eitaa logo
🌷💔داداش‌ابــراهـــیـــم 🇵🇸
1.6هزار دنبال‌کننده
13.7هزار عکس
6.8هزار ویدیو
65 فایل
-‌دعوٺ شده‌ ے "داداش ابراهــــــیم"خوش اومدۍ- شُهَـــــدا بہ آسمـــٰاݩ ڪہ رسیدند گفتند: زمیــن چقــدر حقیـــر است!🌱" ‹چنل زیــــر سایہ‌ۍ خــٰانواده‌ۍ شهید سجاد فراهــٰانی› -عرض ارادٺ ما از ¹⁰ آبـٰاݩ ماھِ ساݪ ¹⁴⁰¹ شرو؏ شد- {راه ارتبـٰاطی. @A_bahrami67 }
مشاهده در ایتا
دانلود
7.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اَربَعین‌ک‍َرب‌بلایی‌نَشدم‌اَما‌... کاش‌آخرماه‌صَفر‌زائرمَشهَد‌باشم!🤲🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بَرای‌هَمَمون‌آرزو‌میکُنم... اینِدَفعه‌باکَسایی‌کِه‌دوستِشون‌داریم‌؛ بِریم‌حَرم...🥲❤️‍🩹🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
در حسرت زیارتت رفت عمر من
💔:) ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
9.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
يكى دنبال پاسپورت و ديناره.. يكى كوله پشتي شو اماده ميكنه.. يكي دنبال همسفره.. پس من چي آقا؟ بازم دنيا نميزاره ببينمت؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از حالا دیگه ماییم و دِلای حِیرونِ اربعین... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
7.68M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شب اخر محرمه ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب شب آخر محرمه🏴😭 امشب به خدا بگیم🤲🏻✨ خدایا این محرم رو، آخرین محرم عمر ما قرار نده!! 😭😭😭
10.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیاده روی اربعین با شهدا آخرین پیاده روی اربعین شهید مدافع حرم نوید صفری سال ۹۵ شهید_نوید_صفری🌷🕊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🕊داداـش‌ ابࢪاهــیـــمــــ💔 🕊داداــش ســـــــــجــــاد💔 @dadashebrahim2 ---»»♡🌷♡««---
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان خاطرات یک مجاهد💗 قسمت1 خش خش جارو روی برگهای نیم جان و زرد رنگ کمی حالم را جا می آورد. از بس خم بوده ام کمرم تیر می کشد. با صدای مادر حرکت دستانم را تند و تند تر میکنم. _ریحانه دست بجنبون مادر! الان مهمونا میان. پوفی سر میدهم و می گویم: _مادر من یه جوری میگی مهمون داره میاد انگار انیس الدوله قاجاره با فک و فامیلش! لیلا میخواد بیاد دیگه! _خُبِ خُبِ نمکدون شدی. در باز می شود و محمد وارد می شود. سوت زنان کفش های را روی سینه حیاط میکشد و با هوار مادر را صدا می زند. _ماامااان! مادر گیس هایش را میکشد و می گوید: _ذلیل نشی بچه! چه خبرته؟ یکم یواش تر کل همسایه ها فهمیدن. جعبه شیرینی را به همراه پاکت تخمه به دست مادر میدهد و می گوید: _بیا اینم خریداتون. _دستت دردنکنه محمدجان. یه خورده مراعات کن پسرم، اینجوری داد میزنی زشته دیگه. خوبیت نداره پیش درو همسایه؛ بعدشم نمیگن بچه های آ سِد مجتبی چشونه؟ محمد چشمی میگوید و وارد خانه می شود. با چشم غره مادر جارو را رها میکنم و با آفتابه مسی حیاط را آبپاشی میکنم. بوی خاک نم دار بینی ام را نوازش می کند. از اعماق جان نفس میکشم و هوای تازه وارد ریه هایم می شود. سوز و سرما هنوز از مشهد رخت نبسته است. با این که ساز و دُهُل بهار از دور به گوش می رسد و صدای پای حاجی فیروز از نزدیک می آید اما ننه سرما قصد رفتن ندارد. گویا ممکن است ننه سرما و حاجی فیروز امسال را در کنار هم عید کنند. نزدیک غروب است و دیگر باید پدر هم بیاید. مادر کلی به آقاجان سفارش کرده تا شب عید را زودتر برگردد. صدای زنگ در خانه را پر می کند. نمیدانم چطور خود را از خانه پرت کردم که مادر دستانم را می کشد. ابروهایم درهم می روند که با لبخندش گره ابرو هایم را باز می کند و می گوید: _چادرتو بگیر! چادر گل گلی را میگیرم و در را باز میکنم. قد و قامت آقاجان در قاب در جا می گیرد و عبایش کمی خاکی شده است. وارد خانه که می شود به اصرار عبایش را می گیرم و در هوا می تکانم. مادر هم لبخند زنان به استقبال آقاجان می آید. سلام و احوال پرسی میکنند و وارد خانه می شویم. چای را دم کرده ام و باید میوه و شیرینی ها را بچینم. در همین بین چشمم به محمد می افتد که به سفره هفت سین ناخنک می زند. حرصم در می آید و یواش یواش به طرفش می روم و دستانش را می گیریم. چشمان وزقی اش که نزدیک است از کاسه در آید کمی دو دو می زند. لبخندی گوشه لبم می نشانم و می گویم: _مچتو گرفتم! چرا دست میزنی؟؟ کمی خودش را جدی می کند و فاز مرد بودن به خود می گیرد و می گوید: _به تو چه! مگه مفتشی؟ حرصم در می آید و دستش را محکم فشار میدهم و می گویم: _نخیر! این سفره رو من چیدم اگه خراب شه وای به حالت. آخ آخش به هوا می رود و از مادر کمک می خواهد. انگار نه انگار که چند دقیقه پیش خودش را مرد می دانست. با وساطت مادر دستش را رها میکنم و سراغ میوه ها می روم. آقاجان می نشیند و مادر چای برایش می برد. آقاجان هی می کند و افسوس میخورد. _اون از کاپیتولاسیونش، اونم از اقتصادش که هرچی در میاره رو خرج تسلیحات میکنه و کوفت به مردم نمیرسه و اینم از نفت که همین جوری میبرن و اونوقت مردم خودمون از بی نفتی و سرما بمیرن! مادر دستش را روی دست آقاجان می گذارد و می گوید: _غصه نخور آ سد مجتبی درست میشه. مردمم خدایی دارن. _آخه زهرا خانم این درسته هر قاتلی بیاد برامون تصمیم بگیره بعد یه ترسو هم هر چی اون گفت بگه چشم؟ مادر سرش را پایین می اندازد و می گوید: _والا چی بگم. نمیدونم این مملکت کی میخواد یه روز خوش ببینه؟ در همین بین زنگ در به صدا در می آید. سریع به اتاق می روم و لباس جدیدم را از کمد در می آورم. امسال پدر به من قول داده بود برایم لباس میخرد اما چون وضع اقتصادی خیلی بد شد و قیمت ها بالا رفت، تصمیم گرفتم امسال را هم با مانتوهایی که مادر برایم می دوزد سر کنم. 🍁نویسنده مبینار (آیه)🍁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸