از قول خود مردا گفته شده که بیشتر به زنی اهمیت میدن که اون به خودش اهمیت بده و برای خودش خرج کنه البته نه در حد وحشتناک که مرد از پس خرجش برنیاد..
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#دانستنی_ها
زنان بيشتر از مردان نگران چهره و وضعيت ظاهر خود هستند
در واقع مردان در مورد ظاهر خود اعتمادبهنفس بيشتري دارند و زنان حس منفي بيشتري نسبت به وضعيت ظاهري خود دارند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
نه زیاد ول خرج باشین و نه طوری باشین که شوهرتون نیاز شما رو در حد صفر بدونه
درکل زیادی قانع بودن هم بده
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) :
هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم.
📕 معاد شناسی
علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰
امروز پنجشنبه
یادی كنيم ازمسافرانی
که روزي درکنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقی ست
با ذكر فاتحه و صلوات
"روحشان راشادکنیم
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۴
چهار پنج تا بچه تو حیاط می دویدن.
یکیشون رفت روی تخت چوبی ای که گوشه ی حیاط بود.
بقیه هم جیغ کشیدن و خواستن برن سمت تخت.
عاطفه با تشر گفت:نخودیا برید کوچه بازی کنید.
_چی کارشون داری؟!
یکی از پسر بچه ها گفت:خاله فاطفه خودت برو اوچه!
با گفتن این حرف زبون درازی کرد.
خنده م گرفت،آروم گفتم:فاطفه جان تحویل بگیر!
عاطفه جدی به پسر نگاه کرد و گفت:جواب بچه بی تربیتا خاموشیست!
نگاهی به بچه ها انداختم و به سمت در ورودی خونه رفتم.
جلوی در ایستادم همونطور که دم پایی هام رو درمیاوردم بلند گفتم:بیا تو فاطفه خانم تعارف نکن.
به سمت ورودی برگشتم که دیدم کسی ایستاده.
فقط پیراهن سفیدش رو میدیدم.
صدای امین برادر بزرگتر عاطفه مثل همیشه آروم پیچید:ببخشید.
سریع کنار رفتم و با تته پته گفتم:من عذر میخوام.
از کنارم رد شد و چند قدمیم ایستاد.
پشتش به من بود.
پیراهن سفید ساده با شلوار کتان قهوه ای روشن پوشیده بود.
موهای مشکی کوتاهش مثل همیشه مرتب بود.
قدش نسبتا بلند بود و اندامش کمی لاغر.
عاطفه به سمتم اومد و گفت:بریم هانیه!
نگاهم هنوز روش قفل بود.
بی هوا سر به زیر به سمتم برگشت،سریع نگاهم رو ازش گرفتم و زودتر از عاطفه وارد خونه ی شلوغشون شدم.
چندتا خانم در حال رفت و آمد بودن.
برای اینکه حرف های عاطفه رو نشنوم به سمتشون رفتم و بلند سلام کردم.
ازهمه نگاهم کردن و جوابم رو دادن.
نگاهی به اطراف انداختم تا مادرم رو پیدا کنم.
مادرم تو آشپزخونه کنار خاله فاطمه مادر عاطفه و عطیه ایستاده بود و صحبت میکرد.
به سمتشون رفتم.
وارد آشپزخونه شدم و سلام کردم.
خاله فاطمه و عطیه به سمتم برگشتن.
خاله فاطمه گونه هام رو بوسید و گفت:کجایی تو دختر؟چند روزه ازت خبری نیس!
قبل از اینکه چیزی بگم مادرم گفت:خودشو حبس کرده تو اتاق میگه درس میخونم.
سریع گفتم:خب درس میخونم!
عطیه چشم هاش رو گرد و لب هاش رو غنچه کرد:بچه خرخون!
لبم رو کج کردم و زل زدم به چشم هاش:خودتی!
دستش رو به سمت بازوم دراز کرد و بشگون محکمی ازش گرفت.
آخ بلندی گفتم.
عطیه زبون درازی کرد و گفت:تا تو باشی با بزرگترت درس حرف بزنی!
نگاهم رو ازش گرفتم و گفتم:فهمیدیم مامان بزرگی نه نه جون!
مادرم و خاله فاطمه شروع کردن به خندیدن.
به سمت پذیرایی برگشتم،در حالی که با چشم دنبال عاطفه میگشتم آروم گفتم:عاطفه کجا غیبش زد؟!
هم زمان خاله فاطمه گفت:پس عاطفه کو؟!
_پشت سر من بود!
از آشپزخونه خارج شدم،زن ها مشغول تزیین و مرتب کردن وسایل بودن.
نگاهم به عاطفه افتاد.
گوشه ی پذیرایی کنار خانم مسنی نشسته بود
از صورتش مشخص بود هم نشینی با اون خانم راضی نیست.
عاطفه سرش رو بلند کرد،خواست بلند بشه که اون خانم سریع دستش رو روی پای عاطفه گذاشت و گفت:کجا؟!بشین!
عاطفه با شدت نفسش رو بیرون داد و دوباره نشست.
بهش چشمکی زدم و با لبخند بزرگی به سمت زن ها برای کمک رفتم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۵
همونطور که یکی از بندهای کوله م رو روی شونه م مینداختم کاکائو رو داخل دهنم گذاشتم با عجله از پله ها پایین رفتم،تقریبا از روی پله ها می پریدم،تو همون حین چادرم رو سر کردم.
به حیاط که رسیدم پام پیچ خورد،زیر لب آخی گفتم و لنگون لنگون به سمت در رفتم.
در رو که باز کردم عاطفه با عصبانیت بهم خیره شد آب دهنم رو قورت دادم.
با اخم بهم زل زد و گفت:خیلی زود اومدی بیا کنار بریم تو دوتا چایی بزنیم بعد بریم حالا وقت هست!
سریع گفتم:اِ...عاطفه حالا یه بار دیر کردما بیا بریم دیره.
پوفی کرد و گفت:چه عجب خانم فهمیدن دیره!
دستم رو گرفت،با قدم های بلند و عجله به سمت خیابون می رفت من رو هم دنبال خودش می کشید،با دیدن پسری که سر کوچه ایستاده بود،ایستادم!
عاطفه با حرص گفت:بدو دیگه!
با چشم و ابرو به سرکوچه اشاره کردم،سرش رو برگردوند و ریز خندید!
با شیطنت گفت:میخوای بگم برسونتمون؟
قبل از اینکه جلوش رو بگیرم با صدای بلند گفت:امین!
امین به سمت ما برگشت،با دیدن من مثل همیشه سرش رو پایین انداخت آروم سلام کرد من هم زمزمه وار جوابش رو دادم!
رو به عاطفه گفت:جانم!
قلبم تند تند میزد،دست هام بی حس شده بود!
_داداش ما رو میرسونی؟
امین به سمت ماشین پدرش رفت و گفت:بیاید!
به عاطفه چشم غره ای رفتم عاطفه هم با زبون درازی جوابم رو داد!
با خجالت دستگیره ی در ماشین رو فشردم و روی صندلی عقب نشستم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 🌸
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🍂🍂🍂 ﴾﷽﴿
🍂🍂
🍂
💠 #رمان_من_با_تو ❤️
💠 #قسمت_۶
کوله ی مشکی رنگم رو روی زانوهام گذاشتم،عاطفه جلو کنار برادرش نشست.
امین دستش رو گذاشت روی دنده و حرکت کرد.
عاطفه رو به امین گفت:داداش چرا سرکار نرفتی؟
امین جدی به رو به رو خیره شده بود همونطور با لحن ملایم گفت:کی شما رو می رسوند؟!
عاطفه به سمت من برگشت و گفت:تو چرا دیر کردی؟
_دیشب دیر خوابیدم!
عاطفه چشم هاش با تعجب گفت:اوووو! تو که یازده شب خوابی!
نگاهی به امین انداختم که بی توجه به ما رانندگی میکرد،روم نشد جلوی امین بگم فیلم ترسناک دیدم و خوابم نبرده!
نگاهم رو دوختم به عاطفه.
_حالا یه شب دیر خوابیدما!
عاطفه پشت چشمی نازک کرد و به رو به رو خیره شد.
احساس میکردم صدای قلبم توی ماشین پیچیده!
صداش داشت کرم میکرد!
به آینه زل زدم هم زمان امین سرش رو بلند کرد و به آینه نگاه کرد،قلبم ایستاد!
سریع نگاهش رو از آینه گرفت،بی اختیار لبم رو گاز گرفتم،انگار به بدنم برق وصل کرده بودن.
چند لحظه بعد ماشین ایستاد بدون تشکر کردن پیاده شدم.
عاطفه هم پیاده شد،امین با سرعت رفت.
عاطفه به سمتم اومد و با شیطنت گفت:ببینم لبتو!
با حرص دنبالش دویدم اما زود وارد مدرسه شد!
وارد مدرسه شدم،با لبخند شیطانی کنار بوفه ایستاده بود.
روم رو ازش برگردوندم و به سمت سالن مدرسه قدم برداشتم.
وارد سالن شدم که دستی از پشت روی شونه م قرار گرفت:چه اخمی هم کرده!
بی توجه به عاطفه قدم بر می داشتم.
نزدیک کلاس رسیدم،با مشت آروم روی کتفم کوبید و گفت:خبِ توام!
وارد کلاس شدم و کلافه گفتم:عاطفه!
همونطور که کنارم راه می اومد گفت:جونه عاطفه!
چادرم رو درآوردم و پشت نیمکت نشستم.
همونطور که چادرم رو تا میکردم گفتم:چیزی همراهت نداری؟معده م داره خودشو میخوره!
دستش رو برد سمت کش چادرش و درش آورد.
چادرش رو روی میز گذاشت و کوله ش رو برداشت،زیپ کوله ش رو باز کرد و مشغول گشتن شد.
سرش رو داخل کوله کرده بود:چرا اتفاقا دیشب امین کتلت پخته بود سه چهار تا لقمه آوردم.
برام جای تعجب نداشت،به آشپزی های گاه و بی گاه امین عادت داشتم!
یعنی امین آشپزی کنه و عاطفه برای من هم بیاره!
دستپخش رو بیشتر از دستپخت مادرم دوست داشتم!
سرش رو از داخل کیف درآورد و دوتا لقمه ی بزرگ که داخل نایلون بود به سمتم گرفت و گفت:بفرمایید صادره از بهشت و حوری مخصوص!
نگاهی بهش انداختم و گفتم:هه هه! با نمک!
نایلون رو ازش گرفتم و یکی از لقمه ها رو برداشتم.
لبخندی زدم و گاز اول رو به لقمه زدم.
آروم می جویدم و خوب لقمه م رو مزه می کردم.
سنگینی نگاه کسی رو احساس کردم،سرم رو بلند کردم.
عاطفه و چند تا از بچه های کلاس ساکت بهم زل زده بودن.
لقمه م رو قورت دادم و گفتم:چیه؟!
نازنین نگاهی به جمع انداخت،سرش روی میز گذاشت و آه بلندی کشید:عاشق ندیدیم!
بچه ها شروع کردن به خندیدن.
جدی گفتم:الان بخندم؟
محدثه رو به نازنین گفت:دیدی چه مزه مزه میکرد لقمه رو؟!
بعد رو به عاطفه گفت:پس کی شیرینی عروسی داداشتو میاری؟! عروس که آماده س!
عاطفه با خنده گفت:داماد حاضر نیس! چند وقت دیگه حاضر میشه!
با "برپا" گفتن کسی،همه دوییدن سمت نیمکت هاشون.
خانم مرادی معلم فیزیکمون وارد کلاس شد.
من و عاطفه همیشه کنار هم بودیم.
خانم مرادی شروع کرد به درس دادن،کتاب و دفترم رو باز کردم.
عاطفه مشغول نامه نگاری با نازنین و محدثه بود.
گاهی برگه های نامه می افتاد جلوی من اما توجهی نمیکردم.
#ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂
🍂🍂
🍂🍂🍂
🍂🍂🍂🍂
🔻 از نظر پزشکان خوردن چغندر موجب باز شدن رگهای خونی و در نتیجه عملکرد بهتر مغز میشود.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✔️ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سلامتی
🔸 املت اسفناج
🔹 تقویت هوش کودکان
🔹 کاهش کم خونی در کودکان و بانوان
🔹 افزایش شادی
🔹 تقویت ایمنی
🔹 کاهش بیماری های عصبی و روحی
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✔️ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امتحان سخت یاران امام زمان عجل الله
http://eitaa.com/cognizable_wan
*💫هیچ کار خدا بی حکمت نیست*
💎 پادشاهی هنگام پوست کندن سیبی با یک چاقوی تیز٬ انگشت خود را قطع کرد. وقتی که نالان طبیبان را میطلبید٬ وزیرش *گفت: «هیچ کار خداوند بیحکمت نیست.»*
*🙄پادشاه از شنیدن این حرف ناراحتتر شد و فریاد کشید: «در بریده شدن انگشت من چه حکمتی است؟» و دستور داد وزیر را زندانی کنند.*
💦روزها گذشت تا اینکه پادشاه برای شکار به جنگل رفت و آن جا آن قدر از سربازانش دور شد که ناگهان خود را میان قبیلهای وحشی تنها یافت. آنان پادشاه را دستگیر کرده و به قصد کشتنش به درختی بستند.
💎 *اما رسم عجیبی هم داشتند که بدن قربانیانشان باید کاملاً سالم باشد و چون پادشاه یک انگشت نداشت او را رها کردند و او به قصر خود بازگشت.*
🤔در حالی که به سخن وزیر میاندیشید دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر به خدمت شاه رسید٬
*📌شاه گفت: «درست گفتی، قطع شدن انگشتم برای من حکمتی داشت ولی این زندان رفتن برای تو جز رنج کشیدن چه فایدهای داشته؟»*
🔱وزیر در پاسخ پادشاه لبخند زد و پاسخ داد: *«برای من هم پر فایده بود چرا که من همیشه در همه حال با شما بودم و اگر آن روز در زندان نبودم حالا حتماً کشته شده بودم.»*
*💫 ای کاش از الطاف پنهان حق سر در میآوردیم که این گونه ناسپاس خدا نباشیم ، خدایا به داده و نداده ات شکر.*
🍃🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
تو مید وِست آمریکا یه پسر دبستانی با مادرش زندگی میکرده. خیلی بازیگوش و شیطون بوده. به درس اهمیت نمیداده. سر کلاس نمیرفته و نزدیک به اخراج از مدرسه بوده.
مادرش بهش میگه به من قول بده حداقل امتحان ورودی دانشگاه SAT رو میدی
امتحان شامل دو بخش 800 امتیازی ریاضی و شفاهیه.
امتحانو یک سال زودتر میده و چون چیزی از درس و مدرسه حالیش نبوده و فقط میخواسته دل مادرشو خوش کنه توقع زیادی ام نداشته.
نمرش میشه 1480 از 1600 که نمره بسیار بسیار عالییه.
مادرش که خوب طبیعتا بچشو میشناخته ازش میپرسه تقلب کردی ؟!
پسر میگه به خدا خیلی سعی کردم اما نمیشد. صندلیا فاصله داشت، سوالام فرق میکرد.
هردو شوکه بودن.
به این نتیجه میرسن که واقعا پسر با استعداده و فقط یک امتحان تعیین سطح خوب لازم بوده تا معلوم بشه باهوشه.
فکر میکنه خوب من اگر نخونده این امتیازو آوردم ببین اگر درس بخونم دیگه چی میشه
از سال بعد تمام زندگیش عوض میشه.مدرسه رو جدی میگیره.
سر کلاسا میره. با دوستای جدید آشنا میشه. معلما هم که تلاشش رو میبینن تشویقش میکنن.
خلاصه دنیاش زیرو رو میشه.
فارغ التحصیل میشه. دانشگاه میره و بعد از اون یه کارآفرین بزرگ،ثروتمند و موفق در روزنامه نگاری و مدیا میشه.
12 سال بعد از سازمان سنجش نامهای میگیره.
سوالات و نمرات امتحان ورودی دانشگاه به صورت دورهای چک میشه.
پسر داستان ما یکی از سیزده نفری بوده که در اون سال نمرشون اشتباه ارسال شده بوده.
نمره واقعیش 740 از 1600 بوده.
نتیجه گیری با خودتون
📚http://eitaa.com/cognizable_wan
زنان نیاز به شنیدن ولمس دارند،برای جلب نظر همسرتان کافیست با لحن عاشقانه با اوصحبت کنید یا پیام دهید
وهنگام فعالیتش نوازش فراموش نشود
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶🔸🔸🔸🔸
یه شوخی با همسر
همسرم بد تا نکن با من، به دردت می خورم!
بچه ها خوبند اما من به دردت می خورم!
دیر و زود این بچه ها از پیش ماها می روند
پس مرا دریاب زیرا من به دردت می خورم!
هیچ کس یک قرص یا شربت به دستت داده است؟
وقت تب یا آنفلوآنزا من به دردت می خورم!
کی کسی این روزها خیرش به آدم می رسد؟
مطمئن باش این که تنها من به دردت می خورم!
هی نگو یک شوهر بی پول یعنی دردسر!
با تمام دردسرها من به دردت می خورم!
فکر کردی دائما این جور خوب و سالمی؟
وقت پیری نازنینا من به دردت می خورم!
عاقبت یک روز سست و بی تحرک می شوی
بعد با این وزن بالا من به دردت می خورم!
وقت یک بیماری صعب العلاج، آن وقت که
می روی در حال اغما من به دردت می خورم!
مجلس ختمت نمی خواهد مگر صاحب عزا؟!
پس زبانم لال، آنجا من به دردت می خورم!
دسته گل شب های جمعه برمزارت می برم
همچنین خرما وحلوا، من به دردت می خورم!
پس بیا اهل مدارا باش با وضعم بساز
غر نزن این قدر والا من به دردت می خورم!
تازه چندین کیس قابل هم دراین اطراف هست
دردسر را کم کنم یا من به دردت می خورم؟..
؟؟
😅😅😂😱😂
یه لبخند سپس فوروارد لطفا تا در لبخند ها ی هم شریک شویم
📚http://eitaa.com/cognizable_wan
❌ از قیدمطلق اصلا استفاده نکنید
⛔️"همیشه همین کار رومیکنی"،"هیچ وقت به من محبت نمی کنی"و...
🔵دراین صورت،همه خوبیهای همسرتان رانادیده گرفته اید ومنصفانه رفتارنکرده اید
#سیاست_های_زنانه
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
دقیقا اون زمانی که به فکر حل کردنِ
مشکـلِ دوستِـت، آشنـات و... میوفتی
خدا هم به فکرِ حل کردنِ مشکلات تو
میوفته
خدا نگاه میکنه ببینه تو با بنده هاش
چه جـوری تـا میکنی تـا همون جوری
باهات تا کنه !
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیاست زنانه 👱♀
توی مدیریت خونه بزارید تو یه سری چیزها مردها تصمیم بگیرن و شما خودتون رو گاهی به خنگی بزنید.
این باعث میشه مردها حس غرور کنن از اینکه بیشتر می فهمن!!
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
آرامش چیست؟
هنرِ نپرداختن بھ انبوھِ مسائلی است کھ حل کردنش سهمِ خداست
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨🌹#دزدانه_داخل_شد !🌹✨
✨🌹 #امیرانه_خارج_شد !🌹✨
🍁حاکمی هر شب در تخت خود به آینده دخترش می اندیشید ...که دخترش به چه کسی بدهد مناسب او باشد ..
🍁در یکی از شبها وزیرش را صدا زد و از خواست که شبانه به مسجد برود تا جوانی را مناسب دخترش پیدا کند که مناجات و نماز شب را بر خواب ترجیح دهد ...
🍁از قضا آن شب دزدی قصد دزدی در آن مسجد را کرده بود تا هرچه گیرش بیاید از آن مسجد بدزدد...پس قبل از وزیر و سربازانش به آنجا رسید ...در را بسته یافت واز دیوار مسجد بالا رفت و داخل مسجد شد ..
🍁هنگامی که بدنبال اشیاء بدرد بخورش می گشت وزیر و سربازانش داخل شدند و دزد صدای در راشنید که باز شد بنابراین راهی برای خود نیافت الا اینکه خود را به نماز خواندن مشغول کرد ..
🍁 سربازان داخل شدند و اورا در حال نماز دیدند ،
وزیر گفت : سبحان الله ! چه شوقی دارد این جوان برای نماز....
ودزد از شدت ترس هرنماز را که تمام می کرد نماز دیگری را شروع می کرد ..
🍁تا اینکه وزیر دستور داد که سربازان مراقب باشند از نماز که تمام شد نگذارند نماز دیگری را شروع کند و او را بیاورند ،
و اینگونه شد که وزیر جوان را نزد حاکم برد .
🍁و حاکم که تعریف دعا ها ونمازها ی جوان را از وزیر شنید ، به او گفت : تو همان کسی هستی که مدتهاست دنبالش بودم و می خواستم دامادم باشد ، اکنون دخترم را به ازدواج تو در می آورم و تو امیر این مملکت خواهی بود ...
🍁جوان که این را شنید بهت زده شد و آنچه دیده و شنیده بود را باور نمی کرد ، سرش را از خجالت پایین آورد و با خود گفت : خدایا مرا امیر گرداندی و دختر حاکم را به ازدواجم در آوردی ،فقط با نماز شبی که ازترس آن را خواندم ! اگر این نماز از سر صداقت و خوف تو بود چه به من می دادی و هدیه ات چه بود اگر از ایمان و اخلاص می خواندم
http://eitaa.com/cognizable_wan
هر چی خدا گفت بگو چشم؛ بھ
واجباتش عمل کن و محرماتـش
رو ترک کن. اونوقت اگھ تو هـم
از خـدا چـیـزی خــواستی اونـم
میگھ چشم
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_کوتاه_آموزنده
تعدادی حشره کوچک در یک برکه، زیر آب زندگی می کردند...
آنها تمام مدت میترسیدند از آب بیرون بروند و بمیرند؛ یک روز یکی از آنها بر اساس ندای درونی از ساقه یک علف شروع به بالا رفتن کرد، همه فریاد می زدند که مرگ تنها چیزی است که عاید او میشود، چون هر حشره ای که بیرون رفته بود برنگشته بود...!
وقتی حشره به سطح آب رسید نور آفتاب تن خسته او را نوازش داد و او که از فرط خستگی دیگر رمقی نداشت روی برگ آن گیاه خوابید.
وقتی از خواب بیدار شد به یک سنجاقک تبدیل شده بود؛ حس پرواز پاداش بالا آمدنش بود.
سنجاقک بر فراز برکه شروع به پرواز کرد و پرواز چنان لذتی به او داد که با زندگی محصور در آب قابل مقایسه نبود؛ تصمیم داشت برگردد و به دوستانش هم بگوید که بالای آن ساقه ها کسی نمی میرد ولی نمی توانست وارد آب شود چون به موجود دیگری تبدیل شده بود...!!
نتیجه: «شاید بیرون رفتن از شرایط فعلی ترسناک باشد، اما مطمئن باشید خارج از پیله تنهایی، غم و ترس، تلاش برای رفتن به سوی کمال عالی است!»
http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی به همراه پدرش به مسافرت رفته بود که در دیار غربت، پدرش از دنیا رفت. در همان جا، به دنبال کسی می گشت تا برای پدرش نماز میت بخواند و او را دفن کند.
چوپانی در آن حوالی بود و از او پرسید: «چه کسی برای مرده های شما نماز میت می خواند؟». چوپان گفت: «ما کسی را برای این کار نداریم».
مرد گفت: «پس چگونه اموات خود را دفن می کنید؟» چوپان گفت: «خودم نماز آن ها را می خوانم. مرد گفت: «خوب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان!»
چوپان جلو آمد و مقابل جنازه ایستاد. مرد دید چوپان یکی دو کلمه زمزمه کرد و گفت: «نمازش تمام شد!» مرد که تعجب کرده بود گفت: «این چه نمازی بود که چند ثانیه بیشتر طول نکشید؟» چوپان گفت: «به هر حال، بهتر این این بلد نبودم.»
مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. شب هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. از پدر پرسید: «چه شد که این گونه راحت و آسوده ای؟» پدرش گفت: «هر چه دارم از دعای آن چوپان دارم!»
مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید در کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده.
چوپان گفت: «وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، با خداوند گفتم: “خدایا اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می زنم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می کنی؟!”».
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ روایت یک داستان واقعی!
✍چند روز پیش کیف مدرسهای پسر و دخترم رو دادم برای تعمیرات. نو بودند ولی بند حمایل و یکی از زیپهای هرکدوم خراب شده بود. کاغذ رسید رو از تعمیرکار تحویل گرفتم و قرار شد یکی دو روزه تعمیرشون کنه و تحویلم بده.
دو روز بعد، حدود ساعت ۱۱ شب برای تحویل کیف ها مراجعه کردم. هر دو تا کیف تعمیر شده بودند. کاغذ رسید رو تحویل دادم و خواستم هزینه تعمیر رو بپردازم که تعمیرکار به من گفت: «شما میهمان امام زمان هستید! هزینه نمی گیرم، فقط یه تسبیح صلوات نذر ظهورش بخونید!»
از شنیدن نام مولا و آقایمان، کمی جا خوردم! گفتم: «تسبیحِ صلوات رو حتما میخونم، ولی لطفا پول رو هم قبول کنید! آخه شما زحمت کشیدهاید و کار کردهاید.» گفت: «این نذر چند سال منه. هر صدتا مشتری، پنج تای بعدیش نذر امام زمانه!»
بعد هم دستهی قبضهاش رو به من نشون داد. هر از چندگاهی روی تهفیشِ قبضها نوشته شده بود: «میهمان امام زمان!» گفت این یه نذر و قراردادیه بین من و امام زمان و نفراتی که این قبض ها به اونا بیفته؛ هرکاری که داشته باشن، مجانی انجام میشه فقط باید یه تسبیح صلوات نذر ظهور آقا بخونن!
اصرار من برای پرداخت هزینه، فایده نداشت! از تعمیرکار خداحافظی کردم، کیفها رو برداشتم و از مغازه اومدم بیرون. اون شب رو تا مدتها داشتم به کار ارزشمند و جالب این تعمیرکارِ عزیز فکر میکردم...
به این فکر کردم که اگر همه ما ها در همین حد هم که شده برای ظهور قدمی برداریم، چه اتفاق زیبایی برای خودمون و اطرافیانمون میافته! من تصمیمم رو گرفتم. اولین قدم این بود که این عمل خداپسندانه رو برای دیگران هم نقل کنم.
⁉️ ما برای امام زمان چه کاری کردیم؟
#تلنگر
👇🔻💚💚
http://eitaa.com/cognizable_wan
کلید بسیاری از کارها صبر است.
جوجه با صبرکردن به دست میآید
نه با شکستن تخممرغ.
آرنولد گلاسو
http://eitaa.com/cognizable_wan
فیلسوفی یونانی بنام دکتر پاپادروس ، در پایان کلاس درسش با این پرسش سخنرانی خود را به پایان رساند :
آیا کسی پرسشى دارد؟
یکی از شاگردانش به نام “رابرت فولگام” نویسندۀ مشهور در بین حضار بود و پرسید: جناب آقای دکتر پاپادروس،” معنی زندگی” چیست؟
بعضی از دانشجویان خندیدند!
اما پاپادروس، دانشجویان خودرا به سکوت دعوت کرد، سپس کیف بغلی خود را از جیبش درآورد، داخل آن را گشت و آینۀ گرد و کوچکی را بیرون آورد و گفت:
موقعی که بچه بودم جنگ بود، ما بسیار فقیر بودیم و در یک روستای دورافتاده زندگی میکردیم ، روزی در کنار جاده چند تکه آینۀ شکسته، از لاشه یک موتورسیکلت آلمانی پیدا کردم. بزرگترین تکۀ آن را برداشتم و با ساییدن آن به سنگ، گِردش کردم.
همین آینهای که حالا در دست من است و ملاحظه میکنید. سپس بهعنوان یک اسباببازی شروع کردم به بازی با آن و بازتاباندن نور خورشید به هر سوراخ و سنبه و درز و شکاف کمد و صندوقخانه و تاریکترین جاهایی که نور خورشید به آنها نمیرسید. از اینکه با کمک این آینه میتوانستم ظلمانیترین نقاط در اجسام و مکانهای مختلف را نورانی کنم بهقدری شیفته و مجذوب شده بودم که وصفش مشکل است.
در واقع، بازتاباندن نور به تاریکترین نقاط اطرافم، بازی روزانۀ من شده بود. آینه را نگه داشتم و در دوران بعدیِ زندگی نیز هر وقت که بیکار میشدم آن را از جیبم در میآوردم و به بازی همیشگی خود ادامه میدادم.
بزرگ که شدم دریافتم این کار یک بازی کودکانه نبود، بلکه استعارهای بر کارهایی بود که احتمال داشت بتوانم در زندگی خود انجام دهم.
بعدها دریافتم که من، خود نور و یا منبع آن نیستم، بلکه نور و به عبارت دیگر، حقیقت، درک و دانش جایی دیگر است و تنها در صورتی تاریکترین نقاط عالم را نورانی خواهد کرد که من بازتابش دهم.
من تکهای از آینهای هستم که از طرح و شکل واقعی آن آگاهى چندان درستی ندارم. با وجود این، هرچه که هستم، میتوانم نور را به تاریکترین نقاط عالم، به سیاهترین نقاط ذهن انسانها منعکس کنم و سبب تغییر بعضی چیزها در برخی از انسانها گردم. شاید دیگران نیز متوجه این کار شوند و همین کار را انجام دهند. بهطور دقیق این همان چیزی است که من به دنبال آن هستم. این معنی زندگی من است.
دکتر پس از پایان درس، آینه را به دقت دوباره در دست گرفت و به کمک ستونی از نور آفتاب که از پنجره به داخل سالن میتابید، پرتویی از آن را به صورتم و به دستهایم که روی صندلی به هم گره خورده بودند، تاباند و گفت :
به جایی که تاریک و ظلمانی است، نور ببریم.
به جایی که امید نیست، امید ببریم.
به جایی که دروغ هست، راستی ببریم.
به جایی که ظلم هست، عدالت ببریم.
به جایی که کدورت هست، مهر ببریم .
به جایی که جنگ هست، صلح و انسانیت ببریم .
و ….
این ساده ترین و قابل فهم ترین معنای زندگیست.
📒📒📒📒📒📒📒
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای نابودی نظام ما چه نکردند؟
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋 سه راهحل کاربردی برای مقابله با استرسهای زندگی:
۱. هرگز عادت به بازگوکردن مسائل خود نزد همه نکنید؛ بازگو کردن مسائل وزن آنها را زیاد میکند.
۲. فقط به زمان حال فکر کنید؛ گذشتهتان و آیندهتان را خیلی جدی نگیرید! گذشته تمام شده است و آینده هنوز نیامده است.
۳. به خودتان استراحت بدهید استراحتهای روزانه مانند خواب روزانه.
👇🔻💙💙
http://eitaa.com/cognizable_wan
#لاغری
🔥 از چربیهای شکم و پهلو
خلاص شوید ....
🌱 شوید خشک شده را
به ماست کمچرب اضافه کنید
و در میان وعدهها
یا بهعنوان دسر
در وعدههای غذایی میل کنید.
❗️ شوید خشک
یکی از بهترین چربی سوزهاست.
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✔️ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فقط زندگی در جهانی را تصور کن که در آن آیینه نباشد. تو درباره صورتت خیالبافی میکنی و تصورت این است که صورتت بازتاب آن چیزی است که در درون تو است. و بعد وقتی چهل ساله شدی، کسی برای اولین بار آیینه ای در برابرت میگیرد. وحشت خودت را مجسم کن! تو صورت یک بیگانه را خواهی دید و به روشنی به چیزی پی خواهی برد که قادر به پذیرفتنش نیستی: صورتِ تو، خودِ تو نیست.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#معجزه_سوپ_پای_مرغ
❇️ درمان↯↯
❗️ ضعف
راشیتیسم
دیسک کمر
سرماخوردگی
❗️ پوکی استخوان
پوسیدگی مفاصل
شکستگی استخوان
صدای مفاصل فرسوده
جایگزین قرص غضروف
🌸 برای عزیزانتان بفرستید
✔️ #لطفأ_نشر_دهید 👇
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan