فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا صدای سلبریتی ها بگوش نمیرسه
http://eitaa.com/cognizable_wan
گاهی زندگی سخت است
و گاهی ما سخت ترش میکنیم...
گاهی آرامش داریم ، خودمون خرابش میکنیم
گاهی همه چیز داریم اما محو تماشای نداشتهها میشیم
گاهی حالمون خوبه اما با نگرانی فردا خرابش میکنیم
گاهی میشه بخشید اما با انتقام ادامه اش میدیم
گاهی باید انصراف داد اما با حماقت ادامه میدیم
و گاهی... گاهی... گاهی... تمام عمر اشتباه میکنیم
و نمیدونیم یا نمیخوایم بدونیم
بیشتر مراقب خودمون ، تصمیماتمون و
گاهی... گاهیهای زندگیمون باشیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر زیبا
دعای فرج با چهره ی شهدا
http://eitaa.com/cognizable_wan
قدرت کلام را دست کم نگیر
کلام در زندگی انسان نقشی تعیین کننده دارد.
مثلا روزی زنی از من پرسید چرا زندگیش دستخوش فقر و تنگدستی شده ؟
او روزگاری صاحب مال و مکنت فراوان بود.
دریافتیم که او همواره خسته از اداره ی آن خانه و زندگی ، یکریز می گفته :
"دیگر از همه چیز به تنگ آمدم،
کی می شود تنها در یک لانه زندگی کنم "و افزود: "بله، اکنون تنها و در یک خانه ی کوچک زندگی میکنم...!"
بهتر است بدانید ذهنِ نیمه هشیار
حس شوخ طبعی ندارد
و مردم اغلب با شوخی هایشان تجربه هایی ناخوشایند برای خود می آفرینند. حتی به شوخی هم هر کلمه ای را بر زبانتان جاری نکنید/راندا برن
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
خسرو رفت ماشینشو بیمه کرد.
کارمند بيمه: امیدوارم هیچ وقت از این بیمه استفاده نکنی.
خسرو: انشاالله تو هم از پولش خیر نبینی!!!!
😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
آقایان گوش به زنگ باشید
پروستات بعد از سن 45 سالگی آغاز به رشد می کند و اثبات شده که لیکوپن موجود در گوجه، مانع ابتلا به سرطان پروستات میشود.
از همان ابتدای جوانی روزانه یک عدد گوجه فرنگی در برنامه غذایی خود بگنجانید.
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
خوشحال زندگی کردن،
می تواند انتخاب هر روز تو باشد...
و همین انتخاب، کافیست تا انگیزه ای
قوی برای ادامه دادن داشته باشی...
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 مویز و اینهمه اثرات شگفت انگیز آن در بدن :
🔰 یک تصفیه کننده طبیعی خون
🔰 برای تاخیر در نشانه های پیری پوست
🔰 برای درمان پوکی استخوان
🔰 برای درمان ریزش مو
🔰 برای جلوگیری از سفیدی مو
🔰 برای درمان کم خونی
🔰 برای کاهش کلسترول بد
🔰 مفید برای کنترل فشار خون
🔰 برای کنترل گرسنگی
🔰 مناسب برای دندان
🔰 دارای الیاف مفید است
🔰 مفید برای استخوان
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
چقدر این جمله زیباست
انسانهای ناپخته
همیشه میخواهند
که در مشاجرات پیروز شوند...
حتی اگر به قیمت
از دست دادن "رابطه" باشد...
اما انسانهای عاقل
درک میکنند که گاهی
بهتر است در مشاجره ای ببازند،
تا در رابطه ای که
برایشان با ارزش تر است
"پیروز" شوند...
هیچگاه فراموش نکنیم که هیچکس بر دیگری برتری ندارد ؛
مگر به " فهم و شعور "
مگر به " درک و ادب "
مگر به "تعبد و بندگی"
آدمی فقط در یک صورت حق دارد به دیگران از بالا نگاه کند و آن هنگامی است که بخواهد دست کسی را که بر زمین افتاده را بگیرد و او را بلند کند !
و این قدرت تو نیست ؛
این "انسانیت " است..
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
زن جوانی که شوهر میلیاردری داشت ، دچار سرطان کلیوی شد،
بعد از مدتی بستری از بیمارستان مرخص شد،
هنگامی که زنان همسایه و قوم خویش و دوستان جوانش برای عیادتش می امدند در جواب همه انها که بیماری اش را میپرسیدند میگفت * ایدز * دارد.
این امر توجه دخترش را به خود جلب کرد تا اینکه بعد از رفتن مهمانها از مادرش پرسید:
مادر جان چرا به انها میگویی ایدز داری در حالی که بیماری ات چیز دیگریست ؟
مادر گفت دیر یا زود مرگم فرا میرسد،
این را گفتم تا هیچ کدام از این زنها بعد از مرگم، بفکر ازدواج با پدرتان نیوفتن …!!
گویند شیطان بعداز شنیدن این حرف در گوشه ی مجلس به خودزنی, گریه و استغفار و در آخر به سجده ی زنها، مشغول شد...! 😂😂
😍ʝoiŋ
╰─►👻 http://eitaa.com/cognizable_wan
یک تصمیم برای تغییر سرنوشت
آلفرد نوبل از جمله افراد معدودی بود که این شانس را داشت تا قبل از مردن، آگهی وفاتش را بخواند.
زمانی که برادرش لودویگ فوت شد، روزنامهها اشتباهاً فکر کردند که نوبل معروف (مخترع دینامیت) مرده است.
آلفرد وقتی صبح روزنامهها را میخواند با دیدن آگهی صفحه اول، میخکوب شد: آلفرد نوبل، دلال مرگ و مخترع مرگآورترین سلاح بشری مرد!
آلفرد، خیلی ناراحت شد. با خود فکر کرد: آیا خوب است که من را پس از مرگ اینگونه بشناسند؟
سریع وصیتنامهاش را آورد. جملههای بسیاری را خط زد و اصلاح کرد.
پیشنهاد کرد ثروتش صرف جایزهای برای صلح و پیشرفتهای صلح آمیز شود.
امروزه نوبل را نه به نام دینامیت، بلکه به نام مبدع جایزه صلح نوبل، جایزههای فیزیک و شیمی نوبل و... میشناسیم.
او امروز، هویت دیگری دارد. یک تصمیم، برای تغییر یک سرنوشت کافی است.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#گلچین_سخنان_بزرگان
اگر خدا #خیری برای تو بخواهد هیچکسی نمیتواند لطف #خدا را از تو برگرداند
🌷🌷
با مردم يه جورى #خوب باشيد كه تا آخر عمرشان هركسی رو ديدند بگویند :
#ولی_اون_يه_چيز_ديگه_بود...
🌷🌷
#دیروز سادگی زیباترین رنگ دنیا بود #امروز سادگی بزرگترین #خطای آدمهاست
🌷🌷
هر كسی #شخصيتي داره ولي متاسفانه بعضيا اصلا #شخصيت ندارن
🌷🌷
این ماییم که دیگران را #مغرور میکنیم
چون بهشون ارزشی میدیم که هیچوقت #ارزششو ندارند
🌷🌷
رابطه بدون #اعتماد مثل گوشی تلفنی است که #انتن نمیده فقط میتونی باهاش #بازی کنی
🌷🌷
از گذشتت #پشیمان نباش ، ازش #درس بگیر .
🌷🌷
#دل_بستن مثل پرت کردن یک سنگ در دریاست
#دل_کندن مثل پیدا کردن همون سنگ از دریاست
🌷🌷
آدما موقع #نياز انقدر باهات خوب ميشن كه دعا میکنی هميشه #محتاج بمانند
👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
براے فشار خون از توت فرنگی،سیر،زیتون،گلابی استفاده ڪنید!
🍀 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️ مردی که راضی به فروش قلب خود شد! ❤️❗️
☆ مردی در سمنان بدلیل فقر زیاد و داشتن سه فرزند و یک زن ( یک پسر 6 ساله ، یک دختر 3 ساله ، و یک پسر شیر خوار ) قلب خود را برای فروش گذاشت ، و از او پرسیدند که چرا قلبت رو برای فروش گذاشتی ، اونم پاسخ داده بود چون میدونم اگه بخوام کلیم رو بفروشم کسی بیشتر از 20 میلیون کلیه نمیخره که با این مبلغ نمیشه یه سقف بالا سر خود گذاشت،
☆ اون مرد حدود چهار ماه در شهرای اطراف بصورت غیر قانونی آگهی فروش قلب با گروه خون O+ گذاشت .
بعد از 4 ماه مرد میلیاردی از تهران که پسری 19 ساله داشت و پسرش 3 سال بود که قلبش توانایی کار کردن را نداشت و فقط با دستگاه زنده نگهش داشته بودن ،
☆ مرد تهرانی چند روز بعد از خواندن آگهی به سراغ فروشنده قلب میره و با هاش توافق میکنه که 200 میلیون تومن قلبش را برای پسرش بخرد ،
و مرد تهرانی بهش گفته بود که من مال و ثروت زیاد دارم و دکتر آشنا هم زیاد دارم و به هرچقدر بگن بهشون پول میدم که با اینکه این کار غیر قانونیه ولی انجامش بدن ، مرد فروشنده به مرد تهرانی میگه زن و بچه ی من از این مسئله خبر ندارن و ازت خواهش میکنم اول پول رو به حساب زنم بفرست و بعد من قلبم رو به پسرتون میدم ، مرد تهرانی قبول میکنه ، و بعد از کلی آزمایشات دکتر متخصص قلبی که آشنای مرد تهرانی بود میگه با خیال راحت میشه این عمل رو انجام داد،
☆ روز عمل فرا میرسه و مرد فروشنده و اون پسر 19 ساله رو وارد اتاق عمل میکنن و دکتر بیهوشی مرد فروشنده رو بیهوش میکنه و زمانیکه میخواست پسر 19 ساله رو بیهوش کنه متخصص قلب میگه دست نگهدار و فعلا بیهوش نکن، دستگاه داره چیز عجیبی نشون میده و داره نشون میده که قلب این پسر داره کار میکنه ، دکتر جراحی که اونجا بوده به دکتر قلب میگه آقای دکتر حتما دستگاه مشکل پیدا کرده و به پرستاره میگه یه دستگاه دیگه بیار ، دستگاه جدید رو وصل میکنن و دکتر قلب میگه سر در نمیارم چطور ممکنه قلب این پسر تا قبل از وارد شدن به اتاق عمل توانایی کار کردن رو نداشت ، و میگه تا زمانی که مشخص نشه چه اتفاقی افتاده نمیتونم اجازه ی این عمل رو بدم ، و دکتر قلب میره پرونده پسر 19 ساله رو چک میکنه و میبینه که تمام اکوگرافی که از قلب این پسر گرفته شده نشون دادن که قلب پسر مشکل داره و دکتر ماجرا رو برای پدر پسر 19 ساله تعریف میکنه و بهش میگه دو باره باید اکوگرافی و آزمایشات جدیدی از پسرتون گرفته بشه ، دکتر قلب سریعا دست به کار میشه و بعد از گرفتن آزمایشات و اکوگرافی میبینه قلب پسر بدون کوچکترین اشکال در حال کار کردنه و پدرش میگه یک اتفاق غیر ممکن افتاده و باید دستگاهها رو از بدن پسرتون جدا کنیم چون قلب پسرتون خیلی عالی داره کار میکنه ، پدر پسر به دکتر میگه آقای دکتر تورو خدا دستگاهها رو جدا نکن پسر من میمیره ، دکتر قلب بهش قول میده که اتفاقی برای پسرس پیش نمیاد و دستگاها رو جدا میکنه و میبینه قلب پسر 19 ساله بدون هیچ ایراد و مشکلی داره کار میکنه و پدر پسر به دکتره میگه چطور همچین چیزی ممکنه ، دکتره بهش میگه فقط تنها چیزی که میتونم بگم اینه که اون فروشنده باعث شده خدا یک معجزه به ما نشون بده ، پسر 19 ساله به پدرش میگه بابا تو اتاق عمل یه آقایی دستشو گذاشت رو قلبم یه چیزی رو به من میگفت و چند بار تکرارش کرد و بهم میگفت پسرم از حالا به بعد قلب تو واسه همیشه توانایی کار کردن رو داره فقط حتما به پدرت بگو که به مرد فروشنده کمک کنه که بتونه زندگیشو عوض کنه،،،
☆ پدر پسره و دکتر قلب از شنیدن این حرف نمیدونستن باید چی بگن و فقط منتظر شدن تا مرد فروشنده بهوش بیاد ، وقتیکه مرد فردشنده بهوش میاد پدر پسر و دکتر قلب باهاش صحبت میکنن و بهش میگن تو اتاق عمل نمیدونیم چه اتفاقی افتاد که یهو همه چی تغییر کرد و قلبی که 3 سال توانایی کار کردن رو نداشت یهویی بدون مشکل شروع به کار کردن کرد،
☆ مرد فروشنده بهشون میگه من میدونم چی شده ،
و بهشون میگه قبل اینکه من بیهوش بشم ، تو دلم گفتم یا الله خودت میدونی بچه یتیم و بچه ی بدون پدر یعنی چی و بهش گفتم الله جان قربونت برم تورو به اون خدا بودنت که زمین واسمان در دستان توست قسم میدم که بی بی مریم رو در مسجد قفل شده میوه غیر فصل خوراندی به بچهام رحم کن .
دکتر قلب و پدر پسر با شنیدن این حرفا بسیار ناراحت میشن و پدر پسره با چشمای پر از اشک بهش میگه چون تو باعث شدی خدا پسرمو شفا بده 1 میلیارد تومن بهت هدیه میکنم که بری زندگیتو تغییر بدی.
💥حالا اگه یه ذره هم ناراحت شدی و دلت به الله شد ، این داستان زیبا رو برای بقیه بفرست و دلشون رو به الله وصل کنن 😭
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✅ میانمار به مرحله کشتن مسلمانان در کف خیابانها رسید
⭕️ لعنت خداوند بر غربزدگان و آمریکا پرستان
#میانمار
.
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_هفتم
مهیا گوشه ای ایستاد
پاهایش را تند تند تڪان مے داد و خیره به دو ماموری بود ڪه مشغول نوشتن چیزهایے در پرونده آبی رنگ بودند
ــــ حالتوڹ خوبہ؟؟
مهیا سرش را بلند ڪرد و به شهاب ڪه این سوال را پرسیده بود نگاهے ڪرد
ــ آره خوبم فقط یڪم شوڪه شدم
شهاب با تعجب پرسید
ـــ شوڪه برا چے؟
ـــ آخه ایڹ همہ بسیجے اوڹ هم یہ جا تا الاڹ ندیده بودم
شهاب سرش را پایین انداخت و ریز ریز خندید ڪه درد زخمش باعث شد اخم ڪنه
ــــ خب آقای مهدوی لطفا برامون توضیح بدید دقیقا اون شب چه اتفاقی افتاد
با صدای مامور سرشان را طرف سروان برگرداندند
مهیا بر اتیکت روی فرم لباس مامور زوم کرد آرام زمزمه ڪرد
ــــ سروان اشکان اصغری
ـــ اون شب من بعد مراسم موندم تا وسایل هیئت رو بزارم تو پایگاه ها ڪه دیدم یڪی صدام میڪنه سرمو ڪه بلند ڪردم دیدم خانم رضایی هستن ڪه چند پسر دنبالشون می دویدند با پسرا درگیر شدم یڪشونو یه مشت زدم زود بیهوش شد مطمئنم مست بود چون ضربه ی من اونقدرا محڪم نبود من با دو نفر دیگه درگیر بودم ڪه اون یڪی بهوش اومد و با چاقو زخمیم ڪرد
ـــ خانم رضایی گفتن ڪه شما قبل از اینڪه زخمی بشید به ایشون گفتید برن تو پایگاه خواهران؟؟
ـــ بله درسته
سروان سری تکون داد
ـــ گفتید رفتید تو پایگاه خواهران
مهیاــ بله
ـــ آقای مهدوی مگه کسی از خانما اونجا بودن که در پایگاه باز بود ؟
شهاب از نشستن زیاد زخمش خونریزی ڪرده بود از درد ملافه را محڪم در دستانش فشرد
ـــ وسایل زیاد بود نمیشد همه رو تو پایگاه برادران بزاریم برای همین میخواستم یه تعدادیشو بزارم تو پایگاه خواهرا
ـــ خب خانم رضایی شما قیافه های اونا رو یادتونه
ـــ نخیر یادم نیست
ـــ یعنی چی خانم یادتون نیست
مهیا ڪه از دست این سروانِ خیلی شاڪی بود با عصبانیت روبه سروان گفت...
ـــ جناب دیشب تاریک بود و من ترسیده بودم وقت نداشتم که زل بزنم بهشون بعدشم شما چرا اینطوری با من حرف میزنید اون از دیشب که می خواستید منو بازداشت کنید اینم از الان اصلا یه دفعه ای بگید ایشونو من زدم ناکار کردم
شهاب از عصبانیت و شنیدن قضیه بازداشت خیلی تعجب ڪرد
در باز شد و پرستار وارد شد
ـــ جناب سروان وقتتون تموم شد بیمار باید استراحت ڪنه
سروان سری تڪان داد واخمی به مهیا کرد
ــــ آقای مهدوی فردا یک مامور میفرستم برای چهره نگاری
ـــ بله در خدمتم
ـــ خداحافظ ان شاء الله بهتر بشید
شهاب تشڪری ڪرد
پرستار رو به مهیا گفت
ـــ خانم شما هم بفرمایید بیرون وقت ملاقات تموم شد
مهیا به تڪان دادن سرش اڪتفا کرد
سروان و پرستاراز اتاق خارج شدند
مهیا دو قدم برداشت تا از اتاف خارج شود ولی پشیمون شد با اینڪه از شهاب خوشش نمی آمد اما بی ادب نبود باید یه تشڪری بکنه دو قدم رو برگشت
ـــ شه.. منظورم آقای برادر
ـــ بله
ـــ خیلی ممنون
خیلی به خودش فشار آورده بود تا این دو ڪلمه را بگویید
ـــ خواهش میڪنم اما
مهیا وسط صحبتش پرید
ـــ برادر لطفا امر به معروف و نهی نمیدونم چی نکن
شهاب سرش را پایین انداخت
ــ نمی خواستم امر به معروف و نهی از منڪر بڪنم فقط میخواستم بگم ڪاری نڪردم وظیفه بود
مهیا ڪه احساس می ڪرد بد ضایع شده بود زود خداحافظ کرد و از اتاق خارج شد به در تکیه داد و محکم به پیشانیش زد
ـــ خاڪ تو سرت مهیا...
http://eitaa.com/cognizable_wan
بعد از بیرون آمدن مهیا همه به اصل قضیه پی برده بودند و دلیل ماندن مهیا در اتاق را فهمیدند
مهیا و خانواده اش بعد از خداحافظی با خانواد مهدوی به خانه برگشتند
مهیا وارد اتاقش شد فردا ڪلاس داشت ولے دقیقا نمیدانست ساعت چند شروع ڪلاس هست
سراغ گوشیش رفت شارژ تمام ڪرده بود به شارژ وصلش ڪرد
ــــ اوه اوه چقدر smsو میس ڪال
ڪلی تماس از نازی و مامانش داشت بقیه هم از یه شماره ناشناس
پیام ها رو چڪ کرد که پیام از نازی داشت ڪه ڪلی به او بدو بیراه گفته بود و یڪ پیام از زهرا و بقیه هم از هماڹ شماره ے ناشناس یکی از پیام ها را باز ڪرد
ـــ سلام خانمي جواب بده ڪارت دارم
بقیه پیام ها هم با همین مضمون بودند
شروع ڪرد تایپ ڪردن
ـــ شما
برای زهرا هم پیامی فرستاد ڪه فردا ڪلاس ساعت چند شروع میشہ
بعد از چند دقیقه زهرا جواب پیامش را داد
گوشیش را ڪنار گذاشت یاد طراحی هایش افتاد ڪه باید فردا تحویل استاد صولتی مے داد
زیر لب ڪلی غر زد
لب تاپش را روشن ڪرد و شروع ڪرد به طراحے
ڪش و قوسے بہ ڪمرش داد همزمان صدای اذان از مسجد محله بلند شد هوا تاریڪ شده بود
ـــ واے ڪی شب شد
مثل همیشه پنجره ی اتاقش را بست
و دوباره مشغول طراحي شد...
ـــ همینجا پیاده میشم
پول تاڪسي را حساب ڪرد و پیاده شد
روبه روی دانشگاه ایستاد خودش را برای یڪ دعواے حسابے با نازی آماده ڪرده بود
مغنعه اش را جلو آورد تا حراست دوباره به او گیر ندهد از حراست ڪه گذشت مغنعه اش را عقب ڪشید
با دیدن نازی و زهرا ڪه به طرفش می آمدند
برگشت و مسیرش را عوض ڪرد
ــــ وایسا ببینم ڪجا داری فرار مے ڪنی
ـــ بیخیالش شو نازی
ـــ تو خفه زهرا
مهیا با خنده قدم هایش را تند ڪرد
ـــ بگیرمت میڪشمت مهیا وایسا
مهیا سرش را برگردلند و چشمڪی برای نازی زد
تا برگشت به شخصی برخورد ڪرد و افتاد
ــــ واے مهیا
دخترا به طرفش دویدن وڪنارش ایستادن
مهیا سر جایش ایستاد
ـــ وای مهیا پیشونیت زخمی شده
مهیا با احساس سوزشی روی پیشونیش دستش را روی زخم ڪشید
ـــ چیزی نیست
با دیدن جزوه هایش در دستان مردونه ای سرش را بلند ڪرد پسر جوانی بود ڪه جزوه هایش را از زمین بلند ڪرده مهیا نگاهی به پسره انداخت اولین چیزی ڪه به ذهنش رسید مرموز بودنش بود
ــــ شرمنده حواسم نبود خانم....ِ
نازی زود گفت
ـــ مهیا .مهیا رضایی
مهیا اخم وحشتناڪی به نازی ڪرد
ـــ خواهش میڪنم ولی از این بعد حواستونو جمع ڪنید
مهیا تا خواست جزواش را از دستش بکشد
دستش را عقب ڪشید لبخند مرموزی زد و دستش را جلو آورد
ـــ صولتی هستم مهران صولتی
مهیا نگاهی به دستانش انداخت با اخم بهش نگاهی ڪرد و غافلگیرانه جزوه را از دستش ڪشید و به طرف ساختمان رفت نازی و زهرا تند تند پشت سرش دویدند
تا نازی خواست چیزی بگوید مهیا با عصبانیت گفت
ـــ تو چته چرا اسم و فامیلمو گفتی ها
ـــ باشه خو چی شد مگه ولی چه جیگری بود
ــــ بس کن دیگه حالت بهم نمی خوره همچین حرفایی بزنی
زهرا برای آروم ڪردن اوضاع چشم غره ای به نازی رفت دست مهیا را گرفت
ـــ نازی تو برو کلاس ما بریم یه چسب بزنیم رو زخم مهیا میایم
و به سمت سرویس بهداشتی رفتن
ــــ آخ آخ زهرا زخمو فشار نده
ـــ باشه دیوونه بیا تموم شد
نگاهی به خودش در آینه انداخت
به قیافه ے خودش دهن کجی زد
به طرف ڪلاس رفت تقه ای به در زد
ـــ اجازه هست استاد
استاد صولتی با لبخند اجازه داد
مهیا تا می خواست سر جایش بشیند با دیدن مهران صولتی اخمی ڪرد و سرجایش نشست
همزمان نازی در گوش شروع به صحبت کرد
ــ وای این پسره مهران برادر استاد صولتیه
ـــ مهران ڪیه
ـــ چقدر خنگے تو همین که بهت زد
مهیا با این حرف یاد زخمش افتاد دستی به اخمش کشید
ـــ دستش بشکنه چیکارکرد پیشونیمو
با شروع درس ساڪت شدند...
↩️ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
اگر عادت داری همیشه روی مبلها و فرشها را بپوشانی، زندگی نمیکنی! اگر پنجرهها را به بهانهی آنکه پردهها کثیف میشوند باز نمیکنی، زندگی نمیکنی! اگر روکش مشمایی صندلیهای ماشینت را هنوز دور ننداختهای زندگی نمیکنی!
دیر میشود عزیز... بیا دست برداریم از این اسارت کهنه که به مسخرهترین طرز ممکن نامش شده قناعت و چنگ انداخته به باورهایمان... عمر تمام این وسایل میتواند از من و تو و نسل آیندهمان بیشتر باشد! چه عیبی دارد؟ کثیف شدند تمیزشان میکنیم.
ما معنای مراقبت را اشتباه فهمیدهایم. نباید این ترس باعث شود لذت بردن از آنها را فراموش کنیم! اگر راحتتر زندگی کنیم آرامتر و کمدغدغهتر هم خواهیم بود.
فقط فکر کن که چه صفایی داشته رقص نسیم و پردههای بلند رو به حیاط و آن همه گلدان در جایجای زندگی. و چه لذتش بیشتر بود شستن و تکاندن فرشهای لاکی پس از فصلی و سالی. حالا در آپارتمانهایمان اسیر شدهایم در میان این روکشها و حفاظها...
خوشبختی واقعی همین حوالیست، در سادگی، در سهلگیری زندگی! روی زندگی را نپوشانیم❣️
http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️
#همسرانه
*همه بخونن*
❓ *چه کنیم تا فرزندی با پشتکار تربیت کنیم* ؟
❓ *چه کنیم تا فرزندان مان با یک شکست ناامید نشوند* ؟
👈با فرزندتان بازی کنید
👈و هنگام بازی کاری کنید که یکی دو بار از شما شکست بخورد و با تلاش بیشتر پیروز شود.
👈ّ برای فرزندتان قصه بگویید
و آخر داستان را به دو شکل تمام کنید :
⏪ یک بار همراه با شکست
⏪ و یک بار همراه با تلاش و رسیدن به پیروزی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌀دانستنی های جالب درباره زنان👩👩🦰👱♀
1. یک زن در طول زندگی حدود 2 تا 3 کیلو رژ لب می خورد.
2. زنان به طور قابل توجهی کابوس های بیشتری نسبت به مردان دارند و رویاهای آنها معمولا عاطفی تر است
3. زنان بین 30 تا 64 بار در سال گریه می کنند در حالی که مردان فقط بین 6 تا 17 بار گریه می کنند.
4. به دلیل تولید زیاد استروژن در دوران بلوغ، مغز دختران به طور کلی دو سال زودتر از پسران بالغ می شود.
5. زنان تمایل دارند بیشتر از مردان صحبت کنند. یک مطالعه جدید نشان می دهد که زنان به طور متوسط روزانه 13000 کلمه بیشتر از مردان صحبت می کنند.
6. به طور متوسط زنان 2-5 سال بیشتر از مردان زندگی می کنند.
7. در حین ورزش سوخت اصلی زنان چربی است ولی برای آقایان کربوهیدرات است.
8. مغز یک زن 9 درصد کوچک تر از مغز یک مرد است اما تعداد سلول های مغزی زن و مرد یکسان بوده و تنها تراکم این سلول ها در مغز زن بیشتر است.
10. زنان راحت تر به شخصی اعتماد می کنند که بیش از 15 ثانیه آنها را در آغوش بکشد.
11. زنان حدود 2 برابر بیشتر از مردان پلک می زنند.
🆔http://eitaa.com/cognizable_wan
زندگی را زنده کن....
عشق را""اد""کن....
به احساسات قشنگت""پی ام""بده....
غم رو""دلیت""کن....
برای غرورت""آف""بزار،،،، بگو، بشکن دنیا دوروزه!!!!
خیانت رو ""هک ""کن.....
از
انسانیت""کپی""بگیرو""سندتوال""کن....
با صداقت، وفاومعرفت هم""چت""کن....
از زیباترین خاطره های زندگیت""وب""بگیر....
بازنده نباش...!!!
زندگی رازنده کن...
🌹🌹🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
سلام کردن و گرفتن دست یکدیگر توسط پارسیان به مصر راه پیدا کرد.
پس از فتح مصر توسط ایرانیان در دوران هخامنشی، مصریان هیچگونه نوع حالت سلام به یکدیگر نداشتند و فقط سلام با حالت گفتاری انجام میشد ، تا اینکه با دیدن نوع سلام پارسیان این رسم را از آنها فرا گرفتند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پرنده پاتو یا ننه من غریب ها ، استادان فن استتار هستند ، آن ها از حالت بدن خود ، برای استتار استفاده می کنند به طوری که گویی بخشی از کنده درخت هستند.
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️ بزرگترین صخره جهان از جنس طلای خالص در برونئی!
بازدیدکنندگان قبل از ورود تفتیش می شوند تا ابزار تیز و برنده با خود داخل نبرند!
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
اصطلاح « #مرا_به_خير_تو_اميد_نيست_شر_مرسان» به اين معناست که اگر نفعي نمي رساني، لااقل مزاحمت و دردسر هم ايجاد نکن. اين مثل در واقع بخشي از شعر يکي از حکايت هاي #گلستان سعدي است که در باب چهارم آن آمده است و شنيدن آن خالي از لطف نيست.
آورده اند که ...
يکي از شعرا پيش امير دزدان رفت و او را ثنا گفت ، امير دزدان دستور داد جامه آن بينوا را از تنش برکشيدند و از ده بيرون کردند .
شاعر برهنه و بخت برگشته در سرما مي رفت تا خود را به سرپناهي برساند ، که سگان آن آبادي به ناگهان به دنبال او افتادند ، خواست تا سنگي بردارد و سگ ها را با آن از خود دور کند اما زمين يخ بسته بود و سنگ از زمين کنده نمي شد در همان حال زار شاعر گفت : «اين حرامزاده مردمان هستند که سنگ را بسته و سگ را گشوده اند !»
امير دزدان از دور اين سخن بشيند و بخنديد و گفت : «اي حکيم از من چيزي بخواه» ، گفت : «جامهٔ خود را خواهم اگر از روي کرم انعام فرمايي.»
اميدوار بود آدمي به خير کسان
مرا به خير تو اميد نيست شر مرسان
#تمثیل
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan