💎"مواظب خودت باش"
معنی این جمله این نیست که از خودت مواظبت کن!
معنیش این است که هیچکس به اندازه خودت نمیتونه بهت صدمه بزنه!
تحقیقات نشان داده که بیشترین عامل بیماری ها، سختی ها، مشکلات و ناکامی های انسان ها خود آنها هستند...
اگر دوست دارید بعد از سالها زندگی زمانی که برمیگردید و به منظره گذشته خود نگاه میکنید، تصویری زیبا و خاطراتی پر از خرسندی ببینید اینها را به هم پیوند بزنید:
تصمیم را با تحقیق
هوس را با عقل
عصبانیت را با صبر
انتقام را با فراموشی
عبادت را با بی توقعی
خدمت به خلق را با گمنامی
و در آخر قلبت را با خدا پیوند بزن.
مواظب خودت باش.
خیلی خیلی مواظب خودت باش ...
@daanestaanii
💎اگه يه روزی فرزندی داشته باشم،
بيشتر از هر اسباب بازی ديگه اي براش بادكنك ميخرم.
بازي با بادكنك خيلی چيزها رو به بچه ياد ميده....
بهش ياد ميده كه بايد بزرگ باشه اما سبك،تا بتونه بالاتر بره.
بهش ياد ميده كه چيزای دوست داشتنی ميتونن توي يه لحظه،حتی بدون هيچ دليلي و بدون هيچ مقصری از بين برن
پس نبايد زياد بهشون وابسته بشه
ومهم تر ازهمه بهش ياد ميده كه وقتی چيزی رو دوست داره، نبايد اونقدر بهش نزديك بشه وبهش فشار بياره كه راه نفس كشيدنش رو ببنده، چون ممكنه برای هميشه از دستش بده .
و اینکه وقتی یه نفر و خیلی
واسه خودت بزرگ کنی در اخر میترکه و تو صورت خودت میخوره.
@daanestaanii
💎انسان دو نوع معلم دارد :
آموزگار و روزگار
هرچه با شیرینی از اولی نیاموزی، دومی با تلخی به تو می آموزد. اولی به قیمت جانش، دومی به قیمت جانت.
@daanestaanii
💎نمک نشناسی مثل یک بیماریِ مزمن شیوع پیدا کرده است بینِ مردم!
مهم نیست تو چقدر خودت را خرجِ حالِ خوبشان کردی!
حالِشان که با تو خوب شد،دلیلِ حالِ بدت می شوند!
مهم نیست چقدر در گذشته کنارشان بودی!
می روند و شیفته ی آدم های جدیدِ زندگیِ شان می شوند.
مهم نیست تو چقدر دردشان را به جان خریدی!
درد می زنند به جانَت.
مهم نیست چقدر بارِ تنهایی شان را به دوش کشیدی!
در نهایت تنهایَت می گذراند.
لطفاً به فرزندانتان،قدر شناس بودن را یاد دهید؛
اینجا زخمِ خیلی ها تازه ی همان نمک دانی ست که شکست !
@daanestaanii
بخون اما ناراحت نشو ،
دوستان بخونید ببینم چشمی خشک میموونه..؟
یکی از نوکرا و ذاکرای ارباب میگفت:
دو ماه پیش با خواهرم کربلا بوديم،
تو صحن حضرت عباس «ع»بودیم،
مداح هم داشت روضه میخووند . . .
یه وقت دیدیم یه پیرمردی اومد از یقه اون مداح گرفت کشید پایبن گفت:
عباس دروغ میگه،
عباس دروغ میگه . . .
مداح ارومش کرد گفت:چی شده?
گفت:من بعد 25 سال بچه دار شدم،
الان که 19 سالشه رفته تو کما،
با خودم گفتم درمون دردش عباسه،
از اصفهان اومدم کربلا امروز زنگ زدن بهم گفتن بچت مرده . . .
دروغ میگن که عباس حاجت میده،
مجلس بهم ریخت . . .
فرداش تو صحن حضرت عباس بودیم،
دیدیم پیرمرده پا برهنه اومد . . .
با خودموون گفتیم الان مداح و میزنه دوباره . . .
دیدیم اومد جلو چهار پایه که مداح روش واساده بود دستشو گرفت گفت:
بیا بغل ضریح بخوون همه کسایی که دیروز بودنم باشن،
میخوام بگم غلط کردم . . .
(گریه میکردو میگفت)
میگه همه رفتیم،
مداح گفت حاجی چی شده?
گفت خانوومم زنگ زد گفت:
چوون نمیذارن زنا تو غسال خونه برن التماس کردم گفتم 1 بار بچمو تو سرد خوونه ببینم،
میگه همین که کشو رو کشیدن بیروون دیدیم رو نایلوون بخار نشسته،
سریع اوردنش بهش شوک دادن بعد چند دقیقه به هوش اومد . . .
پسرموون که اصلا تو قید و بند مذهب نبود تا نشست گفت:
بابای من کجاست؟
گفتم بابات کربلاست . . .
گفت:بهش زنگ بزن بگو زمانی که تو کما بودم 1 اقای قد بلندی اومد تو خوابم گفت:
پسرم بلند شو . . .
به بابات سلام برسوون بگو . . .
ابروی من یک بار تو سرزمین کربلا رفته بود ،
چرا دوباره ابروی منو بردی?
برو بهش بگو عباس دروغ نمیگه . . .
با نيت پاك واسه شفاي بيماران دعا كنيم🙏🏻🙏🏻
به هر اعتقادی که دارید برای برآورده شدن حاجت همه دعا کنید.
@daanestaanii
#حکایت
روزی بهلول را گفتند:
شخصی دزدی کرده بود را گرفته اند،
به نظرت باید چکارش کنند؟
بهلول گفت:
باید دستان حاکم ان شهر را قطع کرد!
همه با تعجب پرسیدند:چرا؟؟؟
مگر حاکم دزدی کرده که دستش را قطع کنند؟
بهلول در جواب گفت:
گناهکار اصلی حاکم شهر است
که مردمش باید برای امرار معاش دزدی کنند!
@daanestaanii
#داستان_کوتاه
مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی اورا میشناسم
ادم تو دار و خنده روییست..
همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد..
او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه..
من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم..
به قول بابام اصلا شاید کافر باشه..
ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه..
زنش هم تقریبا حجاب انچنانی نداره خیلی عادی میپوشه..
همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست..
تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا..
با خنده گفت تو چی، دوست داری؟
گفتم اره چرا که نه.
بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره..
گفت انشالا نصیبش میشه..
گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟
گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم ..
اصلا هم حسرتش رو ندارم..
چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟
گفت شوخی چرا؟
گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید :
گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم ،اگه بخوای تو رو هم میبرم..
خندم گرفت گفتم چطور..
گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه..
خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه..
خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم..
وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟
گفت به زودی میبینی..
با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست..
داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم..
همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد..
آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه...ادامه داد:
خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی..توی بیمارستان محک..توی آسایشگاه سالمندان .ووو..همیشه چشم به راهه..
چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهید
چرا همش فکر میکنید خدا توی امامزاده ها و مساجده..
پیرهن مشکی بپوشی به سر وسینه بزنی برا امام حسینی که جایگاه بلندی داره ثواب داره یا پیرهن شاد بپوشی وثپ بچه هایی که از داشتن مهر پدری و مادری محرومند را نوازش کنی؟؟؟
شما پولهایتان را جمع کنید برای هیآت بلندگو و سیستم جدید بخرید و برای معصومیت رقیه روضه بخوانید و من قول دادم مقداری از حقوق این ماهم را برای امیدکوچولوی بی پدر و مادر دوچرخه بگیرم..
بهشت من زمانیست که خنده ی از ته دل این کودکان را میبینم..
خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم...
@daanestaanii
🔹آسیابانی پیر در دهی دور افتاده زندگی می کرد .
🔸هرکسی گندمی را نزد او برای آردکردن می برد، علاوه بر دستمزد، پیمانه ای از آن را برای خود برمی داشت ، مردم ده بااینکه دزدی آشکار وی را می دیدند ، چون در آن حوالی آسیاب دیگری نبود چاره ای نداشتند وفقط نفرینش می کردند.
🔹پس از چندسال آسیابان پیر مُرد و آسیاب به پسرانش رسید.شبی پیرمرد به خواب پسران آمد و گفت: چاره ای بیاندیشید که به سبب دزدی گندم های مردم از نفرین آنها در عذابم...
🔸پسران هریک راه کار ارائه نمود. پسرکوچکتر پیشنهاد داد زین پس با مردم منصفانه رفتار کرده وتنها دستمزد می گیریم ؛ پسر بزرگتر گفت : اگر ما چنین کنیم ، مردم چون انصاف مارا ببینند پدر را بیشتر لعن کنند که او بی انصاف بود. " بهتر است هرکسی گندم برای آسیاب آورد دو پیمانه از او برداریم. با اینکار مردم به پدر درود می فرستند و می گویند، خدا آسیابان پیر را بیامرزد او با انصاف تر از پسرانش بود."
🔹چنین کردند و همان شد که پسر بزرگتر گفته بود.
🔸مردم پدر ایشان را دعا کرده و پدر از عذاب نجات یافت و این وصیت گهر بار نسل به نسل میان نوادگان آسیابان منتقل شد و به نسل ما رسید
@daanestaanii
🌌🌖 #داستان_کوتاه
حتما بخون وقتتو زیاد نمیگیره یاعلی:
جوان کافری عاشق دختر عمویش شد. عمویش پادشاه حبشه بود .
جوان نزد عمو رفت و گفت:
عمو جان من عاشق دخترت هستم. آمده ام برای خواستگاری .
پادشاه گفت: حرفی نیست ولی مهر دختر من سنگین است. گفت: هرچه باشد من میپذیرم.
شاه گفت: در شهر بدي ها (مدينه) دشمنی دارم که باید سر او را برایم بیاوری، آنوقت دختر از آن تو. جوان گفت: عمو جان این دشمن تو نامش چیست؟
گفت: بیشتر او را به نام علی بن ابیطالب می شناسند. جوان فوراً اسب را زین کرده با شمشیر و نیزه و تیر و کمان و سنان راهی شهر بدی ها شد.
به بالای تپه ی شهر که رسید دید در نخلستان جوانی عربی درحال باغبانی و بیل زدن است. نزدیک جوان رفت گفت: ای مرد عرب تو علی را میشناسی؟
گفت: تو را با علی چکار است؟
گفت: آمده ام سرش را برای عمویم که پادشاه حبشه است ببرم چون مهر دخترش کرده است.
گفت: تو حریف علی نمی شوی.
گفت: مگر علی را میشناسی؟
گفت: آری هرروز با او هستم و هرروز او را میبینم.
گفت: مگر علی چه هیبتی دارد که من نتوانم سر او را از تن جدا کنم؟
گفت: قدی دارد به اندازه ی قد من، هیکلی هم هیکل من.
گفت: اگر مثل تو باشد که مشکلی نیست.
مرد عرب گفت: اول باید بتوانی مرا شکست دهی تا علی را به تو نشان بدهم. چه برای شکست علی داری؟
گفت: شمشیر و تیر و کمان و سنان.
گفت: پس آماده باش.
جوان خنده ای بلند کرد و گفت تو با این بیل میخواهی مرا شکست دهی؟ پس آماده باش.
شمشیر را از نیام کشید. سپس گفت: نام تو چیست؟
مرد عرب جواب داد: عبداللّه. پرسید: نام تو چیست؟
گفت: فتاح. و با شمشیر به عبداللّه حمله کرد. عبداللّه در یک چشم بهم زدن کتف و بازوی جوان کافر را گرفت و به آسمان بلند کرد، به زمین زد و خنجر او را به دست گرفت و بالا بُرد. ناگاه دید از چشمهای جوان اشک می آید. گفت: چرا گریه میکنی؟ جوان گفت: من عاشق دختر عمویم بودم. آمده بودم تا سر علی را برای عمویم ببرم تا دخترش را به من بدهد، حالا دارم به دست تو کشته میشوم...
مرد عرب جوان را بلند کرد. گفت: بیا این شمشیر، سر مرا برای عمویت ببر.
پرسید: مگر تو که هستی؟ گفت: منم اسداللّه الغالب، علی بن ابیطالب. كه اگر من بتوانم دل بنده ای از بندگان خدا را شاد کنم، حاضرم سر من مهر دختر عمویت شود...
جوان بلند بلند شروع به گریه کرده به پای مولای دو عالم افتاد و گفت: من میخواهم از امروز غلام تو شوم یا علی...
بدین گونه بود که "فتاح" شد "قنبر" غلام علی بن ابیطالب.
کمال علی صلوات
@daanestaanii
💎مراحل روشنفکری در دنيا؛
1-تحصیلات عالیه
2-مدارک معتبر
3-مطالعات گسترده
4-اطلاعات عمومی بسیار بالا
5-جامعه شناسی
6-نوشتن کتاب
7-نوشتن مقاله
8-نظریه های تایید شده
9-سفر به نقاط مختلف دنیا
10-شخصیت و انسانیت بالا
11- احترام به تمامی مذاهب و عقاید
و..
مراحل روشنفکری در ایران:
1- کشیدن سیگار و خوردن قهوه
2-مخالفت با دین و مذهب
3-خواندن جملاتی چند از نیچه و...
4-طلاق گرفتن
5- موزیک خارجی گوش کردن
6-سفرهای مكرر به تایلند
7-نگهداری از سگ یا گربه
#التماس_تفکر
@daanestaanii
#داستان_کوتاه
از عارفي پرسيدند :
چرا اينقدر ذکر صلوات در منابع دينى ما تأکيد شده!
و براى آمرزش گناهان، وسعت روزى ، صحت و سلامتى، گشايش در کارها و... صلوات تجويز کرده اند، سِرّ و راز اين ذکر چيست؟
فرمود: اگر به قرآن نگاه کنيد فقط يکجا در قرآن هست که خداوند انسان را هم شأن و هم درجه ى خودش ميکند
يعنى از انسان ميخواهد که بيايد کنار او و با هم در يک کارى مشارکت کنند
و آن آيه اینست :
"انّ الله و ملائکته يصلّون علي النبي يا ايها الذين آمنوا صلّوا عليه و سلموا تسليما"
خداوند و ملائکه اش براى پيامبر(ص) صلوات ميفرستند
شما هم بياييد و همراهى کنيد
علّت عظمت و بزرگى ذکر صلوات همين است
که انسان را يکباره تا کنار خداوند بالا ميبرد.
@daanestaanii
🌌🌖 #داستان_کوتاه
مهمان امام رضا
🌴 خادم حرم امام رضا می گفت:
وقتی ماها يه حاجتی رو از آقا طلب می کنيم غذای خودمونو ميدیم به يکی از زوار.
اومدم توصحن.
لباس خادمی حضرت به تنم بود و ظرف غذا تو دستم .
ديدم يه پيرزنی داره ميره داخل حرم.
دويدم ولی بهش نرسيدم.
نگاه کردم سمت در.
ديدم يه آقايی با بچه اش داره ميره بيرون ازحرم.
به دلم افتاد غذا رو بدم به بچه اش.
خودمو رسوندم بهش.
سلام کردم.
جواب داد.
گفتم اين غذای امام رضاست.
مال شما.
همون جا روی زمين نشست
بلند بلند گريه ميکرد.
گفتم چي شده.
گفت الان کنار ضريح داشتم زيارتنامه می خوندم.
بچه ام گفت من گرسنمه.
گفتم صبرکن ميريم هتل غذا می خوريم.
ديدم خيلی بی تابی می کنه
گفتم باباجان ما مهمون امام رضاييم.
اينجاهم خونه امام رضاست.
از امام رضا بخواه.
بچه رو کرد به ضريح گفت امام رضا من غذا می خوام.
الان شما غذای حضرتو آوردی دادی به اين بچه...
يا امام رضا
تو ولی نعمت مايی.
ما سرسفره تو مهمونيم آقا.
نکنه دست رد به سينه من گنه کار بزنی! قربونت برم.❤️
ده مرتبه : بِعلیّ ابنِ المُوسی
@daanestaanii