eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
13.2هزار عکس
6.5هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
اللّٰہُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلیڪَ‌الفَرَج:
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت43 _بیدار شو دیگه تنبل مهیا دست مریم  و پس زد _ول کن جان عزیزت مریم بیخیال نشد و به ڪارش ادامه داد _بیدار میشی یا به روش خودم بیدارت میکنم مهیا سر جایش نشست ــ بمیری بفرما بیدار شدم چی می خوای مهیا با دیدن هوای تاریڪ بلند شد و پنجره اتاق و باز کرد... _هوا که تاریکه پس چرا بیدارم کردی مریم بوسه ای روی گونه اش کاشت _فدات واسه نماز بیدارت کردم مهیا نمی دونست چرا ولی خجالت کشیدکه بگه نماز نمی خونه  پس بی اعتراض  مقنعه اش و سرش کرد _مریم دخترا کجان؟؟ مریم در حال جمع کردن رخت خواب ها گفت _اونا که مثل تو خوابالو نیستن زود بیدار شدن الان پایین دارن وضو میگیرن مهیا با تعجب گفت _زهرا پیششونه؟؟ _آره دیگه مهیا باور نمی کرد که زهرای خوابالو بیدار شده باشه با مریم به سمت سرویس رفتن با اینڪه سال ها است که نماز نخونده بود اما وضو و نماز یادش مونده بود به اتاق برگشت مریم چادر سفید گل گلی براش آورد روبه قبله ایستاد و نمازش و شروع ڪرد _الله اڪبر الله اڪبر نمازش تموم شد بوسه ای بر روی مهر زد و نفس عمیقی کشید سجاده بوی گلاب می داد احساس خوبی به مهیا دست داد مریم با تعجب به مهیا نگاه می کرد باورش نمی شد که مهیا بتوانه اینقدر خوب نماز بخونه .... مهیا سر از سجاده بلند کرد مریم بی اختیار به سمتش رفت و اونو   بغلش کرد مهیا با تعجب خودش و از مریم جدا کرد _یا اڪثر امام زاده ها دیونه شدی مریم خندید و بر سر مهیا کوبید _پاشو بریم پایین صبحونه بخوریم _آخه الان وقت صبحونه است _غر نزن مهیا و مریم ڪنار بقیه دخترا روی تختی که تو حیاط بود نشستند هوا تاریک و سرد بود صبحانه رو محمد آقا آش آورده بود محمد آقاو شهین خانم تو آشپزخانه صبحانه و خوردن مهیا در گوش زهرا گفت _جدیدا سحر خیز شدی ڪلڪ زهرا چشم غره ای برای مهیا رفت در حال خوردن صبحانه بودند که شهاب سریع در حالی که کتش و تنش می ڪرد به طرف در خونه رفت _شهاب صبحونه نخوردی مادر _با بچه ها تو پایگاه می خورم دیرم شده شهاب که از خونه بیروت رفت دخترا به خوردن ادامه دادن _میگم مریم این داداشت خداحافظی بلد نیست به جای مریم نرجس با اخم روبه مهیا گفت _بلده ولی با دخترای غریبه و این تیپی صحبت نمی کنه محض گفتن این حرف نرجس با اخم سارا و مریم مواجه شدتا مهیا می خواست جوابش و بدهه که زهرا آروم باشی بهش او گفت مهیا قاشق اش و تو کاسه گذاشت و از جاش بلند شد مریم_کجا تو که صبحونه نخوردی _سیر شدم به طرف اتاق مریم رفت خودش و روی تخت انداخت برای چند لحظه پشیمون شده بود ڪه امشب و مانده بود از جاش بلند شد... به طرف آینه رفت به چهره ی خودش نگاهی ڪرد بی اختیار مقنعه اش و جلو آورد و وهمه ی موهایش و داخل فرستاد به خودش نگاه کرد مثل دختری محجبه شده بود لبخندی روی لبانش نشست قیافه اش خیلی عوض شده بود چهره اش خیلی معصوم شده بود تا می خواست مقنعه اش و به صورت قبل برگردوند در باز شد و مریم وارد اتاق شد مریم با دیدن مهیا با ذوق به طرفش رفت _واااای مهیا چه ناز شدی دختر مهیا دست برد تا مقنعه اش و عقب بکشه _برو بینم فک کردی گوشام مخملیه مریم دستش و کشید _چیکار میکنی بزار همینطوری بمونه چه معصوم شده قیافت مهیا نگاهی به خودش در آیینه انداخت نمی تونست این چیز و انکار کند واقعا چهره اش ناز ومعصوم شده بود _مهیا یه چیز بگم فک نکنی من خدایی نکرده منظوری داشته باشم و.... _مریم بگو _مقنعه اتو همینجوری بزار هم خیلی بهت میاد هم امروز روز دهم محرمِ مهیا نگذاشت مریم حرفش و ادامه بده _باشه _در مورد نرجس... _حرف اون عفریته برام مهم نیست ناراحت هم نشدم خیالت تخت دو نفره و چشمکی برای مریم زد در واقع ناراحت شده بود  ولی نمی خواست مریم و ناراحت کنه مریم با خوشحالی بوسه ای روی گونه اش کاشت _ایول داری خواهری پایین منتظرتم مهیا به سمت آینه چرخید و دوباره خودش و تو آینه برانداز کرد.... اگر کسی دیگه ایی به جای مریم بود حتما از حرف هاش ناراحت می شد ولی اصلا از حرف های مریم ناراحت نشده بود خودش هم می دونست که صاحب این روزها حرمت دارد بلاخره در اون روز  سخت که احمد آقا مریض بود وجودش و احساس کرده بود و دوست داشت شاید به پاس تشڪرم باشه امروز رو باحجاب باشه... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت44 همه از حجاب مهیا تعجب کرده بودند سارا و زهرا و شهین خانم کلی از چهره و حجابش تعریف کرده بودند اما از نرجس و مادرش جز نیشخندی گیرش نیومد. خانم های محل کم کم برای ڪمڪ می اومدند و حیاط نسبتا شلوغ بود _مهیا مهیا مهیا به طرف شهین خانم که کنار چند تا خانم نشسته بود رفت _جانم شهین جون _مهیا بی زحمت برو کمک عطیه تو آشپزخونه است _الان میرم به طرف آشپزخونه رفت... _جونم عطیه جونم عطیه سینی و جلوی مهیا گذاشت ـــ بی زحمت اینو ببر به خانما تعارف ڪن مهیا سینی به دست به طرف حیاط رفت به همه ی خانم ها تعارف ڪرد... بعضی از خانم ها ڪه مهیا رو می شناختند با دیدن حجابش تعجب می کردند یا حرف تلخی می زدند اما برای مهیا مهم نبود اون که همیشه تنوع طلب بود و دوست داشت چیزهای جدید و امتحان کنه و این بار حجاب و انتخاب کرده بود به طرف شهین خانم و دوستاش رفت به همه تعارف ڪرد همه چایی  برداشتند و تشڪری ڪردند اما سوسن خانم مادر نرجس اخمی ڪرد و چایی  برنداشت چایی ها تمام شده بود و به دوتا از خانما چایی نرسیده بود به آشپزخونه برگشت _عطیه جان دوتا چایی بریز داخل شلوغ بود گروهی زیارت عاشورا می خوندند و گروهی مشغول حرف زدن بودند مریم با صدای بلندی گفت _مهیا ،نرجس آماده باشید یکم دیگه میریم هیئت _زهرا و سارا پس؟؟ _اونا زودتر رفتن کمک _باشه،آماده ام _بابا  دو تا چایی بودن عطیه _غر نزن بزار دم بکشه مهیا روی اپن آشپزخونه نشست وشروع به بررسی آشپزخانه ڪرد... همزمان سوسن خانم وارد آشپزخانه شد  و با اخم به مهیا نگاهی کرد اما مهیا بیخیال خودش را مشغول کرد _بیا بگیر مهیا  مهیا سینی و برداشت و به طرف بیرون رفت که با برخورد به شخصی از جا پرید و سینی چایی و روی اون انداخت با صدای شکستن استکان ها عطیه، سوسن خانم و شهین خانم و چندتا از خانم ها به طرف مهیا اومدند زهرا و نر جس از پله ها پایین آمدند مریم با نگرانی پرسید _چی شده؟؟ مهیا سرش و بلند ڪرد... با دیدن شهاب و حاج آقا مرادی "ای وایی " گفت و استکان های چای روی پیرهن و دست های شهاب ریخته شده بود مهیا داشت به این فڪر می ڪرد ڪه شهاب و حاج آقا مرادی اینجا چیکار میکنن سوسن خانم به طرف مهیا اومد و اونا رو کنار زد _برو اونور دختره ی خیره سر ببینم چیکار کردی شهاب جان عمه قربونت بره ،خوبی؟ شهاب به خودش اومد _خوبم  چیزی نیست چایی ها سرد شده بودند مهیا شرمنده نگاهی به شهاب انداخت _ببخشید اصلا ندیدمتون _چیزی نشده اشکال نداره سوسن خانم ـــ کجا اشکال نداره الان جاش رو دستت میمونه بعدشم خودش میدونه مرد اومده تو باید خودشو جمع جور کنه شهین خانم به طرف شهاب اومد _چیزی نیست شلوغ بود صدای یاالله رو نشنیده... مادر شهاب برو پیراهنتو عوض کن سوسن خانم که از مهیا اصلا دل خوشی نداشت با لحن بدی گفت  _نشنیده باشه هم باید یکم سنگین باشه  اون بار نمیدونم برا چی پسرمونو رو تخت بیمارستان انداخته بود اون شب هم الم شنگه راه انداخته بود توخیابون _سوسن بسه این چه حرفیه _بزار بگم شهین جان حرف حق نباید تلخ باشه اخه کدوم دختری میشینه رو اپن آشپزخونه که این نشسته اینم از لباس پوشیدنش یکی نیست بهش بگه خونه حاج آقا مهدوی جای این سبک بازیا نیست بره همون خونه خودشون این کارارو بکنه مهیا با چشم های اشکی به سوسن خانم نگاه می کرد باورش نمی شود که این همه بهش توهین شده بغض تو گلوش نمیذاشتن راحت نفس بکشه همه از صحبت های سوسن خانم شوڪه شده بودند شهین خانم  به خودش اومد به طرف سوسن خانم رفت _این چه حرفیه سوسن خودت همه چیو خوب میدونی پس چرا اینطور میگی خوبیت نداره شهاب سرش و پایین انداخته بود از حرف های عمه اش خیلی عصبی شده بود اما نمی تونست اعتراضی بکنه مهیا دیگه نمی تونست این همه تحقیر و تحمل کنه  پالتوی مشکیش رو  از روی مبل برداشت و به طرف بیرون رفت مریم و شهین خانم دنبالش اومدند و ازش خواستند که نره اما فایده ای نداشت مهیا تند تند تو کوچه می دوید نزدیک مسجد ایستاد خم شد بند بوت هاش و بست بغض تو گلویش اذیتش می کرد نفس کشیدن و براش سخت ڪرده بود  آروم قدم برداشت... و به طرف هیئت رفت خیلی شلوغ بود از دور سارا و زهرا رو که مشغول پخش چایی بین خانم ها بود و دید خودش و پشت یک خانم چادری مخفی کرد تا دختر ها اونو نبینند دوست داشت الان تنها بماند... با دیدن کنجی یاد اون شب افتاد اونجا دقیقا همان جایی بود که اون شب که به هیئت اومده بود ایستاده بود به طرف اون کنج رفت و ایستاد مداح شروع ڪرد به مداحی ڪردن... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانَم میرَوَد💗 پارت45 میباره بارون روی سر مجنون توی خیابونه رویایی میلرزه پاهاش بارونیه چشماش میگه خدایی تو آقایی مهیا فقط بهانه ای برای ریختن اشک هایش می خواست که با صدای زیبای مداح سر جایش نشست و شروع به گریه کرد من مانوســــم با حرمت آقا حرم تو والله بروم بهشته انگار دستی اومداز غیب روی دلم اینجوری برات نوشته همه جوونا هم صدا مداح را همراهی ڪردند... _ڪربلا ڪربلا ڪربلا اللهم ارزقنا مهیا به هق هق افتاده بودخودشم نمی دونست چرا از اون روز که تو هیئت با اون مرد که براش غریبه بود درد و دل ڪرده بود آشنا شده بود کلافه شده از اون روز خودش نمی دونست چه به سرش اومده بود... یواشکی کتاب های پدرش و می برد  و مطالعه می کرد بعضی وقت ها یواشکی تو گوگل اسم امام حسین و سرچ می کرد و مطالب ها رو می خواند اوم احساس خوبی به اون مرد  داشت سرش و بلند کرد و روبه آسمون گفت _میشه همینطور که امام حسین بقیه هستی امام حسینم بشی سرش و پایین انداخت و شروع به گریه کرد میدونم آخر یه روزه ڪنار تو آروم بگیرم با چشمای تر یا ڪه توی هیئت وسط روضه بمیرم بی اختیار  یاد بچگی هاش افتاد که مادرش با لباس مشکی اونو به هیئت می آورد... با یاد اون روز ها  وسط گریه هایش لبخندی روی لب هایش نشست یادم میاد ڪه مادرم هرشب منو میاوردش میون هیئت یادم میاد مادر من با اشڪ می گفت توررو کشتن تو اوج غربت مهیا با تکون هایی که بهش می دادن سرش و بلند کرد پسر بچه ای بود با بغض به مهیا نگاه می کرد _خاله مهیا اشک هایش و پاک کرد _جانم خاله پسر بچه دستی روی چشمان مهیا کشید _خاله برا چی گریه  می کردی مهیا بوسه ای به دستش زد _چون دختر بدی بودم _نه خاله تو دختر خوبی هستی اینم برا تو مهیا به تیکه ی پارچه سبزی که دستش بود انداخت _برات ببندم خاله؟ مهیا مچ دستش و جلو پسر بچه گرفت _ببند خاله پسر بچه کارش که تموم شد رفت مهیا نگاهی به گره ی شل پارچه انداخت با بغض رو به آسمون گفت _میشه اینو نشونه بدونم امام حسینم من مانوسم با حرمت آقا حرم تو والله برام بهشته انگار دستی اومده از غیب روی دلم اینجور برات نوشته... مداحی تمام شد... مهیا از جاش بلند شد به طرف شیر آبی رفت صورتش و شست  تا یکمی از سرخی چشماش کم بشه صورتش و خشک کرد و به طرف دخترا رفت _سارا سارا برگشت با دیدن چشم های مهیا شوکه شد ولی چیزی نگفت _جانم _کمک می خواید _آره دخترا تو آشپزخونن برو پیششون با دست به دری اشاره کرد مهیا به طرف در رفت در و زد صدای زهرا اومد _کیه _منم زهرا باز کن درو زهرا در و باز کرد شهاب و حاج آقا موسوی و مرادی و چند تا پسر دیگر هم بودند که مشغول گذاشتن غذا تو ظرف ها بودند شهاب و دخترا با دیدن مهیا  شوکه شدند اما حرفی نزدند زهرا دستکشی و ظرف زرشک و بهش داد مهیا شروع به گذاشتن زرشک روی برنج ها شد... مریم ناراحت به شهاب نگاهی می کرد شهاب هم با چشم هاش بهش اشاره کرد که فعلا با مهیا صحبتی نکنه مریم سری تکون داد و مشغول شد.. تقریبا چند ساعتی سر پا مشغول آماده ڪردن نهار بودند با شنیدن صدای اذان ڪارهاشون هم تموم شده بود حاج آقا موسوی_ عزیزانم خدا قوت اجرتون با امام حسین برید نماز پخش غذا به عهده ی نفرات دیگه ای هست دخترا با هم به طرف وضو خونه رفتند مهیا اینبار داوطلبانه به طرف وضو خونه رفت و وضو گرفتن و به طرف پایگاه رفتن نماز هاشون و خوندند مهیا زودتر از همه نمازش و تموم کرد روی صندلی نشست و بقیه رو  نگاه می کرد از وقتی که اومده بود با هیچکس حرفی نزده بود با شنیدن صدای در به سمت در رفت در و که باز کرد شهاب و پشت در دید _بله بفرمایید  مهیا کیسه های غذا رو از دستش گرفت می خواست به داخل پایگاه بره که با صدای شهاب وایستاد _خانم مهدوی _بله _می خواستم بابت حرف های عمه ام... مهیا اجازه صحبت بهش و نداد _لازم نیست اینجا چیزی بگید اگه می خواستید حرفی بزنید می تونستید اونجا جلوی خودشون بگید به داخل پایگاه رفت و در و بست شهاب کلافه دستی داخل موهاش کشید با دیدن پدرش به سمتش رفت مهیا سفره یکبارمصرف و پهن کرد و غذا ها رو چید خودش نمی دونست چرا یه دفعه  اینطوری رسمی صحبت کرد از شهاب خیلی ناراحت بود اون لحظه که عمه اش اونو به رگبار گرفته بود چیزی نگفته بود... الان اومده بود عذرخواهی ڪنه اما دیر شده بود سر سفره حرفی زده نشد همه از اتفاق ظهر ناراحت بودند مریم برای اینکه جو رو عوض ڪنه گفت _مهیا زهرا اسماتونو بنویسم دیگه برا راهیان نور زهرا_ آره من هستم مریم که سکوت مهیا را دید پرسید _مهیا تو چی؟؟ _معلوم نیست خبرت می کنم.... 🍁نویسنده : فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل از خواب 🌸❤️
بالاخره یہ‌روزمیادکہ‌توتقویم‌مینویسن‌: تعطیلی‌رسمی‌بِمناسبت‌ ظھورِ‌حضرتِ‌عشق‌انشاءالله♥️🌱 و اینجا ما قراره برای اون روز خودمون رو اماده کنیم🤍💭 میگما ..سرباری یا سرباز؟!:)❤️‍🩹 ‌‌ شاید آقا فقط منتظر توئه! شبتون مهدوی🌹 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««--- ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
4_6030397476748396774.mp3
8.36M
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃 بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️ نذر نگاهت گناه نمیکنم .. شهید ابراهیم هادی ✨❤️ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
نماز اول وقت بخوانید (:💕 تا رستگار شـوید ! التماس دعا مومن 🤲🏻
نماز اول وقت صبح به افق مشهد😊
❁﷽❁ 🔸🔹دعای عصر غیبت🔹🔸 دعایی که در زمان غیبت بایدهر روز خوانده شود🙏 اللهُمَّ عَرِّفنیِ نَفْسَکَ، 🔹 فَاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفنی نَفْسَکَ لَمْ اَعرِفْ رَسُولَکَ، اَللهُمَّ عَرِّفنی رَسُولَکَ، 🔹 فاِنَّکَ اِنْ لَمْ تُعَرِّفْنی رَسُولَکَ لَمْ اَعرِّفْ حُجَّتَکَ، اللهُمَّ عَرِّفنی حُجَّتکَ فَاِنَّکَ اِنْ لَْم 🔹 تُعَرِّفنی حُجَّتکَ ضَلَلْتُ عَنْ دِینیِ . 🌟 دعای غریق ✨ دعای تثبیت ایمان دراخرالزمان یا اَللَّهُ یا رَحْمنُ 🔹یا رَحِیمُ یا مُقَلِّبَ القُلُوبِ 🔹 ثَبِّتْ قَلْبِیِ عَلی دِینک الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیه 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 نقاره شادی در حرم مطهر امام رضا علیه‌السلام به مناسبت عید سعید فطر
فرقی نکند چه رنگ بر تن داری پیراهن تو عطر، شهادت دارد شهدای امنیت سیستان و بلوچستان 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
خواب‌دیدم‌کہ‌درآغوش‌ضریحت‌هستم کاش‌تعبیرکند؛یک‌نفراین‌رویارا❤️‍🩹':)!
نماز اول وقت بخوانید (:💕 تا رستگار شـوید ! التماس دعا مومن 🤲🏻
نماز اول وقت ظهر به افق مشهد😊
ای نخل‌ها... ای رود... ای نسيم... ای آنان كه با نظام تسبيحیِ عالم وجود در پيونديد... با ما كه اين پيوند را نداريم بگوييد كه تقدير چيست؟ و قضای الهی بر چه گذشته است؟ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚀 تنبیه متجاوز به خاک ایران قطعیست ❇️ رهبر معظم انقلاب: ⭕️ «وقتی به کنسولگری ما حمله می‌کنند مثل اینکه به خاک ما حمله کرده‌اند. این عرف دنیاست. رژیم خبیث -صهیونیستی- اشتباه کرد در این قضیه. باید تنبیه بشود و تنبیه خواهد شد‌.» ✅ رهبر انقلاب صبح امروز در خطبه‌های نماز عید فطر: 🔸 اما خود رژیم خبیث که سر تا پا خبث و شرارت و خطاست، یک خطای دیگری هم بر خطاهای خودش اضافه کرد و آن، حمله‌ی به کنسولگری ایران در سوریه بود. کنسولگری و دستگاه‌های سفارت در هر کشوری که وجود دارد به منزله‌ی خاک همان کشوری است که سفارت متعلّق به اوست. وقتی به کنسولگری ما حمله می‌کنند مثل اینکه به خاک ما حمله کردند؛ این عرف دنیاست. رژیم، رژیم خبیث اشتباه کرد در این قضیه باید تنبیه بشود و تنبیه خواهد شد. 🗓 ۱۴۰۳/۱/۲۲ 🏷
بعد از نماز با دستش تسبیحات حضرت فاطمه (س) را می‌گفت هنگام ذکر هم انگشت‌هایش را فشار می داد و در جواب چراییِ این کار می‌گفت: بندهای انگشت‌هایم را فشار می دهم تا یادشان بماند در قیامت گواهی دهند که با این دست ذکر خدا را گفته‌ام☘🍃 همسر
اکثریتمان‌آرزوی‌شهادت‌داریم اما‌بازهم‌ .. خیلی‌هایمان‌نمیدانیم‌‌واین‌رادرک‌نکرده‌ایم‌که‌ ؛ شهادت‌رابه‌کسی‌که‌اهل‌دل‌‌نیست ‌نِمیدَهند!' به‌کسی‌که‌نمازهایش‌راسبک‌میشمارد‌نِمیدَهند!' به‌کسی‌که‌ .. به‌دنبال‌رضایت‌خداست ‌شهادت‌میدَهند🌿!'
در بهشت زهرای تهران قطعه ۵۰ شهیدی خوابیده است که قول داده برای زائرانش دعا کند سنگ قبر ساده او حرفهای صمیمانه اش و قولی که به زائرانش می دهد دل آدم را امیدوار می‌کند. 📜بخشی از وصیتنامه: 🌺 شما چهل روز باشید خواهید دید که درهای رحمت خداوند چگونه یک به یک در مقابل شما باز خواهد شد. 🌺نمازهای واجب خود را دقیق و بخوانید، خواهید دید درهای اجابت به روی شما باز می شود. 🌺 سوره را هر شب یک مرتبه بخوانید، خواهید دید که چگونه فقر از شما روی برمی گرداند. از شما بزرگواران خواهشی دارم، بعد از نمازهای یومیه فراموش نشود و تا قرائت نکردید از جای خود بلند نشوید زیرا امام منتظر دعای خیر شما است. 🌺 اگر درد دل داشتید و یا خواستید مشورت بگیرید بیایید سر مزارم به لطف خداوند حاضر هستم. من منتظر همه شما هستم. دعا می کنم تا هر کسی لیاقت داشته باشد شود. خداوند سریع الاجابه است پس اگر می خواهید این دعا را برای شما انجام دهم شما هم من را با خوشی یاد کنید. 🌺 خواندن و یاد شما بسیار موثر است برای من، پس فراموش نکنید. 🌷 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
رمضان تموم شددیگه قران رو ول نکنیم🥹 بہ‌قرآنِ‌گوشھٔ‌اتاقت‌سر‌بزن:)
17.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روزباحسین‌دوباره‌تولّدیست بارید اشک‌ومابه‌طهارت‌رسیده‌ایم😭 با یک سلام پاک شود هر گناهکار✋ ماخود به‌این‌مقام‌وفضیلت‌رسیده‌ایم❤️ (ع)💔 ■دیروز و امروز و فردا تویی درمون دردا. . .🥺 🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اومدم تنهایی تنها ✨من همون تنها ترینم ... ✨اَلسَّلامُ عَلَیْکَ یا اَباعَبْدِاللَّه