هدایت شده از "تیرهتَریندآنِهیبَرف"❄
با تاخیر بسیار ۸٠تایی شدنتون مبارک ادمین کوریتیبا؛✨
به امید ۸٠kییتون🌿
https://eitaa.com/curitiba
*معذرت بابت تأخیر
هدایت شده از مُتَوَهِّـمْ🇵🇸
https://eitaa.com/curitiba/4715
بی شوخی و بی تعارف میگم. محشر بود!
نمیدونم چرا. شاید چون توش حضور داشام؛ ولی خیلی باهاش ارتباط گرفتم! و خیلی دوستش داشتم :)
خیلی لطف کردی که وقت گذاشتی و زحمت کشیدی :)🌱
نور لطیف خورشید صورت زخمیاش را قلقلک میداد و نسیم خنک صبح گاهی با شیطنت بوسه هایی بر پوست سفیدش که با زخم هایی کوچک و بزرگ مزین شده بود میکاشت. به آرامی پلکهایش را بالا داد و نور با شدت تمام به چشمان تازه باز شده و خمارش هجوم آورد. برای محافظت از چشمانش، دستش را به یک باره بالا آورد که حرکت ناگهانی دستش همانا و دردی که در سر تا سر تنش مثل صاعقه ای جریان پیدا کرد همان. آخ بلندی گفت و روی تخت ولو شد. چند لحظه ای صبر کرد تا کاملا هوشیار شود و بوی خوبی که فضا را پر کرده و قار و قور شکمش را در آورده بود نیز در این کار به یاری اش آمده بود. نگاهی به دور و بر انداخت. کلبه چوبی بسیار کوچک بود اما زیبایی وجب به وجبش را در بر گرفته بود. اجاقی در سمت چپش بود که *م های داخلش دیگر تقریبا خاکستر شده بودند و حدس میزد که محتویات درون قابلمه سوپ قارچ باشد. شکمش را فشار داد تا شاید قورباغه ای که آنجا جا خوش کرده بود *ت کند و آب دهانش را با سر و صدا فرو برد. سری چرخواند و به قسمت دیگر اتاق نگاه کرد. قفسه ای پر از شیشه های کوچک و بزرگ با در های چوب پنبه ای و کمی آنطرف تر کتابخانه ای که تمام طبقاتش با یک گلدان کوچک تزیین شده بود و... یک پیانو! چشمانش برقی زدند و لحظه ای ذهنش گذشت نکند مرده و الان در بهشت است!؟ پارت 1
~~~~~~
هیییی دخترررر
من انقدر یهویی انتظارشو نداشتم✨🫂عالیه
درحالی که دردش را کاملا فراموش کرده و با ذوق و شوق محو تماشای کلبه بود، صدای باز شدن در به گوشش رسید. مثل جغد سرش را به سمت منبع صدا چرخواند، بغل *م در دستان شخص مقابلش جلوی دیدش را گرفته بودند. اما با دیدن سارافون سبز رنگی که شخص به تن داشت فهمید که او یک دختر است. - پس بالاخره بیدار شدی؟ و به سمت اجاق به راه افتاد و *م ها را خالی کرد. صورت کشیده و چشم هایی که با موهای بلندش هم رنگ بودند..به رنگ خاک منطقه جنوبی که تیره ترین خاک را در تمام قلمرو داشت. پیراهن سفید و سارافون سبز. او یک انسان بود. - ببخشید.. اینجا بهشت نیست احیانا؟ دختر خندید اما معده بی محل مثل وحشی ها وسط خنده او پرید و با قور قورش آبروی آرتین را برد. - باید گرسنه باشی. یکمی صبر کن. و چند لحظه بعد ظرف سوپ و قرص نانی مقابلش گذاشت. گرسنه تر از آن بود که بخواهد خجالت بکشد پس با اشتها مشغول خوردن شد. به ثانیه نکشید که ظرف های اول و دوم و سوم پر و خالی شدند و قورباغه که دیگر جایی برای ماندن نداشت بار و بندیلش را بست و رفت. - مچکرم... اگه تو نبودی ممکن بود یه گوشه ای تلف بشم. هر پاداشی که بخوای حاضرم بهت بدم. پارت2
~~~~~~
این شکم من قراره همجا آبرومو ببره نه؟
من سوپ میخوام.