هدایت شده از Nickness
هدایت شده از
《می دونی... به دست آوردن تو مانند رسیدن ماه به خورشیدست ، همان قدر دور و دست نیافتنی.》
پسر به چشم های دختر نگاه کرد؛ گونه آن را درحالی که نوازش می کرد ادامه داد:《 ولی الان بهم رسیدیم. و تو شدی تنها گل زندگی من درون گلزار بزرگ دنیا .》
دخترک با لبخند به تمام حرف های پسر گوش می داد. با بعضی هایش گونه و حتی گوش هایش سرخ می شودند، و با بعضی های دیگر قلبش را به جنون می رساند.
عشق زیبا و مقدس است و هر کسی او را نمی تواند به دست بیارد. ولی زندگی هم بعضی وقت ها نمی گذارد، این عشق به سرانجام برسد. زندگی مانند تابستون می ماند همان قدر آرام زیبا ولی می تواند، در اوج زیبایی طوفانی به پا کند و همچو زمستان وحشی باشد.
دخترک با ترسی که وجودش را همچو مه فرا گرفته بود؛ با سرعت در آن راهروهای مارپیچ می دوید و دنبال معشوق گمشده اش می گشت.
پسرک با چشم هایی همچو عصر یخبندان ، تفنگ خود را بیشتر به سر فرد روبهرواش فشار داد. پسر مو مشکی با چشم های کهربایی وحشی اش به فرد جلواش زل زد، با خنده بزرگی که بر لب داشت؛ گفت:《 ذال ذالک این مدل خوش آمد گویی به برادرت هست؟!》
در حالی که به تفنگ روی پیشانی اش اشاره می کرد. و لبخندی که محو شده بود، ادامه داد:《نگاهم کن، به منی که روبهروته نگاه کن. ازم خجالت نکش. تو اگه همچین کسی رو توی خیابون ببینی آن رو می کشی؟ آخه مگه من چی کار کردم که باید منفور باشم؟ گناهم چیه بود؟ چرا کسی دوستم نداشته؟》
ناگهان شبیه دیونه ها شروع به خنده کرده. پسر چشم یخی لبخند غمگینی به حالت های برادرش زد؛ و گفت :《 بیا تمومش کنیم. ببینیم کی...》
حتی جملهاش را کامل نگفته بود، که صدا شلیک داخل آن خونه پیچید.
دخترک با صدا شلیک انگار روحش چند ثانیه از تنش خارج شد و دوباره برگشت. با قلبی که شبیه دیوانه ها خودش را به قفسه سینهاش می کوبید سریع تر دوید، و بلند با خودش تکرار می کرد:《 اره... اون من رو ول نمی کنه الان منتظرم وایستاده.》
با دیدن جنازه های رو زمین مانند اولین برف زمستانی فرو ریخت. می دانی فرو ریختن برف زیباست ولی فرو ریختن انسان هیچ وقت.
بی جون جنازه معشوق مو سفیداش که حالا فقط از سفیدی هیچی جز قرمزی خون نمانده بود؛ در بغل کشید گهوار وار تکان می داد و گونهاش را نوازش می کرد.
پسر با دیدن عشق ناکام خود چشم هایش مانند چشمه جوشید و با بی جونی شروع به حرف زدن کرد:《 خورشیدم... بیا به خاطر روز های عاشقی کوتاهی که داشتیم تو شادی کن بیشتر زندگی کن. می دونم که قرار از زندگی خسته بشی و محکوم به نفس کشیدن بشی، ولی زندگی کن.》 پسرک آهسته آهسته لحظه های آخر عمرش هم برای خورشید زندگی اش نجوا های عاشقانه می کرد؛ ولی یه حرفش کل تن دخترک شبیه چوبی خشکشده نگه داشت.
بعد آن حرف چشم های یخی اش برای همیشه یخ بست. دخترک همچو دیوانه ها سرش را روی سینه شکافته شده او گذاشته شروع به جیغ و گریه کرد.
می دانی چندین سال قبل گناهی از جهنم به زمین نازل شد، که انسان ها اسم او را عشق نهادند!
باید گریه کرد! اما نه برای فاجعه، برای اینکه بازمانده نجات یافته می دانند، خند دار است نه؟ نجات از چه چیزی؟ از روزهای خوشی که دیگر رنگ خاکستری و نیستی گرفته اند؟ رنگ تنهایی؟ رنگ ساعت ها دلتنگی حسرت برای عشق از بین رفتهاش. رنگ اینکه دیگر آن لبخنده کشیده گوشه لبش نیست و نابود شده است.
"چندین سال بعد"
روانپزشک به دخترک زیبا روبهرواش نگاه می کرد. که ۷ سال زندگی اش را درون تیمارستان فقط یک جمله با خودش تکرار می کرد، جملهای از آخرین حرفهای معشوقاش بود:《می دونی به دست اوردن تو مانند رسیدن ماه به خورشیدست. همان قدر دور و دست نیافتنی، عمر عشق ما هم اندازه یک کسوف کوتاه و زود گذر بود!》
هدایت شده از دانشجویxnfpازشهررویا
اینم برای گالری مردگان
خیلی چرت شد🗿
عجله ای کشیدم چون حوصله نداشتم