✨🍃شوینده صورت عسل و بابونه
✅✍شاید عجیب به نظر آید ولی شستشوی روزانه صورت با عسل طبیعی بهترین راه برای پاکسازی، تعادل و احیاء انواع پوست ها می باشد. افزودن گل های بابونه آن را مفیدتر می سازد. بابونه به دلیل خاصیت ضد التهابی و تاثیرات کورتیزون مانندی که دارد برای این شوینده انتخاب شده است و برای کسانی که پوست های حساس و ملتهب دارند بسیار مفید است.
♦️✨مواد لازم
۱/۸ پیمانه گل بابونه
¼ پیمانه عسل طبیعی
گل های بابونه را داخل یک بطری یا شیشه بریزید و عسل را به آن اضافه کنید و هم بزنید. سپس درب شیشه را ببندید و به مدت ۱ تا ۲ هفته کنار بگذارید تا تمام خاصیت های بابونه وارد عسل شود. نیازی نیست که برای این کار آن را بجوشانید.
♦️✨بعد از ۲ هفته باید عسل داخل شیشه را کاملا جدا کنید. هنگام استفاده باید عسل را به صورت و گردن بمالید و به مدت چند دقیقه بگذارید روی صورت بماند. سپس پارچه تمیزی را کمی زیر آب گرم بگیرید و چند ثانیه روی صورت قرار دهید تا عسل روی صورت رانرم و روان کند. سپس با همان دستمال عسل روی صورت را پاک کنید و در نهایت با اب گرم صورت را بشوئید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
👌ﺍﺯ ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺝ " ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺘﺮﺱ :
🔅👈ﺟﻬﻞ ...
🔅👈🏾ﺟﻨﮓ ...
🔅👈🏼ﺟﻔﺎ ...
👌ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﻭ" ﺍﺭﺯﺵ ﻗﺎﺋﻞ ﺑﺎﺵ :
🔅👈🏼ﻭﻗﺖ ...
🔅👈🏾ﻭﻓﺎﺩﺍﺭﯼ ...
🔅👈ﻭﺟﺪﺍﻥ ...
👌ﺗﻮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻋﺎﺷﻖِ ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺹ" ﺑﺎﺵ :
🔅👈🏿ﺻﺪﺍﻗﺖ ...
🔅👈🏼ﺻﻠﺢ ...
🔅👈🏽ﺻﻔﺎ ...
👌ﺳﻪِ ﺗﺎ " ا" ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻧﺪﻩ :
🔅👈🏻ﺍﻣﯿﺪ ...
🔅👈🏽ﺍﺻﺎﻟﺖ ...
🔅👈ﺍﺩﺏ ...
👌ﺳﻪ ﺗﺎ " ﺵ" ﺗﻮِ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﺄﺛﯿﺮ ﺩﺍﺭﻩ :
🔅👈🏼ﺷﮑﺮﺧﺪﺍ ...
🔅👈🏽ﺷﺎﻧﺲ ...
🔅👈🏻ﺷﻬﺎﻣﺖ ...
👌ﺳﻪِ ﺗﺎ " ﺥ" ﺭﺍ هيچ ﻮﻗﺖ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ :
🔅👈🏽ﺧــــــــﺪﺍ ...
🔅👈🏼ﺧﻮﺑــﯽ ...
🔅👈ﺧﻨــﺪﻩ ...
👌ﺁﺭﺯﻭﯼِ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ، ﺳﻪِ ﺗﺎ "ﺳﯿﻦ "
🔅👈ﺳﻌﺎﺩﺕ ...
🔅👈🏽ﺳﻼﻣﺖ ...
🔅👈🏻ﺳﺮﺑﻠﻨﺪﯼ
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیوونشم.......عالیه این اهنگ
گوش کنید و لذت ببرید😍
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_667
کمی که صدایشان آرام شد داخل رفت.
به آرامی سلام داد.
سرش پایین بود و به پولاد نگاه نمی کرد.
مقصر حالش او بود.
بدی حالش این بود تا می ترسید پاهایش به زمین قفل می شد.
دیگر نمی توانست تکان بخورد.
اگر کمی دل و جرات داشت و از وسط جاده جابه جا می شد این اتفاق نمی افتاد.
خاله باجی زبان به دهان گرفت.
به ست قابلمه اش رفت.
سر دمپختکش را برداشت و گفت: می خوام سفره بندازم بشینین.
لحنش کاملا دستوری بود.
پولاد وارد اتاقش شد که شلوارش را عوض کند.
پهلویش تیر می کشید/
انگار درد به تمام سلول هایش منتقل شده باشد.
شلوارش را به زور در آورد.
یک رکابی جذب تنش بود.
همان را هم درآورد.
خودش قبل از اینکه پوپک برسد پانسمانش را تعویض کرده بود.
از درد به نفس نفس افتاد.
نباید امروز می رفت سر سد.
روی زمین نشست.
طاقت نیاورد.
کمی دراز کشید/
درد منتشر شده بود.
برای همین زیاد درد داشت.
چشم هایش را بست.
از بچگی به خودش قبولانده بود که اگر چشمانش را ببندد دردش کمتر می شود.
نشد که.
فقط نفسش راحت تر شد.
-پولاد کجایی؟
-مادر من گرسنه نیستم.
-بیخود، پاشو بیا سر سفره.
حالا یکی حالی مادرش می کرد که درد دارد.
البته ترجیح می داد هم که نفهمد.
خیلی غر غر می کرد.
به زور بلند شد.
لباس مناسبی پوشید.
بیرون رفت
دختر بیچاره هنوز هم معذب بود.
حرف نمی زد.
نگاهش هم نمی کرد.
برایش اهمیتی نداشت.
ولی اینکه کسی را نجات داده دل بخواه خودش بود.
نباید خودش را معذب می کرد.
پای سفره نشست.
بوی خوب دمپختک پیچید.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_668
بی خیال درد زیاد پهلویش شد.
با این حال قبل از اینکه بیاید یک دانه مسکن خورد.
خاله باجی بشقابش را پر کرد و گفت: کز نکن تو اتاقت، این دختر یک سال مهمون خونه ی منه، واسه راحتیش وسایل رو ببر اتاقک پشت بوم.
پولاد نگاهش کرد.
پوپک با خجالت و صدای ضعیفی گفت:من نمی خوام اذیتتون کنم....
پولاد وسط حرفش پرید.
-موردی نداره من میرم بالا.
خاله باجی زیرچشمی به پولاد نگاه کرد.
چهره اش درهم بود.
انگار به زور حرف بزند.
پوپک حرفی نزد.
نمی خواست بین مادر و دختر بیاید.
ناهارش را هم خیلی زود خورد.
باید کرایه ی این یکسال و البته خرج خورد و خوراکش را می داد.
نمی خواست اندازه ی ارزن هم مدیون باشد.
به محض اینکه پولاد به اتاقش رفت.
پوپک به اتاقش رفت.
چکی که مبلغ زیادی داشت را جلوی خاله باجی گذاشت.
-بفرمایید، من نمی دونم چقدر قراره حساب کنید، این مبلغ رو نوشتم اگه کمه که باز تقدیم کنم اگه زیاد بود بعد از یک سال باهم حساب می کنیم.
خاله باجی چک را برداشت و نگاه کرد.
-من سواد ندارم دختر جون.
پوپک لبخند زد.
مبلغ را برایش خواند.
ابروهای خاله باجی بالا پرید.
-این خیلی زیاده.
-اشکال نداره، سال دیگه همین موقع باهم حساب می کنیم، چک روزه، هروقت برین بانک نقد میشه.
-راضی نیستم دختر جان.
-من راضیم شما هم راضی باشد.
لبخند زد.
راهش را گرفت و به سمت اتاقش رفت.
عادت بدی بود.
ولی دوست داشت ظهرها یک چرتی بزند.
خاله باجی درون اتاق برایش یک دست رخت و خواب گذاشته بود.
پهن کرد و دراز کید.
بوی تمیزی و نویی می داد.
عجب زن تر و تمیزی بود.
هوای خنک دهات حسابی حالش را جا آورده بود.
این وقت سال تهران عین کوره بود.
آنقدر داغ بود که ظهر ابدا نمی شد بیرون رفت.
بقیه ساعات هم باز هم دم کرده یا داغ بود.
پتو را عقب زد.
بدون هیچ چیزی دراز کشید.
این زندگی را دوست داشت.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_669
آنقدر عصبی بود که دستانش می لرزید.
روی مبل نشسته و مدام روی دسته اش فشار می آورد.
روز چهارم بود که خبری از پوپک نبود.
تقصیر خودش بود.
از بس پرو بال به این دختر داد تا بلاخره فرار کرد.
معلوم نبود با کدام خری رفته باشد.
شیدا با ملایمت دست خشایار را نوازش کرد.
-عزیزم حرص نخور.
-این دختر پررو شده.
شاهین ایستاده بود و مدام با تلفن حرف می زد.
هی تماس قطع می کرد و اطلاع می داد که خبری از پوپک نیست.
تمام بیمارستان ها و سردخانه ها را گشته بودند.
به اداره ی پلیس سر زدند.
همه ی فرودگاه ها و ترمینال ها، حتی ایستگاه قطار.
نبود که نبود.
جالب بود که فهمیدند پوپک ماشینش را هم فروخته.
همه ی حساب هایش را هم بسته.
عملا هیچ چیزی از خودش باقی نگذاشته.
خشایار به شدت عصبی بود.
بچه ای غیر از پوپک نداشت.
زن اولش به محض دنیا آمدن پوپک بخاطر خونریزی زیاد فوت کرد.
پوپک چهارساله بود که با مهین ازدواج کرد.
یک دختر 15 ساله ی بسیار زیبا.
شیدا، پوپکش را بزرگ کرد.
پوپک بیست و سه ساله اش.
با این حال شیدا هنوز هم خیلی زیبا و جوان بود.
هرگز بچه ای نخواست.
برعکس خشایار که سرتا پا خواستن بود.
ولی شیدا هر بار درخواست بچه دار شدنش را رد کرد.
تا این اواخر...
و حالا با شکمی که تازگی زیر لباس کمی مشخص بود به همه اعلام کرد باردار است.
خبری که به شدت خشایار ویلچر نشین را خوشحال کرد.
دو سال پیش بود که هنگام کوه نوردی با دوستان گرمابه و گلستانش از کوه به پایین پرت شد.
دکترها آن اوایل که قطع امید کردند.
زنده ماندنش کاملا معجزه بود.
ولی پاهایش را از دست داد.
شاهین بلاخره روبروی یدا نشست.
خط درشتی وسط ابرویش افتاده بود.
-نیست.
شیدا به دو مرد عصبی چشم دوخت.
با اینکه از خدایش بود پوپک نباشد...
ولی این اوضاع اصلا به نفعش نبود.
از جایش بلند شد.
-برم بگم یه چیزی بیارن بخورین اعصابتون آروم بشه.
شاهین نامزد پوپک به حساب می آمد.
همین الان بعد از عمویش همه کاره ی هتل بود.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_671
ولی کسی که بچه به دنیا می آورد شیدا بود.
بعد از مرگ خشایار هم همه چیز به شاهین می رسید.
طلاق پوپک و رسیدن به شیدا...
این می شد همه ی نقشه هایشان...
ولی با رفتن و فرار عجیب پوپک همه چیز بهم ریخت.
با رفتن پوپک نمی شد به همه چیز رسید.
شاید خشایار هیچ چیزی را به نام این بچه نکرد.
شاهین به شدت کلافه بود.
زنی که دوستش داشت برای عمویش بود.
ثروتی که می توانست به دست بیاورد با فرار پوپک منتفی شد.
هیچ چیزی طبق مرادش نبود.
بدتر از اینکه بچه اش وقتی به دنیا می آمد عمویش را پدر خودش می دید نه او را.
دستش را به دیوار زد و ایستاد.
باید پوپک را پیدا می کرد.
نمی گذاشت قصر در برود.
این ثروت و شیدا و بچه اش را می خواست.
به دستش هم می آورد.
**
همه دور خانه ی خاله باجی جمع شدند.
خاله باجی جلوی دهانش را نگرفته بود.
به همه گفته بود خانم معلم جدید خانه اش هست.
از بزرگ و کوچک برای دیدنش آمدند.
پوپک بیچاره حسابی خجالت زده بود.
فکر نمی کرد این همه مهم باشد که همه جمع شوند.
البته خب تا پارسال معلم نبود.
دو سال گذشته به خاطر برف سنگین و فوت یکی از معلم ها خیلی ها جرات نداشتند به این روستا بیایند.
حالا که پوپک آمده بود همه متعجب بودند.
خیلی دل و جرات داشت.
خود پوپک هم شرایط زمستان را نمی دانست.
فقط به او گفته بودند که زمستان هایش سخت است.
برای فرار از خانواده اش این زمستان را هم به جان می خرید.
از خانه ی خاله باجی بیرون آمد.
لبخند زد.
-سلام.
همه یک صدا جوابش را دادند.
خنده اش گرفت.
انگار گروه سرود بود.
با این حال کسی حرفی نمی زد.
فقط نگاهش می کردند.
انگار موجود عجیبی مقابلش ایستاده.
-خب من پوپک آوینی هستم، معلم جدید.
دو ماه زودتر از موعود آمده بود.
نمی خواست بیشتر از این در آن خانه بماند.
چیزهایی حس کرده بود که ترس به جانش افتاد.
این حس ها به شدت ترسناک بودند.
-خوش اومدی.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هیچ وقت با پسرا بازی نکنین😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
↑¯\_(ツ)_/¯↑
#فراری #قسمت_672
دوباره گروه سرود هماهنگ با هم گفتند.
همان موقع پولاد سوار بر ماشین کنار دیوار خانه توقف کرد.
از دیدن این جمعیت تعجب کرد.
نمی فهمید چرا جمع شده اند.
از ماشین پیاده شد.
همه دانه به دانه سلام دادند.
-سلام آقای مهندس.
پولاد دستش را بالا برد و برایشان دست تکان می داد.
از دیدن پوپک تعجب نکرد.
پس برای معلم آمده بودند.
نگاهی به قیافه ی پوپک انداخت.
دختر بیچاره هم خجالت می کشید هم می خواست بخندد.
کنارش ایستاد.
-بخند، این جماعت سخت گیر نیستند.
پوپک از گوشه ی چشم به پولاد نگاه کرد.
پولاد سویچ را درون انگشت اشاره اش چرخاند.
وارد حیاط و پس از آن اتاق ها شد.
پوپک برنگشت نگاهش کند.
-من با اجازه تون باید برم داخل.
خاله باجی با گاوهایش در حال آمدن بود.
با دیدن این جماعت هی بلندی گفت.
همه از سر راهش بیرون رفتند.
-چه خبره اینجا؟ شور گرفتین؟
با چوبی که دستش بود با آرامی پشت یکی از گاوها کوبید.
-برید کنار، سر راهو گرفتین.
پوپک از گاو می ترسید.
چشمش بخاطر گاو حسنعلی ترسیده بود.
فورا عقب رفت.
گاوها به محض اینکه داخل حیط شدند خودشان به سمت طویله رفتند.
خاله باجی ایستاد و گفت:دیدین، شناختین؟ راتونو بکشید برین پی زندگیتون.
رو به پوپک گفت:بیا داخل دختر.
پوپک دستی برای همه تکان داد و داخل شد.
خاله باجی هم پشت سرش در را بست.
آسمان گرفته بود.
ابر پهنه ی آسمان را کاملا پوشانده بود.
پوپک نفس عمیقی کشید.
احتمالا باران در راه بود.
پوپک داخل اتاق شد.
پولاد پای سماور ایستاده در حال ریختن چای بود.
-برای تو هم بریزم؟
مرد رکی به نظر می رسید.
ابدا هم از شما و جمع استفاده نمی کرد.
با این حال خیلی جدی و سرسخت بود.
ابدا نمی خندید.
شوخی نمی کرد.
نگاهش هرز نمی رفت.
#فراری #قسمت_673
نگاهش هیچ برقی نداشت.
انگار فقط نفس بکشد.
-ممنون میشم.
کنار سماور همیشه استکان های کمرباریک شسته شده درون یک کاسه ی استیل گذاشته بود.
یکی را برداشت و برای پپک چای ریخت.
به سمتش گرفت.
پوپک با خجالت استکان را گرفت.
بعد از چند روز حالش خیلی خوب شده بود.
بخیه ها جوش خورده و دیگر خونریزی نداشت.
امروز قرار بود وسایلش را جمع کند و به طبقه ی بالا ببرد.
نمی خواست خانم معلم را معذب کند.
-دستتون درد نکنه.
-نوش جان.
-کجا دارین سدسازی می کنین؟
دیروز خاله باجی یک ساعت در حال تعریف از پسرش بود.
از کارهای مهندسی و پروژه جدیدش.
-کمی از روستا دوره.
-خیلی دوس دارم ببینم.
-هر وقت دوس داشتی بگو ببرمت.
پوپک ذوق زده نگاهش کرد.
-خیلی ممنونم.
پولاد حتی لبخند هم نزد.
بعد از آیسودا خیلی چیزها برایش تمام شده بود.
دختری که چندین سال دیوانه وار دوسش داشت.
البته که اواخر این عشق، اگر همه چیز خراب شد مقصر خودش بود.
و حالا پوپک...
خانم معلم جدید و خوش چهره...
بیشتر از اینکه معلم بودنش به چشم بیاید زیبایی چهره اش به چشم می آمد.
البته نه از آن زیبایی های اساطیری...
یک زیبایی معمولی که به دل بنشیند.
تن صدایی عین بهشت...
با اینکه بیشتر وقت ها با خجالت حرف می زد...
درون صدایش لرز می افتاد...
ولی تن صدایش جوری بود که ناخودآگاه وحوش می شدی.
ولی با همه ی این جذابیت ها، برای پولاد هیچ چیزی نداشت.
انگار دیگر نمی توانست دختری را دوست داشته باشد.
با دختری احساس راحتی کند.
همه ی دخترها یکی بودند.
بدون هیچ جذابیتی!
استکان خالی شده ی چایش را پای سماور گذاشت.
خاله باجی دم طویله ایستاده بود و با گاوهایش سروکله می زد.
صدایش تا اینجا هم می آمد.
پوپک به صحبت کوتاهش با پولاد حساس بود.
هربار که می خواست بیشتر با آقای مهندس آشنا شود پولاد می گذاشت و می رفت.
عین الان که با تمام شدن چایش به اتاقش رفت.
نمی دانست ذاتا کم حرف است یا از او خوشش نمی آمد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁http://eitaa.com/cognizable_wan 🍁
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 #قسمت_674
از بی هم صحبتی خسته می شد.
حداقل پولاد با سواد بود و شهری.
خیلی چیزها می دانست.
می توانست در مورد هرچیزی با او صحبت کند.
از کار و پروژه اش تا کتاب هایی که خوانده بود.
ولی پولاد هیچ تمایلی به هم صحبتی نداشت.
پوپک مدام سعی می کرد.
ولی دست آخر پولاد با چندتا جمله ی کوتاه سرو ته اش را حرف را بهم می آورد.
درست عین الان.
استکان خالی شده اش را همراه استکان پولاد برداشت.
زیر شیر سینک شست و درون کاسه ی کنار سماور گذاشت.
خانه عین همیشه تمیز بود.
خاله باجی به شدت تمیز و وسواس بود.
ابدا نمی گذاشت خانه کثیف باشد.
پوپک وارد اتاق خودش شد.
گل های وحشی که چند روز پیش چیده بود را از لیوان درآورد.
حسابی پلاسیده شده بودند.
همه را درون سطل آشغال ریخت.
کارتن کتاب هایش را باز کرد.
بیکاری می خواست کتاب بخواند.
صدای بهم ریختن وسایل می آمد.
کارتن را رها کرد و بیرون آمد.
پولاد چند کارتن را بیرون اتاق گذاشته بود.
انگار می خواست به اتاق بالای پشت بام نقل مکان کند.
کنار در اتاقش ایستاد.
-کمک می خواین؟
-ممنون.
همین؟
انگار زبان این مرد را با وزنه بسته بودند.
ابدا در مصرف کلمات اسراف نمی کرد.
چطور می توانست این همه خوددار باشد.
او که نمی توانست.
-ولی بذارید کمکتون کنم.
وارد اتاق شد.
-با اجازه!
پولاد با کسل کننده ترین نگاهش، چشم به او دوخت.
عجب دختر سمجی بود.
هرچه سعی می کرد کاری به او نداشته باشد باز بحثی یا کاری پیش می آمد که خودش را دخالت بدهد.
-بذارید لباس هاتونو تو ساک بذارم.
-خودم می ذارم.
پوپک وا رفته نگاهش کرد.
-خب انگار از بودنم اینجا راضی نیستین...
ناراحت نشد.
در اصل خجالت زده بود که مدام خودش را در هر چیزی دخالت می داد.
-ببخشید.
از ااتاق پولاد بیرون رفت
🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_675
پولاد پوفی کشید.
می خواست ابرویش را درست کند چشمش را هم کور کرد.
به دنبالش نرفت.
بعدا صحبت می کرد.
فعلا اتاقش مهم بود.
همین رفتن هم برای معذب نکردن این دختر بود.
وگرنه او که درون اتاقش جایش خوب بود.
مشکلی هم نداشت.
تمام لباس هایش را بدون اینکه تا بزند درون ساکش چپاند.
مطمئن بود چروک می شود.
ولی نگران نبود.
اتوی مسافرتی همراه خودش داشت.
جای بخیه هایش تیر ملایمی کشید.
مثلا خوب شده بود.
با این حال گاهی تیر خفیفی می کشید.
زیپ ساک را بست.
اتاق را کاملا از وسایلش خالی کرد.
پله ی اتاق بالا کنار حمام بود.
چندین بار رفت و آمد تا بلاخره همه را بالا برد.
حالا مانده بود چیدنش که حوصله اش را نداشت.
خاله باجی این کار را برایش می کرد.
نگاهی به ساعت مچیش انداخت.
کله ی ظهر بود.
این دختر کجا رفت؟
از پنجره ی اتاقک بالا که تقریبا به کوچه های روستا دید داشت نگاه کرد.
نبودش.
اخم هایش را درهم کشید.
کجا رفت؟
از پله ها سرازیر شد.
مطمئن بود که ناراحت شده.
هرچند که قصد ناراحت کردنش را نداشت.
به طبقه ی پایین که رسید خاله باجی هم داخل شد.
-کجا؟
-میرم بیرون.
خاله باجی گردن کشید پوپک را ببیند.
زیر لبی در حالی که با خودش حرف می زد گفت:این دختره کجاس؟
داخل شد.
ولی پولاد بدون اینکه در مورد پوپک حرفی بزند بیرون رفت.
جلوی در کفش هایش را پوشید.
با عجله بیرون رفت.
عجب دختر نازک نارنجی بود.
فکر نمی کرد به این زودی قهرکند.
پیاده از کوچه پس کوچه گذشت.
عجب دختر دیوانه ای بود.
پس کجا رفت؟
از بس این ور و آن ور نگاه کرد خسته شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
http://eitaa.com/cognizable_wan