eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♦️آبروی همسرتون آبروی شماست بعضی ازآقایون و یاخانم‌ها برای اینکه خودشون رو موجه جلوه بدن از ارزش همسرشون کم میکنن این کار هم به زندگیتون ضربه میزنه وهم شخصیت خودتون تضعیف می‌شه http://eitaa.com/cognizable_wan
یعنی من عاشق اونایی ام که وقتی ناراحت بودن میومدن پیv میگفتن حالمو خوب کن،تا سرشون گرم شد یادشون رفت تنهاییشون باکی بودن✨🔥
طرف مرغداری باز میکنه روز اول سر یه مرغ رو ميبره به بقیه مرغا میگه: اگه کسی تا فردا سه تا تخم نذاره این بلا سرش میاد. فردا میاد میبینه همه سه تا تخم گذاشتن اما یکی دوتا گذاشته میگه میخوای سرتو ببرم؟ میگه حاجی به خدا من خروسم خروس میفهمی؟؟! 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌼 خواص عطر گل #نرگس 🌼 💫 رسول خدا(ص) می فرمایند: ✍️ گل نرگس را بو کنید ✅ اگر در روز یک مرتبه باشد ✅ یا در هفته یک بار ✅ یا در سال یک بار ✅ یا در زندگی یک بار ♻️ زیرا در قلب دانه ای از جنون و جذام و پیسی است که بوییدن نرگس آن را می کَنَد (سبب پیشگیری از ابتلاء به این بیماری ها می شود)!! http://eitaa.com/cognizable_wan
یه نفر داشته توی دریا غرق میشده، بلند بلند داد میزده: کمک، من شنا بلد نیستم! حیف نون داشته رد میشده میگه: حالا منم تنیس بلد نیستم باید داد بزنم؟😒😂😂 😂😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
مردی در حال باز گشت🚶‍♂ به خونه بود ک بهش خبر دادن همسرت را سیل🌨 برد... اونم گفت؛ من همیشه میگفتم بارون💧 رحمته😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
🎄میلاد پیام آور توحید 🎈صلح و مهربانی 🎄سمبل صبر و شکیبایی 🎈پیامبر اولوالعزم 🎄حضرت عیسی مسیح (ع) 🎈بر تمامی 🎄موحدین جهان تهنیت باد http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 💎دهقان پیر با ناله می گفت: ارباب.... آخر درد من یکی دوتا نیست با وجود این همه بدبختی نمی دانم دیگر چرا خدا با من لج کرده و چشم تنها دخترم را چپ آفریده، دخترم همه چیز را دوتا می بیند. ارباب پرخاش کرد که: بدبخت، چهل سال است که نان مرا زهرمار میکنی، مگر کور هستی، نمی بینی که چشم دختر من هم چپ است...؟ دهقان گفت: چرا ارباب می بینم اما چیزی که هست، دختر شما همه این خوشبختی هارا دوتا می بیند ولی دختر من این همه بدبختی را... http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 :✍ دنیای بدون مرز ☘کم کم داشتم فراموش می کردم … خطی رو که خودم وسط اتاق کشیدم از بین رفته بود … رفتار هادی، اون خط رو از توی سرم پاک کرد … . هر چه می گذشت، احساس صمیمیت در وجود من شکل می گرفت … اون صبورانه با من برخورد می کرد … با بزرگواری اشتباهاتم رو ندید می گرفت ☘و با همه متواضع بود … حالا می تونستم بین مفهوم صبور بودن با زجر کشیدن و تحمل کردن … تفاوت قائل بشم … مفاهیمی چون بزرگواری و تواضع برام جدید و غریب بود … برای همین بارها اونها رو با ترحم اشتباه گرفته بودم … سدهایی که زندگی گذشته ام در من ساخته بود، یکی یکی می شکست … و در میان مخروبه درون من … داشت دنیای جدیدی شکل می گرفت … ☘با گذر زمان، حسرت درون من بیشتر می شد … این بار، نه حسرتی به خاطر دردها و کمبودها … این حس که ای کاش، از اول در چنین فرهنگ و شرایطی زندگی کرده بودم … این حس غریب صمیمیت … ☘دوستی من با هادی، داشت من رو وارد دنیای جدیدی از مفاهیم می کرد … اون کتاب های مختلفی به زبان فارسی بهم می داد … خنده دار ترین و عجیب ترین بخش، زمانی بود که بهم کتاب داستان داد … داستان های کوتاه اسلامی ☘… و بعد از اون، سرگذشت شهدا … من، کاملا با مفهوم شهادت بیگانه بودم اما توی اون سرگذشت ها می تونستم بفهمم … چرا بعد از قرن ها، هنوز عاشورا بین مسلمان ها زنده است … و علت وحشت دنیای سرمایه داری رو بهتر درک می کردم … ☘کار به جایی رسیده بود که تمام کارهای هادی برام جالب شده بود … و ناخودآگاه داشتم ازش تقلید می کردم … تغییر رفتار من شروع شد … تغییری که باعث شد بچه ها دوباره بیان سمتم و کم کم دورم رو بگیرن … اول از همه بچه های افغانستان، من رو پذیرفتن … ☘ هر چند، هنوز نقص زیادی داشتم … تا اینکه … آخرین مرز بین ما هم، اون روز شکست … . هادی کلا آدم خوش خوراکی بود … اون روز هم دیرتر از همه برای غذا رسید … غذا هم قرمه سبزی … وسط روز چیزی خورده بودم و اشتهای چندانی نداشتم … هادی در مدتی که من نصف غذام رو بخورم، غذاش تموم شده بود … ☘یه نگاهی به من که داشتم بساط غذام رو جمع می کردم انداخت … و در حالی که چشم هاش برق می زد گفت … بقیه اش رو نمی خوری؟ … سری تکان دادم و گفتم … نه … برق چشم هاش بیشتر شد … من بخورم؟ … بدجور تعجب کردم … مثل برق گرفته ها سری تکان دادم … اشکالی نداره ولی … . ☘با خوشحالی ظرف رو برداشت و شروع به خوردن کرد … من مبهوت بهش نگاه می کردم … در گذشته اگر فقط دستم به ظرف غذای یه سفید پوست می خورد … چنان با من برخورد می کرد که انگار آشغال بهش خورده … حتی یه بار … یکی شون برای اعتراض، کل غذاش رو پاشید توی صورتم … ☘حالا هادی داشت، ته مونده غذای من رو می خورد … . وسایلم رو جمع کردم و اومدم بیرون … گریه ام گرفته بود … قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم ✍ادامه دارد….. http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 قسمت_پنجاه_پنج : ✍گرمای عشق 🌹رفتم توی صف نماز ایستادم … همه بچه ها با تعجب بهم نگاه می کردن … بی توجه به همه شون … اولین نماز من شروع شد … . از لحظه ای که دستم رو به آسمان بلند کردم … روی گوشم گذاشتم … و الله اکبر گفتم … دوباره اشک مثل سیلابی از چشمم فرو ریخت … اولین رکوع من … و اولین سجده های من … . 🌹نماز به سلام رسید …الله اکبر … الله اکبر … الله اکبر… با هر الله اکبر … قلبم آرام می شد … با هر الله اکبر … وجودم سکوت عمیقی می کرد … . آرامش عجیبی بر قلبم حاکم شده بود … چنان قدرتی رو احساس می کردم … که هرگز، تجربه اش نکرده بودم … 🌹 بی اختیار رفتم سجده … بی توجه به همه … در سکوت و آرامش قلبم … اشک می ریختم … از درون احساس عزت و قدرت می کردم … . با صدای اقامه امام جماعت به خودم اومدم … سر از سجده که برداشتم … دست آشنایی به سمتم بلند شد … قبول باشه … 🌹تازه متوجه هادی شدم … تمام مدت کنار من بود … اونم چشم هاش مثل من سرخ شده بود… لبخند شیرینی تمام صورتم رو پر کرد … دستم رو به سمتش بلند کردم و دستش رو گرفتم … دستش رو بلند کرد … بوسید و به پیشانیش زد… . 🌹امام جماعت … الله اکبر گفت … و نماز عشاء شروع شد …اون شب تا صبح خوابم نبرد … حس گرمای عجیبی قلب و وجودم رو پر کرده بود … آرامشی که هرگز تجربه نکرده بودم … حس می کردم بین من و خدا … یه پرده نازک انداختن … فقط کافیه دستم رو بلند کنم و اون رو کنار بزنم … 🌹حس آرامش، وجودم رو پر کرد … تمام زخم های درونم آرام گرفته بود … و رفتار و زندگیم رو تحت شعاع خودش قرار داد … تازه مفهوم خیلی از حرف ها رو می فهمیدم … حرف هایی که به همه شون پوزخند زده بودم … خدا رو میشه با عقل ثابت کرد … اما با عقل نمیشه درک کرد و شناخت … در وادی معرفت، عقل ها سرگردانند … 🌹تازه مفهوم عشق و محبت به خدا رو درک می کردم … دیگه مسلمان ها و اشک هاشون برای خدا، پیامبر و اهل بیت برام عجیب نبود … این حس محبت در وجود من هم شکل گرفته بود و داشت شدت پیدا می کرد … 🌹من با عقل دنبال اسلام اومده بودم … با عقل، برتری و نیاز مردم رو به تفکرات اسلام و قرآن، سنجیده بودم … اما این عقل … با وجود تمام شناخت دقیقی که بهم داده بود … یک سال و نیم، بین من و حقیقت ایستاد … و من فهمیدم … 🌹فهمیدم که با عقل باید مسیر صحیح رو به مردم نشون داد… اما تبعیت و قرار گرفتن در این مسیر، کار عقل نیست … چه بسیار افرادی که با عقل شون به شناخت حقیقت رسیدند … ولی نفس و درون شون مانع از پذیرش حقیقت شد … . 🌹به رسم استاد و شاگردی … دو زانو نشستم جلوی هادی و ازش خواستم استادم بشه … هادی بدجور خجالت کشید … – چی کار می کنی کوین؟ … اینطوری نکن … – بهم یاد بده هادی … مسلمان بودن و بنده بودن رو بهم یاد بده … توهم مثل من تازه مسلمان بودی اما حتی اساتید تو رو تحسین می کنن … استاد من باش ✍ادامه دارد… http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃یکی از مشکلاتی که در زندگی مشترک می‌تواند باعث ایجاد معضلات بزرگ‌تر گردد این است که زن یا مرد علّت ناراحتی و دلخوری از همسر خود را بیان نمی‌کنند و فقط با چهره‌ اخمو و یا قهر و کم محلّی به همسر، آشفتگی و دلخوری خود را ابراز می‌کنند، در حالی‌که همسرش علّت این دلخوری را نمی‌داند و شاید چندین احتمال را به عنوان علّت ناراحتی وی در ذهن خود ردیف می‌کند که باعث کلافگی او می‌شود. 🍂ناراحتی خود را یا به شکل صحیح مدیریّت کرده و ابراز نکنید و یا علّت آن را خیلی شفّاف، دوستانه و بدون داد و قال به همسرتان بگویید تا جلوی سوءتفاهم‌ها و برداشت‌های غلط و در نتیجه تصمیمات نادرستی که اوضاع را پیچیده‌تر می‌کند بگیرید. 🌹🍃🌹🍃🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
حسرت گفتن یه حرفایی بدلت بمــــــــــونه! صد بار شرف داره... به گفتنی که، پشیمونیش... غــــــــــرورتو بسوزونه!!! 💔 http://eitaa.com/cognizable_wan
کمک✏️ غروب يك روز باراني زنگ تلفن به صدا در آمد. زن گوشي را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتي خبر تب و لرز شديد دختر كوچكش را به او داد. زن تلفن را قطع كرد و با عجله به سمت پاركينگ دويد، ماشين را روشن كرد و به نزديك ترين داروخانه رفت تا داروهاي دختر كوچكش را بگيرد. وقتي از داروخانه بيرون آمد، متوجه شد به خاطر عجله اي كه داشته كليد را داخل ماشين جا گذاشته است. زن پريشان با تلفن همراهش با خانه تماس گرفت. پرستار به او گفت كه حال دخترش هر لحظه بدتر مي شود. او جريان كليد اتومبيل را براي پرستار گفت. پرستار به او گفت كه سعي كند با سنجاق سر در اتوموبيل را باز كند. زن سريع سنجاق سرش را باز كرد، نگاهي به در انداخت و با ناراحتي گفت: ولي من كه بلد نيستم از اين استفاده كنم. هوا داشت تاريك مي شد و باران شدت گرفته بود. زن با وجود نا اميدي زانو زد و گفت: خدايا كمكم كن! در همين لحظه مردي ژوليده با لباسهاي كهنه به سويش آمد. زن يك لحظه با ديدن قيافه مرد ترسيد و با خودش گفت: خداي بزرگ، من از تو كمك خواستم آنوقت اين مرد...! زبان زن از ترس بند آمده بود، مرد به او نزديك شد و گفت: خانم، مشكلي پيش آمده؟ زن جواب داد: بله، دخترم خيلي مريض است و من بايد هرچه سريع تر به خانه برسم ولي كليد را داخل ماشين جا گذاشته ام و نمي توانم درش را باز كنم. مرد از او پرسيد كه آيا سنجاق سر همراه دارد؟ و زن فورا سنجاق سرش را به او داد و مرد در عرض چند ثانيه در اتومبيل را باز كرد. زن بار ديگر زانو زد و با صداي بلند گفت: خدايا متشكرم! سپس رو به مرد كرد و گفت: آقا متشكرم، شما مرد شريفي هستيد! مرد سرش را برگرداند و گفت: نه خانم، من مرد شريفي نيستم. من يك دزد اتومبيل بودم و همين امروز از زندان آزاد شده ام!!! خدا براي كمك به زن يك دزد فرستاده بود، آن هم يك دزد حرفه اي! زن آدرس شركتش را به مرد داد و از او خواست كه فرداي آن روز حتما به ديدنش برود... فرداي آن روز وقتي مرد ژوليده وارد دفتر رئيس شركت شد، فكرش را هم نمي كرد كه روزي به عنوان راننده مخصوص در آن شركت بزرگ استخدام شود. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
موسیقی،غذای روح پاییزی شما وعشق،پنهانی ترین راز پاییز است.... وصدایَت به پاییز رفته هرچه میگویی دلم میریزد ... http://eitaa.com/cognizable_wan
✨یکی از اصول مهم همسرداری این است که رفتار و گفتار ما باعث تحقیر همسرمان نشود؛ چرا که عامل مهمی در سرد شدن رابطه زن و شوهر است. در واقع تمسخر کار کوچکی است که اثرات بزرگی بر شخصیت همسر می‌گذارد. 👈از مصادیق تحقیر همسر، شوخی‌های نامناسب مخصوصا در جمع، تمسخر او با تغییر صدا و اشاره و یا بی‌احترامی کردن به اوست. 🌺🌸🌺🌸🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan
تو چه کردی که شدم عاشق دلداده تو گشته ام مست و خراباتی میخانه تو چه نمودی که برفت از بدنم روح و روان تو بسان شمعی و من سوخته پروانه تو تو چه داشتی به روی و رخ افسونگر خود که به یک لحظه نظر دل شده دیوانه تو گر چه دیدم هزاران زشت و زیبا به عمر منظر روی تو کرد مستم و مستانه تو عاشقان در ره معشوق جامه را چاک دهند جان کنم من به فدای رخ یکدانه تو http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😂 مواد لازم برای درست کردن گروه : ۵۰ نفر که فقط بخونن و حالشو ببرن یکی دو نفرم که عین شاطر تند تند پست بذارن😀😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
نکته مهم👇👇 هیچ وقت بین دوتا گشنه قرار نگیر یکی گشنه پول یکی گشنه جنس مخالف ؛ این دوتا ذات ندارن خودشونم میفروشن 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan 😔😔😔 🖤 💔 🖤 💔 🖤 💔
ﺑﻪ ﺳﻼﻣﺘﯽ شوهری ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺖ لواشک ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﯾﻬﻮ ﯾﺎﺩﺵ ﺍﻭﻣﺪ زنش لواشک ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻩ .. ﺍﺯ ﺩﻫﻨﺶ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺗﻮ جلدش ﺗﺎ ﺑﺒﺮﻩ ﺑﺮﺍﺵ ! یه خرده غیربهداشتیه ولی عاشقانه اس😋😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
خواب بودم که یهو سعدی اومد گفت: برخیز و مخور غم جهان رهگذران.... تا اومدم پاشم حافظ گفت : بنشین و دمی به شادمانی گذران..... الان نیم خیز موندم تا فردوسی تکلیفم رو مشخص کنه😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
روزگار "دو چيز با ارزشو" از ما مي گيره : "دوستهاي خوب" و "روزهاي خوب" ولي هيچ وقت نميتونه "يه چيزو" از ما بگيره "روزهاي خوبي" که با "دوستهاي خوب" گذشت http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار شبیه فیلما جوگیر شدم به اولین تاکسی گفتم آقا دربست؟! 😎✋ وسط راه گفت کرایه ات میشه ۴۰ هزار تومن!!😱😱 فهمیدم غلط زیادی کردم!😰😰 خودمو از ماشین پرت کردم تو خیابون🚕🏃 تا الان ۳۹/۵۰۰ خرج بیمارستانم شده😢 بازم خدا رو شکر ۵۰۰ تومن سود کردم! 😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب داشتیم نذری پخش میکردیم یه پیرزنه اومد گفت : خیر از جوونیت ببینی , پیر شی ننه , یه غذا به من بده😊 گفتم : مادر جان ! غذا تموم شده گفت : خدا بزنه به کمرت , به حق ابالفضل , تیکه تیکه شی , بری زیر تریلی به حق پنج تن....😂😂 دیدم داره خاندانمو به باد میده 😑, رفتم یه غذا براش خریدم دادم بهش. گفت : پسرم ایشالا هر چی از خدا میخوای , خدا بهت بده!!!!!!!😳😂😂 دکمه خاموش,روشن دعا و نفرینش به شیکمش وصل بود🤣🤣😑😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○ {داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 📝 : ✍رسم بندگی 🌹حال عجیبی داشتم … حسی که قابل وصف نبود … چیزی درون من شکسته شده بود … از درون می سوختم … روحم درد می کرد … و اشک بی اختیار از چشم هام پایین می اومد … . 🌹تمام سال های زندگیم از جلوی چشمم عبور می کرد … تمام باورهام نسبت به دنیا و انسان هایی که توش زندگی می کردن فروریخته بود … احساس سرگشتگی عجیبی داشتم …تمام عمر از درون حس حقارت می کردم … هر چه این حس و تنفرم از رنگ پوستم بیشتر می شد … از دنیا و انسان هایی که توی اون زندگی می کردن … بیشتر متنفر می شدم … . 🌹هر چه این حس حقارت بیشتر می شد … بیشتر دلم می خواست به همه ثابت کنم … من از همه شما بهتر و برترم … اما به یک باره این حس در من شکست… برای اولین بار … قلبم به روی خدا باز شد …برای اولین بار … حس می کردم منم یک انسانم …برای اولین بار … دیگه هیچ رنگی رو حس نمی کردم … وجودم رنگ خدا گرفته بود … 🌹یه گوشه خلوت پیدا کردم … ساعت ها … بی اختیار گریه می کردم … از عمق وجودم خدا رو حس کرده بودم … . شب … بلند شدم و وضو گرفتم … در حالی که کنترلی در برابر اشک هام نداشتم … به رسم بندگی … سرم رو پایین انداختم … و رفتم توی صف نماز ایستادم … بچه ها همه از دیدن من، جا خوردن … اون نماز … اولین نماز من بود … 🌹برای من، دیگه بندگی، بردگی نبود … من با قلبم خدا رو پذیرفتم … قلبی که عمری حس حقارت می کرد … خدا به اون ارزش بخشیده بود … اون رو بزرگ کرده بود … اون رو برابرکرده بود … و در یک صف قرار داده بود …حالا دیگه از خم کردن سرم خجالت نمی کشیدم … 🌹بندگی و تعظیم کردن … شرم آور نبود … من بزرگ شده بودم … همون طور که هادی در قلب من بزرگ شده بود ✍ادامه دارد …. http://eitaa.com/cognizable_wan