فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلنگر زیبا 😍👌
Join 🔜 http://eitaa.com/cognizable_wan
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَ رَسُولِ اللَّهِ
اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یَابْنَاَمیرِالْمُؤْمِنینَ
🌴 #علامه_امینی
فرزنــدم زیـارت عاشـــورا را به
هیچعنوان ترک وفراموش نکن
این زیارت دارای آثارو #برکات
زیادی است که موجب سعادت
مندی در دنیا و آخر تو میشود
🎙http://eitaa.com/cognizable_wan 🏴
مادرم میگفت : عشق بزرگترین هدیهی جهان به انسان است، اما من فکر میکنم که فراموشی بزرگترین هدیهی جهان است ...!
http://eitaa.com/cognizable_wan
اگر توانستی تا آخر گوش دادن،قضاوت نکنی ، گوش دادن را یاد گرفته ای
http://eitaa.com/cognizable_wan
#فراری #قسمت_723
همان شبی که او را با شیدا روی تخت دید...
اگر می توانست با یک چاقو هر دو را خلاص می کرد.
از اول هم می دانست شیدا چقدر کثیف است.
ندیده بود.
ولی گاهی با خودش می گفت حتما با مردهای دیگر هم رابطه داشت.
از دست او هرکاری برمی آمد.
مگر نه اینکه بخاطر اینکه لج او را در بیاورد پاپی عزیزش را سم داد.
می دانست چقدر به این سگ علاقه دارد.
ولی سگ بیچاره با سم مرد.
با یادآوری آن روزها عصبی می شد.
دلش می خواست شیدا را بکشد.
دست مشت شده اش را زیر بالش برد.
باید کمتر فکر کند.
ولی مگر این افکار مزاحم راحتش می گذاشتند؟
صدای پولاد و نواب از بیرون می آمد.
حس می کرد بین این سه نفر رازهایی است.
رازهایی که هیچ کدام دوست نداشت در موردش حرفی بزند.
پوفی کشید.
بدشانسی بود دیگر...
آمده بود به دهات که از شر همه چیز راحت شود.
ولی اینجا هم یک آقای مهندس سر راهش سبز شد.
با اینکه پولاد چیزی نشان نمی داد.
رفتارش همیشه عادی بود.
ولی دل لعنتیش یک چیز دیگر می گفت.
انگار که بخواهدش.
برای خودش...
حسادت به جانش افتاده بود.
با این روش پیش می رفت هرروز عصبی تر از قبل می شد.
نفس عمیقی کشید.
پلک هایش را روی هم فشرد از شر این افکار لعنتی نجات پیدا کند.
ولی نشد که نشد.
مجبور شد و روی رخت خوابش نشست.
کاش مدراس از امروز باز می شد.
سرو کله زدن با بچه خیلی چیزها را از فکرش بیرون می کرد.
به سراغ کارتن کتاب هایش رفت.
البته پولاد گفته بود برایش قفسه می زد.
کتاب هایش را بچیند.
یکی از رمان ها را بیرون آورد.
تهران که بود خرید.
"ویرانی"
دوستانش که خیلی تعریف می دادند.
به دیوار تکیه زد.
صفحه ی اول را باز کرد مشغول خواندن شد.
آنقدر گیرایی داشت که نتوانست تا یک سوم کتاب را زمین بگذارد.
صدای ترنج که آمد کتاب را پایین گذاشت.
بلند شد.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_724
پولاد ریز ریز نگاهش می کرد.
حس خوبی به این گوشه گیری پوپک نداشت.
هروقت که مهمان داشتند پوپک غمگین می شد.
نمی دانست چه اتفاقی می افتاد.
اصلا چرا باید غمگین شود؟
مگر چه اتفاقی می افتاد؟
این دختر همیشه ذهنش را مشغول می کرد.
نواب بلند شد گفت:بریم؟
پولاد هم بلند شد.
-مطمئنی نمیای پوپک؟
-آره دارم میرم بهداشت.
نگاهی به سوغاتی هایی که نواب و ترنج از شهر آورده بودند انداخت.
دست و دلباز بودند.
پولا دیگر اصرار نکرد.
همرا ترنج و نواب از خانه بیرون رفتند.
پوپک با افسردگی آه کشید.
خانه تمیز بود.
کاری برای انجام دادن نداشت.
به اتاقش برگشت.
گوشیش را برداشت و راهی بهداشت شد.
***
صدای نعره ی مردی می آمد.
تعجب کرد.
سرکی به اتاق پزشک کشید.
مردی با پای زخمی روی تخت دراز کشیده بود.
بیشتر به داخل سرک کشید.
جوان بود با موهای بور و البته کمی آفتاب سوخته.
تا به حال این قسمت ها ندیده بودش.
دستی روی شانه اش نشست.
به ترس جا خورد.
معصومه با خنده گفت:به چی نگاه می کردی؟
-این بیچاره چش شده؟
-انگار سگ هار بهش حمله کرد.
-وای خدایا...چقدرم خونریزی داره.
-فورا بهش آمپول کزاز زدن، خیلی خطرناکه.
-معلومه خیلی درد داره.
-مال این اطراف نیست.
-تو از کجا می دونی؟
-مگه میشه کسی پاشو بذاره اینجا من ندونم؟
پوپک لبخند زد.
-انگار شماها هم مهمون داشتین!
-مهمون مهندس و مادرش بودن.
-اینکه مشخصه، فقط کیا بودن؟
-واقعا فضولی ها...
معصومه دستش را گرفت و به سمت اتاق کشاند.
-بیا تعریف کن ببینم.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
💕خالی کن؛
ذهنت را؛ از افکار منفی،
دلت را؛ از احساسات پوچ،
و اطرافت را؛ از آدم های بلاتکلیف ...
بگذار کمی هم برای خودت باشی
برای خودت نفس بکشی و
برای خودت زندگی کنی ...
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کتابخونه میگم
ببخشید چیزی از سعدی دارید؟!
خانمه گفت کتابشو میخوایید؟!!!
گفتم نه،اگه لباسی ، انگشتری چیزی از خدابیامرز مونده میخوام. 😐😂
😂http://eitaa.com/cognizable_wan
یبارم اومده بودن محلمون فیلم بسازن یهو کارگردان بهم گفت میخوای تو فیلم باهامون همکاری کنی؟
گفتم آره 😃
گفت پس برو کنار بذار به کارمون برسیم 😝
http://eitaa.com/cognizable_wan