من همچین حرفی زد؟به جوانی که کنارم نشسته بود گفتم:تو هم مهمانی؟ - نه,منظورش آن یهودی هایی اند، که بیرون خیمه زده اند. - بیابانگردند؟ - نمی دانم,گفتند فقط امشب میمانند، فردا می روند. -پس شب نحسی است. - از خانه فرار کرده اي؟ - من.....نه,چیزي مهمی نیست. - پس فرار کرده اي؟ - تقریبـاً - خانه و زندگی تان کجاست؟ - نجف - نجف را دوست دارم,خیلی وقت است که نجف نرفته ام,تنها زندگی میکنی ؟ از سؤال هاي نامربوطش, خوشم نمی آمد,ولی سعی می کردم با مهربانی جوابش را بدهم. گفتم: - با برادرم زندگی میکنم. باعجله و ذوق زیادگفت:چه جالب,شما هم شبیه من و برادرم هستید که تنها زندگی میکنیم. با دست اشاره کرد و گفت: - می شود آنها را به من بدهی. بلند شدم,نخ و سوزن و پوست حیوانی را به او دادم,و تعجب کردم از اینکه چرا خودش بلند نشد بر دارد,نخ را میان سوزن کرد و گفت: - از حرفهاي حصین ناراحت نشو,چیزي توي دلش نیست,ولی از مهمان خوشش نمی آید، نامت چه بود؟ - محمد حسن سریره. سر سوزن را از پوستین بیرون کشید,ابروهایش را بالا داد و گفت: - راستش هنوز نمی فهمم عشق چیست, می شود عشق را برایم توضیح دهی؟ گفتم:عاشق که باشی زندگی ات رنگارنگ می شود,گاهی سرخ,گاهی سبز,گاهی فیروزه اي. -سفید چطور؟ - سفید نه ,سفید تابلوي دل است که عشق به آن رنگ می پاشد. صداي حصین بلند شد:هی پسر حرف هایت عجیب قهوه اي است. میثم با صداي آرامی در گوشم گفت:فکر نکنم او اصلا عاشق شود. حصین دوباره صدایش را بالا برد,کپه مرگتان را بگذارید,می خواهم بخوابم. با کمک و اشاره دست میثم دو تا پتوي پشم شتر آوردم و روي زمین پهن کردم,میثم را بغل کردم و سرجاي خودش گذاشتم. میثم دوست با درکی بود, با حرف زدنش از تنهایی در می آمدم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت شصت و ششم میثم با صداي آهسته اي گفت: - پرنده ات چه آرام است! - هنوز خجالت می کشد,یخش که آب شود سر و صدا می کند. - پرنده ها ازآتش می ترسند ولی پرنده ات, نزدیک آتش نشسته است,چطور شکارش کردي؟ - کسی دیگري شکارش کرد,در دام من افتاد. سرم را برگرداندم,دستم را زیر سرم گذاشتم و گفتم:شب خوبی داشته باشی. میثم دستش را گذاشت روي شانه ام, احساس کردم می خواهد چیزي بگوید,برگشتم و به چشم هایش خیره شدم,انگار دو دل بود بین گفتن و نگفتن,چشم هایش برق می زد, با همان صداي آرام گفت: - راستش فکر کنم من هم عاشق شده ام. - واقعا"؟حالا طرف کی هست؟ سرش را به تأیید تکان داد و با شور خاصی گفت: - همین امشب عاشق شدم,می دانی سریره دوست ندارم این یهودي ها فردا صبح بروند. - باور نمی کنم,یعنی تو عاشق دختری یهودی شدي. دوباره سرش را تکان داد و گفت: - از کجا معلوم، شاید او هم عاشق من شده, از نگاهش فهمیدم او هم مرا دوست دارد,موهاي طلایی اش مرا یاد گندمزار می انداخت. دستم را روي صورتش کشیدم,اشکش سرد بود با لحن خاصی گفتم: - دلت می خواهد به او برسی مگر نه؟ - چطور؟ - چون اشکت سرد بود می گویم,اشک سرد یعنی اشک شوق میریزی. - آري می خواهم به او برسم.ولی ...چه بگویم؟شاید او نمی داند که فلجم. با دستان زمختش اشکش را پاك کرد، هق هق گریه اش خفه بود و تند تند نفس میکشید. باصداي ضعیفی گفت: - من چقد بدبختم,حتی پاي فرار کردن هم ندارم. می خواستم به او بگویم, تو هیچ شناختی از آن دختر نداري، یا بگویم اصلاً یهودی ها قابل اطمینان نیستند،یا اینکه بگویم هر نگاهی خبر از عشق نمی دهد و شاید آن دختر اصلا عاشقت نشده، می خواستم بگویم آنها رفتنی هستند و نمی مانند,ولی هیچکدام این حرف ها را نمی شد گفت، میثم آدم ساده اي بود که خیلی سریع به من اطمینان کرده بود,ممکن بود خیلی هم زود از من متنفر شود، تصمیم گرفتم هیچکدام حرف هایم را نگویم،چون میثم خریدار حرفهایم نبود و اگر هم می گفتم او نمی شنید ,او مثل هر عاشق دیگری فقط حرفهایی را می شنید که دلش می خواست بشنود. پس تصمیم گرفتم چیزي نگویم ,میثم گفت: - راستش این حرفها را نمی توانم با هصین در میان بگذارم,او از عشق هیچ نمی داند. صورتش پر از اشک شده بود,چشم هایش برق می زد,اینبار من دست روی صورتش کشیدم و اشک هایش را پاك کردم. - قرار نشد خودت را اذیت کنی,این گریه انگار از روي پریشانی و نا امیدي است، امشب را بخواب فردا همه چیز درست می شود. این ها را گفتم در حالی که خودم در پریشانی و دلتنگی به سر می بردم,ناگاه دلم برایش تنگ شد,گاهی عشق ایمان آدم را می گیرد,کسی نصحیت می کرد که خودش بی هوا عاشق شده بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *اگر كودك خجالتي داريد با اين روش كودك را اجتماعي كنيد* یک میکروفن خیالی جلوی فرزندتان بگیرید و با او مصاحبه کنید. نظر او را درباره رنگ لباسش، آب و هوا، غذای مورد علاقه‌اش و… بپرسید و تا می‌توانید این مصاحبه را طولانی کنید. با این کار فرزندتان هم ابراز نظر و عقیده‌اش را تمرین می‌کند و هم صحبت کردن مقابل جمعیت را یاد می‌گیرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* 🔴 *لقمه‌ی_محبّت* 💠 برخی کارها تنوع خوبی برای ایجاد علاقه و جدید در قلب همسر است. 💠 گاهی سر سفره بگیرید و به همسرتان بگویید: این لقمه‌ی و عشق است لقمه‌ای مخصوص همسر . 💠 یا بگویید امروز دلم میخواد بهت باشم. پس بیا داخل یک بشقاب بخوریم. 💠 مهم این است که گاهی از تکراریهای زندگی خارج شوید تا جدید از همسرتان ببرید. http://eitaa.com/cognizable_wan
همه چیز.... با پشتکار و تمرین ممکن می‌شود اگه روز اول بهش میگفتن قراره از اینجا بپری باور کردنی نبود براش 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹آیت الله حائری شیرازی🔹 🔸مدیریت از بیرون🔸 پهلوانی، بزغاله‎ای را بغل می‎کند و صد متر راه می‎برد. پس از طی راه، هم خودش و هم بزغاله خسته می‌شوند و کار نیز تعطیل می‎گردد. اما گاهی به جای پهلوان، یک بچۀ 8 ساله، دو هزار گوسفند را از شهری به شهر دیگر راه می‎برد بدون اینکه خودش و آنها خسته شوند! بغل کردن یعنی که دستاورد غرب است و بهترین مثال آن «حضور و غیاب» است که امروزه در حوزه، دانشگاه و آموزش و پرورش صورت می‎گیرد. اگر به آنها بگویند فردا درس تعطیل است، ‌همه خوشحال می‎شوند. چون حس زندانی بودن می‎کنند، چون از بیرون مدیریت می‎شوند. اسلام به معتقد است، به همپا راه رفتن نه . http://eitaa.com/cognizable_wan
کم‎خوابی، خطر ابتلا به زوال عقل را دو برابر می‌کند 🔹دیلی‌میل: نتایج بررسی‌ محققان نشان می‎دهد که ۵ ساعت خوابیدن در روز، در مقایسه با ۷ تا ۸ ساعت خواب، خطر ابتلا به زوال عقل را ۲ برابر می‌کند. 🔖http://eitaa.com/cognizable_wan
کسی که سلول انفرادی را ساخت می دانست سخت ترین کار انسان تحمل خویش است... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک ثروتمند واقعی چیزهایی را جمع می کند که با خرج کردن از مقدار آنها کم نمی شود بلکه بیشتر می شود مثل دانش مهربانی، سخاوت، لبخند، اخلاق خوب و انسانیت... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی کسی تورا می رنجاند... ناراحت نشو! چون اين قانون طبيعت است! که درختی که شيرين ترين ميوه ها را دارد بيشترين سنگ ها را می خورد... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خییلی قشنگه این👇 ٠•●✿ Ƹ̵̡Ӝ̵̨Ʒ ✿●•٠·˙ سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا سرباز گفت:من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم.......... کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز نگران هیچی نباش دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان مرد با جذبه با موهای. جوگندمی همون کفشدار حرم اقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود. ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ازدواج با محارم در فرانسه قانونی شد ؟!!!! برابر پیش‌بینی حضرت آقا در سال 95 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه بهایی داره ما رو راهنمایی میکنه و نصایح اسلام ما را بما متذکر میشه اما ما بدنبال فرهنگ اروپایی میریم http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍مرد صالحی مبلغ بیست هزار درهم مقروض بود ، هیچ وسیله ای برای پرداخت آن نداشت . روزی طلبکار با اصرار تمام ، مطالبه قرض خود نمود ، آنقدر سخت گرفت که مرد مقروض با اشک جاری و دلی افسرده به خانه رفت . این مرد همسایه ای یهودی داشت ، همین که او را با وضعی پریشان مشاهده کرد ، گفت : تو را به حق دین اسلام سوگند می دهم بگو چه شده که این قدر ناراحتی ؟ جریان را برایش شرح داد . یهودی به منزل خود رفته و مبلغ بیست هزار درهم برایش آورد ، گفت : اگر ما با هم از نظر دین اختلاف داریم ولی همسایه که هستیم ، شایسته نیست همسایه من به رنج قرض گرفتار باشد . بدهکار آن پول را برداشت و پیش طلبکار آورد . طلبکار از این سرعت در پرداخت پول تعجب کرد . از او پرسید : از کجا تهیه کردی ؟ جریان بر خورد همسایه یهودی را برایش نقل کرد ، در این موقع طلبکار داخل منزل شد و سند بدهکاری او را آورد . گفت : من از یک یهودی که کمتر نیستم ، بگیر سند خود را من طلبم را به تو بخشیدم و هرگز مطالبه نخواهم کرد . طلبکار همان شب در خواب دید قیامت به پا شده و نامه های اعمال در حرکت است ، بعضی نامه عملشان به دست راست و برخی به دست چپ قرار می گیرد . در این حال نامه عمل او هم به دست راستش قرار گرفت و اجازه ورود بهشت بدون حساب به او دادند . پرسید : چه شد که بدون حساب باید وارد بهشت شوم ؟ گفتند : چون تو جوانمردی کردی و سند آن مرد نیکوکار را رد نمودی ما چگونه نامه عمل تو را ندهیم با این که بخشنده و مهربانیم ، همانطور که تو از حساب او گذشتی ما هم از حساب تو می گذریم ، طلبت را بخشیدی ما هم گناهان تو را بخشیدیم . ‌‌‌‌✅ http://eitaa.com/cognizable_wan