eitaa logo
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
95 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
1هزار ویدیو
22 فایل
اَنتَ‌أَخٖی؛ لٰكِّني‌سَعيٖدَة لِأنَڪ‌َمُدافِع‌عَن‌ْضَريٖحِ‌أُختِ‌أبَوالفَضلْ[‌؏]♥️ #اخوے‌احمد #احمد_محمد_مشلب♡ ۞نـ ـ ـ ۅالقلـم↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/N_VALGHALAM ۞دࢪمسیࢪبھشټ↓ 『 ʝoiη↓ ↳•❥|https://eitaa.com/DAR_MASIR_BEHESHT
مشاهده در ایتا
دانلود
تویِ‌این‌دنیا‌جوری‌‌رفاقت‌کنید. . . که‌آدمـاش‌از‌نارفیقی‌و‌بی‌وفایی‌عزیزترین‌آدما بدجوری‌ضربه‌خوردن‌و‌دنیـارو‌به‌چشم‌دیگه‌میبینن! اما‌شماها‌جوری‌باشید‌که‌همه‌بگن: خیلی‌‌هامیخواستن‌باعث‌جداییشون‌بشن‌ ولی‌اونقدری‌رفیقاً‌که‌به‌هیشکی‌اهمیت‌ندادن‌ جز خودشون...
‌|•🧕🏻•| براے‌نَبَردبادشمن💪 لشکرنیازاست شماسربازان‌اسلام‌هستید☺️ این‌جنگ‌بدون‌سلاح‌نمیشود❌ پس....... چادرت‌را‌سَرت‌کن😍 آماده‌رزم‌باش کہ‌بزرگترین‌جنگ‌جهانۍ‌آغازشده✌️ خداقوت‌سرباز‌این‌مرز‌و‌بوم ♥️
عشق زیباست اما... من مےگویم عشق با شین مےشود چون شهادت، آغازش با #ش است و تنها کسانی را مےنوشند که باشند
Hamed-Zamani-Nahelatal-Jesm-Yani-(320).mp3
7.99M
▪️ مداحی " ناحلة الجسم یعنی " 🎙 حامد زمانی و عبدالرضا هلالی ┄┅┅┅🌷┅🌹┅┅┅┄ 🌐 @alghaderfaze4
شبتون شهدایی رفقا 🌸 التماس دعای شهادت🌹 🖤🖤
✨✨✨✨✨✨✨✨ 🌺🍃رمـــان .. 🌺🍃 قسمت سرم را بالا اوردم دکتر مرادی را دیدم٬لبخندی به لب داشت سریع ایستادم و منتظر نگاهش کردم -شادوماد مژدگونی بده -واقعااااا؟؟ -چی واقعا؟ -بهوش.. -ای کلک بدون شیرینی؟ قلبم روی هزار رفت همانجا سجده کردم و خدارا هزاران بار شکر کردم . -کی میتونم ببینمش؟ -هول نکن شادوماد باید وایسی تا از ریکاوری دربیاد. -خدایا شکرررت٬ممنونم دکتر ممنونم -مبارکت باشه گل پسر نگاهی قدردان به اقای مرادی انداختم و سریع به شیرینی فروشی کنار بیمارستان رفتم و کل بیمارستان را شیرینی دادم٬ مادرم نذر زبح گوسفندی برای حسینیه داشت و زینب هم خودش را در نمازخانه حبس کرده بود و نماز شکر میخواند ٬باباحسین هم نذری کرده بود که به کسی نگفت همه عاشقانه فاطمه را دوست داشتند ومن برایش دلم هرلحظه میرفت.به سمت اتاقش حرکت کردم خبری از خانواده اش نبود هنوز نرسیده بودند ٬در زدم و در را آرام باز کردم و در دستم گل نرگسی جاخوش کرده بود. در را که بازکردم فاطمه ام را روی تخت دیدم سرش را به سمتم ارام برگرداند چشم هایش سرد بود انقدر سرد که لحظه ای یخ زدم٬جلوتر رفتم لبخندی پهن زدم و سلام کردم٬دسته گل را مقابلش گرفتم حتی لبخند هم نزد٬تعجب کرده بودم نکند... -فاطمه خانوم؟ -شما کی هستید؟جلو نیاید -فاطمه... -جلو نیااااااا -باشه اروم باش٬من علیم نمیشناسیم؟تروخدا نگو نمیشناسی که.. -نه نمیشناسممم ٬پرستااار بیا اینو بندازین بیروون فاطمه ام مرا نمیشناخت٬ دست هایش را جلوی چشمانش گرفته بود و جیغ میزد٬از من از علیش فرار میکرد انگار از من متنفر بود٬ خدایااا فاطمه ام را به من برگردان ٬پرستار مرا به بیرون هدایت کرد دستانم سرد شده بود سرم گیج میرفت ٬به دیوار تکیه زدم و زانوانم خم شد ٬نمیتوانستم٬نه تحملش را نداشتم این دیگر اخرین ضربه بود که مرا به راند اخر کشیده بود. فاطمه مادر و زینب راهم نشناخت ..‌. به سمت اتاق دکتر مرادی رفتم که همان حرف های همیشگی را زد و گفت مدتی کسی را نمیشناسد اما میتوان با نشانه های قبلی کم کم حافظه اش را برگرداند و اضافه کرد که بروم و خدا راشکر کنم که فاطمه ام فلج نشد و این خطر از او گذشت. نه میتوانستم به دیدن فاطمه بروم نه به خانه تصمیم گرفتم به شاه عبدالعظیم بروم تا کمی ارام شوم. در حیاطش قدم میزدم و لحظه ای تصویر فاطمه از جلوی چشمانم کنار نمیرفت.دلم برای دیدنش پر میکشید ٬نتوانستم یک دل سیر نگاهش کنم چون دست هایش را روی صورتش گذاشته بود و مرا... بغض گلویم را گرفت به ضریح رسیدم و به او چنگ زدم خدارا از تمام وجودم صدا زدم و کنار خدا اعتراف کردم بلند اعتراف کردم که خدایا من اری من دیگر دوستش نداشتم بلکه وجودم به وجودش وابسته شده بود٬خداراشکر کردم که فاطمه ام نفس میکشد و چشم های عسلی -قهوه ایش را بازکرده درست است من اورا نمیبینم ولی بودنش کافیست ٬کافیست که در زمینی که او راه میرور راه ،میروم٬ درهوای او نفس میکشم و خدایم خدای او هم آری آرام تر شدم و همه کارهارا به خدا واگذار کردم ... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی @dadash_ahmad
هَرگِز از یاد نَبُردَم منِ مَدهُوش تو را نه ° تو ° آنی که تَوان کرد فَرامُوش تو را ... 🕊
سلام علیکم،دوستان و همراهان،شرمنده از اینکه فعالیت هامون اینقدر کم هست،به دلیل امتحانات زیاد فعال نیستیم،انشالله تا هفته ی بعد جبران میکنیم. التماس دعای شهادت یاعلی
✨✨✨✨✨✨✨ 🍃🌺رمـــان .. 🌺🍃 قسمت به بیمارستان برگشتم تا از حال فاطمه باخبر شوم با اصرار من خانواده را به خانه فرستادم و خودم به اتاق فاطمه رفتم اما٬ بود. به سرعت به سمت پرستاری دویدم و از او پرسیدم که گفت: خانواده اش اورا مرخص کرده اند اما مگر حالش کامل خوب شده بود؟ سریعا سوار ماشین شدم و به سمت خانه فاطمه حرکت کردم٬بعد از دقایقی رسیدم و زنگ در را فشردم٬ دستانم سرد شده بود نمیدانم چرا.. در را باز نکردند هر چقدر کوبیدم باز نشد٬اه لعنت به من. همانجا نشستم و به گوشی فاطمه زنگ زدم نامش را که دیدم قلبم درد گرفت٬خاموش بود... ۲ساعتی جلوی در استادم که پدر فاطمه در را باز کرد روبه رویم امد -اینجا چیکار داری؟مگه دخترم نگفت برو -سلام٬حالشون چطوره؟ -خوبه به نگرانی تو نیازی نداره ببین فکر نکن خدا فقط واسه توعه بچه بسیجی خدای دختر منم هست ٬ها چیه فکر کردی دخترم با نذر و نیازای مسخرتون برگشته؟ -اقای پایدار لطفا اجازه بدید حرف بزنم -اجازه نمیدم دخترمو داغون نکردی که کردی حالا واسه من اومدی اینجا که چی ؟دیگه نبینمت این دور و برا ٬رابطه شماهم تا ۲هفته دیگه تموم میشه و صیغه محرمیت مسخرتون باطل٬دیگه هم فاطمه نیست که... من خوب میدونم تو زورش کردی اسم دومشو این بزاره الان دیگه سوهاست دیگه هم ترویادش نمیاد٬اگر هم یادش بیاد فایده ای نداره چون تا اونموقع با شوهرش امریکاست توهم همینجا بمونو یه دختر پارچه پیچ شده پیدا کن که بشینه کنج خونه کهنه بچتو بشوره٬ از عصبانیت سرخ شده بودم نمیدانستم چه بگویم که در شد.. به تمام مقدساتم توهین کرده بود اما به خاطر فاطمه ام حرفی نزدم او چه سوها چه فاطمه تمام وجود من است حتی این اسم زیبا راهم خوذش انتخاب کرد٬خودش.. فکر اینکه با ان پسر مفنگی بی غیرت میخواست به انریکا برود مرا میسوزاند ٬فکر ....نه خدایا نههه..... ادامه دارد... 🌹شادے ارواح طیبہ شــہـــدا صلواٺ به قلم ✍؛نهال سلطانی @dadash_ahmad
رفقا ببخشید امروز پارت نگذاشتم به دلیل مشکلاتی
فردا سه تا پارت براتون میزارم❤️❤️