هدایت شده از رواق هشتم
✨شهیدمصطفی صدرزاده{سیدابࢪهیم}✨
متولد۱۹شهریور۱۳۶۵
درشهرستان شوشتراستان خوزستان درخانواده ای مذهبی متولدشد.
پدرش پاسداروجانبازجنگ تحمیلی ومادرش ازجلیله سادات هستند.
حدودچهارسال درحوزه علمیه امام جعفرصادق تهران مشغول تحصیل بود.اوباوجود تحصیلات حوزوی به ادامه ی تحصیل دردانشگاه و دررشته ادیان وعرفان پرداخت ودرهمان دوران دانشجویی برای مبارزه به سوریه اعزام شد.
نحوه شهادت:
شهیدمصطفی صدرزاده پس ازچندین بارزخمی شدن دردرگیری باداعش ظهرروزتاسوعامقارن با ۱ آبان۹۴درعملیات محرم درحومه حلب سوریه به آرزوی خودشهادت درراه خدارسید.
پیکرشهیددرگلزارشهدای بهشت رضوان شهریار،آرام گرفته است...💔
سخنان مقام معظم رهبرے را گوش کنید؛ قلب شما را بیدار مےڪند و راه درست را نشانتان مے دهد.
قسمتی از وصیت نامه #شهیدصدرزاده
''#شهید_مصطفی_صدرزاده''
#شهیدانه3⃣
❇️همراهی شما باعث دلگرمی ماست ، لطفا ما را به دوستان خود معرفی کنید❇️
@eitna_kanoon
‹🌿🤍›
هیچ عیدی برایم ارزشمندتر از حضورت نیست ؛
#اللهمعجـللولیڪالفـرج
•|دنیایتارِچشممراپُرزِنورڪن
•|عَجِّلعَلےٰظُهورِکَآقاظهورڪن♥️
#اللهمعجللولیڪالفرج✨
2.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این دل خوب می فهمد فقط تو را کم دارد🚶🏿♂🌿
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_هشتم همه چیز دارم ،فقط محمدحسین اینجا نیست.اگه میتونی اونو برام بیار.نه که
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_شصت_و_نهم
هزینه همه جا تقریبا در یک سطح بود.راستش قبل از ازدواج میگفتم با آدم کور و شل ازدواج میکنم ،ولی به ازدواج با آدم کچل تن نمی دم.دوستانم میگفتن اگه بعدا کچل شد چی؟ گفتم اگه به موهای پشت سر پدر و عموی دوماد نگاه کنید متوجه میشی.
با دلی که از من برد کم مویی اش را ندیدم.با این قضیه همیشه یاد غاده،همسر شهید چمران می افتادم .باورم نمیشد.میخندیدم که این را بلوف زده،مگه میشود کسی کچلی شوهرش را نبیند.
جالب اینجا بود که ریالی هم پول نداشت.هزینه مو کاشتن شش میلیون تومان میشد.بعد که شامپو و خرت و پرت هایش هم خرید،شد هفت ملیون.گفتم از کجا میخوای این همه پول رو دربیاری.گفت از مامانم میگیرم.پول رو که گرفتم یا مو میکارم یا به یه زخمی میزنم.میگفت میرم مو میکارم بعد به همه میگم تو دوست داشتی.گفتم توپ رو بنداز تو زمین من.ولی به شرط حق السکوت.گفتم من رو باید تو ثواب جبهه هایی که میری شریک کنی.سوری کاظمین بیابان هایی که میرفتیم برای آموزش.خندید که همین؟اینا چه بخوای چه نخوای همش مال توئه
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥| @dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_شصت_و_نهم هزینه همه جا تقریبا در یک سطح بود.راستش قبل از ازدواج میگفتم با آدم ک
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد
وسط معموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص میشود و رشد خودش را نشان میدهد .میخواست دو ماهی که باید کلاه میگذاشت و کرم میزد سوریه باشد تا از دوستانش کمتر کسی متوجه شود. وقتی لاغر می شد مادرم ناراحت میشد ولی میدیدم خودش از این که لاغر شده بیشتر خوشحال است. می گفت بهتر میتونم تحرک داشته باشم و کارهایم را انجام بدهم. ولی مادرم د حرص میخورد. به زور دو سه برابر به خوردش میداد. غذاهای سفارشی و مقوی برایش می پخت، آبگوشت ماهیچه و آش گندم .اگر میگفت نمیتونم بخورم مادرم از کوره در میرفتم که یعنی چی باید بخوری تا جون داشته باشی.همه عالم و آدم از عشق و علاقهاش به کله پاچه خبر داشتن مادرم که جای خود. تا دوباره نوبت ماموریتش برسد چند دفعه کله پاچه برایش بار می گذشت. پدرم میخندید که کاش این بنده خدا همیشه اینجا بود تا به ما هم نوایی میرسید. پدرم بهشون گفت شما که هستی میگه میخنده و غذا میخوره ولی وای به روزایی که نیستی، خیلی بد اخلاق میشه به زمین و زمان گیر میده .اگه من یا مادرش چیزی بگیم سریع گوشه قباش برمی خوره،ما را کلافه میکنه. ولی شما اگه از شب تا صبح هم بهش تیکه بندازی جواب میده و میخنده .به پدرم حق میدادم .زور میزدم با هیئت رفتن و پیاده روی و زیارت سرگرم شوم، اما این ها موضعی تسکینم میداد.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد وسط معموریت هایش بود که مو کاشت. دکتر گفت تازه سر سال تراکم مشخص میشود و
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_یکم
دلتنگی ام را از بین نمیبرد، گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم. وقتی سوریه بود هر چیزی را که می دیدم به یادش می افتادم ،حتی اگر منزل کسی دعوت بودم یا سر سفره غذایی که دوست نداشت یا برعکس خیلی دوست داشت. در مجالسی که می رفتم و او نبود دلتنگی خودش را داشت. به هر حال وقتی انسان طعمه چیزی را کشید و آن را حس کرده باشد در نبودش خیلی بهش سخت میگذرد در زمان مرخصی می خواست جور منبودنش را می کشید. سفره میانداخت ،غذا می آورد، جمع می کر،د ظرف میشست. نمیگذاشت دست به سیاه و سفید بزنم. مینشست یکی یکی لباس ها را اتو میزد. مهارت خاصی در این کار داشت و اتو کشی هیچ کس را قبول نداشت. همون دوران عقد یکی دو بار که دید چند بار گوشه دستم را سوزاندم گفت اگه توی نکنی بهتره.مدتی که تهران بود جوری برنامهریزی میکرد که برویم دیدن خانواده یکی از همرزمانش .از بین دوستانش فقط با یکی رفیق گرمابه و گلستان بودند و رفت و آمد داشتند. میشد بعضی شب ها همان جا می خوابیدیم و وقتی هم هر دو نبودند باز خانم ها با هم بودیم
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥|@dadash_ahmad
﴿شھیداحمدمحمدمشلب﴾
#قصه_دلبری♥️ #قسمت_هفتاد_و_یکم دلتنگی ام را از بین نمیبرد، گاهی هم با گوشی خودم را سرگرم می کردم. و
#قصه_دلبری♥️
#قسمت_هفتاد_و_دوم
راضی نمیشدم دوباره مادر شوم،میگفتم فکرش رو هم نکن عمرا زیر بار بچه و بارداری برم.خیلی که روضه خواند الان تکلیف است و آقا گفتند که چه بیارید و میخواست با زیاد شدن نسل شیعه متقاعدم کند .بهش گفتم اگه خیلی دلت بچه میخواد میتونی بری دوباره ازدواج کنی.کارد می زدی خونش در نمی آمد. می گفت چند سال سختی کشیدم که آخر از یکی دیگه بچه داشته باشم. به هر چیزی دست میزد که نظرم را جلب کند اما فایده نداشت.نه حال جسمی ام مناسب بود که از نظر روحی آمادگیاش را داشتم .سر امیر محمد پیر شدم. آدم میتواند زخم جراحی را تحمل کند چون خوب میشود اما زخم زبان ها را نه به این زودیها التیام پیدا نمی کند. برای همین افتاد به ولخرجی های بینجا و الکی. فکر میکرد با این کارها نگاهم مثبت میشود. وضعیت مالی اش اجازه نمیداد ولی میرفت کیف و کفش مارک دار و لباسهای یکدست برایم میخرید اما فایده ای نداشت. خیلی بله قربان گو شده بود. می دانست که من با هیچ کدام از این قرار نیست تسلیم شوم.دیدم دست بردار نیست فکری کردم و گفتم شرطی جلوی پایش بگذارم که نتواند عمل کند.
ادامه دارد...
#قصہ_دلبرے ❤️
روایت زندگے شهید محمد حسین محمد خانے🥀 بہ روایت همسر ✍️
و قلم محمد علی جعفری
『 ʝoiη↓✨
↳•❥| @dadash_ahmad