🌷 #دختر_شینا – قسمت 4⃣
✅ فصل اول
....میگفتند: « حاجآقا که پدرت است! »
میگفتم: « نه، حاجآقا شوهرم است. هر چه بخواهم، برایم میخرد. »
بچه بودم و معنی این حرفها را نمیفهمیدم. زنها میخندیدند و درگوشی چیزهایی به هم میگفتند و به لباسهای داخل تشت چنگ میزدند.
تا پدرم برود و برگردد، روزها برایم یک سال طول میکشید. مادرم از صبح تا شب کار داشت. از بیکاری حوصلهام سر میرفت. بهانه میگرفتم و میگفتم: « به من کار بده، خسته شدم. » مادرم همانطور که به کارهایش میرسید، میگفت:« تو بخور و بخواب. به وقتش آنقدر کار کنی که خسته شوی. حاجآقا سپرده، نگذارم دست به سیاه و سفید بزنی. »
دلم نمیخواست بخورم و بخوابم؛ اما انگار کار دیگری نداشتم. خواهرهایم به صدا درآمده بودند. میگفتند: « مامان! چقدر قدم را عزیز و گرامی کردهای. چقدر پیِ دل او بالا میروی. چرا که ما بچه بودیم، با ما اینطور رفتار نمیکردید؟!» با تمام توجهای که پدر و مادرم به من داشتند، نتوانستم آنها را راضی کنم تا به مدرسه بروم.
پدرم میگفت: « مدرسه به درد دخترها نمیخورد. »
معلم مدرسه مرد جوانی بود. کلاسها هم مختلط بودند. مادرم میگفت: « همین مانده که بروی مدرسه، کنار پسرها بنشینی و مرد نامحرم به تو درس بدهد. »
اما من عاشق مدرسه بودم. میدانستم پدرم طاقت گریة مرا ندارد. به همینخاطر، صبح تا شب گریه میکردم و به التماس میگفتم: «حاجآقا! تو را به خدا بگذار بروم مدرسه. »
پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
🌷 #دختر_شینا – قسمت 5⃣
✅ فصل اول
... پدرم طاقت دیدن گریة مرا نداشت، میگفت: « باشد. تو گریه نکن، من فردا میفرستم با مادرت به مدرسه بروی. » من هم همیشه فکر میکردم پدرم راست میگوید.
آن شب را با شوق و ذوق به رختخواب میرفتم. تا صبح خوابم نمیبرد؛ اما همین که صبح میشد و از مادرم میخواستم مرا به مدرسه ببرد، پدرم میآمد و با هزار دوز و کلک سرم را شیره میمالید و باز وعده و وعید میداد که امروز کار داریم؛ اما فردا حتماً میرویم مدرسه. آخرش هم آرزو به دلم ماند و به مدرسه نرفتم.
نه ساله شده بودم. مادرم نماز خواندن را یادم داد. ماه رمضان آن سال روزه گرفتم، روزهای اول برایم خیلی سخت بود، اما روزه گرفتن را دوست داشتم. با چه ذوق و شوقی سحرها بیدار میشدم، سحری میخوردم و روزه میگرفتم.
بعد از ماه رمضان، پدرم دستم را گرفت و مرا برد به مغازة پسرعمویش که بقالی داشت. بعد از سلام و احوالپرسی گفت: « آمدهام برای دخترم جایزه بخرم. آخر، قدم امسال نه ساله شده و تمام روزههایش را گرفته. »
پسرعموی پدرم یک چادر سفید که گلهای ریز و قشنگ صورتی داشت از لابهلای پارچههای ته مغازه بیرون آورد و داد به پدرم. پدرم چادر را باز کرد و آن را روی سرم انداخت.
چادر درست اندازهام بود. انگار آن را برای من دوخته بودند. از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. پدرم خدید و گفت: « قدم جان! از امروز باید جلوی نامحرم چادر سرت کنی، باشد بابا جان. »
آن روز وقتی به خانه رفتم، معنی محرم و نامحرم را از مادرم پرسیدم. همین که کسی به خانهمان میآمد، میدویدم و از مادرم میپرسیدم: « این آقا محرم است یا نامحرم؟! » بعضی وقتها مادرم از دستم کلافه میشد. به خاطر همین، هر مردی به خانهمان میآمد، میدویدم و چادرم را سرم میکردم. دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
🌷 #دختر_شینا – قسمت 6⃣
✅ فصل دوم
.... دیگر محرم و نامحرم برایم معنی نداشت. حتی جلوی برادرهایم هم چادر سر میکردم.
خانه عمویم دیوار به دیوار خانهی ما بود. هر روز چند ساعتی به خانهی آنها میرفتم. گاهی وقتها مادرم هم میآمد. آن روز من به تنهایی به خانهی آنها رفته بودم، سر ظهر بود و داشتم از پلههای بلند و زیادی که از ایوان شروع میشد و به حیاط ختم میشد، پایین میآمدم که یک دفعه پسر جوانی روبهرویم ظاهر شد. جا خوردم. زبانم بند آمد. برای چند لحظهی کوتاه نگاهمان به هم گره خورد.
پسر سرش را پایین انداخت و سلام داد. صدای قلبم را میشنیدم که داشت از سینهام بیرون میزد. آنقدر هول شده بودم که نتوانستم جواب سلامش را بدهم. بدون سلام و خداحافظی دویدم توی حیاط و از آنجا هم یکنفس تا حیاط خانهی خودمان دویدم.
زنبرادرم، خدیجه، داشت از چاه آب میکشید. من را که دید، دلو آب از دستش رها شد و به ته چاه افتاد. ترسیده بود، گفت: « قدم! چی شده. چرا رنگت پریده؟! »
کمی ایستادم تا نفسم آرام شد. با او خیلی راحت و خودمانی بودم. او از همهی زنبرادرهایم به من نزدیکتر بود، ماجرا را برایش تعریف کردم. خندید وگفت: « فکر کردم عقرب تو را زده. پسر ندیده! »
پسر دیده بودم. مگر میشود توی روستا زندگی کنی، با پسرها همبازی شوی، آنوقت نتوانی دو سه کلمه با آنها حرف بزنی! هر چند از هیچ پسر و هیچ مردی جز پدرم خوشم نمیآمد.
از نظرمن، پدرم بهترین مرد دنیا بود. آنقدر او را دوست داشتم که در همان سن و سال تنها آرزویم این بود که زودتر از پدرم بمیرم. گاهی که کسی در روستا فوت میکرد و ما در مراسم ختمش شرکت میکردیم، همینکه به ذهنم میرسید ممکن است روزی پدرم را از دست بدهم، میزدم زیرِ گریه. آنقدر گریه میکردم که از حال میرفتم. همه فکر میکردند من برای مردهی آنها گریه میکنم.
ادامه دارد.....
🍃 کنترل زبان🔻
🔹 مردى به پيامبر اکرم(صلّى اللّٰه عليه و آله) عرض کرد: به من نصيحتى فرما!
آن حضرت فرمودند :
"زبانت را نگهدار"؛
سپس گفت:اى پيامبر خدا، نصيحتى ديگرم فرما! فرمود: "زبانت را نگهدار"؛
آنگاه گفت: اى رسول خدا، نصيحتم فرما! فرمود: "واى بر تو! آيا جز اين است كه مردم به جهت آنچه با زبان درو می كنند با صورت به دوزخ افكنده می شوند؟"
منبع: تحف العقول عن آل الرسول صلی ال، ج 2، ص ۵۶
اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج
👌در زندگي آموختم
تلافی کردن از انرژی خودم می کاهد.
آموختم
گاهی از زیاد نزدیک شدن فراموش می شوی.
آموختم
تا با کفش کسی راه نرفتم راه رفتنش را قضاوت نکنم.
آموختم گاهی برای بودن باید محو شد.
آموختم
دوست خوب پادشاه بی تاج و تختیست که بر دل حکومت میکند.
آموختم
از کم بودن نترسم اگر کم باشم شاید ولم کنن ولی زیاد که باشم حیفم میکنن.
آموختم
برای شناخت آدمها یکبار بر خلاف میلشان عمل کنم..
7.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 داستان جوان مسیحی که با یک جمله امام خمینی متحول و شیعه شد
🔹برشی کوتاه از جلسه چهل و یکم جلسات اخلاق و مبانی معرفتی
🔹 با سخنرانی حضرت آیتالله رجبی
عضو مجلس خبرگان رهبری و شورای عالی حوزه
🗓 |سهشنبه ۴ دیماه|
📌 |شهر مقدس قم|بلوار امین| مسجد مدرسه علمیه معصومیه|
8.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 فیلم کوتاه «تو کی هستی؟»
🌷 تقدیم به روح بلند مردی که دشمنان حتی از سایه او هم میترسیدند