با عجله به سمت پله ها دوید.
استرس به قدری به مغزش فشار آورده بود که حتی فرصت فکر کردن هم پیدا نکرد.
زانو هایش سست شده بود و برای اینکه نیوفتد دستش را روی میله های کنار پله میکشید و پایین میرفت.
ناگهان در جایش خشکش زد.
رد خونی که تمام دستش را سرخ کرده بود روی چوب براق و صیقلی میله به جا مانده بود.
احساس کرد مغزش دارد داغ میشود و قلبش هر لحظه امکان داشت از دهانش بیرون بیاید.
دوباره به راه خود ادامه داد،تردید داشت اما وقت این را نداشت که رد به جا مانده را از بین ببرد!
#شاید_جنایی
منی که از ساعت نه شب میگم الان میرم میخوابم فردا باید ساعت هشت پاشم:
همچنان من ساعت ۱ شب:😊
یه آدم معروف هم نیستم تا واسه شرکت تو مراسم مت گالا برند دیور برام لباس بدوزه😞
https://eitaa.com/MoonOceanMansion/237
لورا کلا وایب طبیعت سبز میده
من توی جنگل داشتم تاج گل درست میکردم یاد لورا افتادم