eitaa logo
♡فرشته مرگ♡
58 دنبال‌کننده
620 عکس
102 ویدیو
0 فایل
‌فرشته‌ای خندید ، فرشته‌ای گریست ، فرشته‌ای پرواز کرد ، فرشته‌ای خسته شد ، فرشته‌ای نگاه کرد ، فرشته‌ای گناه کرد ، فرشته‌ای تباه شد ، فرشته‌ای شکست . همه‌ی اینها وقتی اتفاق افتاد که فرشته ای عاشق شد پل‌ارتباطی https://daigo.ir/secret/9725426776
مشاهده در ایتا
دانلود
واقعا به همچین جایی نیازه😂😂 مخصوصا الان که فصل امتحاناس افکار دانش آموزا مثل قاتلای سریالی میشه دوستان عزیز حمایت کنید لطفا☺️
Tired mi🧠nd. جایی برای چرت و پرت گفتن و خالی کردن افکار سمی.؟ https://eitaa.com/tiredmind1 حمایت لطفا؟
سدریک با صدایی محزون پاسخ داد: بدترین و بی‌رحمانه‌ترین کارو باهات کردن آیمی ساما. این حق تو نبوده و نیست. هنوز متوجه نشده که چه آسیبی بهت زدن؟ آیمی ساما روی صندلی نشست و سدریک روبه رویش ایستاد. موهای آیمی ساما را بادستانش پشت گوشش هدایت کرد و آهسته زمزمه کرد؛ اونا خودخواه‌ان، لیاقت فرشته‌ای مثل تورو ندارن. باور کن… اونا واقعاً بی‌رحم و خودخواه‌ان. سدریک دستش را به‌طرف میز دراز کرد، طومار را برداشت و آن را به سمت آیمی ساما گرفت و گفت: با چک کردن این لیست بهم اعتماد می‌کنی. آیمی ساما هنوز درد را در آن ناحیه حس می‌کرد. با ناراحتی پرسید: باهام چی‌کار کردی؟ سدریک پاسخ داد: فقط لمست کردم. این درد، دردیه که سال‌ها پیش تحمل می‌کردی. آیمی ساما اخم کرد و گفت: باعث شدی دوباره اون احساسات چندش آورو تجربه کنم. سدریک پوزخندی زد و گفت: ببخشید آیمی ساما یادم رفته بود که فقط کیمورا حق این کارو داره. آیمی ساما با لحن مهربانی ادامه داد: دلم براش تنگ شده. اما… خجالت می‌کشم که دوباره ببینمش. سدریک دست به سینه نشست و گفت: چرا؟ تو هنوز همون‌قدر خوشگلی حتی بیشتر از قبل اون باید از دیدن تو خجالت بکشه؛ حتماً تا الان دنیای زمینیا خیلی پیر و چروکیده‌اش کرده. آیمی ساما قیافه‌ای متفکرانه به خود گرفت و گفت: درسته حتماً خیلی پیر شده. همیشه فکر می‌کردم تبعید من از تبعید یوئی بدتر و سخت‌تره ولی اگه من به زمین تبعید می‌شدم حتماً مثل الان یوئی پیر و ضعیف می‌شدم. جوری که شاید اصلاً منو نمی‌شناخت. سدیک صاف نشست و گفت: گفتید تبعید؟ فکر می‌کنی به‌خاطر دوستی با کیمورا و شاید عشق نافرجامتون تبعید شدی؟ پس بال‌هات چی؟ آیمی ساما اخم کرد: بال‌ها؟ بال‌های من؟ من فرشته مرگم بال ندارم. م... سدریک انگشت اشاره بلند و استخوانی‌اش را روی لب‌های آیمی ساما گذاشت و گفت: چرا داری، یعنی داشتی. من همه چیزو فهمیدم. آیمی ساما صورتش را عقب کشید. سرش را کج کرد و با لحن پرسشی گفت: چی رو فهمیدی؟ سدریک انگشتش را پایین آورد و دستش را مشت کرد. گفت:باورش برای منم سخت بود ولی ... این چیزیه که کتابای تاریخی میگن. کتابای تاریخی ممنوعه یعنی عین حقیقت. برادرات بودن... اونا با بی رحمی تمام برای رسیدن به جایگاه فرشته زندگی بال های تو رو از بدنت جدا کردن. آیمی ساما دستش را روی میز کوبید و گفت:امکان نداره اونا همچین کاری با من کرده باشن هرچقدرم که بی‌احساس باشن هرچقدم که ازم متنفر باشن بازم همچین کاری نمی‌کنن. سدریک لبخندی زد و گفت: این تصور شیرین توئه. آیمی ساما چهره‌اش را درهم کشید و فریاد زد: باور نمی‌کنم. سدریک خودش را روی میز انداخت و گفت: داد می‌زنی قیافت خیلی بامزه می‌شه. چهره آیمی ساما برافروخته و عصبانی بود اما سایه مرگ… سایه مرگ آرام بود. انگار به عصبانیت آیمی ساما توجهی نمی‌کرد. هرگاه احساسات منفی به آیمی ساما هجوم می آوردند سایه مرگ واکنش نشان می‌داد و مثل هاله سیاه بزرگ و ترسناکی دور آیمی ساما را می‌گرفت. اما سایه بدون حرکت فقط جسم نحیف آیمی ساما را روی زمین به تصویر کشیده بود. آیمی ساما نیم نگاهی به سدریک انداخت و دستانش را مشت کرد، جوری ناخن هایش را به کف دستانش فشرد که خون از از آنها جاری شد و به زمین چکید. لب هایش را به سختی گاز گرفت و چشمانش را بست. چشمان سدریک برق زد. مشت دستان آیمی ساما را باز کرد و انگشتان دستس را به بندهای انگشتان ظریف آیمی ساما گره زد. سدریک گفت : حیف این لبای مرواریدی نیست که اینجوری گازشون میگیری ؟ آیمی ساما دستانش را باز کرد و گفت: دلم میخواد بزنم تو صورتت. سدریک خندید و گفت: عصبانی هستی مگه نه ؟ بزن ... اگه آرومت میکنه بزن. و دست آیمی ساما را روی صورتش گذاشت. آیمی با لحن خشکی گفت: این نوازشه. و سدریک زیر لب زمزمه کرد: نوازش تو درد داره ●○اولیویا●○
خبببب https://harfeto.timefriend.net/17086247154048 دوستان عزیز همچنان فحش به سدریک با احتیاط آزاد است.👍 نظر ؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزانم روز دختر مبارک❤️❤️❤️ دخترای کاناللل روزتون مبارک💕💕🌹🌹
آیمی ساما اخم کرد و گفت: قرار نیست همین‌جوری به کثافت کاریت ادامه بدی. سدریک دستش را کنار کشید و گفت: به این می‌گی کثافت‌کاری؟ آیمی ساما ادامه داد: چی جز این میتونه باشه؟ آیمی ساما طومار را برداشت و باز کرد؛ لیست مرگ را دوباره از اول خواند. همه‌شان با نور زردی می‌درخشید اما… اسمی در پایین لیست سوسو می‌زند. هم روشن بود و هم خاموش. لحظه‌ای بود و لحظه‌ای دیگر ناپدید می‌شد. آیمی ساما چشمانش را تنگ کرد و با دقت به اسم نگاه کرد. لوکاس اسمیت در پایین لیست مردد مانده بود که بماند یا نه. آیمی ساما سرش را از طومار بیرون کشید و به سدریک زل زد؛ منتظر جواب طرف او بود؛ اما صدایی از جانب سدریک شنیده نشد. لب‌های آیمی ساما برای اعتراض باز شد، سدریک مجال حرف زدن را از او گرفت و لب گشود: آیمی ساما، آروم باش مشکل از تو نیست تو وظیفت رو درست انجام دادی سهل‌انگاری نکردی، وجود نحس اسمیتو از زمین پاک کردی و آوردی جایی‌که کم‌تر مایه ننگ خانواده‌اش تو دنیای زمینیان باشه. آیمی ساما گفت: مایه ننگ؟ لوکاس مایه ننگ نیست، آکانه، … آکانه مایه ننگه… سدریک صورتش را درهم کشید و گفت: حالا مهم نیست کی مایه ننگه و کی نیست. آیمی ساما کنار رفت و دوباره طومار را خواند. اسم اسمیت و چشمک های نورانی مکررش آزارش می‌داد. انگشتانش را روی شقیقه‌هایش فشرد و گفت: خب این یعنی لوکاس تو کماست! ولی نکته اینجاست که اگه تو کماس طبیعی نیست که تو سرزمین مردگان باشه، باید تو فضای بین دو مکان می‌موند؛ منظورم اتاق ۴۴ سالن اصلیه… ولی اون اینجاست و اگه این‌جا باشه یعنی مرده و وقتی اسمش تو لیست چشمک‌زنه یعنی تو کماست! وای خدای من… این‌جوری که یعنی… سدریک جمله آیمی ساما را تمام کرد و گفت: که یعنی مشکل و سهل‌انگاری از برادرت بود. آیمی ساما دامنش را کنار زد و کنار سدریک روی میز نشست، سردرگم و درمانده بود؛ نمی‌دانست چه اتفاقی قرار بود بیفتد. مطمئن بود برادرانش اشتباهشان را قبول نمی‌کردند. البته هنوز نمی‌دانست که واقعاً اشتباه از جانب که که بود... آیمن… بزرگ‌ترین و مقدس ترین فرشته‌ی زندگی در محاسبات اتاق ۴۴ اشتباه کرده بود؟ احتمالش خیلی خیلی کم بود، نزدیک صفر. آیمی ساما فکر کرد: اگر آیمن هم اشتباه کرده باشه قطعاً نمی‌پذیره اگر مردم زمین حتی فکر این اتفاقو بکنن… اگه فکر کننن فرشته زندگی اشتباه کرده همه‌چیز تو دنیا به‌هم می‌خوره؛ و اگه نظم دنیای زمین به‌هم بخوره سرزمین منم از هم می‌پاشه. شاید به‌خاطر فشار روانی و یا حتی ترس و نفرت، مردم مریض بشن و مریضی‌های وخیم اکثراً مساوی مرگه. پس اگه بخوایم از منطق فرشته‌های زندگی نگاه کنیم کاری که می‌کنند اینه: اونا اشتباهو می‌ندازن گردن من و جوری صحنه‌سازی می‌کنن که همه این اتفاقات و اشتباهات تقصیر منه. آیمی ساما از افکارش بیرون آمد و گفت: اگه این اتفاق بیفته شاید خیلی خیلی بدتر از این پیش بره. سدریک شانه بالا انداخت و گفت: آیمی ساما گفتم که وجود نحس اسمیت همیشه دردسره. آیمی ساما اخم کرد خواست حرف بزند که صدای جاسپر او را از حرف زدن بازداشت. جاسپر از پشت در صدا می‌زد: آیمی ساما… خواهش می‌کنم بیایید بیرون آیمی ساما… جاسپر محکم به‌در می‌کوبید و بریده‌بریده حرف می‌زد. آیمی ساما سدریک را چپ‌چپ نگاه کرد و به سمت در رفت و در را باز کرد. با تلألؤ اولین پرتو نارنجی رنگ نوری که از لای در روی بدن سدریک افتاد ذره‌ذره بدنش در تاریکی فرورفت؛ وقتی در کامل باز شد و نور در اتاق تجلی پیدا کرد؛ بدن سدریک یک‌باره ناپدید شد و در لحظه‌ی آخر تنها چشمان کهربایی‌اش بود که با برق سفید و ترسناکی در آخرین مناطق ظلمت می‌درخشید. آیمی ساما نگاهی به جاسپر انداخت که موهای طلایی بلندش به‌هم‌ریخته بود و لباس‌هایش در تنش زار می‌زدند. دستانش را به چهارچوب در تکیه داده بود و نفس‌نفس می‌زد ترس در چشمانش به‌وضوح دیده می‌شد. صاف ایستاد تا احترام آیمی ساما را بجا آورد. سرش را به نشانه‌ی تواضع پایین انداخت. آبمی ساما نگاهی به سرتاپای جاسپر انداخت و گفت جاسپر!!! چی شده؟ لیا از دور می‌دوید و چیزی می‌گفت، آیمی ساما صدایش را نمی‌شنید. جاسپر کنار رفتو لیا باشتاب چاپ چارچوب در را گرفت. ایستاد تا نفسی تازه کند اما بدون درنگ گفت: اینجان… اونا… این‌جان. آیمی ساما گیج و سردرگم به جاسپر و لیا نگاه می‌کرد گفت: کیا این‌جان؟ چی شده؟ جاسپر با ترسی که در صدایش بود زمزمه کرد: برادرت. هر شش فرشته زندگی، این‌جان. لیا سراسیمه آیمی ساما را از اتاق بیرون کشید و وراندازش کرد؛ جاسپر در اتاق را بست و قفل کرد. لیا گفت: همه برادرت این‌جا. هر شش نفرشون و مثل همیشه به‌طرز وحشتناکی نگاه می‌کنن. ●○اولیویا●○
آیمی ساما به چشمان لیا خیره شد. ترس، در چشمان لیا موج می‌زد و این آیمی ساما را نگران می‌کرد؛ لیا زنی شجاع و مصمم بود فرشته حادثه‌ای که مورد اعتماد همگان بود. آخرین باری که آیمی ساما ترس در چهره در چشمان لیا دیده بود… افکار منفی و وحشتناکش را کنار زد و به جاسپر، لیا و خودش دلداری داد:مشکلی نیست. شاید، نمی‌دونم شاید دلشون برام تنگ شد. البته می‌دونم که محاله اما از ترسیدن و افکار منفی خوشایندتره، مگه نه؟ آیمی ساما همه ی تلاشش را می‌کرد که لرزش صدایش را پنهان کند. لرزش صدایش از نگرانی بود و لرزش دستانش از اضطراب و ترس. لیا نفسی کشید و گفت: با این لباس که نمی‌تونی بری، برو لباساتو عوض کن، بهشون می‌گم صبر کنند. لحن لیا در جمله آخر دستوری بود و این لحن قلب آیمی ساما را گرم می‌کرد. جاسپر دستش را لای موهای شلخته اش برد و از آن حالت به‌هم‌ریخته خارج کرد. بند لباسش را کشید که روی کمرش سفت شود و با خنده گفت: لیا! من خوبم؟ نمی‌خوای منم لباس عوض کنم؟ لیا اخم کرد و گفت: تو این شرایط خوبه که حس شوخ‌طبعی خودتو حفظ می‌کنی جاسپر. جاسپر ساکت شد اما لبخند روی لبش محو نشد. به آیمی ساما نگاه می‌کرد و لبخندش پررنگ‌تر می‌شد شاید می‌خواست با آن لبخند های ساده به آیمی سامل بگوید که نیازی به نگرانی‌های بی‌فایده نیست. آیمی به اتاقش رفت و وقتی جلوی اتاقش رسید یادش آمد که چه شده بود؛ لوکاس را به حال خودش رها کرده بود. با تردید در را باز کرد و امیدوار بود که لوکاس در اتاق نمانده باشد تا برای تعویض لباس به مشکل برنخورد. آیمی ساما وارد اتاق شد و نگاه کلی انداخت. لوکاس رفته بود؛ نفس راحتی کشید و به سمت کمد سفید لباس‌هایش رفت که چیزی نظرش را جلب کرد. صفحه‌ی کاهی به رنگ قهوه‌ای روشن روی کلاویه های سیاه و سفید پیانو، هارمونی رنگ‌های خنثی را برهم زده بود. افکار به ذهن آیمی هجوم بردند: شاید آیمن نامه تنبیه رو گذاشته و رفته یعنی لیا نتونست منتظر نگهشون داره؟ شاید سلین و ریچارد باشند یا شاید سدریک باشه… افکار آیمی با رسیدن به کاغذ کاهی فروکش کرد. روی کاغذ نت های موسیقی به چشم می‌خوردند. نت‌های موسیقی… زبان فرشتگان… چه کسی آن را نوشته بود؟ آیمی ساما به پایین صفحه نگاه کرد تا شاید نشانی از نویسنده‌ی نامه پیدا کند. نویسنده پایان نامه را امضا کرده بود؛ با حروفی شبیه به نت های موسیقی حروف اسم لوکاس اسمیت را نوشته بود. آیمی ساما می‌خواست بماند و تمام نامه لوکاس را بخواند؛ آن‌قدر بخواند تا تک‌تک نت‌های آن را حفظ کند. اما به این فکر کرد که اگر دیر کند فاجعه‌ای بدتر از حضکر فرشتگان زندگی در سرزمین مرگ پیش می‌آید. کاغذ کاهی را رها کرد و سمت کمد رفت. کمد را باز کرد و سعی کرد لباس پوشیده تر پیدا کند. سرانجام؛ لباسی آبی با تورهای مشکی و آویزهای طلایی را از ته کمد بیرون کشید. آستین‌هایش بالای بازو جمع شده و در ادامه پف‌دار بودند. آویزهای طلایی با نخ‌های نقره‌ای ضخیم روی تورهای مشکی لباس مثل باران طلا آویزان شده بودند. آیمی ساما سریع لباسش را عوض کرد و خودش را در آینه ورانداز کرد. به این فکر کرد که این لباس برای هم‌چین دیداری که شاید دوستانه و محبت‌آمیز نبود مناسب است. تور مشکی به رنگ موها و پارچه‌ی آبی به رنگ چشمان اقیانوسی اش بود. به سراغ گیسوانش رفت دسته‌ای از گیسویش را بافت و باقی موهایش که مثل آبشاری از مرکب روی شانه‌هایش ریخته بودند را با ساقه بلند گل‌های سفید کوچکی زیر آسمان شبش جمع کرد و دسته ای دیگر از انها را باز گذاشت. نتوانسته بود به‌خوبی آلیسون موهایش را آرایش کند اما به عنوان کاری با عجله  زیبا بود. برای آخرین‌بار تورهای دامنش نگریست و پارچه‌ی آبی‌رنگ را صاف کرد. نفس عمیقی کشید و با جدیت گفت: اتفاقی نمی‌افته. اونا تو سرزمین منن. مشکلی پیش نمیاد. لرزش صدا و دستان آیمی ساما بکل برطرف شده بود. با قیافه‌ای مصمم از اتاقش بیرون رفت. به‌طرف سالن اصلی قدم برداشت و داخل راهرو شد. پرده را کنار زد و در تالار اصلی قدم گذاشت. ●○اولیویا●○
خب اینم به مناسبت روز فرشته های بدون بال.💕🌹❤️ روزتون مبارک فرشته های زمینی 🧡💙
خبببب دیگه فحش به سدریک بسه از الان دیگه باید داداشای بزرگوارو به فحش بکشید😂👍 https://harfeto.timefriend.net/17086247154048 با ادمین عزیز هماهنگ میکنم. تبانی کردیم ... میخوایم تصوراتتونو بهم بزنیم😁😉 (* در آینده ای نزدیک معرفی شخصیت داریم) اره دیگه خلاصه؛ ازونجایی که داستان داره به جاهای حساس نزدیک میشه و البته نزدیک امتحانات پایان ترمه سعی میکنم پارتای طولانی و شاید در روز دو یا سه تا پارت بزارم. خلاصه که دوستان صبوری کنید... تموم میشه😔🥲
عهههه از کی تا حالا لوکاس تو قلب تو بوده سدریک ؟
جملات گوهر بار سدریک: خانم محب ملکی مایه ننگه.😂