خدایا به من زیستی عطا کن که در لحظه ی مرگ ، به بی ثمری لحظه ای که برای زیستن تلف کردم ، سوگوار نباشم
#خدا
#دعا
┏⊰✾✿✾⊱━━━━─━━┓
❖ @gawananenghelaby
┗━━─━━━━⊰✾✿✾⊱┛
سلام علیکم خدمت همراهان عزیز...
میخوام امروز براتون از ماجرای تحول یه شخص با این شهید عزیز بگم☺️
خیلی قشنگه.حتما بخونید
بسم الله الرحمن الرحیـم
#چنان مشتاقم ای صبر به دیدارت کہ از دورے...❣
برآید از دلـم آهے بسوزد هفت دریا را...❣
#گمنـام :
سال ۹۵بود،به طور اتفاقے کلاس هفتم را در یه مدرسه ے مذهبی قبول شدم،☺️
همه ی رفیقام مذهبی بودن،خودم هم خیلی به نماز و حجاب اهمیت میدادم،عاشق جو مذهبی اونجا بودم،..😉
بگذریم..
بهمن ۹۵بود،سرکلاس مطالعات اجتماعی یکی از رفقا یه فلش رو برای درس آورده بود،اون روز غرق کتاب و درس بودم ،لپ تاب مدرسه به پرژکتور وصل بود،وقتی فلش رو روی دستگاه گذاشتن میان این مطالب یه فایل نظرم رو جلب کرد،به اجبار من، رفیقم اون فایل رو باز کرد،چند تا عکس بود...
میون این همه عکس ،یه عکس بدجوری به دلـم نشست..یه آقایی که جلوی ماشینش وایساده بود..
نمیدونم چرا ولی یه حسی داشتم..محو اون عکسه بودم..
با تکون های دوستم به خودم اومدم..صورتم خیس خیس شده بود،چشمام قشنگ نمیتونست اون تصویر رو ببینه،😭😢
رفیقم تا حال من رو دید فلش رو در آورد و اومد به طرف من..😳
حوصله ی جواب دادن به سوالای هیچ کسی رو نداشتم.فقط با چشمای پراز اشک از دوستم میخواستم باز هم اون عکس رو برام بیاره ولی قبول نکرد.😔
معاون اومد ،خودم رو جمع و جور کردم و اشکامو پاک کردم.معاون هم یه نگاهی با ناراحتی بهمون انداخت و رفت..
حالم بهتر شده بود،ولی اون تصویر از ذهنم بیرون نمیرفت..🥺😥
گذشت...
دیگه درباره ی اون روز با هیچ کسی حرفی نزدم..😓
فقط یه حسی داشتم..بہ یاد اون عکس آروم میشدم..
حس غریبی بود..😔
از دوستم یه چیزایی درباره ی برادر شهید و این چیزا شنیده بودم،اون هم یه برادر شهید داشت ،ولی هیچ وقت از شهیدش ازش نپرسیده بودم..😓در اون وضعیت هم میخواستم ازش بپرسم ولی همه چیز زود گذشت..خیلی زود..😢
بعد اون ماجرا دوستیمون کم رنگ شد.😣
همش میگفتم کاشکی یه اسم ازش میدونستم ولی ....😞
بعد از اون سال ،به دلیل دور بودن مدرسه و دلایلی دیگر،به مدرسه ی نزدیک خونه مون رفتم..😞
اوضاع کاملا برعکس شده بود،هیچ کسی تو فاز حجاب و این ها نبود...😥
روز اول مدرسه با گریه سپری شد..
ولی کم کم داشتم بهش عادت میکردم..
در کلاسی بودم که وقتی اسم شهید میومد وسط ،خیلی ها مسخره میکردن 😓
......
#ادامہ ے تحول....😔قسمت ۲
عکسی که باعث تحولم شد👆
در مدرسه اے که هیچ کسی تو فاز حجاب و
شهدا نبود...😔
اوایل خوب پیش میرفت،دوستانی که انتخاب میکردم از میون بچه هایی بودن که حجاب داشتن..☺️
اما...😔
تحت تاثیر بقیه قرار گرفتم.روز به روز اعتقاداتم کم رنگ تر میشد..
کارهام رنگ و بوی شیطانی به خود گرفته بود.😢
هیچ کسی من رو دیگه با اون وضعیت نمیشناخت..از زمین و زمان خسته و درمونده بودم..😭
کلاس هشتم و نهم هم گذشت ..ولی هر روز بد تر از قبل میشدم..
من که یه بچه مذهبی و هیئتی بودم
.عاشق شهدا بودم...😞
تبدیل شده بودم به کسی که تا اسم شهدا میومد ،مثل دیگران مسخره میکردم..😔
تا اسم حجاب میومد،باز هم مسخره میکردم..
خودم هم از خودم خسته شده بودم.از افکارم.از کارهام...از همه...حوصله ی هیچ کسی رو نداشتم..
روز به روز اعتماد خانواده ام کمتر میشد😔،آخه من اون کسی نبودم که اون ها میشناختن😭
کلاس دهم،سال تعیین رشته بود..
رشته ی من و رفیقام با هم فرق داشت ولی توی یک مدرسه باز هم باهم بودیم.
یه روز به طور اتفاقی یه شهید گمنام برامون آوردن😭
اشکم در اومد..به هق هق افتادم.گفتم خودتون یه کاری برام کنید.من تو چاهی افتادم که بدون شما نمیتونم بیام بیرون😭😭😭
گذشت..
شهریور سال ۹۹...😔
مدارس از ۱۵ شهریور شروع شده بود.
در گروه بسیج،لینک یه گروه مذهبی بود.من هم گفتم یه سری به این گروه بزنم،شاید بد نباشه..
گروه خوبی بود.مطالب شهدا و حجاب واین چیزا در اون گروه قرار میگرفت..😊
ولی یه روز که مثل همیشه بی حوصله بودم و حال خودم هم خراب بود،در همون گروه چند تا عکس بود..
حال دیدنش رو نداشتم و فقط یه نگاه گذرا انداختم و رد کردم.
فردای اون روز به دلم افتاد دوباره اون عکس ها رو ببینم.
یه نگاهی کردم ولی وقتی به یه عکس رسیدم هنگ کردم😲
خودش بود..
همون پسری که عکسش رو چهار سال پیش دیده بودم ولی این جا چیکار میکرد..
خنده اش یه حسی داشت🙁
مونده بودم که عکس ایشون بین شهدا چیکار میکنه.
پایین عکس یه مطلب نوشته شده بود..
{شهیدمدافع حرم...}👇🏻
تا این رو دیدم اشکام سرازیر شد..😭😭
یعنی شهید بوده و من نمیدونستم...
اسمش رو با چشمای خیس خوندم...
{شهید مدافع حرم،شهید احمد محمد مشلب}
در اون موقعیت فقط به یه نفر نیاز داشتم که باهاش حرف بزنم و درد و دل هام رو بشنوه..
به عکسش خیره شدم و گفتم:فقط کمکم کن😭
همین..
روز به روز حضورش بیش تر تو زندگیم حس میکردم...🙂🙃
#ماجرای تحول ۳
کم کم رابطه ی دوستی با رفیقام کم رنگ شد..
خیلی خوش حال بودم☺️
مثل قبل حجابم درست شد..
باز هم عاشق شهدا شدم..عاشق هیئت..
زندگیم باز هم فرق کرد ...............😇
ولی خیلی خوب شد..
خانواده ام اعتماد شون به من بیش تر شد..
خدا یه رفیقی سر راهم گذاشت که مثل فرشته بود.کمکم میکرد و با هم تصمیم گرفتیم خوب بشیم ..یعنی خوب بودیم ولی عالی بشیم..
تو اینترنت شروع کردم به تحقیق در رابطه با بࢪادࢪ شهیدم😍
عالی بووود...بودن در کنار این شهید حس خوبی داشت..
دیگه مثل قبل نبودم.
ایتا رو نصب کردم.کانال هاشو پیدا کردم.اطلاعاتم رو کامل کردم😁
در تلگرام و سروش و واتساپ و روبیکا هم همین طور..
بودن در کنار یه شخصی که برام مثل یه برادر بود ..حس خوبی بهم میداد...
الحمدلله که الان با نظر این شهید والا مقام تونستم خودم رو تغییر بدم☺️
خوش حالم که یه برادر دارم.
امیدوارم همیشه برام مثل یه داداش بمونه🙂🙃
این همه خلاصه ای بود از ماجراے تغییر من و شهید احمد محمد مشلب😊
قدر شهدا رو بدونیم..
التماس دعا
حلال بفرمایید
یاعلے
برادران و خواهران
لطفا توجه کنید 📣📣📣📣👇
هر کس مراحل آشنایی با آین شهید عزیز را میتونه با ما به اشتراک بزارد
و ما در این کانال بسیار معنوی استفاده میکنیم
خادم شما 🌸
᪥࿐࿇🌺✶﷽✶🌺࿇࿐᪥
استاد #رائفۍپور ❤️
به خوشگلیت مینازی ؟! 😌
اون دنیا طرف میگه چکار کنم
صورتم قشنگه 😒
دخترا ولم نمیکردن به گناه افتادم ؛ 😞
خدا یوسف و عباس(ع)
رو نشونت میده😊
میگه از اینا خوشگلتر بودی ؟!🤨
عباسبنعلیای که با
نقاب راه میرفت😔
میگفت نمیخوام با دیدن
من کسی به #گناه بیفته !⛔️
چشمایِ خوشگلش رو،👀
بدنش رو ؛ 💪🏻
خرج خدا نکرد؟💝