eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
گفت: دلتنگ کسی هستم که نمی دانم کیست. گفتم: اگر می دانستی که کیست دیگر عشق و ناامیدی چه معنا داشت! خدا همان دلتنگی گنگ است همان کسی ست که نمی دانیم کیست. 🍀http://eitaa.com/cognizable_wan
معلم : اگر ۱۵۰۰ تومان خرید کنید و ۲۰۰۰ تومان پول بدهید، چقدر باید پس بگیرید؟ دانش آموز : ۷۵۰ تومان معلم : چطور حساب کردی ؟ دانش آموز : چونه زدم 😐😁😂 😃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
پاسخ به یک سوال مگر بیرون گذاشتن چند تار مو چه اشکالی دارد؟ خواهر بزرگوار: وقتی حکمی از طرف خداوند تشریع شد مخالفت با آن حرام است. چه کم باشد یا زیاد شراب حرام است چه یک قطره یا هزار قطره خوردن عمدی، روزه را باطل می‌کند چه یک دانه برنج یا هزار دانه ظلم به یتیم بد است، چه یک سیلی یا بیشتر فقط تفاوت در این است که هرچه نافرمانی بیشتر باشد عذاب سخت تر خواهد بود علاوه بر آن برهنگی اولش با بیرون گذاشتن چند تار مو آغاز می‌شود یواش یواش روسری عقب رفته، و آستین‌ها بالا می‌آید شلوارها ساپورت و بدن نما می‌شود و... ناگاه چشم باز می‌کنیم و می‌بینیم که دختر و پسرمان در فساد و فحشاء غرق شده اند و کاری از دست ما بر نمی آید آری خداوند می‌داند که شیطان انسان را قدم به قدم به لجن زار گناه و قعر جهنم می‌کشاند و او چه زیبا در قرآن چندین مرتبه به ما سفارش فرموده: ای مومنان! از گام‌های شیطان پیروی نکنید؛ و هر که از گام‌های شیطان پیروی کند هلاک می‌شود زیرا شیطان به کار بسیار زشت و عمل ناپسند فرمان می‌دهد والسلام http://eitaa.com/cognizable_wan
ز ناز چه می خندی ، بر دیده که می گرید ؟  این دیده زمانی نیز خندیده ، که می گرید  چون دیده ترا سر مست ، از باده اغیاری  در خون خود از غیرت ، غلطیده که می گرید  تنها نه از این مردم ، صد روی و ریا دیده  از مردمک خود هم ، بد دیده که می گرید  لب نیک و بد دنیا ، نا خوانده که می خندد  چشم آخر هر کاری پاییده که می گرید  صد داغ نهان دارد ، این سینه که می خندد  صد گونه بلا دیدست این دیده که می گرید  علی اشتری " http://eitaa.com/cognizable_wan
✨‏﷽✨ ✅بررسی‌های پزشکی نشان می‌دهد افراد سالم نه تنها در شرایط کرونا مشکلی برای روزه داری ندارند بلکه روزه، عامل تقویت سیستم ایمنی بدن در برابر این ویروس است.‼️ ☘️☘️☘️☘️☘️
علت نام گذاری ماه مبارک رمضان به نام «رمضان»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روزه خطر ابتلا به ویروس کرونا را کاهش می دهد 🔺پروفسور یوهان گیساکی عضو گروه کووید-19 سوئد: روزه گرفتن نه تنها باعث ابتلا به کرونا نمی شود، بلکه درست برعکس آن از خطر ابتلا به این ویروس می کاهد، زیرا حلق خشک به ویروس کمک نمی کند، اما حلق مرطوب محیط مناسبی برای ویروس فراهم می کند.
🌱🌷🌱🌷🌱 یوم الشک چیست؟ وظیفه مکلف در یوم الشک چیست؟ یوم الشک یعنى روزى که انسان شک دارد آخر ماه شعبان است یا اول ماه رمضان، روزه آن واجب نیست و اگر بخواهد روزه بگیرد باید نیت ماه شعبان کند یا اگر روزه قضا به ذمه دارد نیّت قضا کند و چنانچه بعداً معلوم شود ماه رمضان بوده از رمضان حساب مى شود، ولى اگر در اثناء روز بفهمد که ماه رمضان هست باید فوراً نیّت خود را به روزه ماه رمضان برگرداند. 🍃🌸🍃🌸🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
📸اعمال مستحب شب و روز اول ماه رمضان
✨ صدای پای رمضان آرام آرام به گوش میرسد دستهای خالی‌مان دستاویز دلهای پاکتان... 📌 ما را در روزهای آخر شعبان نه به بهای لياقت بلکه به رسم رفاقت ، اول حلال و بعد دعایمان کنید...
توصیه هایی عجيب از مرحوم آيت الله كشميرى: ۱- حتماً دقایقی از ساعات رازآمیز روزه داری خود را به برترین عبادت اختصاص دهید و هم چیزی نیست جز «تفکر»! با خود و خدای خود خلوت ‌کنید. خصوصاً به نوع رابطه حضرت حق با خودتان بیندیشد؛ امید است ابوابی از معرفت به روی تان باز شود. ۲- یکی از مهم ترین حالت های بندگی خصوصاً در رمضان المبارک، حالتی است که توصیه ى مؤکد نبی مکرم است و آن «سجده طولانی» است. فقط خدا و اولیاء الهی می دانند هنگام سجده ى عبودیت چه بارانی از ابر رحمت و چه برکاتی از عالم ربوبیت بر سر شما می بارد. حتماً در روز یک سجده ى طولانی داشته باشید. ۳- آغاز ماه رمضان حتماً نیت کنید فقط براى الله روزه بگیرید؛ فقط الله! آداب روزه داری را تا آنجا که نشاط دارید، انجام دهید: "کمیت گرا نباشید؛ کیفیت جو باشید!" دنبال ختم آیات و ادعیه نباشید؛ بلكه درپی هضم آنها باشید! غذای اندک را خوب بجوید تا جزء جان تان شود. بزرگترین مشکل ما قشری نگری به دین و شریعت است. با خود فکر کنید آنقدر در سال های قبل با ولعِ زیادخوانی اعمال انجام دادید، به کجا رسیدید؟! ۴- حتی المقدور بر سفره ى خانه خود افطار کنید؛ حتی در مساجد افطار نکنید. بگذارید برکت افطار و دعای مستجاب لحظه ی افطار به خانواده و خانه ى شما تعلق گیرد. در ضمن، هنگام افطار دِلال کنید! دِلال چیست؟ در اول دعای افتتاح عرض می کنیم: «مدلاً علیک» "دِلال يعنى ناز کردن" هنگام افطار برای خدا ناز کنید! چون براش روزه ‌گرفتید وحضرتش خوان کرم گسترده؛ لقمه ى اول را نزدیک دهان ببرید، اما نخورید! دعا کنید؛ یعنی به خدا عرض کنید: "اگر حاجتم را بدی، افطار می کنم!" به این حالت می گويند دِلال؛ معجزه می كند! ۵-رمز ماندگاری در ضیافت الهی رمضان کیمیای«حُسن خلق» است. با فرزندان، خویشان و دوستان خود با اکسیر حسن خلق و مهربانی برخورد ‌کنید. همیشه خصوصاً در این ماه خوش برخورد باشید. لحظه ى عصبانیت و خشم شما همان لحظه اخراج شما از این مهمانی الهی است! ۶- کشتی رؤیایی رمضان سوار بر امواج دریای «اشک »به ساحل نجات می رسد! از خدای سبحان در این ماه خصوصاً اسحار سحرآمیز آن اشک و گریه درخواست کنید. البته شرط سحرخیزی و اشک ریزی دل شکسته داشتن است. ۷- از ابتدای ماه رمضان باید هدف گذاری شما "لیلة القدر” باشد که جان رمضان است. در این خصوص، سخن زیاد است؛ لکن، «مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز» فقط سعی کنیم شب قدر در ما واقع شود نه در ماه! ۸- این ماه ماه «ربیع القرآن» ماست. در این بهار قرآنی هرروز یک آیه را انتخاب کنید و تا افطار به طور متناوب تلاوت و در پیرامون آن تدبر نمایید. امید است دم دمای افطار آن آیه برای شما پرده از رخسار بردارد! ۹- در سراسر ماه رمضان توجه شما به روزه دار حقیقی و انسان کامل یعنی وجود ذی جود حجة بن الحجج البالغة (عج)نبايد منقطع شود. 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 ✅ عضو شوید👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan انتشار این پست؛ با لینک فوق بلامانع است👆👆👆
✨﷽✨ ✨ کلماتی که از دهانِ شمابیرون می آید ویترینِ فروشگاهِ شعورِ شماست پس وای بر جمعی که لب را بی تامل وا کنند چرا که کم داشتن و زیاد گفتن مثلِ نداشتن و زیادخرج کردن است! پس نگذارید زبانِ شما از افکارتان جلو بزند!!! 👤پروفسور سمیعی ‎♡• •♡ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖 🖋 باد شدیدی که خود را به شیشه می‌کوبید، وادارم کرد تا پنجره را ببندم. برای آخرین بار نبات داغ را با قاشق چای خوری هم زدم تا خوب حل شود و سپس به همراه بشقابی برای مادر بُردم که روی مبل نشسته و دستش را سرِ شکمش فشار می‌داد تا دردش قرار بگیرد. کمی خودش را روی مبل جلو کشید و با گفتن «قربون دستت!» لیوان را از دستم گرفت و من همانجا جلوی پایش روی زمین نشستم. تلویزیون روشن بود و با صدای بلند اخبار پخش می‌کرد. پدر به پشتی تکیه زده و در حالی که پاهایش را به سمت تلویزیون دراز کرده بود، با دقت به اخبار گوش می‌کرد. تعطیلی روز اربعین برای عبدالله فرصت خوبی بود تا برگه‌های امتحانی دانش‌آموزانش را صحیح کند و همچنانکه با خودکار قرمزش برگه پاسخنامه را علامت می‌زد، به اخبار هم گوش می‌داد. متن اخبار مربوط به حوادث تروریستی در عراق بود. حادثه‌ای که با بمب‌گذاری یک تروریست در مسیر زائران کربلا رخ داده و چندین کشته و زخمی بر جای گذاشته بود. عبدالله خودکار را روی میز رها کرد و با ناراحتی گفت: «من نمی‌دونم اینا چه آدم‌های بی‌وجدانی هستن؟!!! تو بغداد بمب می‌ذارن و سُنی‌ها رو می‌کُشن، از اینور تو جاده کربلا شیعه‌ها رو می‌کُشن!» که صدای رعد و برق در اتاق پیچید و عبدالله با لحنی تلخ‌تر ادامه داد: «اینا اصلاً مسلمون نیستن! فقط از طرف آمریکا و اسرائیل مأموریت دارن که مسلمونا رو قتل عام کنن!» مادر که از شنیدن خبر کشته شدن تعدادی انسان بی‌گناه سخت ناراحت شده بود، نفس بلندی کشید، سپس رو به من کرد و گفت: «الهه جان! خیلی باد و خاک شده. پاشو برو لباس‌ها رو جمع کن.» از جا بلند شدم و چادرم را از روی چوب لباسی برداشتم که همزمان عبدالله هم نیم خیز شد و تعارف کرد: «می‌خوای من برم؟» و من با گفتن «نه، خودم میرم!» چادرم را سر کردم و از اتاق بیرون رفتم. در را پشت سرم بستم و به سمت راهرو چرخیدم که دیدم آقای عادلی با ظرف شله زردی که در دستانش قرار داشت، مردد روی پله اول راه پله ایستاده است. با دیدن من با دستپاچگی سلام کرد و از روی پله پایین آمد. جواب سلامش را زیر لب دادم و خواستم به سمت حیاط بروم که صدایم کرد: «ببخشید...» روی پاشنه پا به سمتش چرخیدم. سرش را پایین انداخت و با صدایی که از پشت پرده شرم و حیا بیرون نمی‌آمد، آغاز کرد: «معذرت می‌خوام، الآن که از سر کار بر می‌گشتم یه جا داشت نذری می‌داد من می‌دونم شما اهل سنت هستید ولی...» مانده بودم چه می‌خواهد بگوید و او همچنانکه چشمش به زمین بود، با لحنی گرم و شیرین زمزمه کرد: «ولی این نذری رو به نیت شما گرفتم.» سپس لبخندی زد و در حالی که ظرف را به سمتم می‌گرفت، ادامه داد: «بفرمایید!» نگاهم به دستش که ظرف شله زرد را مقابلم نگه داشته و آشکارا می‌لرزید، ثابت ماند که دستم را از زیر چادر بیرون آورده و ظرف را از دستش گرفتم. به قدری تحت اضطراب قرار گرفته بود که فرصت نداد تشکر کنم و با گفتن «سلام برسونید!» راهِ پله‌ها را در پیش گرفت و به سرعت بالا رفت. در حیرت رفتار شتابزده‌اش مانده بودم و در خیال غذای نذری که به نیت من گرفته بود و با همان حال دوباره به اتاق بازگشتم. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
↙ اگر کسی عمدا روزه ماه مبارک رمضان را باطل کند، کفاره آن چیست؟ ✅ : روزه ماه رمضان عبارتند از: 1⃣ آزاد کردن یک بنده، (البته در این زمانه برده وجود ندارد و این حالت را نمی توان انتخاب کرد) 2⃣ یا دو ماه روزه گرفتن که یک ماه تمام و یک روز از ماه دوم (رهبری و مکارم: که بنابر احتیاط واجب 31 روز آن) پی در پی باشد، 3⃣ یا شصت فقیر را سیر کردن یا به هر کدام یک «مُد» -تقریباً 750 گرم- (امام و سیستانی: طعام یعنی) گندم یا جو (امام، رهبری و سیستانی: یا نان) (رهبری و مکارم: یا ماکارونی) و مانند آنها دادن. (مکارم: و به جاى گندم مى‌تواند مقدار نانى بدهد که گندم آن به اندازه یک «مُد» است) 🔹 : کسی که روزه ماه رمضان را عمدا باطل نموده علاوه بر کفاره باید روزه خود را نیز قضا کند و گناه نیز انجام داده است. 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 عبدالله با دیدن من، چشمانش از تعجب گشاد شد و با خنده پرسید: «رفتی لباس‌ها رو جمع کنی یا نذری بگیری؟» با این حرف او، مادر و پدر هم به سمتم رو گرداندند که پاسخ دادم: « نه... آقای عادلی تو راهرو منو دید و اینو داد.» پدر بی‌اعتنا سرش را برگرداند و باز به صفحه تلویزیون خیره شد و مادر که با زیرکی مادرانه‌اش حالم را خوب فهمیده بود، سؤال کرد: «خُب چرا رنگت پریده مادرجون؟!!!» از کلام مادر پیدا بود که این ملاقات کوتاه و عمیق، دل مرا هم به اندازه دست او لرزانده که رنگ از رخم پریده است. ظرف را روی میز آشپزخانه گذاشتم و برای تبرئه قلبم که هنوز در پریشانی عجیبی می‌تپید، بهانه آوردم: «آخه تا در رو باز کردم، یه دفعه دیدمش، ترسیدم.» و برای فرار از نگاه عمیق مادر، به سمت در بازگشتم و از اتاق بیرون رفتم. وارد حیاط که شدم، به سرعت به سمت بند لباس‌ها رفتم. دست قدرتمند باد، شاخه‌های تنومند نخل‌ها را هم به بازی گرفته بود چه رسد به چند تکه لباس سبک که یکی از آنها هم بر اثر شدت وزش باد، کَنده شده و روی خاک باغچه افتاده بود. به سرعت لباس‌ها را جمع کردم و بی‌آنکه نگاهی به پنجره طبقه بالا بیندازم، به اتاق رفتم. وارد اتاق که شدم دیدم ظرف شله زرد، دست نخورده روی میز مانده است. دسته لباس‌ها را به یک چوب رختی آویختم تا سرِ فرصت مرتب کنم و به آشپزخانه رفتم. حیفم می‌آمد غذایی که با دنیایی از احساس برایمان آورده بود از دهان بیفتد. چهار کاسه چینی به همراه چهار قاشق در یک سینی چیدم و به همرا ظرف شله زرد به اتاق بازگشتم. شله زرد را با دقت به چهار قسمت تقسیم کردم و درون کاسه‌ها ریختم. اولین کاسه را مقابل پدر گذاشتم و کاسه بعدی را برای مادر بردم که لبخندی زد و با گفتن«دستش درد نکنه!» کاسه را از دستم گرفت. سهم عبدالله را کنار برگه‌ها روی میز گذاشتم که خندید و گفت: «این می‌خواد مثلاً مهمونداری مامان رو جبران کنه! ولی قبول نیس! چون خودش که نمی‌پزه، میره از بیرون میگیره!» مادر چین به پیشانی انداخت و با مهربانی گفت: «من که از این جوون توقعی ندارم! بازم دستش درد نکنه! بلاخره این بنده خدا هم تو این شهر غریبه! کاری بیشتر از این از دستش برنمیاد.» اولین قاشق را که به دهان بُردم، احساس کردم طعم گرم و شیرین این نذری خوش طعم، شبیه تابش سخاوتمندانه خورشید به سرتاسر عالم وجودم، انرژی بخشید. نمی‌توانستم باور کنم این همه حلاوت از مقداری برنج و شکر و زعفران آفریده شود، مگر اینکه احساسِ ته نشین شده در این معجون طلایی رنگ معجزه کرده باشد! شاید احساس کسی که به مناسبت چهلمین روز شهادت یکی از فرزندان پیامبر (صلی‌الله‌علیه‌و‌آله) آن را پخته یا احساس کسی که به نیتی آن را در ظرف کشیده و تزئین کرده است! هر چه بود در مذاق من، طعمی از جنس طعم‌های معمول این دنیا نبود! مادر کاسه خالی را روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت: «با اینکه دلم درد می‌کرد، ولی مزه داد!» عبدالله در حالی که با قاشق و با دقتی تمام تهِ کاسه را پاک می‌کرد، با شیطنت گفت: «برم ببینم کجا نذری میدن، اگه تموم نشده بازم بگیرم!» از حرف او همه خندیدند، حتی پدر که لبخندی زد و کاسه خالی را کنارش روی فرش گذاشت. کاسه‌های خالی را جمع کردم و برای شستن‌شان به آشپزخانه رفتم. در خلوت آشپزخانه، نگاه نجیب و با حیایش، صدای آرام و لبریز از احساسش، لرزش دستانش، همه و همه به سراغم آمده و باز پایه‌های دلم را می‌لرزاند. لحظاتی که نگاهش نجیبانه به زیر افتاده بود، گمان می‌کردم دریایی از احساس در چشمانش موج می‌زد و به ساحل مژگانش می‌رسید، احساسی که نه سرچشمه‌اش را می‌شناختم و نه می‌دانستم به کجا سرازیر می‌شود و نه حتی می‌توانستم به عمق معنایش دست پیدا کنم، ولی حس می‌کردم بار دیگر پرنده خیالش در آسمان قلبم به پرواز در آمده و تنها حصارش، پناه پروردگارم بود که به ذکری خالصانه، طلب مغفرت از خدای مهربانم کردم. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی 🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂🍃🍁 🍃 مقدس اردبیلی سحرگاهی وارد حمام شد دید حمامی دارد در خلوت خود می‌گوید: *خدایا شکرت که شاه نشدیم، خدایا شکرت که وزیر نشدیم، خدایاشکرت که مقدس اردبیلی نشدیم** مقدس اردبیلی با تعجب پرسید : آقا خُب شاه و وزیر ظلم می‌کنند، شکر کردی که در آن جایگاه نبودی، اما چرا گفتی خدایا شکرت که مقدس اردبیلی نشدی؟!!! مگه اون چه ظلمی کرده!!!؟ گفت : او هم بالاخره *اخلاص ندارد !* شما شنیدی میگویند مقدس اردبیلی، نیمه‌شب دلو انداخت آب از چاه بکشه دید *طلا بالا آمد* ، دوباره انداخت دید *طلا بالا آمد* ، به خدا گفت: خدایا من فقط یک مقدار *آب* می‌خواهم برای *نماز شب* ، کمک کن! مقدس گفت: *بله شنیدم* ... حمامی گفت : اونجا ، نصفه‌شب، کسی بوده با مقدس!! ؟ مقدس گفت: *نه ظاهراً نبوده* ... حمامی گفت: پس چطور همه خبردار شدند؟ پس معلوم می‌شود خالص، خالص هم نیست چون حتما *خودش تعریف کرده* .. ! و مقدس اردبیلی می‌گوید: یک‌ دفعه به خودم آمدم و به عمق این روایت پی بردم که : *ریا در مردم ، پنهان‌تر است از جنبیدن و حرکت مورچه بر روی سنگ سیاه در شب تاریک که مقدس اردبیلی را هم درگیر کرده است. مواظب باشیم http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 آفتاب کمرنگ بندرعباس که دیگر تن نخل‌ها را نمی‌سوزاند، باد خنکی که از سمت خلیج فارس لای شاخه‌ها می‌دوید و خوشه‌های خالی خرما را نوازش می‌داد و بارش‌های گاه و بیگاهی که گرد و غبار را از صورت شهر می‌شست، همه خبر از بالغ شدن کودک زمستان در این خاک گرم می‌داد. روزهای آخرِ دی ماه سال 91 به سرعت سپری می‌شد و چهره بندرعباس را زمستانی‌تر می‌کرد، گرچه زمستانش به اندازه شهرهای دیگر بی‌رحم نبود و با خنکای مطبوعش، مهربان‌ترین زمستان کشور که نه، برای خودش بهاری دلپذیر بود. مادر تصمیم گرفته بود برای نوروز امسال دستی به سرِ خانه قدیمی و البته زیبایمان بکشد تا چهره‌ای تازه به خود بگیرد و اولین قرعه به نام پرده‌ها در آمده و قرار بر این شده بود تا پرده‌های حریر ساده جایشان را به پرده‌های رنگی جدیدتری که تازه مُد شده بود، بدهد. پرده‌ای زیبا که چند روز پیش در بازار پسندیده و سفارش دوختش را داده بودیم، آماده شده و امروز عبدالله رفته بود تا از مغازه تحویل بگیرد. چهار پایه را از زیرزمین بالا آوردم تا وقتی عبدالله باز می‌گردد، همه چیز برای نصب پرده‌های جدید، آماده باشد. مادر از تغییری که قرار بود تا لحظاتی دیگر در خانه‌مان رخ دهد، حسابی سرِ ذوق آمده بود و با نگاهی به قاب شیشه‌ای و قدیمی اتاق نشیمن که تصویری از یک قایق محلی در دریا بود، پیشنهاد داد: «این قاب هم دیگه خیلی کهنه شده، باید عوضش کنیم.» در تأیید حرف مادر، اشاره‌ای به ظرف بلورین تزئینی روی میز کردم و گفتم: «مثل این! از وقتی من بچه بودم این ظرف روی این میز بوده! به جای این یه گلدون تزئینی بذاریم، خونه مون خیلی قشنگ‌تر میشه!» که صدای در حیاط بلند شد و خبر آمدن پرده‌های نو را با خود آورد. عبدالله با چند کیسه بزرگ وارد اتاق شد و با گفتن «چقدر سنگینه!» کیسه‌ها را روی زمین گذاشت. مادر با عجله به سمت کیسه‌ها رفت و همچنانکه دست در کیسه‌ها می‌کرد، گفت: «بجُنبید پرده‌ها رو دربیارید تا بییشتر از این چروک نشده!» با احتیاط پرده‌ها را از کیسه خارج کردیم و مشغول آویختن‌شان شدیم. ساعتی همراه با یک دنیا شادی و حس تازگی به نصب پرده‌ها گذشت. کار که تمام شد، عبدالله چهارپایه را با خود به زیر زمین بُرد و مادر برای ریختن چای به آشپزخانه رفت. همچنانکه نگاهم به پرده‌ها بود، چند قدمی عقب‌تر رفتم تا دید بهتری از این میهمان تازه وارد داشته باشم. پنجره‌های قدی و بزرگ خانه که در دو سمت اتاق قرار می‌گرفت، فرصت خوبی برای طنازی پرده‌ها فراهم کرده بود؛ پرده‌هایی استخوانی رنگ با والان‌هایی مخملی که در زمینه زرشکی رنگشان، طرح‌هایی نقره‌ای رنگ خودنمایی می‌کرد. حالا با نصب این پرده‌های جدید که بخش زیادی از دیوارهای خانه را پوشانده و دامن‌شان تا روی فرش‌های سرخ اتاق کشیده می‌شد، فضای خانه به کلی تغییر کرده بود، به گونه‌ای که خیال می‌کردم خانه، خانه دیگری شده است. مادر با سینی چای به اتاق بازگشت و با گفتن «خیلی قشنگ شده!» رضایت خودش را اعلام کرد. سپس نگاهی به در اتاق که هنوز از رفتن عبدالله باز مانده بود، انداخت و با تعجب پرسید: «عبدالله هنوز برنگشته؟» که عبدالله با چهره‌ای خندان از در وارد شد. در را که پشت سرش بست، با شیطنت پرسیدم: «تو زیر زمین کی رو دیدی انقدر خوشحالی؟!!!» خندید و گفت: «تو زیر زمین که کسی رو ندیدم، ولی تو حیاط مجید رو دیدم!» از شنیدن نام او خنده‌ی روی صورتم، به سرخی گونه‌هایم بدل شد که ساکت سر به زیر انداختم و عبدالله همچنانکه دستش را به سمت سینی چای دراز می‌کرد، ادامه داد: «کلی میوه و شیرینی و گوشت خریده بود.» مادر با دو انگشت قند کوچکی از قندان برداشت و پرسید: «چه خبره؟ مهمون داره؟» عبدالله به نشانه تأیید سر فرو آورد و پاسخ داد: «آره، گفت عموش امروز از تهران میاد دیدنش.» و مادر با گفتن «خُب به سلامتی!» نشان داد دلِ مهربانش از شادی او، به شادی نشسته است. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan
دعای روز اول ماه. التماس دعا💐
📖 🖋 ساعتی به اذان ظهر مانده بود که صدای درِ حیاط بلند شد و به دنبالش صدای خوش و بِش میهمانان در خانه پیچید. با آمدن میهمانان آقای عادلی، مادر رو به عبدالله کرد و پرسید: «عبدالله! نمی‌دونی تا کِی اینجا می‌مونن؟» و عبدالله با گفتن «نمی‌دونم!» مادر را برای چند ثانیه به فکری عمیق فرو برد تا بلاخره زبان گشود: «زشته تا اینجا اومدن، ما دعوتشون نکنیم. اگه می‌دونستم چند روزی می‌مونن، چند شب دیگه دعوتشون می‌کردم که لااقل خستگی‌شون در بیاد. ولی می‌ترسم زود برگردن...» هر بار که خصلت میهمان‌نوازی مادر این گونه می‌درخشید، با آن همه سابقه‌ای که در ذهنم داشت، باز هم تعجب می‌کردم، هرچند این تعجب همیشه آمیخته به احساس افتخاری بود که از داشتن چنین مادری دلم را لبریز از شعف می‌کرد. گوشی تلفن را برداشت و همچنانکه شماره می‌گرفت، زیر لب زمزمه کرد: «یه زنگ بزنم ببینم عبدالرحمن چی میگه.» می‌دانستم این تلفن نه به معنای مشورت که در مقام کسب تکلیف از پدر است. پدر هم گرچه چندان مهمان‌نواز و خوشرو نبود، اما در این امور، اختیار را به مادر می‌داد. تلفن را که قطع کرد، رو به من و عبدالله پرسید: «نظرتون چیه؟ امشب برای شام دعوتشون کنم؟» که عبدالله بلافاصله با لحنی حامیانه جواب داد: «خوبه! هر چی لازم داری بگو برم بخرم.» و من ساکت سرم را پایین انداختم. احساس اینکه او امشب به خانه ما بیاید و باز سرِ یک سفره بنشینیم، قلبم را همچون گلبرگی سبک در برابر باد، به آرامی تکان می‌داد که مادر صدایم کرد: «الهه جان! پاشو ببین تو یخچال میوه چقدر داریم؟» با حرف مادر از جا بلند شدم و به سمت آشپزخانه رفتم. با نگاهی سطحی به طبقات یخچال متوجه شدم که باید یک خرید مفصل انجام دهیم و به مادر گفتم :«میوه داریم، ولی خیلی پلاسیده شده.» مادر نگاهی به ساعت انداخت و گفت: «الان که دیگه وقت نمازه! نماز بخونیم، نهار رو که خوردیم تو و عبدالله برید، هر چی لازم می‌دونی بخر.» عبدالله موبایلش را از جیبش در آورد و گفت: «بذار من یه زنگ بزنم به مجید بگم.» که مادر ابرو در هم کشید و گفت: «نه مادر جون! اینطوری که مهمون دعوت نمی‌کنن! خودم میرم در خونه شون به عموش یا زن عموش می‌گم!» عبدالله از حرکت به نسبت غیر مؤدبانه‌اش به خنده افتاد و با گفتن «از مَردها بیشتر از این انتظار نداشته باش!» کارش را به بهانه‌ای شیطنت‌آمیز توجیه کرد. با بلند شدن صدای اذان نماز خواندیم و برای صرفه‌جویی در وقت، به غذایی حاضری اکتفا کردیم. همچنانکه ظرف‌های نهار را می‌شستم، فکرم به هر سمتی می‌رفت. به انواع میوه‌هایی که می‌خواستم بخرم، به شام و پا سفره‌هایی که می‌توانست نشانی از کدبانویی بانوان این خانه باشد، به تغییر چیدمانی که بتواند خانه‌مان را هر چه زیباتر به نمایش بگذارد و هزار نکته دیگر، اما اضطرابی که مدام به دلم چنگ می‌زد، دست بردار نبود. بی‌آنکه بخواهم، دلم می‌خواست تا میهمانی امشب به بهترین شکل برگزار شود، انگار دل بی‌قرارم از چیزی خبر داشت که من از آن بی‌خبر بودم! با تصمیم مادر، قرار بر آن شد تا از میهمانان با سبزی پلو ماهی و خوراک میگو پذیرایی کنیم. عبدالله همچنانکه لیست خرید میوه و ماهی را می‌نوشت، رو به مادر کرد و با خنده گفت: «نکنه ما این همه خرید کنیم، بعد اینا نیان.» که مادر پاسخ داد: «تا شما از خرید برگردید، منم میرم دعوتشون می‌کنم.» سپس لبخندی زد و گفت: «بهشون میگم من کلی خرید کردم، باید بیاید.» از شیطنت پُر مِهر مادر، عبدالله هم خندید و با گفتن «پس ما رفتیم!» از اتاق بیرون رفت تا ماشین را روشن کند. 🚫http://eitaa.com/cognizable_wan