eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.5هزار دنبال‌کننده
11.3هزار عکس
4.6هزار ویدیو
59 فایل
💚•دعوت شده ی داداش ابراهیم خوش اومدی💚🌺 _به آسمان که رسیدند گفتند ؛ زمین چقدر حقیر است ؛ آی خاکی‌ها مددی داداش ابراهیم💔 حال دلمون خوب نیست نگاهی کن چنل زیر سایه خانواده شهید سجادفراهانی شروع به کار کانال 1401/8/10 @A_bahrami67 ادتبادل
مشاهده در ایتا
دانلود
جوونی‌یواشکی‌هایی‌داره.. بعضی‌ها‌جوان‌که‌بودند، ‌یواشکی‌یه‌کارهایی‌می‌کردند؛ یواشکی‌ساکشون‌رو‌جمع‌میکردن یواشکی‌میرفتند‌جبھه یواشکی‌میرفتند‌خط‌ و‌شب‌می‌رفتندعملیات! یواشکی‌نمازشب‌می‌خوندند یواشکی‌گریه‌می‌کردند یواشکی‌نامه‌ووصیت‌نامه‌می‌نوشتند، آخرشم‌یواشکی‌تیر‌میخوردند وشھید‌می‌شدند🕊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
💛 ابراهیم مادری داشت که بسیار مهربان بود و فرزندش را خیلی دوست داشت. برادرش می‌گفت: قبل از تولد ابراهیم به مدت یکسال در منزل یکی از زنان مومن محل مستاجر بودیم. مادر ما تحت تاثیر این زن باتقوا بسیار در اعمال خود دقت می‌کرد. بیشتر مواقع با وضو و مشغول قرآن بود. یکسال بعد از این مراقبت‌ها ابراهیم به دنیا آمد. شاید برای همین بود که او با بقیه اعضای خانواده تفاوت داشت. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
قبل از افطار، نماز می خواندند. می گفتند: نزدیک افطار، عطش انسان برای آب و غذا زیاد می شود؛ در این لحظه ها اجر این نماز بیشتر است!(:🌱 [ شهید حاج قاسم سلیمانی] 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امروز خیلی تشنم شد .. صَلَّی‌ْاللّٰھ‌ٌعَلَیڪ‌َیٰااَبٰاعَبدِالله💗
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای چی پسر من نه کفن گیرش اومد نه گور؟ پسرم بلاتکلیف شد😭💔 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
👇🏽 موضوع :بردن آبروے مؤمن رئیس جلسه :شیطان الرجیم دبیر جلسه :نفس امّاره منشے جلسه :هواے نفس حاضرین جلسه :مسلمانان بـے تقوا پذیرایـے :گوشت برادر مرده زمان :وقت بیڪاری مڪان :هر جایے ڪه خداوند فراموش شود نتیجه ےِ جلسه :جہنّم دسته جمعی خدایا ما رو از اینچنین‌مجالسے دور و محافظت بفرما ...🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹خاطره مادر شهید پاشاپور (آقای اصغر) از قطع شدن دست و سر فرزندش 🦋💔 مادر شهید پاشاپور در برنامه شب عیدی شبکه دو خاطره‌ای از قطع شدن سر و دست فرزندش و گرو گرفتن پیکر شهید توسط تعریف کرد 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2    ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌من قدر خود را بزرگ‌تر از آن می‌دانم که محبت خویش را از کسی دریغ کنم... 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
برای اینکه یه جوری خودمونُ بین جا کنیم ؛ بینِ بنده‌های خوب خدا جا کنیم، فقط کافیه یه چیز داشته باشیم : ( اخلاص ) - اخلاص یعنی مهم نیست بقیه بفهمن یا نه - مهم که در هر شرایطی می‌بینه ! 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
رفیقِ شش دونگ هم بودند؛ به هم گفته بودند هرکسی اول شهید شد، باس بره درِ خونه‌ی سیدالشهدا بست بشینه تا شهادت اون یکی رو هم از آقا بگیره‌.. مصطفی گفت: نری آبروریزی راه میندازم! مرتضی گفت: هرکی نره، شهید پَستیه! چند وقت بعد، تیر توی پهلوی مصطفی، تیر توی گلوی مرتضی، 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
13.43M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
امــتحانِ خدا جلو رومونه؛ اونی بعدا سرش بالاست و سـینه‌ش جلو ، که اینجا نمره‌یِ منفــی نگیره! حواسمون باشه شـرمنده‌‌یِ آقا نشــیم... 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
شروع رمان ان شاءالله هرشب 3 پارت تقدیم خواهد شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت1 رژ لب قرمز را بر لبانش کشید و نگاه دوباره ای به تصویر خود در آیینه انداخت با احساس زیبایی چند برابر خود لبخندی زد شال مشکی را سرش کرد و چتری هایش را مرتب کرد  با شنیدن  صدای در اتاق  خودش را برای یک جروبحث دوباره با مادرش آماده کرد زود کیفش را برداشت و به طرف در خروجی خانه رفت مهلا خانم نگاهی به دخترکش کرد  ــــ کجا میری مهیا ـــ بیرون ـــ گفتم کجا مهیا کتونی هایش پا کرد نگاهی به مادرش انداخت ـــ گفتم کہ بیرون مهلا خانم تا خواست با او بحثی کند با شنیدن صدای سرفه هاے همسرش بیخیال شد مهیا هم از فرصت استفاده کرد و از پله ها تند تند پایین آمد در خانه را بست که با دیدن پسر همسایه ای بالایی نگاهی به آن انداخت پسر سبزه ای که همیشه دکمه اخر پیراهنش بسته است و ریشو هم هست نمیدانست چرا اصلا احساس خوبی به این پسره ندارد با عبور ماشین پسر همسایه از کنارش به خودش آمد. به سرکوچه نگاهے انداخت با دیدن  نازی و زهرا دستی برایشان تکان داد و سریع به سمتشان رفت نازی: به به مهیا خانوم چطولے عسیسم مهیا یکی زد تو سر نازی ـــ اینجوری حرف نزن بدم میاد با زهرا هم سلام و احوالپرسی کرد زهراتو اکیپ سه نفره اشان ساکترین بود و نازی هم شیطون تر و شرتر ــــ خب دخترا برنامه چیه کجا بریم ?? زهرا موهای طلایشو که از روسری بیرون انداخته بود را مرتب کرد و گفت ــــ فردا تولد مامان جونمه میخوام برم براش چادر نماز بگیرم تا مهیا خواست تبریک بگه نازی شروع کرد به خندیدن ــــ اخه دختره دیوونه  چادر نماز هم شد کادو چقد بی سلیقه ای زهرا ناراحت ازش رو گرفت مهیا اخمی به نازی کرد  و دستش را روی شانه ی زهرا گذاشت ـــ اتفاقا خیلی هم قشنگه بیا بریم همین مغازه ها یی که پیش مسجد هستن  اونجا پیدا میشه با هم قدم می زدند و بی توجه به بقیه می خندیدند و تو سر و کله ی هم می زدند وارد مغازه ای شدند که یک پسر بسیجی پشت ویترین ایستاده بود که به احترامشون ایستاد نازی شروع کرد به تیکه انداختن زهرا هم با اخم خریدش را می کرد مهیا بی توجه به دخترا به سمت تسبیح ها رفت یکی از تسبیح ها که رنگش فیروزه ای بود نظرش را جلب کرد با دست لمسش کرد با صدای زهرا به خودش امد ـــ قشنگه ـــ اره خیلی زهرا با ذوق رو به پسره گفت همینو می‌بریم... پسره مبارکه ای گفت و تسبیح زیبایی را همراه چادر به عنوان هدیه در کیسه گذاشت از مغازه خارج شدند چون نزدیک اذان بود خیابان شلوغ شده بود نازی هی غر میزد ـــ نگا نگا خودشو مذهبی نشون میده بعد تسبیح هدیه میده اقا ،اخ چقدر از اینا بدم  میاد زهرا با ناراحتی گفت: ــــ چی شد مگه کار بدی نکرد مهیا حوصله ای برای شنیدن حرفهایشان نداشت می دانست نازی یکم زیادروی می کند ولی ترجیح می داد با او بحثی نکند به پارک محله رفتن که خلوت بود و به یاد بچگی سرسره بازی کردن و زهرا ان ها را به بستنی دعوت کرد .... 🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت2 هوا تاریک شده بود ترجیح دادن برگردن هر کدام به طرف خانه شان رفتن مهیا تنها در پیاده رو شروع به قدم زدن کرد که با شنیدن صدای بوقی برگشت با دیدن چند پسر مزاحم اهی کشید با خود زمزمه ڪرد ـ اخه اینا دیگه چقدر خزن دیگه کی میاد اینجوری مخ زنی کنه بی توجه به حرف های چندش آورشان به راهش ادامه داد ولی انها بیخیال نمی شدند مهیا که کلافه شده بود تا برگشت که چیزی تحویلشان بدهد با صدای داد یک مردی به سمت صدا چرخید با دیدن صاحب صدا شکه شد... با تعجب به پسره همسایہ شان نگاهے ڪرد باورش نمے شود او براے ڪمڪ بیاید مگر همچین آدم هایی فقط به فڪر خودشان نیستند پسرای مزاحم با دیدن پسره معروف ومسجدی محله پا بہ فرار گذاشتن مهیا با صدای پسره به خودش آمد ـ مزاحم بودند ـ بله پسر با اخم نگاهی به مهیا انداخت مهیا متوجه شد که می خواهد چیزی بگوید ولی دودل بود ـ چیه چته نگاه میکني؟؟ برو دیگه میخوای بهت مدال افتخار بدم استغفرا... زیر لب گفت: ـ شما یکم تیپتونو درست کنید دیگه نه کسی مزاحمتون میشه نه لازمه به فکر مدال برای من باشید مهیا که از حاضر جوابی آن عصبانی بود شروع کرد به داد و بیداد ـ تو با خودت چه فڪری کردی ها؟ من هر تیپی میخوام میزنم به تو چه تو وامثال تو نمیتونن چشاشونو کنترل کنن به من چه تاپسره می خواست جوابش را بدهد یکی از دوستانش از ماشین پیاده شد و اورا صدا زد ـ بیا بریم سید دیر میشه پسره که حالا مهیا دانست سید هست به طرف دوستانش رفت و سوار ماشین شد و از کنارش با سرعت گذشت مهیا که عصبانی بود بلند فریاد زد ـ عقده ای بدبخت به طرف خانه رفت بی توجه به مادرش و پدرش که در پذیرایی مشغول تماشای تلویزیون بودن به اتاقش رفت دوروز بعد؛ مهیا درحالی که آهنگی زیر لب زمزمہ می ڪرد،در خانه را باز ڪرد واز پلہ ها بالا آمد وبا ریتم آهنگ بشڪڹ مے زد خم شد تا بوت هایش را از پا دربیاورد که در خانه باز شد... با تعجب به دو مردی که با برانکارد و لباس های پزشکی تند تند از پله ها بالا می آمدن و وارد خانه شدند کم کم صداها بالا گرفت مهیا با شنیدن ضجه های مادرش نگران شد ـ نفس بڪش احمد توروخدا نفس بڪش احمد پاهے مهیا بی حس شدند  نمیتوانست از جایش تکان بخورد مے دانست در خانہ چه خبر است بار اول کہ نبود. جرأت مواجه شدن با جسم بی جان پدرش را نداشت آن دو مرد با سرعت برانکارد که احمد آقا روی آن دراز کشیده بود بلند کرده بودند  مهلا خانم بی توجه به مهیا به آن تنه ای زد و پشت سر آن ها دوید... 🍁نویسنده: فاطمه امیری🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗جانم میرود💗 قسمت3 دیگر پاهایش نای ایستادن نداشت سرجایش نشست با اینکه این اتفاق برایشان تکراری شده است  اما مهیا نمی توانست آن را هضم ڪند اینبار هم حال پدرش وخیم تر شده بود و نفس کشیدن براش سخت تر نمیتوانست هوای خفه ی خانه را تحمل ڪند با کمک دیوار سرپا ایستاد آرام آرام از پله ها پایین رفت با رسیدن به کوچہ نفس عمیقے ڪشید  بوی چایے دارچین واسپند تو ڪل محلہ پیچیده بود ڪه آرامشی در وجود مهیا جریان داد با شنیدن صدای مداحے یادش آمد که امروز اول محرم هستش تو دانشگاه هم مراسم بود دوست داشت به طرف هیئت برود ولی جرأت نداشت به دیوار تڪیه داد زیر لب زمزمه ڪرد ـ خدایا چیڪار ڪنم صدای زیبای مداح دلش را به بازے گرفتہ بود بغضش اذیتش مے ڪرد آرام آرام خودش را به خیابان بن بستی که ته آن مسجد و هیئت بود رساند با دیدن آن جا به وجد آمد پرچم هاے مشڪی و قرمز  دود و بوی چایے کہ اینجا بیشتر احساس مے شد نگاهی به پسرایی که همه مشکی پوش بودند و هماهنگ  سینه میزدند و صدای مداحی که اشڪ همہ حاضرین را درآورده بود باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم کرب و بلاست یا توی هیئتت وسط جمعیت بود و سرگردون دوروبرش را نگاه می کرد همه چیز برایش جدید بود دومین بارش بود که به اینجا می آید  اولین بار هم به اصرار مادرش آن هم چند سال پیش بود عوض نمیکنم آقا تو رابا هیچڪسی عڪس حرم توے قاب منو ودلواپسی با نشستن دستی روی شونه اش به عقب برگشت دختر محجبه ای که چهره مهربان و زیبایی بود را دید ـــ سلام عزیزم خوش اومدی بفرما این چادرِ سرت ڪن مهیا که احساس مے ڪرد کار اشتباهی ڪرده باشه هول ڪرد ـ من من نمیدونم چی شد... اومدم اینجا الان زود میرم... خودش هم نمی دانست  چرا  این حرف را زد دختره لبخند ی زد ـچرا بری؟؟؟ بمون تو حتما آقا دعوتت ڪرده ڪه اینجایے ـــ آقا؟ببخشید کدوم آقا ـــ امام حسین(ع) من دیگه برم عزیزم مهیا زیر لب زمزمه کرد امام حسین چقدر این اسم برایش غریب بود ولی با گفتن اسمش احساس ارامش مے کرد... چادر را سرش کرد مدلش ملی بود پس راحت توانست آن را کنترل ڪند  بی اختیار دستی به چتری هایش کشید وآن ها را زیر روسریش برد به قسمت دنجی رفت که به همه جا  دید داشت با دیدن دسته های سینه زنی دستش را بالا اورد و شروع کرد ارام ارام سینه زدن اے امیرم یا حسیڹ بپذیرم  یا حسیڹ باز دارم قدم قدم میام تو حرمت حرم ڪرب و بلاست یا توے هیئتت مداح فریاد زد ــــ همه بگید یا حسین همه مردم یکصدا فریاد زدن ــــ یــــــا حــــــســـــیــــــن مهیا چند بار زیر لب زمزمه کرد ـــــ یا حسین یا حسین یاحسین دوست داشت با این مرد که برای همہ آشنا بود و برایش غریبہ حرف بزند بغضش راه نفسش را بسته بود چشمانش پر از اشک شد مداح فریاد می زد و روضه می خواند و از مصیبت های اهل بیت می گفت مردم گریه می کردن مهیا احساس خفگی می کرد دوست داشت حرف بزنه  لب باز کرد ـ بابام داره میمیره... 🍁نویسنده: فاطمه امیری 🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
اعمال قبل از خواب 🌸❤️
🕊زیارت نامہ شهــــــــــدا🕊 اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَولِیاءَ اللهِ وَ اَحِبّائَهُ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یَا اَصفِیَآءَ اللهِ وَ اَوِدّآئَهُ اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ،اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللهِ ، اَلسَلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ ، اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبیمُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِیٍّ الوَلِیِّ النّاصِحِ اَلسَّلامُ عَلَیکُم یا اَنصارَ اَبی عَبدِ اللهِ ، بِاَبی اَنتُم وَ اُمّی طِبتُم ، وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم ، وَفُزتُم فَوزًا عَظیمًا ، فَیالَیتَنی کُنتُ مَعَکُم فَاَفُوزَمَعَکُم .♥️ 🦋 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««--- ‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
💬 قرائت دعای "عهــــد" هدیه میڪنیــم به امام زمــان ارواحنافداه ❤️🌹 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
دعای عهد🍃🌹🍃 بخونیم دعای عهد رو هر روز بعد نماز صبح التماس دعای فراوان، از تک تک شما عزیزان ،برا اقای غریبـــ و تنهایمان یا رب فرج اقای تنهایمان را برسان🤲 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
هرروز متوسل میشیم به شهید ابراهیــم هادیـــ ..❤️ نذر نگاهت گناه نمیکنم .. شهید ابراهیم هادی ✨❤️ 🕊داداـش‌ابراهــیـــمــــ💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای روز دوازدهم ِ ماه مبارک رمضان؛ التماس دعا:)🌙 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---