فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بزرگترین میوه درختی جهان
میوه جک فروت که وزن معمول آن به بیش از ۱۸ کیلوگرم و درازای آنها به بیش از ۶۰ سانتیمتر میرسد.😃
جک فروت سرشار از پروتئین، پتاسیم و ویتامین ب است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گیف خلاصه ی یک ترم درس جامعه شناسی، روانشناسی، علوم سیاسی و ... است !
اينكه با هركسی درگير نشوید و فكر خود را مشغولش نكنید نشانه بزرگی و بلوغ فكری شماست !
http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨
✅معجزات زیارت عاشورا
✍مرحوم آیت الله دستغیب در کتابش می فرمایند : علامه شیخ حسن فرید گلپایگانی از استاد خود مرحوم آیة اللّه شیخ عبدالکریم حائری یزدی نقل فرمود:
اوقاتی که در سامراء مشغول تحصیل علوم دینی بودم اهالی سامراء به بیماری وباء و طاعون مبتلا شدند و همه روزه عده ای می مردند روزی به همراه جمعی از اهل علم در منزل استادم مرحوم سیّد محمّد فشارکی بودیم، ناگاه میرزا محمّد تقی شیرازی تشریف آوردند و صحبت از بیماری وباء شد که همه در معرض خطر مرگ هستند. مرحوم میرزا فرمود: اگر من حکمی بدهم آیا لازم است انجام شود یا نه ؟ همه اهل مجلس تصدیق نمودند که بلی .
سپس فرمود: من حکم می کنم که شیعیان ساکن سامراء از امروز تا ده روز همه مشغول خواندن زیارت عاشوراء شوند و ثواب آنرا هدیه روح شریف نرجس خانم والده ماجده حضرت حجة بن الحسن (عج) نمایند تا این بلاء از آنها دور شود اهل مجلس این حکم را به تمام شیعیان رساندند و همه مشغول زیارت عاشوراء شدند. از فردای ختم، تلف شدن شیعه متوقف شد و همه روزه غیر شیعی ها می مردند به طوریکه بر همه آشکار گردیده برخی از آنها از آشناهای خود از شیعه ها پرسیدند: سبب اینکه دیگر از شما تلف نمیشوند چیست ؟ به آنها گفته بودند:
زیارت عاشوراء، آنها هم مشغول شدند و بلاء از آنها هم بر طرف گردید.
💥علامه فرید فرمودند:
وقتی گرفتاری سختی برایم پیش آمد فرمایش آن مرحوم بیادم آمد و از اول محرم سرگرم زیارت عاشوراء شدم روز هشتم بطور خارق العاده برایم فرج شد.
📚داستان های شگفت، مرحوم آیت الله دستغیب
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۳
لپ تاپمو زدم زیر بغلم کتابامو گذاشتم توی کیفم...چادرمو سرم کردم وسایلامو برداشتم و از خونه زدم بیرون...
به ساعتم نگاه کردم هنوز وقت دارم پس نیاز به عجله ی زیادی نیست!
راه افتادم به طرف ایستگاه اتوبوس...
زیاد معطل نشدم که اتوبوس رسید...
سوار شدم و مدتی بعد رسیدم دانشگاه...پله هارو تند تند پشت سرهم گذاشتم و رسیدم به سالن سرعتم رو بیشتر کردم...
تا رسیدم به کلاس از سرعتم کم کردم سرکی کشیدم خوشبختانه هنوز استاد نرسیده بود...
سریع داخل شدم بچه ها با تعجب نگاهم میکردن...
من_سلام.
سپیده_سلام چرا انقدر قرمز شدی!؟
-از بس که دوویدم گفتم الان استاد سرکلاسه!
-نیلو_پروژت آمادست؟
-آره دیروز تا صبح بیدار بودم!!
-خب خداروشکر آماده شده!
به دورو برم نگاه کردم هانیه سرکلاس نبود!!!
من_بچه ها!!!!؟
با تعجب خیره شده بودم یه گوشه!
سپیده_بله!
نیلو_چی شده؟!
من_پس هانیه کوش؟!
نیلو_اوووو چمیدونم توام تا میای دنبال اونی!
برگشتم طرف نیلو و گفتم:
-نیلو این به نظرت عجیب نیست که روز تحویل پروژه هانیه ای که هر روز اولین نفر می رسید دانشگاه الان نباشه!!!
استاد اومد سرکلاس!
نیلو_بیخیال زهرا فکرای عجیب میکنیا!حساس نباش انقدر...
ده دقیقه از کلاس گذشت که یه نفر وارد کلاس شد!!!
+این کیه!
+وای خدای من هانیه!
+چطور ممکنه امروز انقدر دیر بیاد اونم بعد از استاد!!!!
هانیه_استاد اجازه هست!
استاد_تا این موقع کجا بودی خانم نعمتی!؟
-شرمنده استاد کار واجبی برام پیش اومده بود!
-کار واجب تر از روز تحویل پروژه؟؟
هانیه سرشو انداخت پایین دلم براش سوخت!
استاد_بفرمایین داخل!
با حالت عجیبی وارد کلاس شد...!
مثل همیشه نبود...
انگار میخواست کار بزرگی انجام بده و همش توی فکر بود...!
نگران شدم...
به علی پیام دادم...
+سلام عزیزم ساعت دو بیا دنبالم جلوی دانشگاع منتظرتم.
بعد از ده دقیقه علی جواب داد...
+سلام خانم چشم.
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
پروژه هارو تحویل داده بودیم و کلاس تموم شد...
هوووف یه نفس راحت بکشیم و بریم تعطیلات!!!
به گوشیم نگاه کردم علی یه بار زنگ زده بود...
رو کردم به بچه ها و گفتم:
-یاعلی بریم؟
نیلو_بریم!
از دانشگاه که اومدیم بیرون همگی خداحافظی کردیم و از هم جدا شدیم...
زنگ زدم به علی:
-سلام عزیزم کجایی؟؟
-پشت دانشگاهم بیا اینور...
-اومدم.فعلا.
پشت دانشگاه خیابون شلوغ اتوبان مانندی بود...
با ترس تند تند رفتم پشت دانشگاه که با هانیه برخورد کردم!!!
جیغ بلندی کشیدم...
لحظه ای که علی اومده بود جلوی دانشگاهمون جلوی چشمم تکرار شد....وقتی جیغ کشیدم...
من_هانیه چیکار میکنی ترسیدم...
بعد هم آب دهنمو قورت دادم یواش از کنارش رد شدم و گفتم:
-باید برم خداحافظ...
دستمو گرفت...ترسیدم...قلبم شروع کرد به تپش!
-علی اومده دنبالت؟؟
-هانیه ولم کن میخوام برم.
با دستم زدم روی دستش و دستشو پس زدم اومد دنبالم...
-وایسا کارت دارم...
سرعتمو بیشتر کردم داشتم از ترس جون به لب می شدم!
دوباره دستمو گرفت تو چشمام نگاه کردو گفت:
-زندگی باید بین منو تو یه نفرو انتخاب کنه...
زدم زیر گریه:
-هانیه ولم کن تو دیوونه ای از زندگی من برو بیرون!!!
سرعتمو بیشتر کردم.
هانیه می اومد دنبالم...
-وایسا زهرا!
-ولم کن برو بیرون از زندگیم...
+برو
+ولم کن
+بس کن
+ از جونم چی میخوای...
داشتم داد می زدم هانیه هم دنبالم...
بعد از چند لحظه صدای جیغم رفت هوا...
دنیا جلوی چشمم تیره و تار شد...
#ادامہ_دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😌 در #کشمیر چه میگذرد😭
دست حرامیان به #ناموس کشمیریها رسیده😭😭
✅همه ببینید و برای دیگران ارسال کنید تا قدر #امنیت را بدانند👆
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۴
هیچی نفمیدم ولی برای لحظه ای حس کردم دارم میسوزم شدت ضربه خیلی شدید بود دورم شلوغ بود به خودم اومدم دیدم اونور تر از من تجمع بیشتریه...
چشممو چرخوندم دیدم هانیه افتاده روی زمین همه جاش خونیه...
اصلا نمیتونستم حرف بزنم لال شده بودم...
صدای علی می اومد...منو صدا می زد...چشمام نمی دید...
داد می زد!!!
-زهرا!!!!زهرااااااااا!!!
چشمامو بستم روی زمین خوابیده بودم نفس کشیدنم سخت شده بود...
دستمو کشیدم روی صورتم...
وای خدای من...
خون!!!!!
علی داد می زد...
-زهرا چت شده!!!!زهرا بلند شو!!!زهراااااا!!!
پلکام بسته شدو از هوش رفتم...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
وقتی چشمامو باز کردم روی تخت بیمارستان بودم... دور صورتم و دستم باند پیچی شده بود تموم بدنم درد میکرد...نمیتونستم تکون بخورم...به سختی لب باز کردم و به پرستاری که بغلم ایستاده بود گفتم:
-اینجا کجاست...
پرستار شوکه شد و فریاد زد:
-آقای دکتر!!!آقای دکتر!!!بیمار به هوش اومد!
+چی میگه این پرستاره!بیمار چیه!به هوش چیه!من کجام اینجا چه خبره!!!
دکتر اومد داخل.اومد بالای سرم معاینم کرد رو بهم گفت:
-حالتون خوبه؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:
-چه اتفاقی افتاده!!!
-چیزی نیست یه تصادف جزعی بود!!!
-چی؟؟ تصادف...
-خداروشکر حالتون خوبه...استراحت کنید...
بعد از مدتی علی اومد داخل اتاق...
علی_زهرا؟؟؟زهرا حالت خوبه؟
-علی تویی...
-آره منم!!
-من تصادف کردم؟؟؟
-آره وقتی داشتی از خیابون رد می شدی یه ماشین با سرعت زد بهت ولی خدارو شکر زود رد شدی و تصادفت جزعی بود...
یادم اومد!!!
-علی...علی...
-چی شده...
-هانیه...یادمه اونم تصادف کرد علی...
-آروم باش...
-اون کجاست؟؟؟
-وقتی ماشین اولی بهت زد ماشین دومی با سرعت زیادی داشت حرکت می کرد نتونست سرعتشو کنترل کنه بخاطر همین مسیرش منحرف شدو...
-بگو...
-خورد به هانیه و هانیه هم با سرعت پرت شد یه طرف دیگه....
-علی...علی...علی هانیه کجاست...حالش خوبه؟؟؟؟
-تو چرا انقدر نگرانشی زهرا!!!!!اون باعث شد تو تصادف کنی اون آدمی که با ماشین بهت زد از آدم های خود هانیه بود...
انگار آب یخ ریختن رو تنم ولی گفتم:
-علی مهم نیست...حال هانیه چطوره...؟؟؟؟
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
من_علی،هانیه کوش؟؟؟؟
علی_دکترا گفتن حالت خوبه فردا مرخص میشی...
با نگرانی و بغض گفتم:
-علی...به من بگو هانیه کجاست...
علی سکوت وحشت ناکی کردو گفت:
-کما...
رنگم ازم پرید اشکام جاری شد...دوباره گفتم:
-کجا؟؟؟
-کما...رفته کما...ضربه خیلی شدید بود...
حالم بد شدولو شدم روی تخت...علی نگرانم شده بود...
-زهرا...خوبی؟؟؟
-تنهام بذار...
-ولی...
-خواهش میکنم تنهام بذار...
علی نفس عمیقی کشیدو رفت بیرون...
+هانیه...دوستم بود...دوستش دارم...چطور...چطور تونست...
وای خدای من!!
دستمو گذاشتم روی سرم...
کما...نه باورم نمیشه!
اون باید زنده بمونه...
تموم خاطراتمون اومد جلوی چشمم...لحظه ی تولدم...وقتی کادوشو باز کردم وقتی این همه مدت باهم بیرون میرفتیم یا حتی وقتی بهم گفت علی ازدواج کرده...
وای خدایا این تفکرات مغزمو میخوره...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
علی_زهرا پاشو کم کم بریم مرخص شدی...
-علی هانیه هنوز کماست؟؟؟
-اره...
از روی تخت بلند شدم و آماده ی رفتن شدیم...
از اتاق رفتیم بیرون...
من_علی هانیه کوش...
اشک توی چشمای علی جمع شدو منو برد طرف آی سی یو...
با دیدم هانیه حالم بد شد...اشکام جاری شد علی منو گرفت...
-زهرا...زهرا خواهش میکنم تازه مرخص شدی...
-علی...علی من چیکار کنم؟؟؟
-عزیز من هرچی خدا بخواد میشه...
فقط دعا کن...فقط دعا...
#ادامہ_دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
بزودی
°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀°
#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو
داخل کانال گذاشته می شود
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۵
یک روز دو روز سه روز...
روز چهارم دوباره رفتیم بیمارستان خون ریزی خیلی شدید بود...
همش دعا میکردیم که زنده بمونه دعا میکردیم و گریه میکردیم...
چند دفعه حال من بد شد...
نیلوفر و بقیه ی دوستام همش دور من بودن اونام گریه میکردن...
خیلی بد بود سرنوشت تلخی بود...
روز چهارم دکتر حالتش عوض شده بود انگار توی چهرش نا امیدی بود و این ماها رو نگران تر میکرد...
هر دفعه دکتر می اومد ازش سوال میکردیم فقط میگفت دعا کنید...
ولی...
برای لحظه آخری که پشت شیشه هانیه رو دیدم...
دکتر یه پارچه ی سفید کشید روی صورتش...
پشت شیشه خشک شدم دکتر اومد بین ما...
باحالت خشک و محکم ازش پرسیدم:
-دکتر؟؟؟این دفعه هم میگین دعا کنیم؟؟؟
-دکتر دستشو گذاشت روی صورتش و گفت متاسفم...
-نه...چرا متاسفی دکتر...بچه ها بیایین دعا کنیم...
دیوونه شده بودم حالم بد بود پشت سرهم تند تند حرف میزدم...
-چرا بغض کردین پاشین دعا کنیم...
علی اومد طرفم منو گرفت:
-زهرا بس کن...
-علی تو چرا دعا نمیکنی؟؟؟
-زهرا...
علی زد زیر گریه و گفت:
-زهرا هانیه مرده...
-علی این چه حرفیه میزنی...ما هنوز براش دعا نکردیم...چرا اشک میریزی...
-زهرا بس کن...
زدم زیر گریه...داد میزدم...
-اون نباید بمیره...اون باید زنده بمونه...
گریه می کردم...بچه ها دورم جمع شده بودن اونام شک می ریختن...
علی به زور بلندم کرد و منو برد بیرون...
چه سرنوشت تلخی
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
یک هفته هست که از چهلم هانیه میگذره...
عقد منو علی بخاطر این قضیه خیلی عقب افتاد قرار بود یک ماه بعد از عقد عروسی کنیم اما خب همه چیز عوض شد...
روزهای سختی رو در پیش داشتیم مادر هانیه هم خیلی داغ دید...
یه بازی بچگانه بود...
شایدم برای هانیه این قضیه سنگین بود...
ولی واقعا سرنوشت عجیبی بود...
روز سوم و هفتم و روز ختم هم خیلی خاطره های بدی بود...
خاک سرده...
خداروشکر از بار غمش از دوش همه برداشته شده ولی بازم کسی نمیتونه فراموش کنه...
علی توی این مدت بخاطر من خیلی اذیت شد...
همینطور نیلوفر ...
ولی به هرحال گذشت...
همه مشکی هاشونو در آورده بودن!
و کمی جو عوض شده بود...
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
تقریبا دوماه میشه که منو علی نامزدیم...
توی این هفته قرارشد هفته اول عقد باشه و هفته ی بعد عروسی...
توی این روزها خیلی درگیر بودیم برای قضیه ی تالار و خرید وسایلو...
لباس عروس و اینجور چیزا...
به هرحال تموم سختی هاش گذشت...
#ادامہ_دارد...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
🔴#همه_پلها_را_خراب_نکنید
نقل میکنند عدّهای از کرمانشاه عازم کربلا بودند که در راه مورد هجوم راهزنها و دزدان قرار گرفتند و کاروان غارت شد.
یک نفر از اهل کاروان که جان سالم به در برده بود و امکان و پولی هم به همراه داشت، میگوید: از کنار تپّهای بالا آمدم. سیاه چادرهایی دیدم. پیرمردی آن جا بود. بر او وارد شدم. از من پذیرایی کرد. امانتم را به او سپردم. چیزی نگذشت که غارت کاروان تمام شد.
دیدم که از کنار تپّهها، دزدان به سمت همین سیاه چادرها میآیند و اشیاء دزدی را در داخل چادرها میگذارند. معلوم شد که پیرمرد، رئیس دزدان این منطقه است. با خودم گفتم: آنها کاروان را غارت کردند، من خودم اموالم را به دستشان سپردم. دزدها که در چادرها جمع شدند، دیدم هوا پس است، یواش یواش به راه افتادم تا لااقل جانم را نجات دهم که پیرمرد صدا زد؛ کجا میروی؟
گفتم اجازه بدهید میروم. پیرمرد گفت بیا امانتت را بگیر. تعجّب کردم. وقتی اموالم را گرفتم، زبانم باز شد. گفتم اگر اجازه بدهید سؤالی دارم. گفت بگو.
پرسیدم مگر شما رئیس اینها نیستید؟ من که با دست خودم آوردهام؟ پیرمرد گفت درست است که ما دزدی میکنیم، اما طاغی نیستیم و به خاطر فقرمان دزدی میکنیم و با خود پیمانی بستهایم که در امانت خیانت نکنیم. این خط را نگه داشتهایم.
آن چه که مهّم است همین است که انسان چیزی برای خود باقی بگذارد و دستاویزی داشته باشد و بر همه چیز نشورد و پشت پا نزند و همۀ درها را به روی خود نبندد و پلها را خراب نکند.
📚آیههای سبز،
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_واقعی
#شهیدی_که_روی_هوا_راه_میرفت❗️
#شهید_احمد_علی_نیری
#عارفانه
🍃شهید احمدعلی #نیری یکی از شاگردان خاص مرحوم آیت الله حق شناس بود ؛ وقتی مردم دیدند که آیت الله حق شناس در مراسم ترحیم این شهید بزگوار حضور یافت و ابعادی از شخصیت او را برای مردم بیان کرد ، تازه فهمیدند که چه گوهری از دست رفته است!
☘مرحوم آیت الله حق شناس درباره شهید نیری گفت: " #در_این_تهران_بگردید. ببینید کسی مانند این احمد آقا پیدا می شود یا نه؟"
در بخشی از کتاب #عارفانه نوشته شده است: آیت الله حق شناس ، در مجلس ختم این شهید با آهی از حسرت که در فراق احمد بود ، بیان داشتند: رفقا! آیت الله بروجردی حساب و کتاب داشتند. اما من نمی دانم این #جوان چه کرده بود؟ چه کرد که به اینجا رسید؟!"
🍀سپس در همان شب در منزل این شهید بزرگوار روبه برادرش اظهار داشتند: "من یک نیمه شب زودتر از ساعت نماز راهی مسجد شدم. به جز بنده وخادم مسجد ، این شهید بزرگوار هم کلید مسجد را داشت. به محض اینکه در را باز کردم ، دیدم شخصی در مسجد مشغول نماز است. دیدم که یک جوانی در حال سجده است. #اما_نه_روی_زمین ! بلکه #بین_زمین_و_آسمان_مشغول_تسبیح حضرت حق است. جلوتر که رفتم دیدم #احمد_آقا است. بعد که نمازش تمام شد پیش من آمد و گفت #تا_زنده ام به کسی حرفی نزنید...."
📚کتاب عارفانه
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💕💕💕
#همسرانه
🔴 #ابتکار_قهر_نکردن
💠 وقتی روابط شما #خوب و صمیمی است چند دقیقه وقت بگذارید و از تمام صفات زیبا و #مثبتی که در همسرتان وجود دارد و به ذهنتان میرسد #فهرستی تهیه کرده و روی کاغذ بنویسید.
💠 اگر روزی در زندگی مشترکتان در برخی شرایط از دست او دلخور و ناراحت شدید و روابط شما تیره شد این فهرست را خوانده و بر روی صفات خوبش در لحظات دلخوری خود، #تفکّر کنید تا به تدریج و به آرامی ناراحتی شما کم شده و دلتان نسبت به او #نرم گردد.
💠 با اینکار جلوی جولان دادن شیطان را گرفته و از ایجاد کینه، تنفّر و #قهر جلوگیری مینمایید.
👇👇👇
❤️http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹
#سیاستهای_زنانه
🔹 وقتی شوھرتان از سر کار به خانه میآید، به خاطر شادی خودتان ھم که شده بدخلقی را کنار بگذارید.
🔸 چيزی از این مهمتر نيست که با تبسمی از او استقبال کنيد. فنجان چایی به او بدھيد و در دل خدا را شکر کنيد که او به خانه برگشته است.
🔹 تا نود دقيقه بعد از ورود شوهرتان به منزل، ھيچ حرف ناخوشایندی به او نزنيد. به این رسم عادت کنيد. بدانيد که زمين و آسمان زیر و رو نمیشوند.
🔸 به جای طرح مسائل جزئی و بیاھميت و به جای این که از مشکلات روز خود شکایت کنيد؛ بکوشيد که این مسائل را شخصاً حل و فصل نمائيد.
✅ زن خوب کسی است که پشهھا را شخصاً بکشد، مسائل جزئی و بیاھميت را حل و فصل کند و بعد از شوھرش بخواھد که به جنگ ببرھا برود و آن ھم تنها بعد از زمانی که به قدر کافی استراحت کرده است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
🍎 #رمان_طعم_سیب
💠 #قسمت_۱۶
💠 #قسمت_آخر
صدای بوق ماشین ها همه جارو پر کرده بود علی خیلی خوشحال بود...
خانم ها کل می کشیدن...
مامان روی سرم گل می ریخت...
بابا خوشحال بود و همش اینور و اونور برای کار ها بود...
امیر حسینم که عین جنتل من ها بغل علی راه می رفت...
نیلوفر_ای جان ببین چقدر خوشگل شده...
من میخندیدم و اونام هی ازم تعریف می کردن...
+خدایا شکرت بالاخره تموم کابوس ها تموم شدن...
دیگه هیچ چیز نگران کننده ای وجود نداره...
علی در ماشین رو باز کرد برام نشستم و بعد هم خودش نشست و راهی شدیم به طرف تالار و ماشین هاهم پشتمون به حرکت...
یک شب به یاد موندنی...
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁
🍁
صبح حدود ساعت پنج بلند شدم علی زود تر از من از خواب بلند شده بود و مشغول انجام دادن کار های سفر بود...
به نوعی داشتیم می رفتیم ماه عسل😄
روی تخت نشستم کش و قوسی به بدنم دادم...
علی_به به خانم پاشدی از خواب سلام!
-سلام.چقدر سرو صدا میکنی؟؟؟
علی خندیدو گفت:
-إ ؟!بلند شدم دارم کارهای خانممو میکنم سرو صدا هم میکنم؟؟بلند شو خانمی دیرمون میشه...
خندیدم و با موهای بهم ریخته و خسته بلند شدم دستو صورتمو شستم و بعد هم موهامو شونه کردم...
باهم مشغول نماز خوندن شدیم...
و بعد از خوردن صبحونه آماده شدیم و راهی شدیم...
وسایل هارو جمع و جور کردیم و با علی گذاشتیم داخل ماشین...
علی_زود باش خانمی امام رضا منتظرمونه...
در ماشین رو برام باز کرد و من هم سوار شدم بعد هم خودش سوار شدو حرکت کردیم...
تموم کابوس های من تموم شد حالا علی برای من و من برای علی هستم و هیچ مانعی هم سر راهمون نیست نفس عمیقی کشیدم و خدارو شکر کردم...
علی لبخندی زدو گفت:
-خیلی سخت به دستت آوردم...ولی یه چیزی فهمیدم...میدونی چی؟؟؟
خندیدم و گفتم:
-چی؟؟؟
-که چیزهای با ارزش خیلی سخت به دست میان...
تو برای من شبیه قشنگ ترین سیب در بالاترین نقطه ی درخت بودی...
که همیشه دلم میخواست بچینمش ولی چیدنش تلاش میخواست...
وقتی تونستم بچینمش...
تازه فهمیدم طعم سیب🍎یعنی چی...
#پایان
🍁
🍂🍁
🍁🍂🍁
🍂🍁🍂🍁
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#شگفت_انگیز
قدرت آرواره های مورچه ی لیف کاتر
🐜🐜🐜🐜
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نقاشی کشیدن حیرت انگیز یک فیل 😳😍
از پیرمرد حکیمی پرسیدند: از عمری که سپری نمودی چه چیز یاد گرفتی؟ پاسخ داد:
*یاد گرفتم*
🔹که دنیا قرض است باید دیر یا زود پس بدهیم.
🔹که مظلوم دیر یا زود حقش را خواهد گرفت.
🔹که دنیای ما هر لحظه ممکن است تمام شود اما ما غافل هستیم.
🔹که سخن شیرین، گشاده رویی و بخشش سرمایه اصلی ما در زندگیست.
🔹که ثروتمند ترین مردم در دنیا کسی است که از سلامتی، امنیت و آرامش بهره مند باشد.
🔹کسی که جو را میکارد گندم را برداشت نخواهد کرد.
🔹که عمر تمام میشود اما کار تمام نمیشود.
🔹کسی که میخواهد مردم به حرفش گوش بدهند باید خودش نیز به حرف آنان گوش دهد.
🔹که مسافرت کردن و هم سفره شدن با مردم بهترین معیار و دقیق ترین راه برای محک زدن شخصیت و درون آنان است.
🔹کسی که مرتب میگوید: من این میکنم و آن میکنم تو خالی است و نمیتواند کاری انجام دهد.
🔹کسی که معدنش طلا است همواره طلا باقی میماند بدون تغییر، اما کسی که معدنش آهن است تغییر میکند و زنگ میزند.
♦️که بساط عمر و زندگیمان را در دنیا طوری پهن کنیم که در موقع جمع کردن دست و پایمان را گم نکنیم🌸
http://eitaa.com/cognizable_wan
بررسی دقیق آمار انتشار شده ازسوی مراکز بهداشتی نشان می دهد که طی ۳۰سال گذشته ، میزان ناباروری در جهان اسلام به ویژه کشورها و مناطق شیعه نشین چندین برابر شده است .
با توجه به اینکه جمعیت یکی از مولفه های قدرت به شمار میرود، دشمنان اسلام از ترس افزایش جمعیت مسلمانان و بویژه شیعیان ، با استفاده از شیوه های مختلف ، بخصوص ترویج مدلهای لباس نامناسب موجب نابودی نسل مسلمانان می شوند .
°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀°
#داستان_واقعی
#عاشقانه_ای_برای_تو 💕
✨قسمت اول:
🌷توی دانشگاه مشهور بود به اینکه نه به دختری نگاه می کنه و نه اینکه، تا مجبور بشه با دختری حرف می زنه ... هر چند، گاهی حرف های دیگه ای هم پشت سرش می زدن ... .
🌸توی راهرو با دوست هام ایستاده بودیم و حرف می زدیم که اومد جلو و به اسم صدام کرد ... خانم همیلتون می تونم چند لحظه باهاتون صحبت کنم؟ ... .
🌷کنجکاو شدم ... پسری که با هیچ دختری حرف نمی زد با من چه کار داشت؟ ... دنبالش راه افتادم و رفتیم توی حیاط دانشگاه ... بعد از چند لحظه این پا و اون پا کردن و رنگ به رنگ شدن؛ گفت: می خواستم ازتون درخواست ازدواج کنم؟ ... .
💥چنان شوک بهم وارد شد که حتی نمی تونستم پلک بزنم ... ما تا قبل از این، یک بار با هم برخورد مستقیم نداشتیم ... حتی حرف نزده بودیم ... حالا یه باره پیشنهاد ازدواج ... ؟
☘پیشنهاد احمقانه ای بود ... اما به خاطر حفظ شخصیت و ظاهرم سعی کردم خودم رو کنترل کنم و محترمانه بهش جواب رد بدم ... .
🌷بادی به غبغب انداختم و گفتم: می دونم من زیباترین دختر دانشگاه هستم اما ... .
⚡️پرید وسط حرفم ... به خاطر این نیست ... .
🌻در حالی که دل دل می زد و نفسش از ته چاه در میومد ... دستی به پیشانی خیس از عرق و سرخ شده اش کشیده و ادامه داد:
🔹دانشگاه به شدت من رو تحت فشار گذاشته که یا باید یکی از موارد پیشنهادی شون رو قبول کنم یا اینجا رو ترک کنم ...
🌹برای همین تصمیم به ازدواج گرفتم ... شما بین تمام دخترهای دانشگاه رفتار و شخصیت متفاوتی دارید ... رفتار و نوع لباس پوشیدن تون هم ... .
☘همین طور صحبتش رو ادامه می داد و من مثل آتشفشان در حال فوران و آتش زیر خاکستر بودم ...
🍂تا اینکه این جمله رو گفت: طبیعتا در مدت ازدواج هم خرج شما با منه ... .
دیگه نتونستم طاقت بیارم و با تمام قدرت خوابوندم زیر گوشش ... .
°❀°🌼°❀°🌼°❀°🌼°❀°
#قسمت_دوم:
☘تو با خودت چی فکر کردی که اومدی به زیباترین دختر دانشگاه که خیلی ها آرزو دارن فقط جواب سلام شون رو بدم؛ پیشنهاد میدی؟ ...
🌷من با پسرهایی که قدشون زیر 190 باشه و هیکل و تیپ و قیافه شون کمتر از تاپ ترین مدل های روز باشه اصلا حرف هم نمیزنم چه برسه ... .
💥از شدت عصبانیت نمی تونستم یه جا بایستم ... دو قدم می رفتم جلو، دو قدم برمی گشتم طرفش ... .
🌻اون وقت تو ... تو پسره سیاه لاغر مردنی که به زور به 185 میرسی ... اومدی به من پیشنهاد میدی؟ ... به من میگه خرجت رو میدم ... تو غلط می کنی ... فکر کردی کی هستی؟ ... مگه من گدام؟ ... یه نگاه به لباس های مارکدار من بنداز ... یه لنگ کفش من از کل هیکل تو بیشتر می ارزه ... .
🍁و در حالی که زیر لب غرغر می کردم و از عصبانیت سرخ شده بودم ازش دور شدم ... دوست هام دورم رو گرفتن و با هیجان ازم در مورد ماجرا می پرسیدن ... با عصبانیت و آب و تاب هر چه تمام تر داستان رو تعریف کردم ... .
🔸هنوز آروم نشده بودم که مندلی با حالت خاصی گفت: اوه فکر کردم چی شده؟ بیچاره چیز بدی نگفته. کاملا مودبانه ازت خواستگاری کرده و شرایطی هم که گذاشته عالی بوده ... تو به خاطر زیبایی و ثروتت زیادی مغروری ... .
🔹خدای من ... باورم نمی شد دوست چند ساله ام داشت این حرف ها رو می زد ... با عصبانیت کیفم رو برداشتم و گفتم: اگر اینقدر فوق العاده است خودت باهاش ازدواج کن ... بعد هم باهاش برو ایران، شتر سواری ... .
♣️اومدم برم که گفت: مطمئنی پشیمون نمیشی؟ ... .
♦️باورم نمی شد ... واقعا داشت به ازدواج با اون فکر می کرد ... داد زدم: تا لحظه مرگ ... و از اونجا زدم بیرون ... .
ادامــــه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#داستان_واقعی
قسمت سوم
🌹چند روز پام رو از خونه بیرون نگذاشتم ... غرورم به شدت خدشه دار شده بود ... تا اینکه اون روز مندلی زنگ زد و گفت که به اون پیشنهاد ازدواج داده و در کمال ادب پیشنهادش رد شده ...
🍃و بهم گفت یه احمقم که چنین پسر با شخصیت و مودبی رو رد کردم و ... .
🌹دیگه خون جلوی چشمم رو گرفته بود ... می خواستم به بدترین شکل ممکن حالش رو بگیرم ... .
🍃پس به خاطر لباس پوشیدن و رفتارم من رو انتخاب کردی ... من اینطوری لباس می پوشیدم چون در شان یک دختر ثروتمند اصیل نیست که مثل بقیه دخترها لباس بپوشه و رفتار کنه ... .
🌹همون طور که توی آینه نگاه می کردم، پوزخندی زدم و رفتم توی اتاق لباس هام ... گرون ترین، شیک ترین و زیباترین تاپ و شلوارک مارکدارم رو پوشیدم ... موهام رو مرتب کردم ... یکم آرایش کردم ... و رفتم دانشگاه ... .
🍃از ماشین که پیاده شدم واکنش پسرها دیدنی بود ... به خودم می گفتم اونم یه مرده و ته دلم به نقشه ای که براش کشیده بودم می خندیدم ...
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت چهارم
💕
🌹بالاخره توی کتابخونه پیداش کردم … رفتم سمتش و گفتم: آقای صادقی، می تونم چند لحظه باهاتون خصوصی صحبت کنم … .
🍃سرش رو آورد بالا، تا چشمش بهم افتاد … چهره اش رفت توی هم … سرش رو پایین انداخت … اصلا انتظار چنین واکنشی رو نداشتم … .
🌹دوباره جمله ام رو تکرار کردم … همون طور که سرش پایین بود گفت: لطفا هر حرفی دارید همین جا بگید …
🍃رنگ صورتش عوض شده بود … حس می کردم داره دندون هاش رو محکم روی هم فشار میده … به خودم گفتم: آفرین داری موفق میشی … مارش پیروزی رو توی گوش هام می شنیدم … .
🌹با عشوه رفتم طرفش، صدام رو نازک کردم و گفتم: اما اینجا کتابخونه است … .
🍃حالتش بدجور جدی شد … الانم وقت نمازه … اینو گفت و سریع از جاش بلند شد … تند تند وسایلش رو جمع می کرد و می گذاشت توی کیفش … .
🌹مغزم هنگ کرده بود … از کار افتاده بود … قبلا نماز خوندنش رو دیده بودم و می دونستم نماز چیه … .
🍃دویدم دنبالش و دستش رو گرفتم … با عصبانیت دستش رو از توی دستم کشید … .
🌹با تعجب گفتم: داری میری نماز بخونی؟ یعنی، من از خدا جذاب تر نیستم؟ … .
🍃سرش رو آورد بالا … با ناراحتی و عصبانیت، برای اولین بار توی چشم هام زل زد و خیلی محکم گفت: نه … .
✍ادامــه دارد......
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
#زیبایی
ماسک همه کاره صورت
یک برگ آلوئه ورا رو از وسط بشکنید و ژلی ک توش هس رو با ماست مخلوط کنید و بزارین روی صورت ۲۰ دقیقه بمونه تا کاملا جذب پوستتون بشه
این ماسک هم سفیدکننده خیلی قوی هست، هم جوش ها رو رفع میکنه، هم پوست رو شفاف میکنه و هم پوستتون رو لطیف و نرم میکنه
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اقااا پرنده هارو از دسترس مسلمين خارج کنید😂
خيلی خووبه 👌
🔞http://eitaa.com/cognizable_wan
درمان اثر سوختگی:
✅چیزی که با سرکه ترش مخلوط شود اثر سوختگی را حتی بعد از ده ها سال از بین می برد! یکی دیگر از معجزات طب اسلامی
مدت استفاده : 20 روز
💠دال عدس و سرکه و گلاب مخلوط کنید و روی محل سوختگی بگذارید فوری خوب میشه.
اگر سوختگی زیاد بود و اثرش ماند سرکه ی خیلی ترش با روغن گل سرخ مخلوط و روی محل سوختگی قرار دهید.
نکته:از سرکه ی طبیعی استفاده شود و نه سرکه های کارخانه ای
http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بازاریاب خانم زنگ زد به بابام واسه دستگاه قند خون بابام چند بار از لفظ عزیزم استفاده کرد …
سر ناهار مامانم میگفت ناهار نداریم برو پیش عزیزم قند خونتم چک میکنه 😒😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°
#قسمت_پنجم
😔غرورم له شده بود … همه از این ماجرا خبردار شده بودن … سوژه مسخره کردن بقیه شده بودم … .
🌹بدتر از همه زمانی بود که دوست پسر سابقم اومد سراغم و بهم گفت:
🍃اگر اینقدر بدبخت شدی که دنبال این مدل پسرها راه افتادی، حاضرم قبولت کنم برگردی پیشم؟ … .
🌹تا مرز جنون عصبانی بودم … حالا دیگه حتی آدمی که خودم ولش کرده بودم برام ژست می گرفت … .
🍃رفتم دانشگاه سراغش … هیچ جا نبود … بالاخره یکی ازش خبر داشت … گفت: به خاطر تب بالا بیمارستانه و احتمالا چند روز دیگه هم نگهش دارن … .
🌹رفتم خونه … تمام شب رو توی حیاط راه می رفتم … مرگ یا غرور؟ … زندگی با همچین آدمی زیر یک سقف و تحملش به عنوان شوهر، از مرگ بدتر بود … اما غرورم خورد شده بود … .
🍃پسرهایی که جرات نگاه کردن بهم رو هم نداشتن حالا مسخره ام می کردن و تیکه می انداختن … .
🌹عین همیشه لباس پوشیدم … بلوز و شلوار … بدون گل و دست خالی رفتم بیمارستان …در رو باز کردم … و بدون هیچ مقدمه ای گفتم: باهات ازدواج می کنم …
°❀°🌺°❀°🌺°
#قسمت_ششم
🌹خیلی تعجب کرده بود ... ولی ساکت گوش می کرد ... منم ادامه دادم ...
😞بدجور غرورم شکسته و مسخره همه شدم ... تو می خوای تا تموم شدن درست اینجا بمونی ... من می خوام غرورم برگرده ... .
🍃اینو که گفتم سرش رو انداخت پایین ... ناراحتی رو به وضوح می شد توی چهره اش دید ... برام مهم نبود ... .
🌹تمام شرط هات هم قبول ... لباس پوشیده می پوشم ... شراب و هیچ چیز الکل داری نمی خورم ...
🍃با هیچ مردی هم حتی دست نمیدم ...
🌹فقط یه شرط دارم ... بعد از تموم شدن درست، این منم که باهات بهم میزنم ... تو هم که قصد موندن نداری ... بهم که زدم برو ... .
🍃سرش پایین بود ... نمی دونم چه مدت سکوت کرد ... همون طور که سرش پایین بود ازم عذرخواهی کرد ...
🌹تقصیر من بود که نسنجیده به شما پیشنهاد ازدواج دادم. اگر این کار رو نکرده بودم کار به اینجا نمی کشید ...
🍃من توی کافه دانشگاه از شما خواستگاری می کنم. شما هم جلوی همه بزن توی گوشم ... .
🌹برای اولین بار بود که دلم برای چند لحظه برای یه پسر سوخت ... اما فایده ای نداشت ...
🍃 ماجرای کتابخونه دهن به دهن چرخیده بود ... چند روز پیش، اون طوری ردم کرده بود حالا اینطوری فایده نداشت ... .
🌹خیلی جدی بهش گفتم: اصلا ایده خوبی نیست ... آبروی من رو بردی ... فقط این طوری درست میشه ... بعد رفتنت میگم عاشق یه احمق شده بودم که لیاقتم رو نداشت.
🍃 منم ولش کردم ... یه معامله است ... هر دو توش سود می کنیم ... .
🌹اما من خیال نداشتم تا آخر باهاش بمونم ... فقط یه احمق می تونست عاشق این شده باشه ...
✍ادامـه دارد....
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
📌کانال #دانستنی_های_زیبا👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔗یه کانال بجا #صدکانال👆
😋طرز تهیه ی سوسیس خانگی😋
هریک کیلو گوشت ۳ زرده تخم مرغ_ سیر ۵ حبه_پودر گشنیز ۱ قاشق مربا خوری_جوز هندی و میخک سر قاشق مربا خوری_ نمک دو قاشق مربا خوری_ فلفل و آرد سوخاری به مقدار لازم تخم مغ ها رو بعد از ۳ بار چرخ کردن مواد اضافه کرده ورز می دهیم داخل سلفون پیچیده و نیم ساعت بخار پز کنید
بعد از خنک شدن ,یک ساعت دریخچال بگذارید تا سفت شده سپس برش بزنید
ونوش جان کنید.
نکته:
🌹بهتر است از خروس محلی استفاده کنید.
🌹سوسیس وکالباسهای آماده هرچند کیفیت خوبی داشته باشند باز هم مواد نگهدارنده,شیمیایی,رنگ,لاشه آلوده وگاهی بیمار حیوانات,گاهی گوشت خوک وسگ وگربه و... داخل آن به ناچار وجود دارد که هرکدام از اینها عوارض جسمی وروانی ومعنوی وتربیتی خاصی دارد که قابل چشم پوشی نیست ومصرف این نوع محصولات در نسل یک جامعه, تاثیر بسیار مخرب وجبران ناپذیری خواهد داشت
http://eitaa.com/cognizable_wan
تاریخچه «حجاب»
پرسش :از منظر مورخین، تاریخچه «حجاب» به چه زمانی برمی گردد؟
پاسخ :
آنچه از تاریخ استفاده می شود این است که در «ایران» باستان و در میان قوم «یهود» و احتمالاً در «هند» حجاب وجود داشته و حتی از آنچه در قانون اسلام آمده سخت تر بوده است؛ ضمن اینکه اصولا در جاهلیتِ عرب حجاب وجود نداشته و به وسیله اسلام در عرب پدید آمده است.
«ویل دورانت» راجع به قوم «یهود» و قانون «تلمود» می نویسد: «اگر زنی به نقض قانون یهود می پرداخت چنان که مثلاً بدون آن که چیزی برسرداشت به میان مردم می رفت، و یا در شارع عام نخ می رشت، یا با هر سنخی از مردان درد دل می کرد، یا صدایش آن قدر بلند بود که چون در خانه اش تکلّم می نمود همسایگانش می توانستند سخنان او را بشنوند، در آن صورت مرد حق داشت بدون پرداخت مهریه او را طلاق دهد».(۱)
او همچنین راجع به زنان «ایرانیان» قدیم می نویسد: «زنان طبقات بالای اجتماع جرأت آن را نداشتند که جز در تخت روان روپوش دار از خانه بیرون بیایند و هرگز به آنان اجازه داده نمی شد که آشکارا با مردان معاشرت کنند. زنان شوهردار حق نداشتند هیچ مردی را ولو این که پدر یا برادرشان باشد، ببینند. در نقش هایی که از ایران باستان بر جای مانده صورت هیچ زنی دیده نمی شود و نامی از ایشان به نظر نمی رسد...».(۲)
آری، بعد از ظهور اسلام در میان اعراب جاهلی همگی این دستور را پذیرفته و پوشش اسلامی و حجاب را قبول نمودند. «زمخشری» در این باره نقل می کند که «عایشه» همواره زنان «انصار» را این چنین ستایش می کرد: «مرحبا به زنان انصار! همین که آیات سوره نور نازل شد یک نفر از آنان دیده نشد که مانند سابق بیرون بیاید. سر خود را با روسری های مشکی می پوشاندند، گویی کلاغ روی سرشان نشسته است».(۳)،(۴)
پی نوشت :
(۱). تاریخ تمدن، ویل دورانت، مترجم: کامیاب حسن، بهنود، تهران، ۱۳۹۱ شمسی چاپ اول ، ج ۴، ص ۴۶۱.
(۲). همان، ص ۴۳۴.
(۳). الکشاف عن حقائق غوامض التنزیل و عیون الأقاویل فى وجوه التأویل، زمخشرى، محمود، دار الکتاب العربی، بیروت، ۱۴۰۷ قمری، چاپ سوم ، ج ۳، ص ۲۲۹.
(۴). اسلام شناسی و پاسخ به شبهات، رضوانی، علی اصغر، مسجد مقدس جمکران، قم، ۱۳۸۶ شمسی، چاپ سوم، ص ۵۱۷.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#چرخه_دعوای زناشویی
✍️هر زوجی یک چرخه ثابت دعوا داره که دائما تکرار میشه، اگر اون چرخه رو در زندگی خود تشخیص بدید، درمانش هم خودبخود پیدا می کنید.
🙈مثال
روند دعوای زناشویی یک زوج می تونه این باشه.
1️⃣مرحله اول: اصرار و سماجت خانم برای اینکه همسزش رو به حرکت یا فعالیتی وادار کنه(مثل منظم بودن، خانه اقوام رفتن، با دوستانش وقت تلف نکردن و...).
2️⃣مرحله دوم.شوهر مقاومت می کنه و تحمل می کنه و تلاش می کنه با کناره گیری و سکوت و کنترل و کلام آرام و صحبت کردن منطقی...به دعوا کشیده نشه.
3️⃣مرحله سوم: خانم عصبی و خسته میشه و با عصبانیت و فشار و کلام نامناسب و بلند و خشم و قهر و زبان تند می خواهد شوهر را به کار مورد نظر خود وادار کنه.
4️⃣مرحله چهارم:شوهر هم میزنه سیم آخر...و توهین و تهدید و....
5️⃣مرحله پنجم: زن می بینه اوضاع داره خطری میشه، کوتاه می آید و تسلیم می شود و اصرار و خواهش و دوست شدن و عذرخواهی تا مجددا رابطه بهتر بشه.
اما چند روز بعد مجددا همین چرخه روی همون موضوع یا موضوعات مشابه دقیقا با همین مراحل و به همین ترتیب مجددا شروع میشه.
چرخه دعوای زناشویی شما چگونه است؟
http://eitaa.com/cognizable_wan