﷽
ایــن روزا بیانگیــزھ شــدۍ¿
برنامهریزی درستے بـراۍ درس خوندنٺ ندارۍ¿
نمیدونے چجورۍ موفـق بشی¿
هر ڪاری میکنی بازم از درساٺ عقبے¿
بیا همــهی اینا درست بشــن تا از زندگیٺ لذٺ ببرۍ..!((:↯
@Cactus313
ما بھ دنیا آمده ایم کھ با
زندگی کردن قیمت پیدا کنیم
نھ اینکه بھ هر قیمتی زندگی کنیم...!
- آیتاللّٰهبهجت🌱
_ _ _
منتظر حضورتون هستیم :)
#پروف
#بیو
#خودمونی
#معرفیشهید
#کربلا
#بدونتعارف
#ذکـࢪ_رۅز
#تباهیات
#رهبری
#شهیدانه
#مداحی
و...
با اومدنتون خوشحالمون کنید؛
مجهول³¹³
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_چھارم وسط دفتربسیج جیغ کشیدم،شانس آوردم کسی آندوروبر نبود. نهکه آدم جیغج
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_پنجم
کسیکه حتی کارهای معمولیوعرفجامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد،دلش گیرکرده و حالا گیرداده به یکنفر و طوری رفتار میکرد که همه متوجه شده بودند.گاهی بعداز جلسه که کلی آدم نشستهبودند،بهمن خستهنباشید میگفت یا بعداز مراسمهای دانشگاه که بچهها با ماشینهای مختلف میرفتند بین آنهمه آدم ازمن میپرسید:باچی و باکی برمیگردید؟ یکبار گفتم:بهشما ربطی نداره که من باکی میرم! اصرارمیکرد حتماًباید باماشینبسیج بروید یا برایتان ماشین بگیریم.میگفتم:اینجاشهرستانه.شما اینجارو با شهرخودتون اشتباهگرفتین،قرارنیست اتفاقیبیفته! گاهی هم که پدرم منتظرمبود،تا جلویدر دانشگاه میآمد که مطمئن شود.
در اردویمشهد،سینی سبک کوکوسیبزمینی دستمن بود و دستدوستم هم جعبهیسنگیننوشابه.
عزّوالتماس کرد که:سینی رو بدیدبهمن سنگینه!گفتم:ممنون،خودممیبرم! و رفتم . از پشتسرم گفت:مگهمن فرمانده نیستم؟دارم میگمبدینبهمن! چادرم را کشیدم جلوتر و گفتم: فرماندهبسیج هستین نه فرماندهآشپزخونه!
گاهی چشمغرهای هم میرفتم بلکه سرعقل بیاید،ولی انگارنهانگار. چند دفعه کارهایی را که میخواست برای بسیج انجامدهم،نصفهنیمه رها کردم و بعدهم باعصبانیت بهش توپیدم .هربار نتیجهی عکس میداد.
#ادامہ_دارد...💝
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_پنجم کسیکه حتی کارهای معمولیوعرفجامعه را انجام نمیداد و خیلی مراعات میکرد،
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_ششم
نقشهای سرهم کردم که خودمرا گموگور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آفتابی بشوم،شاید از سرش بیفتد. دلم لک میزد برای برنامههای(بویبهشت). راستش از همانجا پایم بهبسیج بازشد. دوشنبهها عصر،یک روحانی کنار معراج شهدا تفسیر زیارتعاشورا میگفت و اکثر بچهها آنروز را روزه میگرفتند. بعداز نماز هم کنار شمسهیمعراج افطار میکردیم. پنیر که ثابت بود،ولی هرهفته ضمیمهاش فرق میکرد:هندوانه،سبزی یا خیار. گاهیهم میشد یکی بهدلش میافتاد که آشنذری بدهد. قید یکیدوتا از اردوها را هم زدم.
یککلام بودنش ترسناک بهنظر میرسید.
حس میکردم مرغش یکپا دارد. میگفتم:جهانبینیش نوک دماغشه! آدمِ خودمچکر بین!
در اردوهایی که خواهران را میبرد،کسی حق نداشت تنهایی جایی برود،حداقل سهنفری.اصرار داشت:جمعی و فقط با برنامههای کاروان همراهباشید! ما از برنامههای کاروان بدمان نمیآمد، ولی میگفتیم گاهی آدم دوستدارد تنها باشد و خلوت کند یا احیاناً دونفر دوستدارند باهمبروند. درآن موقع، باید جوری میپیچاندیم و در میرفتیم. چندبار در این دررفتنها مچمان را گرفت. بعضیوقتها فردا یا پسفردایش بهواسطهی ماجرایی یا سوتیهای خودمان میفهمید . یکیاز اخلاق بدش این بود که بهما میگفت فلانجا نروید و بعد که ما بهحساب خود زیرآبی میرفتیم میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛
#ادامہ_دارد...💝
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_ششم نقشهای سرهم کردم که خودمرا گموگور کنم و کمتر در برنامهها و دانشگاه آف
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_ھفتم
یکیاز اخلاق بدش این بود که بهما میگفت فلانجا نروید و بعد که ما بهحساب خود زیرآبی میرفتیم میدیدیم به! آقا خودش آنجاست؛ نمونهاش حسینیهی گردان تخریبدو کوهه. رسیدیم پادگان دوکوهه .شنیدیم دانشجویان دانشگاه امامصادق(ع) قراراست بروند حسینیهی گردانتخریب . این پیشنهاد را مطرح کردیم. یکپا ایستاد که :نه،چون دیراومدیم و بچهها خستهن،بهترهبرن بخوابن که فردا صبح سرحال از برنامهها استفاده کنن! واجازه نداد. گفت: همه برنبخوابن! هرکی خسته نیست،میتونه بره داخل حسینیهی حاجهمت! باز هم حکمرانی! گوشم بدهکارش نبود. همراه دانشجویان دانشگاه امامصادق(ع) شدم و رفتم. در کمال ناباوری دیدم خودش آنجاست!
داخل اتوبوس،با روحانی کاروان جلو مینشستند. با حالتی دیکتاتور گونه تعیین میکرد چه کسانی باید ردیفدوم پشتسر آنها بنشینند. صندلی بقیه عوض میشد،اما صندلی من نه. از دستش حسابی کفری بودم،میخواستم دقدلم را خالیکنم.کفشش را درآورد که پایش را دراز کند،یواشکی آنرا از پنجرهی اتوبوس انداختم بیرون. نمیدانم فهمید کار من بودهیانه؛ اصلا هم برایم مهم نبود که بفهمند. فقط میخواستم دلم خنک شود.یکبار هم کولهاش را شوت کردم عقب . شالسبزی داشت که خیلی بهآن تعصب نشان میداد،وقتی روحانیکاروان میگفت:باندایبلندگو رو زیرسقفاتوبوس نصبکنین تاهمه صدا رو بشنون،من باآن شال باندها را میبستم. بااین ترفندها ادب نمیشد و جایمرا عوض نمیکرد.
#ادامہ_دارد ...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_ھفتم یکیاز اخلاق بدش این بود که بهما میگفت فلانجا نروید و بعد که ما بهحساب
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_ھشتم
درسفر مشهد،ساعت یازدهشب بادوستم برگشتیم حسینیه. خیلی عصبانیشد اما سرش پایین بود و زمین را نگاه میکرد. گفت:چرا بهبرنامه نرسیدین؟ عصبانی گذاشتم توی کاسهاش: هیئت گرفتین برایمن یا امامحسین(ع)؟ اومدم زیارت امامرضا(ع) نهکه بندِ برنامهها و تصمیمهای شما باشم! اصلاً دوستداشتم این ساعت بیام بهشما ربطی داره ؟ دقِدلیام را سرش خالی کردم. بهش گفتم: شما خانمایی رو بهاردو آوردین که همه هیجدهسال رو ردکردن. بچهی پیشدبستانی نیستنکه! گفت: گروه سهچهارنفری بشید، بعداز نمازصبح پایین باشین خودم میام میبرمتون. بعدم یاباخودم برگردین یا بذارین هوا روشنبشه و گروهی برگردین! میخواست خودش جلوی ما برود ویکنفر از آقایان را بگذارد پشت سرمان. مسخرهاش کردم که:از اینجا تا حرم فاصلهای نیست که دونفر بادیگارد داشتهباشیم! کلی کَلکَل کردیم. متقاعد نشد. خیلی خاطرمان را خواست که گفت برای ساعت سهصبح پایین منتظرش باشیم.
بههیچوجه نمیفهمیدم اینکه بامن اینطور سرشاخ میشود و دستازسرم برنمی دارد، چطور یکساعت بعد میشود همان آدم خشکمقدسِازآن طرفبام افتاده! آخرشب جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامههای فردا. گفت:خانما بیان نمازخونه! دیدیم حاجآقا را خوابآلود آورده که تنها در بین نامحرم نباشد.
#ادامہ_دارد ...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❊جز ڪوے تقـے پناہ دیگـر نبـود
❊نومید ڪسے ز فیض این در نبود
❊فرمود رضــا ڪه در جهان اسلام
❊مولـود از این بـا برڪت تـر نبـود
💐ولادت
🎊امام محمدتقی(ع) 🎊
مبارڪ باد🎉
#استورے
😍🎉🎊ولادت حضرت علی اصغر وامام جواد مبارک😍🎉🎊
عجب شب قشنگی شد امشب🎈🎁