eitaa logo
داستان های جالب
389 دنبال‌کننده
79 عکس
73 ویدیو
0 فایل
سعی میکنیم روزانه داستان های کوتاه و آموزنده حکایات و بریده هایی از کتاب ها انگیزشی که باعت بشه زندگی ها قشنگتر بشه❤️ و سخنان ناب و ارزشمند را برای شما عزیزان ارسال کنیم 🙏لطفا کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌌🌖 حتما بخون وقتتو زیاد نمیگیره یاعلی: جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود . جوان نزد عمو رفت و گفت: عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری . پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم. شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟ گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد. به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟ گفت: تو را با علی چکار است؟ گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است. گفت: تو حریف علی نمی شوی. گفت: مگر علی را میشناسی؟ گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم. گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را  از تن جدا کنم؟ گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من. گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست. مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟ گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان. گفت: پس آماده باش. جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش. شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟ مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟ گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم... مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر. پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود... جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم  یا علی... بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.   کمال علی صلوات @daanestaanii
💎مراحل روشنفکری در دنيا؛ 1-تحصیلات عالیه 2-مدارک معتبر 3-مطالعات گسترده 4-اطلاعات عمومی بسیار بالا 5-جامعه شناسی 6-نوشتن کتاب 7-نوشتن مقاله 8-نظریه های تایید شده 9-سفر به نقاط مختلف دنیا 10-شخصیت و انسانیت بالا 11- احترام به تمامی مذاهب و عقاید و.. مراحل روشنفکری در ایران: 1- کشیدن سیگار و خوردن قهوه 2-مخالفت با دین و مذهب 3-خواندن جملاتی چند از نیچه و... 4-طلاق گرفتن 5- موزیک خارجی گوش کردن 6-سفرهای مكرر به تایلند 7-نگهداری از سگ یا گربه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @daanestaanii
  از عارفي پرسيدند : چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده! و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟ فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند و آن آيه اینست : "انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما" خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند شما هم بياييد و همراهى کنيد علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد. @daanestaanii
🌌🌖 مهمان امام رضا 🌴 خادم حرم امام رضا می گفت: وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار. اومدم توصحن. لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم . ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم. دويدم ولی بهش نرسيدم. نگاه کردم سمت در. ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون ازحرم. به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش. خودمو رسوندم بهش. سلام کردم. جواب داد. گفتم اين غذای امام رضاست. مال شما. همون جا روی زمين نشست بلند بلند گريه ميکرد. گفتم چي شده. گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه می خوندم. بچه ام گفت من گرسنمه. گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم. ديدم خيلی بی تابی می کنه گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم. اينجاهم خونه امام رضاست. از امام رضا بخواه. بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام. الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه... يا امام رضا تو ولی نعمت مايی. ما سرسفره تو مهمونيم آقا. نکنه دست رد به سينه من گنه کار بزنی! قربونت برم.❤️ ده مرتبه : بِعلیّ ابنِ المُوسی @daanestaanii
🌌🌖 پیرمرد بازنشسته خانه ی جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته ی اول همه چیز به خوبی و خوشی گذشت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه پس از تعطیلی کلاس ها ۳ تا پسر بچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند هر چیزی که در خیابان افتاده بود شوت می کردند و سروصدای عجیبی به راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد مختل شده بود. این بود که پیرمرد تصمیم گرفت کاری بکند. روز بعد که مدرسه تعطیل شد دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: بچه ها! شما خیلی بامزه هستید از اینکه می بینم اینقدر بانشاط هستید خوشحالم من هم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید من روزی ۱۰ دلار به شما می دهم که بیایید اینجا و همین کار را بکنید بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آنکه چند روز بعد پیرمرد به آنها گفت: ببینید بچه ها متاسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی توانم روزی 1 دلار بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ بچه ها با تعجب و ناراحتی گفتند: یک دلار؟! اگه فکر می کنی به خاطر 1 دلار حاضریم این همه بطری و نوشابه و چیزهای دیگر را شوت کنیم کور خوندی ما نیستیم @daanestaanii
📜🌖 وقتی که یک بچه بود، پدرش به عنوان یک مربی اسب برای تربیت اسبها از یک اصطبل به اصطبل دیگر و از یک مزرعه به مزرعه دیگر در گردش بود. به همین خاطر مدرسه‌اش در طول سال چند بار عوض می‌شد. یک روز، وقتی که شاگرد دبیرستان بود، معلم از شاگردان خواست که بنویسند وقتی که بزرگ شدند می‌خواهند چه کاره شوند. او یک دقیقه هم صبر نکرد و هفت صفحه کاغذ درباره هدفش که می‌خواست مالک یک مزرعه اسب باشد نوشت، او همه چیز را با جزئیات کامل نوشت و حتی طرحی از آن مکان با اصطبلها و ویلایش کشید. دو روز بعد او نوشته‌اش را با یک نمره F (پائین‌ترین نمره) در صفحه اول دریافت کرد. بعد از کلاس، نزد معلم رفت و پرسید، «چرا من پائین‌ترین نمره را گرفتم؟» معلم پاسخ داد: «این آرزو برای بچه‌ای مثل تو که نه پول دارد، نه امکانات و از یک خانواده دوره‌گرد است خیلی غیرواقعی است. به هیچ وجه ممکن نیست روزی به این آرزوی بزرگ دست پیدا کنی.» سپس پیشنهاد کرد دوباره بنویسد و آرزوی واقعی‌تری داشته باشد. پسر به منزل رفت و از پدرش پرسید که چکار باید بکند. پدر پاسخ داد:«این تصمیم خیلی برای تو مهم است. پس خودت باید به آن فکر کنی.» پس از چند روز، پسر همان نوشته را برای معلمش برد. هیچ تغییری در آن نداد و گفت: «شما نمره F را نگهدار و من آرزویم را نگه می‌دارم.» اکنون مونتی رابرتز مالک خانه‌ای با زیربنای 400 متر مربع در وسط یک مزرعه اسب به مساحت 8 هکتار می‌باشد و هنوز آن نوشته را با خودش دارد و آن را قاب گرفته و بالای شومینه‌اش نصب کرده است. @daanestaanii
کتاب نخوانید، هیچ چیز نمی شود!!! :) توی فرودگاه نشسته ام. یک ایرانی آن ور چیپس می خورد، ایرانی دیگر انگشت دستش را تا میانه در گوش خود فرو کرده و با تکانه ی زیاد در حال تکان دادن است ایرانی دیگر که خودم باشم، آهنگ گوش میکنم و... آن ور سالن اما یک توریست خارجی که کمه کم 85 سال سن دارد، پاهایش را - بدون اینکه کفش هایش را در آورده باشد- روی چمدانش گذاشته و سخت مشغول مطالعه است چنان که هیچ چیز جلب توجه کنی، توجه او را جلب نمی کند. خب با این سن کتاب بخواند که چه شود؟ این اولین سوال یک ایرانی که خودم باشم خب مگر کتاب بخوانی منفعت و مالی می بری؟ اینم دومین سوال یک ایرانی که خودم باشم توی رستورانی نشسته ام در همان شهر یک گروه توریستی فرانسوی وارد می شوند، همه سالمند با بگو و بخند شام میل می کنند و بعد سرحال تر از من به هتلشان برمی گردند اما پیرمرد و پیرزن ایرانی که پدر و مادر خودم باشند، اولا از بس خودشان را صرف فرزندانی چون من کرده اند، هزار جور درد و بیماری گرفته اند و ثانیا وقتی می گویی مادر جان فلان کار را یاد بگیر، رانندگی یاد بگیر، می گویند از ما گذشته پیر شدیم در حالی که تازه در آستانه پختگی و بلوغ کامل فکری هستند ارتباط این دو سکانس چیزی جز همان کتاب هایی که آنها می خوانند و ما نمی خوانیم نیست طیاره ای که آنها می سازند و ما نمی توانیم فرقش در همین کتاب خواندن ها و دانستن ها و میل به شکوفا شدن ها و شکوفا کردن هاست پیشرفتی که آب در دهان امثال من و هم سن و سالانم می اندازد که برویم آنجا زندگی کنیم و همین دانش اندکی را هم که داریم در خدمت آنها بگذاریم مگر اینکه گوشه چشمی به ما داشته باشند و چشم انعام ز انعامی چند داشته باشیم هم حاصل همین کتاب خواندن های آنها و نخواندن های ماست ولو با تاثیر غیر مستقیم کتاب نخوانیم کارهای مهمتری داریم سرک کشیدن به کار این و آن و مسخره کردن آنها چک کردن مداوم اینستاگرام و لایک کردن چرند و پرندیات حرف های بی سر و ته و ... خیلی کارهای دیگر جالب این است که توجیه مان هم این است که وقت نداریم اما گیم آو ترونز را در سه روز می بینیم! چه کاری است آخر؟ نخوانیم این کتاب - دشمن دروغگو - را @daanestaanii
متن جالب و خنده دار شوخی با حافظ یک سفر دانشجویی با دوستان رفته بودیم شهر زیبای شیراز، خیلی خیلی خوش گذشت، همیشه دوست داشتم شیراز رو ببینم موقعی که رسیدیم بعد از استراحت با دوستام رفتیم حافظیه سر مزار حضرت حافظ …. ما شش تا دختر مجرد بودیم که زد به سرمون فال حافظ بگیریم!!! بعد از این که همگی یک دور فال گرفتیم به شوخی گفتم: بچه ها بیاید ببینیم اگه حافظ زنده بود کدوم یکی ازما رو میگرفت؟ با کدوم یکی از ما ازدواج می کرد!!! بعد از نیت کردن و باز کردن فال داشتم شعر رو می خوندم که رسیدم به قسمت حسابی کپ کردم!!! چشام ازشدت تعجب چهار تاشد.. زبونم کلا بند اومده بود … چیزی که می دیدم رو نمی تونستم باور کنم!! دوستام گفتن بخون دیگه چرا نمی خونی؟! و من با تعجب تمام این بیت شعر رو بلند براشون خوندم … شهریست پرکرشمه و خوبان زشش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم و در اون لحظه بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ گاه با حضرت حافظ شوخی نکنم … بی جنبه !!! حالا شانس آوردم فحش ناموسی نداد!!! من : 😂 >:) دوستام : 😳 o_O حضرت حافظ : 😉)) @daanestaanii
۶ تا توصیه برات دارم رفیق🫀 ۱ - خودتو بیشتر دوست داشته باش ❤️ ۲ - بیشتر ریسک کن 🔥 ۳ - بیشتر کتاب بخون 📚 ۴ - هدف داشته باش 🎯 ۵ - وابستگی‌ رو حذف کن ❤️‍🔥 ۶ - یاد بگیر هوشمندانه کار کنی 🧠 @daanestaanii
🌸ای نام تو بهترین سرآغاز مرا 🍃آرامش جان هر دل ‌آشوب تویی 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔴🔵⚪️🔴🔵⚪️ ذکر_روز_پنجشنبه صدمرتبه لااله الا الله الملک الحق المبین 🔴🔵⚪️🔴🔵⚪️ ‍ ‍ ‍ 🗓امروز 🔸17 اسفند 1402 🔹26 شعبان 1445 🔸7 مارس 2023 🔴⚪️🔵🔴⚪️🔵    امروز متعلق است به:   🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام   @daanestaanii ☔️☔️☔️🕊
▪️ در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند.  سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند می‌شود تا آنها را بیاورد.  وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.  در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. 🔴  به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.  همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم ‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.  و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند و ظرف غذایش را که دست‌نخورده و روی آن یکی میز مانده است! 👈 چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل  کوته فکران رفتار کنیم. @daanestaanii
یه روز یه دخترنابینابا یه پسرآشنا میشه ودست بر قضا این دو تا عاشق هم میشن.عشقشون خیلی عمق پیدا میکنه.هر چه از آشنایی این دوتا میگذشت بیشتر عاشق هم میشدن.یه شب در حالیکه کنار ساحل قدم میزدن دختره از پسره پرسید بزرگترین آرزوت چیه پسره جواب داد مشخصه همه آرزوهای تو... دختره لبخندی از روی رضایت زد وگفت بزرگترین آرزوی من هم اینه که بینا بشم حتی برای چند لحظه فقط در حدی که منم چشمای تورو یه لحظه ببینم..... روز به روز این دوتا بیشترعاشق هم میشدن وبه عشقشون وابسته تر میشدن و..... تا که یه روز خبر رسید که  یکی پیدا شده که میخواد چشاش رو هدیه بده به این دختره.هردوتاشون وقتی این خبر رو شنیدن خیلی خوشحال شدن یکی بیشتر از دیگری..... دختره چشاش رو عمل کرد و عمل هم موفقیت آمیز بودو بینا شد.بلافاصله سراغ عشقش رو گرفت کنار ساحل پیداش کرد رفت وکنارش نشست.از پسره خواست عینکش روبرداره و وقتی این کاروکرد متوجه شدکه پسره هم نابیناست خیلی ناراحت شد بلند شد پسره با صدای لرزان ازش پرسید دنیا چطوریه؟ اما اون جوابش رو نداد.دوباره پرسید چرا نمیشینی؟ مگه نگفتی بزرگترین آرزوت دیدن چشامه؟ دختره با غرور خاصی پوزخندی زدوگفت: من در مورد تواشتباه میکردم ما به درد هم نمیخوریم من نمیتونم با یه پسره نابینا خوشبخت شم.... گفت و برگشت که بره... پسزه با یه بغض سنگینی گفت : ((میخوای بری برو حرفی نیست.فقط تورو به عشق پاکم قسم میدم مواظب چشایی که بهت دادم باش......)) @daanestaanii