eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
✅حضرت آیت الله قدس سره: ✨ قیام بنده در نماز، اظهار عبودیّت و سکون است، و این که هیچ حرکتی از خود ندارد؛ 🔹 و سجود غایت خضوع است. 📚نکته‌های ناب، ص٨٣ ✳️ http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد می توانستم حس کنم,حصین کمی به من نزدیکتر شده ,حرف زدنش با ساعت پیش فرق داشت,مقداري قهوه گذاشتم جلوش و گفتم:فعلا یکی از دارائی هاي ارزشمندم این است,دم بیار,در هواي زمستان می چسبد. انگار از این کارم خیلی خوشش آمده بود,قهوه را که روي، آتش گذاشت,گفت: - توتون می پیچم بعد قهوه می چسبد. گفتم:خب تو چه بلدي,همان را به من بیاموز. باحسرت توتون را لاي کاغذ گذاشت و گفت: - من مثل تو چیز بلد نیستم, یعنی کسی به من نیاموخته. - فکر کن بالاخره,تو هم چیزي بلدی. چاقو را ز زمین برداشت ,با نوك چاقو قسمتی از آسمان را نشانه گرفت و گفت: آن چند ستاره را می بینی . - منظورت ستاره هاي خرس بزرگ است. - زدي به هدف.وقتی آن ستاره ها را به هم وصل می کنی یک خرس بزرگ می شود.می فهمی چرا شبیه خرس است؟ - چیزهایی شنیده ام، حالا تو بگو. - عموي من می گفت وقتی آن ستاره ها نزدیک می شوند,خرس ها از خواب بیدار می شوند,خدا بیامرز میگفت :آن خرس بزرگ وقت شکار خرس ها را نشان می دهد. با صداي بلند زدم زیر خنده. - حق داري به بیسوادي من بخندی. دستم را روي دهانم گذاشتم، دست دیگرم را طرف حصین گرفتم و با خنده گفتم: - نه,از این می خندم که دنیای تو خیلی کوچک است، همه چیز در نظرتو شکار است رفیق. حصین ناراحت شده بود ,از چوبی که دستش بود ذغال ها را جا به جا می کرد,می توانستم ناراحتی را از چهره اش دریابم، بادست زدم روي پاي میثم و گفتم:من درباره آن خرس بزرگ چیز دیگري شنیده ام, من شنیدم که یک کوزه گر ,عاشق دختر شاه شده بود,ولی راه رسیدن به او را نداشت, دختر پادشاه از همه دخترهاي شهر زیباتر بود و از همه جا خواستگار داشت. لحظه اي سکوت کردم,گاهی اوقات از این حیله استفاده می کردم تا ببینم طرف مقابل چقدر مشتاق است ادامه حرف هاي مرا بشنود,با آرامش کامل به ستاره ها خیره شدم و مقداري قهوه نوش جان کردم. - چه ربطی به ستاره ها داشت! تیرم به هدف خورده بود,او سرا پاگوش بود تا حرف هاي مرا بشنود,ادامه دادم: کوزه گر وقتی دید که نمی تواند ,دختر پادشاه را به دست بیاورد,به خانه جادوگر رفت و از او خواست که ,دختر پادشاه را مخفی کند ,تا دست کسی به او نرسد,جادوگرهم دخترك را به شکل یک خرس بزرگ در آورد و به آسمانها فرستاد. به نظر داستان ستاره ها برایش جالب نیامده بود با انگشت اشاره گوشش را خارند و گفت: - دختر را که پراند. گفتم:آري از دستش پرید,ولی اینطوري, کوزه گر مطمئن شد که بقیه هم نمی توانند او را داشته باشند. سینه ام درد گرفت،باز هم گلویم میسوخت، احساس کردم دیگر تحمل آرام نشستن را ندارم,سرفه اول که شروع شد تا اخر داستان را خواندم,همراه با سرفه ها بعدي رفتم و زیر درختی نشستم، مثل اینکه طبیب فقط امید داده بود، حقیقت را باید باور میکردم این سرفه هاي خونی دیگر خوب شدنی نبود,معلوم نبود به چه درد بی درمانی گرفتار شده بودم,محبوبه را به سالم من نمی دادند,چه رسد به بیمارم,آن هم بیماري که معلوم نیست طاعون است یا بدتر از آن, حصین که حال بد مرا دید,با توتون روشن بالاي سرم حاضر شد ،توتون را نزدیک من آورد و گفت؛حالت را بهتر می کند. توتون را روي لبم گذاشتم,دو پک زدم,کمی سینه ام آرام گرفت,خجالت می کشیدم کسی سرفه ی خونی ام را ببیند ,به حصین گفتم: - تو برو,امشب زیاد داستان تعریف کردیم,وقت خواب است . __ وقتی در کلبه را باز کردم,هر دوي آنها خواب بودند,سیمرغ را بالا ي سرم رها کردم و کنار میثم دراز کشیدم,هدیه میثم را بالاي سرش گذاشتم. دیگر نباید بیش از این مزاحمشان می شدم, آنها چیزی در بساط نداشتند,بار اضافی روي دوششان بودم, به امید اینکه ,روز جدیدي را بیرون از کلبه اغاز کنم, به خواب رفتم. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و یکم هنوز هوا روشن نشده بود، زودتر از همه از خواب بلند شدم,سیمرغ و بقچه ام را برداشتم، در چوبی کلبه را هر جور باز می کردم صدا می داد, سعی کردم آرام آرام بازش کنم، ولی هر تکانی که می خورد,صداي عجیبی از آن بلند می شد، صدایش مثل نعره گاو گشنه می مانست. حصین که تا آن موقع فکر می کردم خواب است گفت: - گرگ تنها. مجبورا" برگشتم و به او نگاه کردم. چشمانش کاملاً باز بود,مثل اینکه حتی زودتر از من بیدار شده بود. - کجا؟؟؟ با اکراه جواب دادم: - به اندازه کافی مزاحم شدم - می خواهی آواره کدام,بیابان شوي؟اینجا براي تو هم جا هست. - به اندازه کافی به من لطف کردید. - فکر می کنی هنوز از هم از مهمان متنفرم. لحظه اي سکوت کردم,بعد گفتم: - شکار من منتظر است ,مدت هاست کمین کردم !تو که نمی خواهی فرار کند؟ حصین از جایش بلند شد و کمان را برداشت و در هوا رهایش کرد,با دست راستم کمان را در هوا قاپیدم. حصین گفت:داشته باش,نیازت میشود. زیر پتو رفت و گفت: حالا که قصد رفتن داري,اصرار نمی کنم,تیر دان هم کنار در است,بردار . در را باز کردم,اینبار بدون اینکه از بیدار شدن کسی بیم داشته باشم. گفتم:حواست به برادرت باشد,او نیاز به تو دارد. ودر را بستم و هوا سوز ناک صبح زمستانی را بر صورتم حس کردم. نگاه کردن به سفیدي افق که فرسخ ها دور تر از فرات جا خوش کرده بود لذت داشت. تنها جایی که براي ماندن و گذاراندن یک روز مناسب میدیدم مسجد بود، طبق برنامه ریزی من اگر یک روز و یک شب به مسجد کوفه میرفتم می توانستم بیشتر فکر کنم که چطور محبوبه را خواستگاری کنم تا اینبار ردم نکنند، راستش وضعیت من هنوز مثل همان روزي بود که از خانه فرار کردم, آن روز سرما یه اي نداشتم, محبوبه را نداشتم,مریض هم بودم,و فرقی نکردم، مگر اینکه بیماری ام شدت یافت,من هنوز همان محمد حسن بودم,محمد حسنی که با آن وضعیت به او دختر نمی دادند,معلوم است که باز هم نمی دهند,تصمیم بر نرفتن گرفتم ,یا حداقل دیر تر رفتن، یک روز هم یک روز بود,در یک روز می توانستم بیشتر فکر کنم ,قدم اول را در جاده کنار فرات گذاشتم و با صداي بلند شیهه اسب و سم کوبیدنش برروی زمین به خود آمدم ,شُکه شده بودم,گاري چی گفت: - با زهم تو! عمار بود,همان مردي که شب سی وششم مرا به مسجد کوفه رسانده بود.با صورتی که از خنده چال افتاده بود گفت: - این حواس پرتی ات آخر کار دستت می دهد جوان. - ببخشید,بازهم مسیرتان به مسجد کوفه می خورد. افسار را در دستش محکم کرد تا از هول و هراس اسب خود داري کند. - مقصد آخر همه ما مسجد است,بیا بالا. دندانهاي سفید عمار که نمایان شده بود قند تو دلم آب شد,با خوش حالی سوار گاري شدم,خدا همه آدم های خوش قلب و مهربان را حفظ کند,که آدم با دیدنشان خوشحال میشود. عمار گفت :دفعه پیش که دیدمت ,دوستت همراهت نبود. به سیمرغ که با ذوق فراوان در گاري قدم میزد نگاه کردم وگفتم: - تازه با او دوست شدم. - اگر خدا بخواهد,بار را که آنطرف فرات تحویل بدهم,تو راهم به مسجد می رسانم. - مشکلی نیست. - به قول مرحوم پدرم,مشکلی نیست که آسان نشود، مرد باید که هراسان نشود، به چه فکر میکنی مرد جوان؟ - به این که دنیا چه قد کوچک است,آدم ها تکرار می شوند؟کاش در این دنیا ي کوچک فقط آدم هاي خوب مثل شما تکرار شود. مثل امروز . - آدمها تکرار شوند اشکالی نیست,دعا کن تکراری نشوند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و دوم جمله ی زیبایی گفت، براي شروع یک روز جدید و پر از امید،عالی بود، از پل چوبی بزرگی که دو ساحل فرات را به هم وصل می کرد رد شدیم, گفت:جوان,اهل کار کردن هستی؟ گفتم؛چطور؟ - ارباب ما نیاز به کارگر دارد,البته دست مزد خوبی هم میدهد. - چرا من! - جوانی ,پاکی ,سرت در کار خودت است, وقتی توهستی چرا بقیه! - حالا چه قدري کار دارد؟ - کم و بیش یک هفته,شخم زدن زمین زراعی است. - اخلاقش چطور است؟ از ارباب بد خلق خوشم نمی یاید. - ابو اسحاق مرد خوش خلقی است، زود با او انس میگیري. - خوب است,مشکلی ندارم. -پس... ماندنی شدنی. قبول کردم چون از برگشتن میترسیدم ، از شنیدن جواب منفی خسته بودم. عمار,با گفتن هی ي ي اسب, افسار اسب را کشید و گفت :همینجاست. عمار که دستش را روي دیواره گاري گذاشت وبا ذکر یا علی پایین پرید,شکم نسبتا" بزرگش تکانی خورد,من هم از گاري بیرون پریدم, در چوبی بسیار بزرگی که نیم باز بود را رو به روی خودم میدیدم،عمار کیسه اي بزرگ و سنگینی را برداشت و گفت: - دنبال من بیا. پشت سر عمار,به داخل رفتم,بدون این که برگردم با یک دست، دو تیکه در را جفت هم کردم, خانه ابو الاسحاق بزرگ و جا دار بود, کارگران زیادي در حال شخم زدن و کار کردن بودند, نخل هاي سر به فلک کشیده,آفتاب زرد و طلائی صبح را جلوه خاصی میبخشید, پشت سر عمار می رفتم, مردی که کم و بیش قد و بلند داشت و دشداشه ای سفید پوشیده بود,به سمت ما می آمد, همان طور که حدس میزدم ابو اسحاق بود,ابو اسحاق نزدیکتر آمد و با دست به جایی اشاره کرد و گفت: - خدا حفظت کند مرد، کیسه را آنجا بگذار ،بقیه را هم همینجا بچین. - به روي چشم ارباب. عمار کیسه را بر روي زمین گذاشت,و دستش را به هم زد و به لباسش کشید تا گرد و غبار را بتکاند,رو به ابو اسحاق کرد و گفت: - ارباب برایتان جوان سر به راهی آورده ام. دستم را روي سینم گذاشتم و سلامی کردم. با خوش رویی جواب سلامم را داد و گفت: - پس قرار است مهمان ما باشی,باشد با جان و دل پذیراییم. ابواسحاق به پشت برگشت، انگار دنبال کسی می گشت، نام غلامی را که آخر حیاط دیده می شد,برد و گفت؛ - یک بیل هم به این جوان بده. و رو به من گفت: - برو جوان. دست را روي سینم گذاشتم و به طرف ,انتهاي حیاط راه افتادم,غلام زودتر از من رسید ,بیل را گرفتم، خیلی زود با کارگران آوازه خوان همراه شدم,کارگر ها گاهی با هم حرف می زدند, گاهی میخندیدند,البته گاهی هم درباره این و آن نظري می دادند که از این کارشان خوشم نمی آمد, آن ها همدیگر را می شناختند ولی چون من با آن ها آشنائی نداشتم,زیاد با من دم خور نمی شدند، خیالم راحت بود که تا یک هفته تکلیفم روشن است,کار دارم,جاي خواب دارم و منت کسی روی سرم نیست, ابو اسحاق مرد مهربانی بود، به احتمال زیاد می توانست ,کمکم کند تا با محبوبه ازدواج کنم,در فکرم می گذشت که,اگر با او بیشترآشنا شوم حتما به او خواهم گفت که دختري می خواهم و او را به من نمی دهند, و ابو اسحاق حتماً دست مرا می گیرد و پدری را در حقم تمام میکند، به شادمانی شخم می زدم,چقدر زندگی خوب است وقتی آدم پشتش گرم به کسی باشد,تازه معنای پدر داشتن را می فهمیدم ,مخصوصاً وقتی ابو اسحاق کار کردن مرا دید , محکم به کمرم زد و گفت:خیر از جوانی ات ببینی که انقدر درست کار میکنی. اهل اذیت کردن و دستور دادن نبود,شیوه کارش همین بود که با تشویق یک نفر,به دیگران می فهماند باید مثل او کار کنند. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
*ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘﻨﯿﺎ* ﭼﯿﺴﺖ!؟ زنان ﺑﺎ ﺷﺮﻭﻉ ﺳﻦ ۴۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ و مردان با شروع ۵۰ سالگی، ﻫﺮ ﺳﺎﻝﺣﺪﻭﺩ ﻧﯿﻢ ﮐﯿﻠﻮ ﺍﺯ ﺣﺠﻢ ﻋﻀﻼﺕ بدن ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ. ﺑﻪ ﺟﺎﯼ عضلهٔ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﻓﺘﻪ، ﭼﺮﺑﯽ ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻦ ﻣﯽﺷﻮﺩ و ﺗﺎ ۸۰ ﺳﺎﻟﮕﯽ یک سوم ﻗﺴﻤﺖ ﻋﻀﻼﺕ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽﺭﻭﺩ. ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘِﻨﯿﺎ ﻣﯽﮔﻮﯾﻨﺪ. ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ، ﻗﺴﻤﺘﯽ ﺟﺪﺍ ﻧﺎﺷﺪﻧﯽ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ است ﭼﻪ ﺩﺭ ﺯﻧﺎﻥ ﻭ ﭼﻪ ﺩﺭ ﻣﺮﺩﺍﻥ ، ﻭﻟﯽ ﺭﺍه ﺣﻞ آن مشخص است.... ﺷﻤﺎ ﺑﺎ ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺣﺠﻢ ﻋﻀﻼﺕ به وسیلهٔ انجام ﻭﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﻗﺪﺭﺗﯽ ، ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﻣﺼﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﯾﺪ. ﻟﻄﻔﺎً ﺧﺎﻧﻢﻫﺎ و آقایان بالای سن مذکور، ﺍﺯ ﻭﺯﻧﻪ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ (مشورت با پزشک) ، ﻭ ﺍﺯ ﻭﺭﺯﺵﻫﺎﯼ ﺑﺪﻥﺳﺎﺯﯼ و شناكردن و بدمینتونِ و کوهنوردی پرهيز نكنيد و هر چه زودتر ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯿﺪ. ﻓﻮﺍﯾﺪ ﻭﺭﺯﺵ ﺑﺪﻥﺳﺎﺯﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺧﺎﻧﻢﻫﺎﯼ ﺑﺎﻻﯼ ۴۰ ﺳﺎﻝ و آقایان بالای ۵۰ سال ، ﺟﻠﻮﮔﯿﺮﯼ ﺍﺯ ﭘﻮﮐﯽ ﺍﺳﺘﺨﻮﺍﻥ ﻭ ﺣﺘﯽ ﺗﺮﻣﯿﻢ ﺁﻥ، ﺍﻓﺰﺍﯾﺶ ﺗﻌﺎﺩﻝ ، اﻓﺰﺍﯾﺶ ﺍﻧﺮﮊﯼ ﻭ ﺷﺎﺩﯼ ﻭ ﻧﺸﺎﻁ ، ﮐﻤﮏ ﺑﻪ ﮐﻨﺘﺮﻝ ﭼﺮﺑﯽ ﻭ ﻭﺯﻥ ، ﺟﺎﯾﮕﺰﯾﻨﯽ ﻋﻀﻠﻪ ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﭼﺮﺑﯽ ، ﺑﻬﺒﻮﺩ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑﭘﺬﯾﺮﯼ ﺑﺪﻥ و افزایش توﺍﻥ ﻭ ﻧﯿﺮﻭ می‌باشد. همچنين ورزش شنا نيز بسيار کمک خوبي است در نگهداری و حفظ عضلات. ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘِﻨﯿﺎ ﯾﮏ کلمهٔ ﺭﻭﺳﯽ ﺍﺳﺖ ؛ ﺳﺎﺭﮐﻮ ﯾﻌﻨﯽ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﭘﻨﯿﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ، ﭘﺲ ﺳﺎﺭﮐﻮ ﭘﻨﯿﺎ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﻋﻀﻠﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺿﻐﻒ ﺟﺴﻤﯽ ﻭ ﮐﺎﻫﺶ نیروی بدنی و جسمی خواهد شد. پس توصیه انجمن پزشکی کوهستان ایران را به گوش جان بسپارید و ورزش کنید.... حتماً بخوانید و برای عزیزانتان به اشتراک بگذارید ۱- چای را اندکی سرد بنوشید تا سرطان مری نگیرید . ۲- قندهای قندان را ریزتر کنید . ۳- هیچ وعده غذایی را حذف نکنید . ۴- از گیاهخوار شدن صرف نظر کنید بدن به مواد گوشت نیازمند است . ۵- با سیر و پیاز به شدت دوست باشید . ۶- آب فراوان بنوشید . ۷- چیپس را دشمن خود بدانید . ۸- غذا را به خوبی بجوید . ۹- ماست کم چرب و شیر را فراموش نکنید . ۱۰- گوجه فرنگی را دوست خوب خود بدانید. ۱۱- برنج را آبکش نکنید . ۱۲-با سوسیس و کالباس سرسنگین باشید . ۱۳- با نوشابه قهر کنید. ۱۴- نان سبوس دار میل کنید . ۱۵- دیر شام نخورید. ۱۶- مصرف ماهی را جدی بگیرید. ۱۷- به یکدیگر برای خوردن شام بیش از حد تعارف نکنید . ۱۸- کافیست هر روز نیم ساعت پیاده روی کنید . ۱۹- میوه فراوان بخورید . ۲۰- به خوردن سبزیجات عادت کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
انسان سالم به بن بست نمیرسد همیشه "ضمن واقع بینی" بگویید، باز هم راهی هست چون خدایی هست " بزرگترین بلا، ناامیدیست" http://eitaa.com/cognizable_wan
💕سه چیز برای شاد بودن حیاتی است : کاری برای انجام دادن کسی برای دوست داشتن امید به فردای بهتر http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛ ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند... هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏 👇👇👇👇 🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *همه بخونن* همسرت رو بغل کن(جای مناسب) بهش بگو چقدر دوستش داری، اگه از دستش دلگیری به این فکر کن که اون توی تمام آدمای دنیا تو رو برای ادامه زندگی انتخاب کرده، پس ببوسش، ازش تشکر کن و بهش وفادار باش باور کنیم روزی هزار بار میمیره، کسی که فکر میکنه برای کسی مهم نیست... هوایِ هم رو داشته باشیم .. حتما بهتر میشه ... شاید یه روز دیگه وقت نباشه ... شاید ما نباشیم شاید اون نباشه... و دیدنش آرزومون بشه‌... وقت کمه. زندگی کوتاهه !!! ♡••࿐ •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر دیر می فهمیم زندگی همین روزهاییست که منتظر گذشتنش هستیم. زندگی کوتاه است، زمان بسرعت می گذرد، نه تکراری نه برگشتی، پس از هر لحظه ای که می آید لذت ببرید و با هم مهربان باشید ❤️
❤️💫❤️ 🔴 *محبتهای_ابتکاری* 💠 همیشه محبتهای ابتکاری به همسر، روح تازه‌ای به زندگی می‌دمد و باعث لذت و آرامش جدیدی می‌شود. 🔸 گاه درب ماشین یا خانه را با زبان محبت برای همسرتان باز کنید. 🔸 کفش‌هایش را برایش جفت کنید. 🔸گاه موقع تنهایی به احترامش جلوی پایش بلند شوید. 🔸سر سفره صبر کنید و بگویید بدون تو غذا از گلویم پایین نمی‌رود. 🔸برخی مواقع لقمه در دهان همسرتان بگذارید و بگویید این لقمه‌ی محبّت است. 🔸ناخنهای او را بگیرید. 🔸دستهایش را بعد از شستن ظرف و کار در خانه ماساژ دهید و بگویید چون خسته شدی بگذار خستگی را از دستانت بیرون کنم 🔸 و دهها ابتکار دیگری که تا به حال انجام نداده‌ و یا کمتر برای او انجام داده‌اید. از تاثیرات فراوان محبتهای ابتکاری غافل نشوید. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برو یه خلوتی پیدا کن و اینو ببین😭😭😭 قدر داشته هامونو بدونیم http://eitaa.com/cognizable_wan
اگه خانمی دیگر مردتون رو دزدید هیچ انتقامی بهتر از این نیست که بزارید نگهش داره مرد واقعی دزدیدنی نیست... http://eitaa.com/cognizable_wan
🧐زن: می‌تونم برم آرایشگاه موهامو کوتاه کنم؟ مرد: کوتاه کن. زن: ولی خیلی زحمت کشیدم تا اینقدر بلند کنم موهامو. مرد: پس کوتاه نکن. زن: میگن این روزا موهای کوتاه مُده. مرد: پس کوتاه کن. زن: اما اگربعد از این که کوتاه کردم یهو مد عوض شد چی؟ مرد: پس کوتاه نکن. زن: همه دوستام میگن موهای کوتاه خیلی بهم میاد. مرد: پس کوتاه کن. زن: اما شک دارم که موهای کوتاه به صورت کوچیکم بیاد. مرد: پس کوتاه نکن. زن: اما جمع و جور کردن موهای کوتاه کلا راحت‌تره، تازه کمترم وقت‌گیره. مرد: پس کوتاه کن. زن: اما چطور می‌تونم به موهای کوتاه گل بزنم؟ من عاشق گل زدن به موهام هستم. مرد: پس کوتاه نکن. زن: البته فکر کنم به یه بار امتحان کردنش می‌ارزه. مرد: پس کوتاه کن. زن: اما آخه می‌دونی چقدر باید صبر کنم تا بلند بشه! مرد: پس کوتاه نکن. زن: اما هنوزم ته دلم دوست دارم یه بار امتحان کنم. مرد: پس کوتاه کن. زن: واااای اما اگه کوتاه کردم و زشت شدم چی؟ مرد: پس کوتاه نکن. زن: دیروز تو تلویزیون می‌گفت بهتره هرچند وقت یک بار یه تغییری به ظاهرتون بدید. مرد: پس کوتاه کن. زن: اما یه چیزی هم هست چون خواهرت تازه موهاشو کوتاه کرده همه فکر میکنن خواستم با اون چشم هم چشمی کنم. مرد: پس کوتاه نکن. .... .... اکنون مرد در یک بیمارستان روانی تحت درمان است. او هیچ نمی‌گوید جز: "پس کوتاه کن، پس کوتاه نکن..." پزشکان متعجب هستند که چه چیز باید کوتاه شود و برای تشخیص نوع بیماری وی مشغول انجام همه‌ی آزمایشات ممکن هستند و تصمیم دارند از یک تیم پزشکی در خارج از کشور کمک بگیرند.😂 ❤️❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
✍علامه تهرانی (ره) : هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم. 📕 معاد شناسی علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰ امروز پنجشنبه یادی كنيم ازمسافرانی که روزي درکنارمان بودند و اكنون فقط یاد و خاطرشان در دلمان باقی ست با ذكر فاتحه و صلوات "روحشان راشادکنیم 🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
پروفسور موریس بوکای تورات و انجیل را بررسی کرد اما هیچ ذکری از نجات جسد فرعون به میان نیاورده بودند. پس از اتمام تحقیق و ترمیم جسد فرعون، آن را به مصر بازگرداندند ولی موریس بوکای خاطرش آرام نگرفت تا اینکه تصمیم به سفر کشورهای اسلامی گرفت تا از صحت خبر ذر مورد ذکر نجات جسد فرعون توسط قرآن اطمینان حاصل کند. یکی از مسلمانان قرآن را باز کرد و آیه 92 سوره یونس را برای او تلاوت نمود این آیه او را بسیار تحت تاثیر قرار داد و لرزه بر اندام او انداخت و با صدای بلند فریاد زد: من به اسلام داخل شدم و به این قرآن ایمان آوردم موریس بوکای با تغییرات بسیاری در فکر و اندیشه و آیین به فرانسه بازگشت و دهها سال در مورد تطابق حقائق علمی کشف شده در عصر جدید با آیه های قرآن تحقیق کرد و حتی یک مورد از آیات قرآن را نیافت که با حقایق ثابت علمی تناقض داشته باشد. و بر ایمان او به کلام الله جل جلاله افزوده شد ( لایاتیه الباطل من بین یدیه و لا من خلفه تنریل من حکیم حمید). 🇮🇷http://eitaa.com/cognizable_wan
سوال شرعی یه خانم: دیروز یواشکی از جیب شوهرم پول برداشتم رفتم یه جفت جوراب شیک ، هدیه روز مرد براش خریدم بعد دیدم یه مقدار از پولش هم اضافه اومده حيفم اومد بذارم سر جاش رفتم واسه خودم يه جفت النگو خريدم ايا كار بدى كردم؟!😔😂😁 روز مرد پیشاپیش مبارک 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و سوم با بالا آمدن آفتاب، عرق کارگری برپیشانی ام نشست و با آستین عرقم را پاك کردم. وقت نهار رسیده بود,کارگر ها با هم شوخی میکردند و دست صورتشان را میشستن, به عنوان آخرین نفر بیل را در زمین نشاندم و براي شستن دست و صورت راه افتادم, به چاه که رسیدم همه ي کارگرها رفته بودند، به جوانی که ,هنگام کار، زیاد به او توجه داشتم, ریش کم پشت و سیاهی داشت,قدش کوتاه بود ولاغر اندام، سطل را داخل آب انداختم و ریسمان را کشیدم,قبل از اینکه سطل آب را جلوی پایش بگذارم,گفتم:سلام,خدا قوت. خجالت کشید و تنها گفت:سلام. تا به حال هر چی دیده بودم آدم بی حیا و پر رو و دریده بود,این یکی حیا را از سر گذرانده بود. آنقدر خجالتی که نمی توانستم چطور با او هم صحبت شوم.گفتم؛ بفرمایید. بدون اینکه چیزي بگوید,سرش را تکان داد, لبخند ملیحی زد و همراه من دست و صورتش راشست. یک روز گذشت,روز ها در خانه ابو اسحاق نمی گذشتند,فقط تکرار می شدند امروز همان دیروز بود,با این فرق که جای دیگری از زمین را شخم می زدیم، شب یکشنبه بود،من با آنکارگرخجالتی بیشتر رفیق شده بودم,بیشترین کلماتی که با من حرف زد همان چند کلمه اي بود که وقتی از او پرسیدم چرا اینقد ساکتی جواب داد:از بچگی همین طور بودم. آنشب روي ایوان نشسته بودم و پاهایم را آویزان از ایوان تکان تکان می دادم و به نخلستان تاریک نگاه می کردم, سیمرغ که در خانه ابوالاسحاق چند بار مورد تهدید گربه خانگی آنه ها قرارگرفته بود,دست ازپا خطا نمی کرد و روي پاي من نشسته بود,دلم هواي قهوه کرد,به اندازه کافی قهوه در بساطم داشتم,به مأمن، هوان جوان کم رو که کنار من چهار زانو نشسته بود,گفتم: - قهوه دوست داري؟ گفت:اوو و م م راستش چطور بگویم,اهل قهوه خوردن نیستم. حرف زدن برایش خیلی سخت بود, به زور باید دو کلمه حرف از دهانش می کشیدم. - به نظرت باید از کجا آب جوش پیدا کنم ؟ مأمن کمی فکر کرد و گفت: - از مطبخ. - آه رفیق تو چه نبوغ سر شاری داری, خودم میدانم مطبخ، مطبخ کجای این عمارت است. لبخند ملیحی زد و گفت:نمی دانم. از مأمن آبی گرم نمی شد,بلند شدم تا خودم مطبخ را پیدا کنم,قهوه را برداشتم و دور تا دور ایوانگشتم, با آدرس گرفتن از مردي عبوس و خشن,مطبخ را پیدا کردم,خجالت می کشیدم سر زده وارد شوم,سرفه اي کردم گفتم؛ یاالله، کسی نیست؟ صداي دختری آمد؛ بفرمایید. صدا کمی آشنا به نظر می رسید, ولی توجهی نکردم,آرام در را باز کردم و وارد مطبخ شدم، کسی در مطبخ نبود.بوي مشک به مشامم می رسید,عطری که می توانست مستم کند، کمی جلو رفتم و با صداي بسته شدن در, غیر ارادی برگشتم, تا با چشم خودم نمی دیدم باورم نمی شد,فکر می کردم جنی,پري ,چیزي باشد, ولی خودش بود.با تعجب گفتم: - دختر هارون! پشت در مانده بود که نبینمش ,کلید روی در بود, در راقفل کرد و کلید را در آورد و میان ذغال هاي سرخ آتش گرفته انداخت. - خوش آمدي ,مهمان نا خوانده,پارسال دوست,امسال آشنا سر جایم میخ کوب شدم ،از چیزي سر در نمی آوردم,حرف هایش بوي محبت نمی داد، او را خوب می شناختم، از کودکی حسود و عقده ای بود. ادامه داد:حتی براي دلخوشی من هم نمیتوانی به اسم صدایم کنی .نه؟ جواب ندادم، در آن وضعیت سکوت را بر هر چیزي ترجیح می دادم, هیچ گاه فکرش را هم نمی کردم که باز هم با او روبرو شوم,چند قدم با من فاصله داشت, از چشم هایش معلوم بود که دل خوشی از من ندارد، ابروهایش را بالا داد و گفت: - به مخیله ام نمی رسید روزي در خانه ابو اسحاق تو را ببینم، الحق که خدا صاحب انتقام است، تو از چه تعجب کرده ای؟ نکند تو هم از اینکه مرا در خانه ابو اسحاق می بینی؟تعجبی ندارد,فقیران همیشه کنیز اربابان بوده اند. - از جان من چه میخواهی؟ - چیز زیادي نمی خواهم ,خودت را ,شک نکن اگر به آن دخترك بی چشم و رو نرسیدی از نفرین من است. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و چهارم - تمامش کن بی حیا، من از آن اول هم دلم با تو نبود. قطره اي اشکی روي گونه اش دوید و گفت:توف,نمک نشناس کور بودي که محبت هاي مرا نمی دیدی؟شب هایی که برایت غذا می آوردم یادت نیست! یک دور از شال بلند روي سرش را باز کرد و ادامه داد: - چه از آن خانواده می خواهی,چقدر زر؟چند سکه؟پس من چه؟دوست داشتن من ملاك نبود! همچنان که یک دور دیگر از شالش را باز می کرد گفت:تقصیر تو نیست,زر و دینار چشمانت را کور کرده,همیشه بنت سلیمان برایت محبوبه بود,ولی مرا حتی یک بار هم آتیه صدا نزدی. نورمطبخ تنها ازذغال های سرخی بودکه تمام مطبخ راشبیه جهنم کرده بودند,عرق سردی روی پیشانی ام نشسته بود که باعرق کارگری زمین تا اسمان فرق داشت،شال آتیه تماماً بازشده بود, یک قدم جلو آمد،ضربان قلبم بیشتر شد،گفتم: - چرابایدنامحرم رابه اسم صدابزنم. بافریادي,بی صدا,گفت: - صدایت را ببر,او چطور ؟ او محرم بود؟ آتیه دست به شال برد,شال به کلی از روی سرش افتاد. عصبانی شدم و گفتم:چه کار میکنی؟ قدمی دیگر جلو آمد و گفت: - چیزي که همیشه می خواستم,رسیدن به تو، رسیدن به تو آرزوی دیرینه من بود. قدمی عقب رفتم و به دیوار بر خورد کردم و او قدم دیگرش دقیقا روبروی من بود,چشمانش به خماری می زد، گرماي نفسش را از یک قدمی حس می کردم ، قلبم بیش از پیش می تپید، می توانستم صداي قلبم را بشنوم ، آتیه دستش را روي شانه ام گذاشت ، راه فراری نداشتم ، در قفل بود، سیمرغ را می دیدم که نفسش از گرماي بی حد و اندازه مطبخ به تنگ آمده و به کناره در دیگري که جفت شده بود ولی سرما را نفوذ می داد پناه برده بود ، احساس می کردم راه فراري باز است، ولی دلم میل به فرار نداشت، بدن آتیه هر لحظه به من نزدیکتر می شد ، انگار زمان از حرکت ایستاده بود، به خودم آمدم، دلم می خواست خودم را از این وضعیت کثیف نجات دهم، شاید آتیه حواسش به آن در نبوده و آن راباز گذاشته باشد ، چشمانم را بستم و در دل خدا را خواندم ، ناگهان صدایی در مطبخ بلند شد ، کسی که صدایش بیشتر به پیر زنان شباهت داشت ، در می زد و با بی صبري آتیه را صدا می زد . -آتیه.....در را چرا قفل کردی دختر....آتیه آتیه دست و پایش را گم کرده بود ، از فرصت استفاده کردم ، به طرف دری که گمان می کردم باز است رفتم ، در را هُل دادم و وقتی که در باز شد ، انگار که باب بهشت را به رویم باز کرده باشند، پریدم داخل . ولی از بد روزگار ، آنجا تنها انبار مواد اولیه بود ، سیمرغ قدم قدم زنان پشت سر من آمد ، پیرزن همچنان در می زد و صدایش را از قبل بالاتر برده بود ، راهی نداشتم ، جز اینکه جایی براي مخفی شدن پیدا کنم ، با یک نگاه همه چیز را از چشم گذراندم : قفسه ها ، پشت کیسه هاي برنج ، اووووه چقدر قهوه ، بشکه هاي زیتون ، راه باز ! آن راه باز به کجا می خورد ؟ سرمای عجیبی به انبار می داد، احتمال می دادم به بیرون راه داشته باشد، سیمرغ را برداشتم و به سرعت دویدم ، همه جاي راه پله تاریک بود، از تاریکی پله ها ، چند بار زمین خوردم ، تا اینکه به بام امارت ابواسحاق رسیدم،مچ پایم درد میکرد، با یک دست پایم را گرم کردم ،دیگر خانه ابو اسحاق هم جای ماندن نبود . از پله های دیگری که مرا به ایوان می رساند پایین رفتم ، بعضی از کارگران از فرط خستگی و بی حالی خوابشان برده بود . تیر ، کمان و بقچه ام را برداشتم ، بدون اینکه کسی بفهمد ، از خانه ابو اسحاق رفتم . دخترک بی حیا نزدیک بود خدایم را از من بگیرد، قدیمی ها راست گفته اند هرچه سنگ است برای پای لنگ است، هر جا که می روم مشکل ، خرابکاري ،گویا وجودم نحس است ، یک نخلستان بزرگ جلوی رویم بود ، تمام روز را کار کرده بودم،خستگی امانم را بریده بود، چند تکه چوب خشک پیدا کردم ، آتش راه انداختم . و از خستگی زیاد، به نخلی که تکیه داده بودم ، نشسته خوابم برد. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan
☕ قسمت هفتاد و پنجم باغ هایی را که روبرویم می دیدم شباهت به بهشت داشت، زیبائی که مرا غرق در خود می کرد، آنقدرنورش زیاد بود که با دست جلوي صورتم را گرفتم، کم کم دستم را برداشتم، چشمم به آن نور عادت کرده بود ، بهشت را واضع تر می دیدم ، کسی ابتداي بهشت ایستاده بود ، نخل هاي خرما ، رَز های انگور و دیگر چیزها زیبا بودند ولی همه نورشان را از همان کسی می گرفتند که ابتدای بهشت ایستاده بود ، مردي به زیبائی او ندیده بودم ، زیبایی اش جذبه داشت، مرا وادار می کرد بدوم سمت بهشت ، همه چیز در آن لحظه براي من رسیدن به او بود، قدم اول را برداشتم ، ناگهان زمین باز شد . بین من و آن مرد به اندازه ی زیادی فاصله افتاد ، شاید اگر یک قدم دیگر بر می داشتم بعد آن دره عمیق می افتادم ، و به آن مرد زیبا رو می رسیدم، اما حیف که در لبه این پرتگاه بزرگ مانده بودم ، روي زمین دراز کشیدم،شکاف عیق شد وفاصله من از آن مرد بیشتر، با همه وجودم فریاد زدم و گریه کردم ، دستم را به سمتش دراز کردم، انتهای پرتگاه را می دیدم که مواد مذاب گداخته مثل موج دریا بالا و پایین می رفت ، در حین گریه متوجه پل چوبی شدم ، پلی که از تخته چوب هایی یک اندازه و طناب هاي محکم ساخته شده بود و می توانست مرا به بهشت برساند ، تنها راه ممکن همان بود ، به سمتش دویدم ، چند قدم روی پل چوبی جلو رفتم پل چنان تکانی خورد که لحظه اي مواد مذاب به چشمم مهیب و ترسناك آمد ، ترسیدم پرت شوم ، راه آمده را برگشتن تنها پاك کردن صورت مسئله بود، باید راهم را ادامه می دادم ، دویدم تا زودتر از وضعیت خطر ناک تکان خوردن های پل خلاص شوم ، هر لحظه امکان داشت ، جانم را از دست بدهم ، ناگهان یکی از تخته چوب های زیر پایم شکست ، احساس کردم ، زیر پایم خالی شده ، لرزي به اندامم افتاد، ایستادم، پاهایم مثل بید میلرزید ، فاصله زیادی با آن مرد نداشتم ، بازهم دویدم ، پل یک وَر شده بود ، با تکان زیادی که به من وارد شد ، به پشت سرم نگاه کردم ، یکی از طناب هاي اصلی پل پاره شده بود، غول ترس به جانم افتاد، دست و پایم را گم کردم ، فقط می دویدم تا خود را از آن مهلکه نجات دهم ، بدنم خیس عرق شده بود ،آن مرد انگار مرا صدا می زد ، ولی صدایش را نمی شنیدم ، صدایش ضعیف می رسید، فَوَران مواد مذاب اجازه نمی داد درست بشنوم، فقط چند قدم با او فاصله داشتم، ناگهان یکی از طناب هاي جلویی هم پاره شد ، فریاد زدم؛ خداااااااا کمکم کن. طناب هاي پشت سرم پاره شدند ، دستم را به چوبی از پل بند کردم ، عمیق و از روي ترس نفس می کشیدم ، پل آویزان بود و جزء طنابی چیزي از او باقی نمانده بود ، شانه هایم دیگر تاب و تحمل مقاومت را نداشتند ، یک قدم ، تنها یک قدم دیگر اگر می رفتم از پل چوبی گذر می کردم و خلاص می شدم، تصمیم رها کردن دستهایم را نداشتم ، ولی دیگر راهی نبود، باید تسلیم آتش می شدم ، نگاه امیدم به لبه پرتگاهی بود، که آرزوي رسیدن به آن را داشتم ، می خواستم نا امید از همه جا نگاهم را از آن بالا هم قطع کنم که دستی پر از محبت سمت من دراز شد ، صدایی که با آن می توانستم پدر داشتن را حس کنم ، صدایم می زد: - دستم را بگیر ......دستم را بگیر قبل از اینکه رها شوی.... دستش نزدیک من بود ، ولی نمی توانستم، دستم را به آن برسانم، تقلا کردم ، دستم رها شد ووقبل از اینکه رها شوم او دست مرا گرفت، چشمانم را به سختی باز کردم، از آتشی که‌ روشن کرده بودم جز خاکستر چیزی نمانده بود ، بدنم از شدت سرماي صبح می لرزید، دندانهایم به هم می سایید ، گره بقچه را که سرد تر از من بود ، باز کردم، شال بلند و پشمی که از قصر آورده بودم دور خودم پیچیدم ، دوست داشتم در جایی گرم چشمانم را ببندم و از همه چیز آسوده باشم ، بلند شدم بقچه و تیردان را روی کولم انداختم و به سمت پل چوبی راهی شدم ، هیچ جا مثل مسجد کوفه نمی توانست آرام بخش روح و جسمم باشد ، هرجا پا گذاشتم مشکلی پیش آمد، مسجد کوفه تنها جایی بود که براي من سراسر امنیت و خالی از درد سر بود. نویسنده؛ عاطف گیلانی این داستان ادامه دارد..... http://eitaa.com/cognizable_wan