eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌾 🍃🌺🍂•┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• 🌿🍂 •┈••✾◆🍃🌸🍃◆✾••┈• ❣ ♦️ ♦️ 👌 داستان کوتاه و بسیار پندآموز در باره نماز 💭 شیطان با بنده ای همسفر شد موقع نماز صبح، بنده نماز نخوند موقع ظهر و عصر هم، نماز نخوند موقع مغرب و عشاء رسید، بازم بنده نماز بجای نیاورد 💭 موقع خواب شیطان به بنده گفت من با تو زیر یک سقف نمی خوابم چون پنج وقت موقع نماز شد و تو یک نماز نخوندی میترسم غضبی از آسمان بر این سقف نازل بشه که من هم با تو شامل بشم 💭بنده گفت تو شیطانی و من بنده خدا ، چطور غضب بر من نازل بشه ؟ شیطان در جواب گفت من فقط یک سجده اونم به بنده خدا نکردم از بهشت رانده شدم و تا روز قیامت لعن شدم در صورتیکه تو از صبح تا حالا باید چند سجده به خالق میکردی و نکردی وای به حال تو که از من بدتری ؟؟؟؟ 🔥«شیطان که رانده شد بجز یک خطا نکرد خود را به سجده ی آدم رضا نکرد شیطان هزار بار بهتر ز بی نماز او سجده بر آدم و او بر خدا نکرد»🔥 💠✨ از پاهايي که نمي توانند تو را به اداي نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. 💛 رسول الله فرموده اند : ✨ ترك نماز صبح: نور صورت ✨ ترك نماز ظهر: بركت رزق ✨ ترك نماز عصر: طاقت بدن ✨ ترك نماز مغرب: فايده فرزند ✨ ترك نماز عشاء: آرامش خواب را از بين میبرد چه تعبیر زیبایی ... *┄┄┄••❅💞❅••┄┄┄* http://eitaa.com/cognizable_wan 🍁 🌿 🌾🍂 🍃🌺🍂 💐🌾🍀🌼🌷🍃
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ ساعت از یک بامداد🕐 میگذشت، کمتر از دو ساعت تا تحویل سال ١٣٩٠ مانده بود و در این نیمه شب رؤیایی، خانه کوچکمان از همیشه دیدنی تر بود. روی میز شیشه ای اتاق پذیرایی هفت سین ساده ای چیده بودم🍃 و برای چندمین بار 🔥سَعد🔥 را صدا زدم که اگر ایرانی نبود دلم میخواست حداقل به اینهمه خوش سلیقه گی ام توجه کند.😕 باز هم گوشی به دست از اتاق بیرون آمد، سرش به قدری پایین و مشغول موبایلش بود که فقط موهای ژل زده مشکی اش را میدیدم و تنها عطر تند و تلخ پیراهن سپیدش حس میشد. میدانستم به خاطر من به خودش رسیده و باز از اینهمه سرگرمی اش کلافه شدم که تا کنارم نشست، گوشی📱 را از دستش کشیدم. با چشمان روشن و برّاقش نگاهم کرد و همین روشنی زیر سایه مژگان مشکی اش همیشه خلع سالحم میکرد که خط اخمم شکست و با خنده توبیخش کردم _هر چی خبر خوندی،بسه!😕 به مبل تکیه زد، هر دو دستش را پشت سرش قفل کرد و با لبخندی که لبانش را ربوده بود، جواب داد _شماها که آخر حریف نظام نشدید، شاید ما حریف نظام شدیم!😏 لحن محکم عربی اش وقتی در لطافت کلمات فارسی مینشست، شنیدنی تر میشد که برای چند لحظه نیمرخ صورت زیبایش را تماشا کردم تا به سمتم چرخید و به رویم چشمک زد. به صفحه گوشی نگاه کردم،👀📱 سایت العربیه باز بود... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ به صفحه گوشی نگاه کردم،.. سایت العربیه باز بود و ردیف اخبار سوریه که دوباره گوشی را سمتش گرفتم و پرسیدم : _با این میخوای انقلاب کنی؟ و نقشه ای دیگر به سرش افتاده بود که با لبخندی مرموز پاسخ داد : _میخوام با دلستر🍾 انقلاب کنم! نفهمیدم چه میگوید و سرِ پُرشور او دوباره سودایی شده بود که خندید و بی مقدمه پرسید: _دلستر میخوری؟ میدانستم زبان پُر رمز و رازی دارد و بعد از یک سال ، هنوز رمزگشایی از جمالتش برایم دشوار بود که به جای جواب، شیطنت کردم : _اون دلستری که تو بخوای باهاش انقلاب کنی، نمیخوام! دستش را از پشت سرش پایین آورد، از جا بلند شد و همانطور که به سمت آشپزخانه میرفت، صدا رساند _مجبوری بخوری! اسم انقلاب ، هیاهوی ٨٨ را دوباره به یادم آورده بود که گوشی را روی میز انداختم با دلخوری از اینهمه مبارزه بی نتیجه، نجوا کردم : _هرچی ما سال ٨٨ به جایی رسیدیم، شما هم میرسید! با دو شیشه دلستر لیمو برگشت، دوباره کنارم نشست و نجوایم را به خوبی شنیده بود که شیشه ها را روی میز نشاند و با حالتی منطقی نصیحتم کرد : _نازنین جان! انقلاب با بچه بازی فرق داره! خیره👀 نگاهش کردم و او به خوبی میدانست چه میگوید که با لحنی مهربان دلیل آورد _ما سال ٨٨ بچه بازی میکردیم! فکر میکنی تجمع تو دانشگاه و شعار دادن چقدر اثر داشت؟ و من بابت همان چند ماه، مدال دانشجوی مبارز را به خودم داده بودم که صدایم سینه سپر کرد : _ما با همون کارها خیلی به ضربه زدیم! در پاسخم به تمسخر سری تکان داد و.. ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ سری تکان داد و همه مبارزاتم را در چند جمله به بازی گرفت : _آره خب!کلی شیشه شکستیم! کلی کلاسها رو تعطیل کردیم! کلی با حراست و بسیجیها درافتادیم! سپس با کف دست روی پیشانی اش کوبید و با حالتی هیجان زده ادامه داد : _از همه مهمتر! این پسر سوریه ای یه دختر شرّ ایرانی شد! و از خاطرات خیال‌انگیز آن روزها چشمانش درخشید و به رویم خندید : _نازنین! نمیدونی وقتی میدیدم بین اونهمه پسر میری رو صندلی و شعار میدی، چه حالی میشدم! برا من که عاشق مبارزه بودم، به دست اوردن یه همچین دختری رؤیا بود! در برابر ابراز احساساتش با آن صورت زیبا و لحن گرم عربی، دست و پای دلم را گم کردم و برای فرار از نگاهش به سمت میز خم شدم تا دلستری بردارم که مچم را گرفت. صورتم به سمتش چرخید و دلبرانه زبان ریختم : _خب تشنمه! و او همانطور که دستم را محکم گرفته بود، قاطعانه حکم کرد : _منم تشنمه! ولی اول باید حرف بزنیم! تیزی صدایش خماری عشق را از سرم بُرد، دستم را رها نمیکرد و با دست دیگر از جیب پیراهنش فندکی بیرون کشید. در برابر چشمانم که خیره به فندک مانده بود، طوری نگاهم کرد😏 که دلم خالی شد و او پُر از حرف بود که شمرده شروع کرد : _نازنین! تو یه بار به خاطر آرمانت قید خونواده ات رو زدی! و این منصفانه نبود که... بین حرفش پریدم : _من به خاطر تو کردم!😐 مچم را بین انگشتانش محکم فشار داد و بازخواستم کرد : _! اسمت هم به خاطر من عوض کردی و شدی نازنین؟ از طعنه تلخش دلم گرفت🙁😒 و او بی توجه به رنجش نگاهم دوباره کنایه زد : _ هم به خاطر من گذاشتی کنار؟😏😏 ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ _چادرت هم به خاطر من گذاشتی کنار؟😏 اون روزی که لیدر اغتشاشات دانشکده بودی که اصلاً منو ندیده بودی! به قدری جدی شده بود که نمیفهمید چه فشاری به مچ دستم وارد میکند و با همان جدیت به جانم افتاده بود😥 _تو از اول با خونواده ات فرق داشتی و به خاطر همین تفاوت در نهایت ترکشون میکردی! چه من تو زندگی ات بودم چه نبودم! و من آخرین بار خانواده ام را در محضر و سر سفره عقد😔 با 🔥سعد🔥 دیده بودم.. و اصرارم به ازدواج با این پسر سر به هوای سوری، از دیدارشان محرومم کرده بود که شبنم اشک روی چشمانم نشست.😢 از سکوتم فهمیده بود در مناظره شکستم داده که با فندک جرقه ای زد و تنها یک جمله گفت _مبارزه یعنی این! دیگر رنگ محبت از صورتش رفته و سفیدی چشمانش به سرخی میزد که ترسیدم. مچم را رها کرد،.. شیشه دلستر را به سمتم هل داد و با سردی تعارف زد _بخور.! گلویم از فشار بغض به تنگ آمده و مردمک چشمم زیر شیشه اشک میلرزید و او فهمیده بود دیگر تمایلی به این شب نشینی عاشقانه ندارم که خودش دست به کار شد. در شیشه را با آرامش باز کرد و همین که مقابل صورتم گرفت، بوی حالم را به هم زد. صورتم همه در هم رفت و دوباره خنده مستانه 🔥سعد🔥 بلند شد... که وحشتزده اعتراض کردم _میخوای چیکار کنی؟😨 دو شیشه بنزین و فندک و مردی که با همه زیبایی و عاشقی اش دلم را میترساند. خنده از روی صورتش جمع شد، شیشه را پایین آورد.. و من باورم نمیشد در شیشه های دلستر، بنزین پُر کرده باشد که با عصبانیت صدا بلند کردم _برا چی اینا رو اوردی تو خونه؟!! 😠 بوی تند بنزین روانی ام کرده و او... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊بسم الله القاصمـ الجبارین🕊🌹 🕌رمـــــان 🕌قسمٺ بوی تند بنزین روانی ام کرده و او همانطور که با جرقه فندکش بازی میکرد، سُستی مبارزاتم را به رخم کشید.. _حالا فهمیدی چرا میگفتم اون روزها بچه بازی میکردیم..؟ فندک را روی میز پرت کرد، با عصبانیت به مبل تکیه زد و با صدایی که از پس سالها انتظار برای چنین روزی برمیآمد، رجز خواند.. _این موج اعتراضی که همه کشورهای عربی رو گرفته، از تونس و مصر و لیبی و یمن و بحرین و سوریه، با همین بنزین و فندک شروع شد؛ با حرکت یه جوون تونسی که خودش رو آتیش زد! مبارزه یعنی این!...!😠😏 گونه های روشنش از هیجان گل انداخته و این حرفها بیشتر دلم را می ترساند.. که مظلومانه نگاهش کردم.. و او ترسم را حس کرده بود که به سمتم خم شد،.. دوباره دستم را گرفت و با مهربانی همیشگی اش زمزمه کرد.. _من نمیخوام خودم رو آتیش بزنم! اما مبارزه شروع شده، ما نباید ساکت بمونیم! بن علی یه ماه هم نتونست جلو مردم تونس وایسه و فرار کرد! حُسنی مبارک فقط دو هفته دووم اورد و اونم فرار کرد! از دیروز ناتو با هواپیماهاش به لیبی حمله کرده و کار قذافی هم دیگه تمومه! و میدانستم برای سرنگونی بشّار اسد لحظه شماری میکند.. و اخبار این روزهای سوریه هوایی اش کرده بود که نگاهش رنگ رؤیا گرفت و آرزو کرد.. _الان یه ماهه سوریه به هم ریخته، حتی اگه ناتو هم نیاد کمک، نهایتاً یکی دو ماه دیگه بشّار اسد هم فرار میکنه! حالا فکر کن ناتو یا آمریکا وارد عمل بشه، اونوقت دودمان بشّار به باد میره! از آهنگ محکم کلماتش ترسم کمتر میشد، دوباره احساس مبارزه در دلم جان میگرفت.. و او با لبخندی فاتحانه.... ادامه دارد.... 🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️💫❤️ *دوست فرزندتان باشید* والدین نباید آن‌قدر خشن باشند که کودک یا نوجوان بترسد و مشکلش را بیان نکند. بچه‌هایی که از والدین خجالت می‌کشند، قدرت ابراز وجود در مقابل آنها را ندارند حتی با مواجه شدن مشکلی جدی آن را والدین خود در میان نمی‌گذارند. اگر پدر و مادرها در برقراری ارتباط با فرزند‌شان موفق باشند، به چنین مشکلاتی برنخواهند خورد. چرا که بچه‌ها از مرجع قدرتشان حساب می‌برند و اگر آن مرجع بتواند رفتار درست را نشان بدهد، می‌تواند همیشه شاهد رفتارهای درست فرزندش باشد. http://eitaa.com/cognizable_wan
😭خییلی قشنگه این👇 سالها پیش سرباز خوزستانی پس از اموزشی موقع تقسیم دید افتاده مشهد دلگیر و غمگین شد از طرفی ارادتش به اقا و از طرفی اوضاع بد مالی خانوادش اولین شبی که مرخصی گرفت با همون لباس سربازی رفت حرم اقا تا درد دل کنه و دلتنگیش رو به اقا بگه ساعتها یه گوشه حرم اشک ریخت وقتی برگشت به کفشداری تا پوتینهاش رو بگیره دید واکس زده و تمیزن کفشدار با جذبه با اون هیبت و موهای جوگندمی وقتی پوتین هاش رو داد نگاهی به چشم سرباز که هنوز خیس و قرمز از گریه بود کرد و گفت چی شده سرکار که با لباس سربازی اومدی خدمت اقا سرباز گفت:من بچه خورستانم اونجا کمک خرج پدر پیرم و خانواده فقیرمم هیچکس رو ندارم که انتقالی بگیرم نمیدونم چکار کنم.......... کفشدار خندید و گفت اقا امام رضا خودش غریبه و غریب نواز نگران هیچی نباش دوسه روز بعد نامه انتقالی سرباز به لشکر ٩٢ زرهی اومد اونم تایم اداری سرباز شوکه بود جز اقا و اون کفشدار کسی خبر نداشت ازین موضوع هرجا و از هرکی پرسید کسی نمیدونست ماجرا رو سرباز رفت پابوس اقا و برگشت شهرش ولی نفهمید از کجا و کی کارش رو درست کرده چند سال بعد داشت مانور ارتش رو میدید یهو فرمانده نیرو زمینی رو موقع سخنرانی دید چهرش اشنا بود.اشک تو چشماش حلقه زد فرمانده حال حاضر نیروی زمینی ارتش جمهوری اسلامی ایران قدرت اول منطقه امیر سرتیپ احمد پوردستان مرد با جذبه با موهای. جوگندمی همون کفشدار حرم اقا بود که اون زمان فرمانده لشکر ٧٧ خراسان بود فرمانده لشکری که کفش سربازش رو واکس زده بود انتقالی اون رو به شهرش داده بود. ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ܓ✿ ♡ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻خواص فندق🌰 🔹مفید برای دیابتی‌ها 🔹جلوگیری از افزایش کلسترول خون 🔹مناسب برای تقویت بدن 🔹مناسب برای تقویت قلب و کلیه 🔹بالا بردن فشار خون و دفع سموم 🔹روغن فندق مقوی روده و معده ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
"ﺑﺎﺧﺘﻦ "ﯾﮏ "ﺭﻭﯾﺪﺍﺩ "ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ "ﺑﺎﺯﻧﺪﻩ "ﺑﻮﺩﻥ ﯾﮏ "ﻣﺪﻝ ﺫﻫﻨﯽ "ﺍﺳﺖ. "ﺑﺨﺖ خوب "ﯾﮏ ﺭﻭﯾﺪﺍﺩ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﯾﮏ "ﻣﺪﻝ ﺫﻫﻨﯽ "ﺍﺳﺖ. ﺯﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩﻥ "ﯾﮏ" ﺭﻭﯾﺪﺍﺩ "ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩﻥ ﯾﮏ "ﻣﺪﻝ ﺫﻫﻨﯽ" ﺍﺳﺖ. ﺣﻮﺍﺳﻤﺎﻥ ﺑﺎﺷﺪ که ﺭﻭﯾﺪﺍﺩﻫﺎ ﺭﺍ ﻣﺎ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﻢ، ﻭﻟﯽ "ﻣﺪﻝﻫﺎﯼ ﺫﻫﻨﯿﻤﺎﻥ "ﺭﺍ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﯿﺴﺎﺯﯾﻢ. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
انسان های بزرگ ازخودشان توقع دارند، انسان های کوچک از دیگران ...! اگر کسے خوبی های تو را فراموش کرد تو خوب بودن را فراموش نکن .... 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan