eitaa logo
داستان های جالب
282 دنبال‌کننده
65 عکس
63 ویدیو
0 فایل
سعی میکنیم روزانه داستان های کوتاه و آموزنده حکایات و بریده هایی از کتاب ها انگیزشی که باعت بشه زندگی ها قشنگتر بشه❤️ و سخنان ناب و ارزشمند را برای شما عزیزان ارسال کنیم 🙏لطفا کانال رو به دوستان خود معرفی کنید 🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
📚عجب حکایت پند آموزی فردی چندین سال شاگرد نقاش بزرگی بود و تمامی فنون و هنر نقاشی را آموخت.استاد به او گفت که دیگر شما استاد شده ای و من چیزی ندارم که به تو بیاموزم شاگرد فکری به سرش رسید،یک نقاشی فوق العاده کشید و آنرا در میدان شهر قرار داد،مقداری رنگ و قلمی در کنار آن قرار داد و از رهگذران خواهش کرد اگر هر جایی ایرادی می بینند یک علامت × بزنند و غروب که برگشت دید که تمامی تابلو علامت خورده است و بسیار ناراحت و افسرده به استاد خود مراجعه کرد.استاد به او گفت:آیامیتوانی عین همان نقاشی را برایم بکشی؟شاگرد نیز چنان کرد و استاد آن نقاشی را در همان میدان شهر قرار داد ولی این بار رنگ و قلم را قرار داد اما متنی که در کنار تابلو قرار داد این بود که:اگر جایی از نقاشی ایراد دارد با این رنگ و قلم اصلاح بفرمایید غروب برگشتند دیدند تابلو دست نخورده ماند.استاد به شاگرد گفت:  همه انسانها قدرت انتقاد دارند ولی جرات اصلاح نه @daanestaanii
📚 روزی بهلول در قبرستان بغداد کله مردگان را تکان می داد، گاهی پر از خاک می کرد و سپس خالی می نمود شخصی از او پرسید : بهلول! با این ' سر های مردگان ' چه می کنی ؟ گفت : می خواهم ثروتمندان را از فقیران و حاکمین را از زیر دستان جدا کنم ، لکن می بینم همه یکسان هستند. به گورستان گذر کردم صباحی شنیدم ناله و افغان و آهی شنیدم کله ای با خاک می گفت که این دنیا ، نمی ارزد به کاهی به قبرستان گذر کردم کم و بیش بدیدم قبر دولتمند و درویش نه درویش بی کفن در خاک خفته نه دولتمند، برد از یک کفن بیش @daanestaanii
📚 💎روستای ما دو ارباب داشت که همیشه بایکدیگر اختلاف داشتند هر کدام هم کلی چماقدار دور و بر خود جمع کرده بودند یک روز اختلافات بالا گرفته بود و قرار شده بود فردا برای چماق کشی با طرفداران اربابِ مقابل به صحرا  برویم اما من یک روز مانده به چماق کشی ، به در خانه ارباب خودمان رفتم . در نیم‌باز بود . باگفتن یاالله وارد حیاط خانه شدم دیدم دو ارباب در حال کشیدن قلیان هستند ! گفتم : ارباب مگر فردا چماق کشی نیست؟! پس چرا با هم  قلیان می کشید ؟ !  اربابمان گفت : قرار است  شماها دعوا کنید نه ما !!!!! @daanestaanii
📚 گویند! درعصر سليمان نبى،پرنده اى براى نوشيدن اب بسمت بركه اى پرواز كرد،اما چند كودك را بر سر بركه ديد،پس آنقدر انتظار كشيد تا كودكان از ان بركه متفرق شدند. همينكه قصد فرود بسوى بركه را كرد، اينبار مردى را با محاسن بلند و آراسته ديد كه براى نوشيدن آب به ان بركه مراجعه نمود . پرنده با خود انديشيد كه اين مردى باوقار و نيكوست و از سوى او ازارى بمن متصور نيست. پس نزديك شد ولی ان مرد سنگى بسويش پرتاب كرد و چشم پرنده معيوب و نابينا شد. شكايت نزد سليمان برد. پیامبر ان مرد را احضار، کرد محاكمه و به قصاص محكوم نمود ودستور به كور كردن چشم داد. ان پرنده به حكم صادره اعتراض كرد و گفت؛"چشم اين مرد هيچ آزارى بمن نرساند،بلكه ريش او بود كه مرا فريب داد! و گمان بردم كه ازسوى او ايمنم پس به عدالت نزديكتراست اگر محاسنش را بتراشيد تا ديگران مثل من فريب ريش او را نخورند @daanestaanii
پیغام علقمه به نجف برد جبرئیل ام البنین بگو پسری داشتی چه شد؟ حسینی تسلیت التماس دعا🖤🖤 @daanestaanii
📚«ریشه ی ضرب المثل های ایرانی» ضرب المثل ؛"پایش را اندازه ی گلیمش دراز کرده"  روزی شاه عباس از راهی می گذشت. درویشی را دید که روی گلیم خود خوابیده است و چنان خود را جمع کرده که به اندازه ی گلیم خود درآمده. شاه دستور داد یک مشت سکه به درویش دادند. درویش شرح ماجرا را برای دوستان خود گفت. در میان آن جمع درویشی بود که به فکر افتاد او هم از انعام شاه نصیبی ببرد، پس سر راه شاه پوست تخت خود را پهن کرد و به انتظار بازگشت شاه نشست. وقتی که مرکب شاه از دور پیدا شد، روی پوست خوابید و برای اینکه نظر شاه را جلب کند هریک از دست ها و پاهای خود را به طرفی دراز کرد بطوریکه نصف بدنش روی زمین بود. در این حال شاه به او رسید و او را دید و فرمان داد تا آن قسمت از دست و پای درویش را که از گلیم بیرون مانده بود قطع کنند. شخصی سوال کرد که : شما در راه رفتن درویشی را در یک مکان خفته دیدید و به او انعام دادید. اما در بازگشت درویش دیگری را خفته دیدید سیاست فرمودید، چه سری در این کار هست ؟ شاه فرمود: درویش اولی پایش را به اندازه ی گلیم خود دراز کرده بود اما درویش دومی پایش را از گلیمش بیشتر دراز کرده بود. @daanestaanii
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💿ڪلیپ دیدنی 🍂چاهی که حضرت یوسف علیه السلام در آن انداخته شد❣ @daanestaanii ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📚 ﺭﻭﺯﯼ پادشاهی ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺷﺪ ﻭ ﻃﺒﯿﺒﺎﻥ ﺍﺯ درمانش ﻋﺎﺟﺰ ﻣﺎﻧﺪند ﻭ ازﺷﺎﻩ ﻋﺬﺭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺧﻮاﺳﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩستﺷﺎﻥ کاری ﺳﺎﺧﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ.ﺷﺎﻩ ﻫﻢ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺟﺎﻧﺸﯿﻦ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﺍﻋﻼم ﻧﻤﺎﯾﺪ. ﺷﺎﻩ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ کسی را ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻣﯿﻨﻤﺎﯾﻢ، که ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﻭﻓﺎﺕ ﻣﻦ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﺭ ﻗﺒﺮی که برای من آماده کرده‌اند ﺑﺨﻮﺍبد! ﺍﯾﻦ ﺧﺒﺮ ﺩﺭ ﺳﺮﺍﺳﺮ ﮐﺸﻮﺭ ﭘﺨﺶ ﺷﺪ ﻭﻟﯽ ﮐﺴﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﻧﺸﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺑﺨﻮﺍﺑﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺣﺎﺿﺮ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺩﺭاﯾﻦ ﻗﺒﺮ بخوابد،ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﺩﺭ ﻗﺒﺮ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ ﻭ روزنه‌ای ﺑﺮﺍﯼ نفس کشیدن ﻭ ﻫﻮﺍ ﻫﻢ ﮔﺬﺍﺷﺘﻨﺪ ﺗﺎ ﻧﻤﯿﺮﺩ ﻭ ﻫﻤﻪ ﺭﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخوﺍﺏ ﺭﻓﺖ. ﺩﺭ ﺧﻮﺍﺏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ نکیر و منکر ﺑﺎﻻﯼ قبرش ﺁﻣﺪﻩ‌ﺍﻧﺪ.ﺳﻮﺍﻝ ﻣﯿﭙﺮﺳﻨﺪ ﻭ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯿﮕوید ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ:ﭘﺮﺳﯿﺪند: ﺩﺭ ﺩﻧﯿﺎ ﭼﯽ ﺩﺍﺷﺘﯽ؟ﻓﻘﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻣﺮﮐﺐ ‏(ﺧﺮ‏) ﻧﺎﺗﻮﺍﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺩیگر ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ.ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﻓﻼﻥ ﻭ ﻓﻼﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ بر ﺧﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺎﺭ ﺯﯾﺎﺩ گذاشتی ﮐﻪ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﻧﺶ ﺭا ندﺍﺷﺖ؟ چرا ﺩﺭفلان ﺭﻭز به خرت ﻏﺬﺍ ﻧﺪﺍﺩﯼ؟چرا با ترکه به او می‌زدی؟ و ... ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ بخاطر ﺍﯾﻦ ﻇﻠﻢﻫﺎ که به ﺧﺮﺵ کرده بود ﭼﻨﺪ ﺷﻼﻕ ﺁﺗﺸﯿﻦ خورد که برق از سرش پرید.ﺻﺒﺢ که از خواب بیدار شد مردم ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﺟﺪﯾﺪ ﺷﺎﻥ آمدند ﺗﺎ او را ﺑﺮ ﺗﺨﺖ ﺳﻠﻄﻨﺖ ﺑﻨﺸﺎﻧﻨﺪﺵ.ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﻗﺒﺮ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ کردند، ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ ﭘﺎ به ﻓﺮﺍﺭ گذاشت!گفتند چرا فرار می‌کنی؟ﻣﺮﺩ ﻓﻘﯿﺮ در حال فرار جواب داد:  ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺗﻨﻬﺎ ﺧﺮﯼ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﻋﺬﺍﺏ ﺷﺪﻡ ﻭ ﺷﮑﻨﺠﻪ ﺩﯾﺪﻡ! ﺍﮔﺮ ﭘﺎﺩﺷﺎﻩ ﻫﻤﻪ ﻣﺮﺩﻡ ﺷﻮﻡ ﻭﺍﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﻢ... من این پادشاهی چند روزه نمیخواهم، تا عمری در عذاب باشم!!! @daanestaanii
زندگی کردن نایاب‌ترین چیز در این دنیاست ! لذت ببر، نفس بکش، عاشق شو، شکست بخور، پیروز شو، کارهای خارق‌العاده انجام بده ؛ وگرنه زنده بودن را که همه بلدند، زندگی کن ... https://eitaa.com/daanestaanii 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای زندگی کردن باید هدف داشته باشیم..🌱 ‌🌱❤️❤️💪🌾💐🌷🍀☘🌿🌱@daanestaanii
📚 یکی تعریف می‌کرد وقتی از نماز جماعت صبح بر می‌گشتم جماعتی را دیدم که بزور قصد سوار کردن گاو نری را در ماشین داشتند. گاو مقاومت می‌کرد و حاضر نبود سوار ماشین بشود، من رفتم دستی به پیشانی گاو کشیدم؛ گاو مطیع شد و سوار شد. من شدم و پیش خودم گفتم؛ «این از برکت نماز صبح است.» وقتی رسیدم خانه دیدم مادرم گریه و زاری می‌کند، علت را که جویا شدم گفت «گاومان را دزدیدند!» گاو مرا شناخته بود ولی من او را نشناختم! @daanestaanii
📚 🔹 عابد خداپرست در عبادتکده ای در دل کوه راز و نیاز خدا می کرد. آنقدر مقام و منزلتش پیش خدا بالا رفته بود که خداوند هر شب به فرشتگانش امر می کرد تا از اطعمه بهشتی، برایش ببرند و او را بدینگونه سیر نمایند. بعد از 70 سال عبادت، روزی خدا به فرشتگانش فرمود: امشب برای او چیزی نبرید؛ می خواهم او را امتحان کنم. آن شب عابد هر چه ماند، خبری نشد؛ تا جایی که گرسنگی بر او غالب شد.طاقتش تمام شد. از کوه پایین آمد و به خانه آتش پرستی که در دامنه کوه منزل داشت رفت. از او طلب نان کرد، آتش پرست 3 قرص نان به او داد و او بسمت عبادتگاه خود حرکت کرد سگ نگهبان خانه آتش پرست به دنبال او راه افتاد، جلوی راه او را گرفت... مرد عابد یک قرص نان را جلوی او انداخت تا برگردد و بگذارد او براهش ادامه دهد. سگ نان را خورد و دوباره راه او را گرفت. مرد قرص دوم نان را نیز جلوی او انداخت و خواست برود اما سگ دست بردار نبود و نمی گذاشت مرد به راهش ادامه دهد. مرد عابد با عصبانیت قرص سوم را نیز جلوی او انداخت و گفت: ای حیوان تو چه بی حیایی! صاحبت قرص نانی به من داد اما تو نگذاشتی آنرا ببرم؟  به اذن خدای عز و جل، سگ به سخن آمد و گفت: من بی حیا نیستم، من سالهای سال، سگ در خانه مردی هستم. شبهایی که به من غذا داد پیشش ماندم ، شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماندم، شبهایی که مرا از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشستم...تو بی حیایی، تو که عمری خدایت هر شب غذای شبت را برایت فرستاد و هر چه خواستی عطایت کرد، یک شب که غذایی نرسید، فراموشش کردی و از او بریدی و برای رفع گرسنگی ات به در خانه یک آتش پرست آمدی و طلب نان کردی.. @daanestaanii
📚پندنامه لقمان ﻟﻘﻤﺎﻥ ﺣﮑﯿﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭﯼ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩه بودم ؛ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯﮔﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﮑﺒﺮ ﺳﺮﺑﺮ ﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺭﻭﯼ ﺗﻮﺍﺿﻊ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ،ﻧﻈﺮﻡ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﺧﻮﺩ ﺟﻠﺐ کرﺩﻧﺪ ﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ کرﺩﻡ، ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻌﺠﺐ ﻧﻤﻮﺩﻡ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮ ﺑﺮﺍﻓﺮﺍﺷﺘﻪ ﺭﺍﺧﺎﻟﯽ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻭ ﺧﻮﺷﻪ ﻫﺎﯼ ﺳﺮﺑﻪ ﺯﯾﺮ ﺭﺍ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺩﺍﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮔﻨﺪﻡ ﯾﺎﻓﺘﻢ . ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭ ﮐﺸﺘﺰﺍﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻧﯿﺰ ﭼﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭﻧﺪ ﺳﺮﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﻻ ﺭﻓﺘﻪ ﺍﻧﺪ، ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺧﺎﻟﯽ ﺍﻧﺪ .. @daanestaanii
📚 روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟ آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و... خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد . همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم . @daanestaanii
📚پندنامه ‍ برادران یوسف وقتی میخواستندیوسف را به چاه بیفکنند یوسف لبخندی زد! یهودا پرسیدچرا میخندی؟اینجاکه جای خنده نیست! یوسف گفت روزی درفکربودم چگونه کسی میتواندبه من اظهاردشمنی کندبااینکه برادران نیرومندی دارم! اینک خداوندهمین برادران رابرمن مسلط کرد تا بدانم که نبایدبه هیچ بنده ای تکیه کرد. آیا خداوندبرای بندگانش کافی نیست؟ سوره زمرآیه ۳۶                        @daanestaanii
از حکیمی پرسیدند :چرا گوش دادنت از سخن گفتنت بیشتر است؟ گفت: چون به من دو گوش داده اند و یک زبان، یعنی دو برابر آنچه می گویم، می شنوم. کم گوی و به جز مصلحت خویش مگوی، چیزی که نپرسند، تو از پیش مگوی، از آغاز دو گوش و یک زبانت دادند، یعنی که دو بشنو و یکی بیش مگوی @daanestaanii
📚 زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند! اما نجار تصمیمش را گرفته بود… سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد، ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد.. نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد… زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت: این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری! نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد، درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد "این داستان زندگی ماست" گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم، پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم، اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد.. شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند! "مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید" @daanestaanii
. حقیقت ندارد زمانی که انسان پیر میشود از رویاهایش دست میکشد بلکه انسان زمانی که از رویاهایش دست میکشد پیر میشود... ❤️@daanestaanii
براساس واقعیت در بغداد عراق رخ داده 💎روزی روزگاری، بازرگان موفقی از مسافرت بازگشت و متوجه شد خانه و مغازه اش در غیاب او آتش گرفته و کالاهای گرانبهایش همه سوخته و خاکستر شده اند و خسارت هنگفتی به او وارد آمده است. فکر می کنید آن مرد چه کرد؟ خدا را مقصر شمرد و ملامت کرد؟ و یا اشک ریخت؟ نه... او با لبخندی بر لبان و نوری بر دیدگان سر به سوی آسمان بلند کرد و گفت : خدایا می خواهی که اکنون چه کنم؟ مرد تاجر پس از نابودی کسب پر رونق خود، تابلویی بر ویرانه های خانه و مغازه اش آویخت که روی آن نوشته بود: مغازه ام سوخت، اما ایمانم نسوخته است. فردا باز هم شروع به کار خواهم کرد. @daanestaanii
📚 مجلس میهمانی بود..... پیر مرد از جایش برخاست تا به بیرون برود... اما وقتی که بلند شد، عصای خویش را بر عکس بر زمین نهاد..... و چون دسته عصا بر زمین بود تعادل کامل نداشت... دیگران فکر کردند که او چون پیر شده، دیگر حواس خویش را از دست داده و متوجه نیست که عصایش را بر عکس بر زمین نهاده..... به همین خاطر صاحبخانه با حالتی که خالی از تمسخر نبود به وی گفت: پس چرا عصایت را بر عکس گرفته ای؟! پیر مرد آرام و متین پاسخ داد: زیرا انتهایش خاکی است، می خواهم فرش خانه تان خاکی نشود..... مواظب قضاوتهایمان باشیم.... چه زيبا گفتند: برای کسی که میفهمد هیچ توضیحی لازم نیست         و برای کسی که نمیفهمد هر توضیحی اضافه است آنانکه میفهمند عذاب میکِشند          و آنانکه نمیفهمند عذاب می دهند مهم نیست که چه مدرکی دارید مهم اینه که چه درکی دارید.. @daanestaanii
📲 گوشی ♻️ همسر 😍 😲اگر آنگونه که با تلفن همراهتان برخورد می‌کنید با همسرتان برخورد میکردید، اکنون خوشبخترین فردِ دنیا بودید! 🔸اگر هر روز شارژش میکردید 🔸باهاش در روز از همه بیشتر صحبت میکردید 🔸پایِ صحبت‌هایش می نشستید 🔹پیغام‌هایش را دریافت میکردید 🔹پول خرجش میکردید 🔸دورش یک محافظ محکم میکشیدید 🔸در نبودش احساسِ کمبود میکردید ♥️حاضر نبودید کسی‌ نزدیکش شود 🔸حتی، مطالبِ خصوصیتان را به حافظه اش میسپردید 🔸همیشه و همه‌جا همراهتان بود حتی در اوج تنهایی ‌ 😉الانم که گوشی ها لمسی شده... اگر همونقدر که گوشی رو لمس میکنید همسرتون رو نوازش بکنید 😍کلی خوشبخت می شوید و همیشه، 😇بجای این همراه، همسرتون همراهِ اولتان بود…. ‌‌‌@daanestaanii
📚 🔴چه کنیم تا در دنیا راحت زندگی کنیم؟ 📖پاسخ : قرآن می‏فرماید: لکیلا تاسوا علی ما فاتکم و لا تفرحوا بما آتاکم ... ( سوره حدید، آیه ۲۳) آن گونه باشید که اگر چیزی را از دست دادید، تاسف نخورید و اگر چیزی به شما دادند، شاد نشوید. راستی آیا می‏شود انسان اینگونه متعادل باشد که دادن‏ها و گرفتن‏ها در او اثری نگذارد؟!!! کارمند بانک، یک روز مسئول دریافت پول مردم می‏شود و روز دیگر مسئول پرداخت پول به مردم می‏شود. نه آن روزی که پول می‏گیرد خوشحال است و نه آن روزی که می‏پردازد، ناراحت. زیرا او می‏داند هر دو روز، امانتداری بیش نبوده است.... برای لاستیک تراکتور،حرکت در زمین هموار و غیر هموار یکسان است، ولی برای لاستیک دوچرخه، تفاوت دارد. نشستن و برخاستن یک گنجشک، روی شاخه گل اثر می‏گذارد ولی روی درخت تنومند، اثر چندانی ندارد. آری،انسان‏های بزرگ به خاطر سعی صدری که دارند، مسایل جزئی در روح آنان اثر چندانی ندارد. امام حسین (ع) ظهر عاشورا در برابر دهها تیر که به سویش رها شد و ده ها داغی که دید، نماز با حال و خشوعی خواند، در حالی که کوچک‏ترین حرکت، ما را از نماز یا خشوع باز می‏دارد. @daanestaanii
📚سه داستان زیبای 3 ثانیه ای روزى روستاييان تصميم گرفتند براى بارش  باران دعا كنند  در روزيكه براى دعا جمع  شدند تنها يك پسربچه با خود چتر داشت. ⬅️این یعنی ایمان... كودك يك ساله اى را تصور كنيد زمانيكه شما اورابه هوا پرت ميكنيد او ميخندد زيرا ميداند اورا خواهيد گرفت. ⬅️اين يعنى اعتماد... هر شب ما به رختخواب  ميرويم ما هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برميخيزيم با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوك ميكنيم. ⬅️ اين يعنى اميد... برايتان "ایمان ، اعتماد و امید به خدا" را آرزو ميکنم ...    @daanestaanii