هدایت شده از تحفه ی بهشتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خاردار نفست عبور کن🍁
قسمت358
گاهی تو مراحل این بازیا اونقدر آه و ناله میکنیم و در جا میزنیم که گاهی سالها تو یه مرحله از امتحان خدا میمونیم.. تصادف خودت رو در نظر بگیر، وقتی همه چیز رو کنار هم میچینی حتی گاهی خودت زودتر، میتونی بعضی اتفاقها رو پیش بینی کنی.
سعیده آهی کشید.
–درسته، ولی احساس آدم واقعا گاهی دست خودش نیست. نمیتونی بیخیالش بشی.
–آرهخب، کارهای مامان برای مهار همین احساساتم خیلی کمک کرد. به نظرم هر مشکلی راهی داره که اولین راهش مبارزس. نباید ضعف از خودت نشون بدی، وگرنه اون مشکله بهت غلبه میکنه.
سعیده من نمیخوام هدف زندگیم گم بشه. گاهی خواست خدا چیزی غیر از خواست ماست، باید رد بشیم. باید جلوی قانون خدا سر کج کنیم. نباید بگیم خدایا چرا؟ فقط باید بگیم چشم.
سعیده سرش را به بازویم تکیه داد.
–همیشه به این جمله خاله فکر میکردم. یادته؟ میگفت بندهی خدا باشید.
اون موقعها فکر میکردم منظورش همین نماز و حجاب و واجباته. ولی بعد به مرور فهمیدم اینا یه جزییشه، بندگیت وقتی معلوم میشه که تو اوج درد نباید داد بزنی، تو اوج عاشقی باید کنارش بزاری. آره حرفهات رو قبول دارم. ولی خیلی سخته. اصلا شاید به خاطر سختیش هر کسی نمیتونه بندگی کنه. بعد صاف نشست و لبخند زد.
–البته اگه فکر کنیم همهی اینا بازی خداست و یه جورایی سرکاریه و میگذره یه کم کار آسونتر میشه.
بعد روبرویم نشست.
–مهم اینه که الان راضی هستی. یه چیز دیگه این که کمیل خیلی دوستت داره. وقتی حواست نبود خیلی عاشقانه نگاهت میکرد.
–امیدوارم لیاقت عشقش رو داشته باشم.
–معلومه که داری.
بعد نگاهش را در صورتم چرخاند.
–بیا یه کم آرایشت کنم.
–نه بابا، واسه شام شوهر زهرا میاد بالا.
–عه اینجوری ساده که نمیشه، خب اون موقع برو بشور.
جشن با بامزه بازیهای بچه های زهرا و ریحانه خیلی خوش گذشت. کمیل کیک را برای تقسیم به آشپزخانه برد و با اشاره از من هم خواست که همراهش بروم.
کیک بالا را جدا کرد و اشاره به کیک پایین کرد و گفت:
–بیا ببین این مخصوص خودم و خودته،
بالاخره توانستم نوشته اش را بخوانم.
"خوش امدی به دلم که حریمِ خانهی توست."
بعدگوشه ی کیک به شکل کج خیلی ریز نوشته بود:
"آن روز که رفتی ،آمدنت را باورداشتم."
پس میخواست فقط من نوشته ها را بخوانم که استتارش کرده بود.
در آشپزخانه روی قالی نشستیم و با کمیل کیک را تقسیم کردیم و داخل پیش دستیها گذاشتیم. بچه های زهرا خانم به کمک داییشان آمدند و پیش دستی ها را داخل سینی گذاشتند و برای مهمانها بُردند. آنقدر مطیع و گوش به فرمان کمیل بودند که به کمیل حسودیم شد. آخر سر هم کمیل همانطور که قربان صدقهشان می رفت تکهی بزرگی از کیک برایشان در بشقاب هایشان گذاشت وگفت:
–بیایید دایی جان برای شما سفارشی گذاشتم. در حال خوردن کیک گفت:
–راستی راحیل من فردا میرم یه سری به شرکت میزنم و میام.
–مگه با هم نمیریم؟
–نه، جنابعالی تا من بیام می شینی چمدون می بندی که تا امدم راه بیوفتیم بریم.
باتعجب گفتم:
–کجا بریم؟
–شهرستان دیگه. پاگشا و این حرفها. میخوان جلوی پات گوسفند پخ پخ کنن.
–خب یه خبر میدادی، من که اینجا لباس ندارم.
–چرا داری، به مامانت گفتم هرچی لازم داری بیاره.
نمی دانستم تعجب کنم یا ذوق.
–می گم بهت رئیسی میگی نه. ببین مثل رئیسا چقدر حواست به همه چی هست و همشم دستور میدی. به آدمم هیچی نمیگی.
انگشتش که کمی خامهایی شده بود را به بینیام زد و گفت:
–به اون میگن مدیرت کردن نه ریاست حوری من.
–حالا چه فرقی داره، مدیرت جدیدا مد شده و گرنه همین مدیرا رو قبلا می گفتن رئیس.
بلند خندید و گفت:
–در ضمن من هیچ وقت به شما دستور نمیدم.
–پس چی کارمی کنی؟ الان من دلم می خواد فردا باهات بیام چرا اجازه نمیدی؟ اسم این کار چیه؟
مهربان نگاهم کرد. بعد لبهایش راجمع کرد وگفت:
–فکرکنم زورگویی باشه.
نوک انگشتم را کمی به خامهی کیک آغشته کردم و روی دماغش زدم و گفتم:
–چقدرم به هیکلت زورگویی میادا.
باخنده گفت:
–باشه حوری من. مهمونا که رفتن. با هم چمدونو جمع می کنیم و فردام دوتایی میریم. الان خوبه؟
–آفرین، الان شدی یه رئیس مهربون.
–این زبونت کجا بوده تو این مدت رو نمی کردی؟
–همونجا که این مهربونیها و بامزگیهای تو بوده.
–دلم میخواد از این کیک فردا برای شقایق هم ببرم؟
–فقط یادت باشه از زندگی شخصیمون تو شرکت حرف نزنیا.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تحفه ی بهشتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت359
قبل از این که سفره ی شام را بیندازیم کمیل پسرهای خواهرش را فرستاد تا پدرشان را صدا بزنند. ولی او نیامد. گفته بودکه سرش درد می کند.
زهرا آرام کنار گوش کمیل گفت:
–داداش اگه خودت بری بهش بگی میاد.
کمیل ابرویی بالا داد و گفت:
–من که دیروز تو حیاط دیدمش دعوتش کردم.
زهرا خانم شرمنده گفت:
–می دونم، اما اخلاقش رو که می دونی چطوریه. یه کم کینهایه؟
کمیل همانطور که تکیهاش را از کابینت برمی داشت گفت:
–آخه کینه چی آبجی؟ خودتم می دونی سرمایه ی اولیه ی این خونه مال خودم بوده. بقیهی پولشم که بابا داد قرارشد زمینی که توشهرستان دارم بفروشه به جاش برداره. حالا بابا اون زمین رو نمی فروشه تقصیرمنه؟
–می دونم داداش. حق با توئه. چیکارش کنم اونم اینجوریه دیگه. میخوای اصلا نرو ولش کن غذاش رو براش می فرستم.
–نه خواهر من، تو بخوای من میرم دنبالش. ولی آخه داره اشتباه میکنه. یعنی من می خوام حق خواهرم رو بخورم؟ بعد نفسش را محکم بیرون داد و بلند شد و رفت.
زهرا خانم سرش را تکان داد و گفت:
–می بینی راحیل، توقعات عجیب اصغر آقا رو میبینی؟
برای دلداریاش گفتم:
–نگران نباشید. کمیل راضیشون می کنه.
–میدونم، کمیل تکه به خدا. همیشه کوتا میاد. میدونم به خاطر زندگی منه. حواسش به همه چی هست. اصلا همین که ما رو آورده پیش خودش از بزرگواریشه. وگرنه اینجا رو میداد اجاره، بهترین پرستار رو واسه بچش میگرفت.
داداشم اهل مداراست. به تنها کسی که فکر نمیکنه خودشه. راحیل باور کن از وقتی فهمیدم به تو علاقه داره روز و شب براش دعا می کردم که به خواستش برسه. بعد آهی کشید و ادامه داد:
–داداشم از زن اولش که شانس نیاورد، زنش تو همون چندسال پیرش کرد. از بس که خیره سر بود، ولی بازم کمیل باهاش راه میومد.
خدا رحمتش کنه. قسمت اونم اونجوری بود دیگه.
بعد با لبخند ادامه داد:
–کمیل خیلی خاطرت رومی خواد راحیل، این روزا خیلی خوشحاله. به نظرم خدا تو رو به خاطر صبر و مهربونیش سر راهش قرار داده.
همان لحظه کمیل و شوهرخواهرش یاالله گویان وارد شدند.
زهرا زیرلب قربان صدقه ی برادرش رفت و من به این فکر کردم که چرا بعضی از آدمها همیشه ی خدا از همه طلبکارند.
شب از نیمه گذشته بود. با کمک پدر و مادر کمیل خانه را مرتب کردیم.
پدر کمیل پیرمرد مهربان و خون گرمی بود. هر وقت صدایم می کرد، یک پسوند بابا پشت اسمم می آورد. این جور صدا کردنش را خیلی دوست داشتم. شاید او هم می دانست که دختری که پدر ندارد چقدر تشنهی شنیدن این کلمه است.
بعد از تمام شدن کارها حاج خانم گفت: –من با ریحانه تو اتاق می خوابم شب بخیر.
پدرکمیل اشارهای به من کرد و گفت:
–بیا یه کم بشین بابا خسته شدی. کنارش روی مبل نشستم وگفتم:
–آقاجون به خاطر امروز ممنون خیلی زحمت کشیدید.
–کاری نکردم بابا. من از تو ممنونم به خاطر شادی که تو این خونه آوردی.
بعددستم را دربین دستهای زحمت کشیده اش نگه داشت. دستهایی که با لمسش فهمیدم تمام عمر کار کرده است.
–همهی نگرانی که برای ریحانه داشتم همون بار اول که دیدمت بر طرف شد وبه خاطر وجوت هزار بار خدارو شکرکردم.
بعد آهی کشید.
–راحیل بابا، من تا وقتی زنده ام برات دعا می کنم. می دونم که تو برای ریحانه از مادر خودشم بیشتر مادری کردی ومی کنی. زهرا همیشه تعریفت رو میکنه.
تو با زهرای من برام فرقی نداری. بعد نگاهش را درچشم هایم چرخاند و با لبخند گفت:
اگه کمیل اذیتت کرد به خودم بگو.
هر دو خندیدم و کمیل که تشک پدرش را مرتب می کرد. پرسید:
–چی می گید شما دوتا؟ راحیل نکنه داری زیر آب منو می زنی؟
دوباره خندیدیم. به این فکرکردم که چقدرخوب است خانواده همسرت دوستت داشته باشند و برای داشتنت خدا را شکرکنند.
هر دو کنار چمدان نشسته بودیم ولباسهایمان را مرتب در چمدان می چیدیم که نگاهمان تصادف سختی باهم کردند.
قلبم ضربان گرفت.
–کمیل.
–جانم عزیزم.
–یه سوال بپرسم راستش رو میگی؟
لبهایش راکمی کج کرد و گفت:
–کی دروغ شنیدی؟
–نه، منظورم اینه بدون ملاحظه جواب بده.
–خدا به خیر بگذرونه، بپرس.
–تو که میتونستی طبقه پایین رو اجاره بدی و با پولش برای ریحانه یه پرستار تمام وقت بگیری، احتیاجی هم به من و زهرا نداشته باشی. چرا این کار رو نکردی؟
–چی شده که اینو میپرسی؟
–همینجوری.
همانطورکه وسایل خطاطیاش را در چمدان میگذاشت گفت:
–از کجا پرستاری مثل تو پیدا می کردم؟
–قرار شد راستش رو بگی دیگه.
یک تابلوی زیبا را که با خط خودش نوشته بود داخل چمدان گذاشت.
–خب میخواستم زهرا زندگی بهتری داشته باشه. اونجا خونشون خیلی هم کوچیک بود و هم خارج از شهر براشون سخت بود.
می دونستم اگه یه بهانهی اساسی برای امدن خواهرم و خانوادش به اینجا نداشته باشم ممکنه غرور شوهرش جریحه داربشه و کلا نیاد اینجا زندگی کنه و بهش بگه نمی خوام زیر بلیط برادرت باشم.
🍁بهقلملیلافتحی پور🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
هدایت شده از تحفه ی بهشتی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🍁از سیم خار دار نفست عبور کن🍁
قسمت360
برای همین با زهرا صحبت کردم تا به شوهرش بگه چون تو، دانشگاه داری و نمی تونی تمام وقت پیش ریحانه باشی. اونم بیاد کمک کنه.
شوهر زهرا فکر کرده چون پدرم برای خرید این خونه کمکم کرده پس زهرا هم اینجا سهم داره و کلا اون جایی که الان نشستن مال خودشونه.
البته من که حرفی نداشتم، گفتم تا هر وقت دلتون می خواد بشینید.
ولی اصغر آقا میخواد برای محکم کاری سه دونگ این خونه رو به نام اونا بزنیم.
فکر کنم زهرا برای این موضوع رو براش توضیح نمیده و نمیگه اینجا کلا برای برادرمه، چون میترسه اگه اصغر بفهمه بگه از اینجا بریم. بخصوص که حالا هم تو هستی و ما احتیاجی به پرستاری زهرا نداریم.
بلند شدم وکنارش نشستم و بوسهایی از بازویش کردم.
–چقدر تو مهربونی.
دستش را دور کمرم حلق کرد و مرا به خودش چسباند و بادست دیگرش موهایم رابه هم ریخت وگفت:
–تو بیشتر.
–کمیل.
صورتش را روی سرم گذاشت و لب زد.
–جونم.
–چرا از شکایتت صرف نظرکردی و قبول کردی من مواظب ریحانه باشم؟
سرش را بلندکرد و بوسه ایی روی موهایم زد و گفت:
–اون روزا واقعا نمی دونستم ریحانه رو که خیلی کوچیک بود، باید به کی بسپرم.
خواهرم هم برای خودش زندگی داشت و مسیرش هم دور بود. شوهرشم زیاد خوشش نمیومد که زهرا مدام بچه ی من تو بغلش باشه.
با خودم گفتم پرستار میگیرم، ولی به کی می تونستم اعتماد کنم، که وقتی من نیستم بلایی سر بچه نیاره.
چندباری که تو رو دیدم. خانوادهات، بخصوص مادرت رو که دیدم. اعتمادم رو جلب کردید. توی دلم از خدا می خواستم که یه جوری توی دلت بندازه که خودت این پیشنهاد رو بدی.
برای همین گفتم میخوام برای بچم پرستار بگیرم و به کسی اعتماد ندارم.
که تو خودت پرسیدی به من اعتماد دارید بیام پرستارش بشم. منم برای این که رد گم کنم پرسیدم. مگه شما بچه داری بلدید؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم وبا لبخند گفتم:
–منم گفتم مگه بلد شدن می خواد. کاری نداره.
دستش را کنار صورتم آورد و با انگشتش شروع به نوازش گونهام کرد.
–روزای اول رفتارت رو زیر ذره بین گذاشته بودم. وقتی ریحانه رو میبردی تو اتاق تا بخوابونیش و در رومیبستی. دلم شور میزد.
ولی وقتی صدای صوت دل نواز یه دعا یا قرآن یا لالایی دل نشین از توی اتاق بلند میشد. نفس راحتی میکشیدم.
یادته اون موقع ها ریحانه رو با این چیزا می خوابوندی؟ کارم رو خیلی راحت کرده بودی.
شباکه می خواستم بخوابونمش این صوتها رو رو گوشیم ریخته بودم و براش میذاشتم آروم میشد و میخوابید.
باتعجب نگاهش کردم.
–کلک چرا تا حالا نگفته بودی؟
خندید.
–خیلی چیزای دیگه رو هم بهت نگفتم.
–چی؟
–این که اون چندباری که ازت خواستم باهام بیای بیرون می خواستم بیشتر بشناسمت، توی شرایط مختلف قرارت بدم و عکس العملت رو بسنجم.
بی هوا مشتی روانه شکمش کردم.
–چقدربد جنسی.
آخی، گفت و دستم را گرفت.
–اینو دیگه کشف نکرده بودم. پس دست بزنم داری.
تابلویی که داخل چمدان گذاشته بود را برداشتم.
–کمیل من عاشق این خط نوشتن توام. چه شعر قشنگی... برای کی نوشتی؟
آهی کشید.
–اون روزا که حالم خیلی بد بود نوشتمش و زدم به دیوار اتاقم. هر روز که چشمم بهش میخورد آروم میشدم. بعد بلند و آهنگین شعر را خواند.
"همه عالم يه طرف حسين زهرا يه طرف
همه عشقا يه طرف عشق به مولا يه طرف"
–خب چرا گذاشتیش تو چمدون؟
–این مدت که بابا اینجا بود گفت لنگهاش رو براش بنویسم. وقت نکردم. اینو میبرم میزنم دیوار خونشون برای خودمون سر فرصت یکی دیگه مینویسم.
سرم را روی سینه اش گذاشتم و با خودم فکر کردم. کشف کردن آدم ها خیلی سخت است. کاش زکریای رازی به جای کشف الکل، یک فرمولی اختراع می کردکه با آن زوایای پنهان وجودی هر انسان را کشف می کردیم
شاید هم هر کسی خودش باید برای خودش فرمولی بسازد تا بتواند وجودش را کشف کند.
پنهان ماندن و کشف نشدن مثل پیدا نکردن درب خروجی در یک بازی رایانه ایی است. مدام باید در محوطهی پشت در دور خودت بچرخی تا وقتت تمام شودو گیم اور شوی.
شایدهم مثل پرنده ایی که از ابتدای تولدش داخل قفسی حبس است و زیباییهای خارج از آن را درک نمی کند وخودش را در آن دنیای کوچکش خوشبخت احساس می کند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
تا که پرسیدم ز قلبم عشق چیست
در جوابم اینچنین گفت و گریست
لیلی و مجنون فقط افسانهاند
عشق در دست حسین بن علیست♥
🍁پایان🍁
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
دعوت
نمیدانم این اثر آقای گلریز رو یادتون هست؟
درست بعد از اعلام شکست داعش و نامه حاج قاسم به آقا از خبر سیما پخش شد اما از فردای آن روز، جلوی پخش این سرود از صدا و سیما و انتشار آن در فضای مجازی گرفته شد و الان کمتر کسی این اثر رو دیده، شنیده یا یادشه!
کدام جریان فکری خودباخته داخل و خارج سازمان، جلوی نشر این اثر را گرفت؟!!
🌱🌱
شهیدمصطفےچمران
ڪسانیکه فکر میکنند، باید گوشهای بخوابند تا امامزمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) ظهور بفرماید و جهان را از عدل و قسط پر کند، سخت در اشتباهند!
مردم ما باید بیشتر بکوشند، بیشتر مبارزه کنند، و این تحول و تکاملنفسی را هر چه سریعتر در روح و قلب خود ایجاد نماینـد ، تا باعث تسـریع در ظهور حضرت شوند.
اگر جوانان ما در اعتقادشان به خود بقبولانند امام زمان (عجلاللهتعالیفرجهالشریف) در میان آنها زندگی میکند
و شاهد اعمالشان است، رفتار و زندگی و فداکاری و مرگ و حیات آنان تغییر کیفی پیدا میکند
و چه بسا جهش بزرگی درحرکت تکاملی جوانان ما بسوی مدینه فاضله ایجاد شود.
اللهمعجللولیکالفرجبحقزینبکبرے
🍃🍃🍃
😭 السلام علیالشیبالخضیب 😭
با محاسن خونی مانند مولایش حسین به دست یزیدیان زمانهاش شهید شد و به دیدار خداوند و اهلبیت رفت
شهید مدافع امنیت
به تو مدیونیم
چشمان باز نگاه و پر ابهت آخرین لحظاتت، قطعا دامنگیر ضدانقلاب و اصلاح طلبانی که بر این آتش دمیدند خواهد شد.
دیشب یزید مسلک ها مدافع امنیت رو غریب گیر آوردن، سر صبر و با زجر به شهادت رسوندن..
همه کسانی که این بیرون نشستن و براشون کف زدن و لایک کردن و پروفایل مشکی کردن و سیاهی لشکر یزیدیان شون ، یا از سر ملامت سر تکون دادن هم در ریختن خون این شهدا شریک هستید و در قتل این ها باید قیامت جواب بدن
#پای_کار_انقلابمان_هستیم
#پشت_انقلاب_هستیم
#شبتون_شهدایی
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🌹بسم رب الشهدا و الصالحین🌹
#دل_نـوشــتــه
دلنوشته ای از جنس درد
از غم و دردُ فراقِ پدر
تقدیم به فرزندان شهدا
اول مهر که می شه....خیلی هامون ذوق مدرسه رفتن بچه هامونو داریم
مخصوصا اگه کلاس اولیم باشن
اینقدر ذوق و شوق هست که همه چی رو فراموش می کنیم و فقط حواسمون به رفتن بچمون به مدرسه اس
بد نیس یه وقتایی هم پای درد و دل بچه یتیم ها بشنیم ببینیم اونا چه حسی داشتن وقتی روز اول مدرسه رو بدون پدر شروع کردند
داستانی که می خوام براتون بگم ....
کمی طولانیه ولی ...
پر از درد و غمه ....
از کنارش بی تفاوت رد نشین .....
#ادامه_دارد...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
May 11
May 11
خدایا🌻🍃
سرآغازصبحمان را
با یاد و نام و امید تو
میگشاییم🌻🍃
پنجره های قلبمان را
عاشقانه بسویت بازمیکنیم
تانسیم رحمتت به آن بوزد🌻🍃
#سلام_صبحتون_بخیر_
- هشت سال
مهمان سنگرهای غیرت بـودید
- هشت سال
قلبهایتان با ترکشها همسایه بود
- هشت سال
برایمان وصیّت نامه نوشتید
- هشت سال
جراحت ترکشهای سرخ ِسُربی را
تحمل کـردید ...
- هشت سال
فاصلهی رسیدن تا کربلا را
برایمان کوتاه کردید
و اینک ماییم و راهی ناتمام ...
و یک قرار با شما ،در انتهای همین راه ...
#رزمندگان_دفاع_مقدس_
روےایݩدوشتحسیݩ و
روےآݩدوشتحسݩ
«قابقوسین»یچنیݩ
میخواست«او ادنی»شدݩ
#یارسولالله🌸
#صبحم_بنام_شما
#درسهای_یک_فتنه
بخش اول
❇️ تمام اتفاقاتی که در دنیا میفته همگی امتحانات الهی هستند. خدا هم همیشه برای این امتحان میگیره که ما رو رشد بده. بنابراین هر امتحانی برای انسان حتما درسی رو به همراه داره.
🔶 در زمینه های اجتماعی هم خداوند مردم رو درگیر امتحانات مختلف میکنه تا مردم به رشد اجتماعی و سیاسی برسند.
یکی از امتحانات خیلی مهم در آخر الزمان فتنه های مختلف هست و هر فتنه ما رو یک قدم به سمت ظهور حرکت خواهد داد.
✅ بنابر این ما باید از فتنه هایی که رخ میده درس بگیریم تا بتونیم فتنه های آینده رو با موفقیت پشت سر بذاریم.
فتنه ای که در شهریور امسال رخ داد حاوی درسهای مهم هست که با همدیگه مرور میکنیم...
#درسهای_یک_فتنه
بخش دوم
✅ یکی از مهم ترین درسهای فتنه اینه که ما آگاه بشیم که دشمن داریم. ما مثل سایر کشورها نیستیم که آمریکایی ها و صهیونیست ها زیاد با ما کاری نداشته باشند.
⭕️ باور دشمن و نگاه به دشمن میتونه تمام محاسبات ما رو اصلاح کنه. ما دشمنی داریم که هر لحظه منتظر فرصتی هست که به ما ضربه بزنه.
💢 در کشورهای دیگه ممکنه هزاران اتفاق بیفته و هزاران نفر به روش های مختلف به قتل برسند ولی اگه توی ایران کوچک ترین اتفاقی که بتونه به دشمن بهانه بده صورت بگیره بلافاصله تبدیل میشه به بزرگترین و پر خبر ترین تیتر جهان.
🔸 در عرض یک روز میلیون ها خبر بابت اون اتفاق تولید میشه و خیلی سریع تمام عناصر و پیاده نظام دشمن به خط میشن و به طور هماهنگ و مشترک علیه جمهوری اسلامی تولید محتوا میکنند...
پس درس اول اینه که ما بدونیم دشمنی داریم بی نهایت فرصت طلب و پلید که قدرت زیادی در ساماندهی پیاده نظام خودش داره...
#درسهای_یک_فتنه
بخش سوم
⭕️ خیلی از سیاست مداران طی سال های قبل سعی کردند کاری کنن که مردم خیال کنند دشمنی وجود نداره! بزرگترین ضربه ها رو هم به کشور همین افراد زدند.
وقتی آدم خیال کنه دشمن نداره اونوقت هست که به بدبختی و فلاکت کشیده خواهد شد.
💢 کشوری مثل سوریه مشکلش همین بود که عمده امنیت خودش رو با رفاقت با همسایگان قرار داده بود. خیال میکرد با سلام و صلوات و رفاقت با آمریکا میشه امنیت کشورش رو حفظ کنه! و دیدیم که داعش چطور تونست خیلی سریع سوریه رو به آتش بکشه...
اما کسی که مدام حواسش به دشمن باشه حتما تیزبین و قوی خواهد شد.
🔺 یکی از ویژگی های دشمن ما اینه که ذره ای رحم نداره و اگه دستش به ماها برسه حتما تک تک ما انقلابیون و حتی مردم معمولی رو سر میبرند...
همونطور که در فتنه اخیر دیدیم که چطور به راحتی مردم بیگناه و نیروهای انتظامی رو به شدید ترین وضع به قتل رسوندند و شهید کردند...
🔺 پیاده نظام دشمنان ما انقدر سفاک و جنایتکار هستند که داعشی ها هم به پاشون نمیرسند...
دعوت
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀 🌹بسم رب الشهدا و الصالحین🌹 #دل_نـوشــتــه دلنوشته ای از جنس درد از غم و دردُ فراقِ پدر
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
#روز_اول_مدرسه
فاطمه جان
دخترکم
عروسکم
عسلکم....
نمیخوای بیدار بشی مامان
بده روز اولی دیر برسی ها
دخترم میخواد خوندن و نوشتن یاد بگیره
وااااااااااااای خداجون.... شکرت
صدای مامان رو می شنیدم....
ولی دلم نمی خواست جواب بدم...
اصلا دلم نمی خواست برم مدرسه...
دلم نمی خواست نوشتن یاد بگیرم....
آخه........
مریم....دختر همسایه مون می گفت فردا باباش می بردش مدرسه
دختر خاله اش مبینا هم همینطور
ولی....
من چی....؟!!
من از پدر فقط و فقط یه قاب عکس داشتم
که مامان هر روز با یه دستمال پاکش می کرد که گرد و غبار نشینه روش
دخترکم
عسلکم....
خوشگلم....
مامان هم چنان صدا میزد....
بیخیالم نمی شد.....
چاره ای نبود....
جواب دادم بله مامانی بیدارم....
الان میام....
بر خلاف میلم صبحونه خوردم....
آماده شدم که برم مدرسه....
مامانم با هام همراه شد.....
از زیر قرآن ردم کرد....
و برام صدقه داد.....
چه ذوقی داشت....
همهی تلاششو می کرد که احساس بی پدری نکنم.....
ولی....
اینو الان که خودم مادر شدم می فهمم...
اونروزا خیلی سرم نمی شد
خلاصه راه افتادیم....
تو راه صحنه هایی می دیدم....
که همش واسه ی من آرزو بود....
درست حدس زدین....
بابا....
بچه های کلاس اولی یه دستشون تو دست باباشون بود و اون یکی دستشون تو دست مامانشون
بیچاره مادرم....
هی سرمو بند می کرد که من نبینم و حواسم پرت بشه.....
فاطمه جون....
مامان نیگا کن اون گنجشکه چقدر نازه...
پروانه رو نگا چه پرای رنگارنگی داره
منم بی تفاوت به حرفهای مامانم....
فقط به بچهها خیره شده بودمو
تو تصوراتم....
دست بابام رو گرفته بودم و می رفتم
رسیدیم تو مدرسه......
جای قشنگی بود....
دیواراش رنگی بودند....
پر ازطرح و نقشهای قشنگ....
ولی نمی دونم چرا نمی تونستم....
خوشحال باشم....
جای خالیه بابا بد جوری احساس می شد
چقدر بهش نیاز داشتم....
وقتی نگاه به اطرافم می کردم...
دلم آتیش می گرفت
دست خودم نبود....
آخه.....
یه دختری خودش رو واسه باباش لوس می کرد
اون یکی ژست می گرفت باباش ازش عکس بگیره
یکی دیگه از بغل باباش جدا نمی شد
و....و.....و....
#ادامه_دارد ...
🥀🕊🌹🌴🌹🕊🥀
🔶 نمیدونم توی این اربعین چه اتفاقی افتاد که بلافاصله بعد از اربعین، همه روضه های اهل بیت مصور شد (به چشم دیده شد)....
🔺 چادر از سر زنی کشیدند...
🔸 کودکی را در شکم مادر سقط کردند...
🌷گلوی جوانی را بریدند...
🔺با سنگ بر سر مردی زدند و بعداز زمین گیر شدن او را کشتند...
🔻جوانی را مثل گرگها دوره کردند و سنگباران کردند...
🔸چشمی کور کردند و به بازویی خنجر زدند...
🔻با مرکب روی مردهای مدافع وطن رد شدند...
🌷 یا حسین چه کشیده ای ما که سینه هامان پر از بغض شده است...😭😭😭😭😭
لا یوم کیومک یا اباعبدالله....
#اربعین #حجاب #امنیت
•|🌾|•
نباید میدان را خالی گذاشت!..
ما اگه واقعا ادعای سربازی امام زمان داریم؛ باید در سختی ها و مشکلات باهاشون باشیم🌱💥
نه فقط اون زمانی که ظهور میکنن💌
سختی ها همین الانه!🙂
همین الان امام ما یار میخواد
نه صد سال دیگه❗️
"دفاع مقدس همچنان ادامه دارد"
#سربازان_امام_زمان
#دفاع_مقدس🌱🇮🇷
🌾¦➺ #یاصاحب_الزمان••❥
🌾¦➺ #خادم_المهدی••❥
•|🥀🍃|•
گفتند شهید گمنامه
پلاک و نشونه ای نداشت
امیدوار بودم روی زیرپیراهنش
اسمش رو نوشته باشه!😔🍂
نوشته بود..🕊
اگر برای خداست بگذارگمنام بمانم🌸
سلام برآنهایی که رفتند
تا جاودان بمانند🦋🌷
[یادهمه شهدا و سربازان وطن
گرامی باد🌹🌹]
🍃🥀¦➺ #دفاع_مقدس••❥
🍃🥀¦➺ #خادم_الشهدا••❥