eitaa logo
داستان های جالب
398 دنبال‌کننده
79 عکس
73 ویدیو
0 فایل
سعی میکنیم روزانه داستان های کوتاه و آموزنده حکایات و بریده هایی از کتاب ها انگیزشی که باعت بشه زندگی ها قشنگتر بشه❤️ و سخنان ناب و ارزشمند را برای شما عزیزان ارسال کنیم 🙏لطفا کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
کتاب نخوانید، هیچ چیز نمی شود!!! :) توی فرودگاه نشسته ام. یک ایرانی آن ور چیپس می خورد، ایرانی دیگر انگشت دستش را تا میانه در گوش خود فرو کرده و با تکانه ی زیاد در حال تکان دادن است ایرانی دیگر که خودم باشم، آهنگ گوش میکنم و... آن ور سالن اما یک توریست خارجی که کمه کم 85 سال سن دارد، پاهایش را - بدون اینکه کفش هایش را در آورده باشد- روی چمدانش گذاشته و سخت مشغول مطالعه است چنان که هیچ چیز جلب توجه کنی، توجه او را جلب نمی کند. خب با این سن کتاب بخواند که چه شود؟ این اولین سوال یک ایرانی که خودم باشم خب مگر کتاب بخوانی منفعت و مالی می بری؟ اینم دومین سوال یک ایرانی که خودم باشم توی رستورانی نشسته ام در همان شهر یک گروه توریستی فرانسوی وارد می شوند، همه سالمند با بگو و بخند شام میل می کنند و بعد سرحال تر از من به هتلشان برمی گردند اما پیرمرد و پیرزن ایرانی که پدر و مادر خودم باشند، اولا از بس خودشان را صرف فرزندانی چون من کرده اند، هزار جور درد و بیماری گرفته اند و ثانیا وقتی می گویی مادر جان فلان کار را یاد بگیر، رانندگی یاد بگیر، می گویند از ما گذشته پیر شدیم در حالی که تازه در آستانه پختگی و بلوغ کامل فکری هستند ارتباط این دو سکانس چیزی جز همان کتاب هایی که آنها می خوانند و ما نمی خوانیم نیست طیاره ای که آنها می سازند و ما نمی توانیم فرقش در همین کتاب خواندن ها و دانستن ها و میل به شکوفا شدن ها و شکوفا کردن هاست پیشرفتی که آب در دهان امثال من و هم سن و سالانم می اندازد که برویم آنجا زندگی کنیم و همین دانش اندکی را هم که داریم در خدمت آنها بگذاریم مگر اینکه گوشه چشمی به ما داشته باشند و چشم انعام ز انعامی چند داشته باشیم هم حاصل همین کتاب خواندن های آنها و نخواندن های ماست ولو با تاثیر غیر مستقیم کتاب نخوانیم کارهای مهمتری داریم سرک کشیدن به کار این و آن و مسخره کردن آنها چک کردن مداوم اینستاگرام و لایک کردن چرند و پرندیات حرف های بی سر و ته و ... خیلی کارهای دیگر جالب این است که توجیه مان هم این است که وقت نداریم اما گیم آو ترونز را در سه روز می بینیم! چه کاری است آخر؟ نخوانیم این کتاب - دشمن دروغگو - را @daanestaanii
متن جالب و خنده دار شوخی با حافظ یک سفر دانشجویی با دوستان رفته بودیم شهر زیبای شیراز، خیلی خیلی خوش گذشت، همیشه دوست داشتم شیراز رو ببینم موقعی که رسیدیم بعد از استراحت با دوستام رفتیم حافظیه سر مزار حضرت حافظ …. ما شش تا دختر مجرد بودیم که زد به سرمون فال حافظ بگیریم!!! بعد از این که همگی یک دور فال گرفتیم به شوخی گفتم: بچه ها بیاید ببینیم اگه حافظ زنده بود کدوم یکی ازما رو میگرفت؟ با کدوم یکی از ما ازدواج می کرد!!! بعد از نیت کردن و باز کردن فال داشتم شعر رو می خوندم که رسیدم به قسمت حسابی کپ کردم!!! چشام ازشدت تعجب چهار تاشد.. زبونم کلا بند اومده بود … چیزی که می دیدم رو نمی تونستم باور کنم!! دوستام گفتن بخون دیگه چرا نمی خونی؟! و من با تعجب تمام این بیت شعر رو بلند براشون خوندم … شهریست پرکرشمه و خوبان زشش جهت چیزیم نیست ورنه خریدار هر ششم و در اون لحظه بود که تصمیم گرفتم دیگر هیچ گاه با حضرت حافظ شوخی نکنم … بی جنبه !!! حالا شانس آوردم فحش ناموسی نداد!!! من : 😂 >:) دوستام : 😳 o_O حضرت حافظ : 😉)) @daanestaanii
۶ تا توصیه برات دارم رفیق🫀 ۱ - خودتو بیشتر دوست داشته باش ❤️ ۲ - بیشتر ریسک کن 🔥 ۳ - بیشتر کتاب بخون 📚 ۴ - هدف داشته باش 🎯 ۵ - وابستگی‌ رو حذف کن ❤️‍🔥 ۶ - یاد بگیر هوشمندانه کار کنی 🧠 @daanestaanii
🌸ای نام تو بهترین سرآغاز مرا 🍃آرامش جان هر دل ‌آشوب تویی 🌸 بِسْـمِ ٱللهِ ٱلْرَّحْمٰـنِ الْرَّحیـمْ ✨الهـی بـه امیـد تــو 🌸 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🔴🔵⚪️🔴🔵⚪️ ذکر_روز_پنجشنبه صدمرتبه لااله الا الله الملک الحق المبین 🔴🔵⚪️🔴🔵⚪️ ‍ ‍ ‍ 🗓امروز 🔸17 اسفند 1402 🔹26 شعبان 1445 🔸7 مارس 2023 🔴⚪️🔵🔴⚪️🔵    امروز متعلق است به:   🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام   @daanestaanii ☔️☔️☔️🕊
▪️ در سالن غذاخوری دانشگاهی در اروپا یک دانشجوی دختر با موهای قرمز که از چهره‌اش پیداست اروپایی است، سینی غذایش را تحویل می‌گیرد و سر میز می‌نشیند.  سپس یادش می‌افتد که کارد و چنگال برنداشته، بلند می‌شود تا آنها را بیاورد.  وقتی برمی‌گردد، با شگفتی مشاهده می‌کند که یک مرد سیاه‌پوست، احتمالا اهل ناف آفریقا (با توجه به قیافه‌اش) آنجا نشسته و مشغول خوردن از ظرف غذای اوست! بلافاصله پس از دیدن این صحنه، زن جوان سرگشتگی و عصبانیت را در وجود خودش احساس می‌کند اما به‌سرعت افکارش را تغییر می‌دهد و فرض را بر این می‌گیرد که مرد آفریقایی با آداب اروپا در زمینۀ اموال شخصی و حریم خصوصی آشنا نیست. او حتی این را هم در نظر می‌گیرد که شاید مرد جوان پول کافی برای خرید وعدۀ غذایی‌اش را ندارد.  در هر حال، تصمیم می‌گیرد جلوی مرد جوان بنشیند و با حالتی دوستانه به او لبخند بزند. جوان آفریقایی نیز با لبخندی شادمانه به او پاسخ می‌دهد. دختر اروپایی سعی می‌کند کاری کند. اینکه غذایش را با نهایت لذت و ادب با مرد سیاه سهیم شود. 🔴  به این ترتیب، مرد سالاد را می‌خورد، زن سوپ را، هر کدام بخشی از تاس کباب را برمی‌دارند و یکی از آنها ماست را می‌خورد و دیگری پای میوه را.  همۀ این کارها همراه با لبخندهای دوستانه است؛ مرد با کمرویی و زن راحت، دلگرم ‌کننده و با مهربانی لبخند می‌زنند. آنها ناهارشان را تمام می‌کنند. زن اروپایی بلند می‌شود تا قهوه بیاورد.  و اینجاست که کمی آنورتر پشت سر مرد سیاه‌پوست، در کنار میز بغلی کاپشن خودش را آویزان روی صندلی پشتی می‌بیند و ظرف غذایش را که دست‌نخورده و روی آن یکی میز مانده است! 👈 چقدر خوب است که همۀ ما خودمان را از پیش‌داوری‌ها رها کنیم، وگرنه احتمال دارد مثل  کوته فکران رفتار کنیم. @daanestaanii
یه روز یه دخترنابینابا یه پسرآشنا میشه ودست بر قضا این دو تا عاشق هم میشن.عشقشون خیلی عمق پیدا میکنه.هر چه از آشنایی این دوتا میگذشت بیشتر عاشق هم میشدن.یه شب در حالیکه کنار ساحل قدم میزدن دختره از پسره پرسید بزرگترین آرزوت چیه پسره جواب داد مشخصه همه آرزوهای تو... دختره لبخندی از روی رضایت زد وگفت بزرگترین آرزوی من هم اینه که بینا بشم حتی برای چند لحظه فقط در حدی که منم چشمای تورو یه لحظه ببینم..... روز به روز این دوتا بیشترعاشق هم میشدن وبه عشقشون وابسته تر میشدن و..... تا که یه روز خبر رسید که  یکی پیدا شده که میخواد چشاش رو هدیه بده به این دختره.هردوتاشون وقتی این خبر رو شنیدن خیلی خوشحال شدن یکی بیشتر از دیگری..... دختره چشاش رو عمل کرد و عمل هم موفقیت آمیز بودو بینا شد.بلافاصله سراغ عشقش رو گرفت کنار ساحل پیداش کرد رفت وکنارش نشست.از پسره خواست عینکش روبرداره و وقتی این کاروکرد متوجه شدکه پسره هم نابیناست خیلی ناراحت شد بلند شد پسره با صدای لرزان ازش پرسید دنیا چطوریه؟ اما اون جوابش رو نداد.دوباره پرسید چرا نمیشینی؟ مگه نگفتی بزرگترین آرزوت دیدن چشامه؟ دختره با غرور خاصی پوزخندی زدوگفت: من در مورد تواشتباه میکردم ما به درد هم نمیخوریم من نمیتونم با یه پسره نابینا خوشبخت شم.... گفت و برگشت که بره... پسزه با یه بغض سنگینی گفت : ((میخوای بری برو حرفی نیست.فقط تورو به عشق پاکم قسم میدم مواظب چشایی که بهت دادم باش......)) @daanestaanii
داستان عاشقانه تقدیم قلب پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم. تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد... چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..! دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود: سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت) دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود.. آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم... @daanestaanii
خر همه ی حیوانات را مجبور کرد که ساعت ۶ صبح بیدار شده و ۶ عصر بخوابند! در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند ۶ لقمه غذا بخورند. وقتی خواستند پینگ پنگ بازی کنند، هر تیم ۶ بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز ۶ دقیقه باشد. کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد. در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت ۵ و ۲۰ دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند. خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت: قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از این ها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و مجرم به اشدّ مجازات محکوم می شود و طی مراسمی خروس را اعدام کرد. همه ی حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند. بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود. شیر به دیدارش رفت و گفت: من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟ خر گفت: حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم، شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید!!؟ @daaneestaanii
6.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شگفتی آفرینش انسان 🔹روبرویت می ایستد ، با جسمی حاوی بیست تریلیون سلول..... از تو میپرسد آیا خدایی وجود دارد؟؟؟؟ وَفِيٓ أَنفُسِكُمۡۚ أَفَلَا تُبۡصِرُونَ ( زاریات _ ٢١) و در وجود شما [نشانه هايى است] آيا نمى بينيد؟ @daaneestaanii
یه جوان ایرانی بنام فریدون درآلمان ماشینشو پارک میکنه و وارد بازار میشه بعداز مدتی که برمیگرده میبنه چرخ ماشینش باقفل مخصوص شده و یه جریمه ۷۵۰یورویی بعلت پارک در قسمت معلولین روی شیشه ماشین گذاشتن. همانجا فریدون به داروخانه رفته و یه صندلی مخصوص معلولین بقیمت ۱۵۰یورو میخره ومیاد پیش ماشینش و روی صندلی میشینه و به پلیس زنگ میزنه پلیس وقتی فریدون بااین وضع میبنه ازش معذرت خواهی کرده وقفل و جریمه را برمیدارن ومیرن با رفتن پلیس فریدون به داروخانه رفته وبه مسئول داروخانه میگه آقا معذرت میخام انگاراین صندلی اندازه مادرم نیست واونو پس میده وبرمیگرده خونه😂 وطنم پاره تنم😂😂 @daanestaanii
ﻓﺮﺩﯼ ﺳﺮﺍﻍ ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺷﯽ ﺭﻓﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ .. ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﺖ ﺭﺍ ﺭﺍﯾﮕﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ،ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﺑﺎ ﺗﻌﺠﺐ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺩ .. ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﭘﺮﺳﯿﺪ : ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﯾﮏ ﮐﯿﻠﻮ ﮔﺮﺩﻭ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯽ ﻭ ﺑﺎﺯ ﺑﺎ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﻮﺍﺟﻪ ﺷﺪ .. ﭘﺲ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺩﺳﺖ ﮐﻢ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻫﯿﺪ .. ﺍﻭ ﺁﻧﻘﺪﺭ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﻼﺧﺮﻩ ﮔﺮﺩﻭ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ .. ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﮔﺮﺩﻭ ﮐﻪ ﺍﺭﺯﺵ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﻫﻢ ﺑﺪﻫﯿﺪ .. ﻭ ﺑﺎ ﺍﺻﺮﺍﺭ ﯾﮏ ﻋﺪﺩ ﺩﯾﮕﺮ ﮔﺮﺩﻭ ﮔﺮﻓﺖ ﻭ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﮐﻪ ﮔﺮﺩﻭﯼ ﺳﻮﻡ ﺭﺍ ﻧﯿﺰ ﻣﺠﺎﻧﯽ ﺑﮕﯿﺮﺩ .. ﮔﺮﺩﻭ ﻓﺮﻭﺵ ﮐﻪ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ، ﮔﻔﺖ: ﺯﺭﻧﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻃﻮﺭ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﯽ ﯾﮑﯽ، ﯾﮑﯽ ﻫﻤﻪ ﯼ ﮔﺮﺩﻭﻫﺎﯾﻢ ﺭﺍ ﺗﺼﺎﺣﺐ ﮐﻨﯽ. ﻣﺸﺘﺮﯼ ﺳﻤﺞ ﮔﻔﺖ : ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭﺳﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﺪﻫﻢ ﻋﻤﺮ ﻭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺎ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ ﺍﺳﺖ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺗﻮ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺑﻔﺮﻭﺵ، ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﻗﯿﻤﺘﯽ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﯽ ﻭﻟﯽ ﺭﻭﺯﻫﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﯽ ﺗﻮﺟﻪ،ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﯽﻭ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﺑﯿﺎﯼ ﻫﻤﻪ ﻋﻤﺮﺕ ﺍﺯ ﮐﻒ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .. ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﻣﯿﮕﺬﺭﺩ، ﻧﻪ ﺗﮑﺮﺍﺭﯼ، ﻧﻪ ﺑﺮﮔﺸﺘﯽ، ﭘﺲ ﺍﺯ ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﯾﺪ. @daanestaanii
در کشور چین، دو مرد روستایی می خواستند برای یافتن شغل به شهر بروند. یکی از آن ها می خواست به شانگهای برود و دیگری به پکن. اما در سالن انتظار قطار، آنان برنامه خود را تغییر دادند زیرا مردم می گفتند که شانگهایی ها خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه هایی که از آنان آدرس می پرسند پول می گیرند اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا، بلکه پوشاک به او می دهند. فردی كه می خواست به شانگهای برود با خود فكر كرد: «پكن جای بهتری است، كسی در آن شهر پول نداشته باشد، باز هم گرسنه نمی ماند. با خود گفت خوب شد سوار قطار نشدم و گرنه به گودالی از آتش می افتادم.» فردی كه می خواست به پكن برود پنداشت كه شانگهای برای من بهتر است، حتی راهنمایی دیگران نیز سود دارد، خوب شد سوار قطار نشدم، در غیر این صورت فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم. هر دو نفر در باجه بلیت فروشی، بلیت هایشان را با هم عوض كردند. فردی كه قصد داشت به پكن برود بلیت شانگهای را گرفت و كسی كه می خواست به شانگهای برود بلیت پكن را به دست آورد. نفر اول وارد پكن شد. متوجه شد كه پكن واقعا شهر خوبی است. ظرف یك ماه اول هیچ كاری نكرد. همچنین گرسنه نبود. در بانك ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه های بزرگ شیرینی های تبلیغاتی را كه مشتریها می توانستند بدون پرداخت پول بخورند، می خورد. فردی كه به شانگهای رفته بود، متوجه شد كه شانگهای واقعا شهر خوبی است هر كاری در این شهر حتی راهنمایی مردم و غیره سود آور است. فهمید كه اگر فكر خوبی پیدا شود و با زحمت اجرا گردد، پول بیشتری به دست خواهد آمد. او سپس به كار گل و خاك روی آورد. پس از مدتی آشنایی با این كار، 10 كیف حاوی از شن و برگ های درختان را بارگیری كرده و آن را «خاك گلدان» نامید و به شهروندان شانگهایی كه به پرورش گل علاقه داشتند فروخت. در روز 50 یوان سود برد و با ادامه این كار در عرض یك سال در شهر بزرگ شانگهای یك مغازه باز كرد. او سپس كشف جدیدی كرد؛ تابلوی مجلل بعضی از ساختمان های تجاری كثیف بود. متوجه شد كه شركت ها فقط به دنبال شستشوی عمارت هستند و تابلو ها را نمی شویند. از این فرصت استفاده كرد. نردبان، سطل آب و پارچه كهنه خرید و یك شركت كوچك شستشوی تابلو افتتاح كرد. شركت او اكنون 150 كارگر دارد و فعالیت آن از شانگهای به شهرهای هانگجو و ننجینگ توسعه یافته است. او اخیرا برای بازاریابی با قطار به پكن سفر كرد. در ایستگاه راه آهن، آدم ولگردی را دید كه از او بطری خالی می خواست. هنگام دادن بطری، چهره كسی را كه پنج سال پیش بلیط قطار را با او عوض كرده بود به یاد آورد. @daanestaanii