🔘
روزگاری در زدن هم اصولی داشت،
کوبه زنانه داشتیم و مردانه...
و وقتی در زده میشد صاحبخانه میدانست آنکه پشت در است، زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگیها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...
مردها کفشهای پاشنه تخممرغی میپوشیدند تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پسکوچههای تودرتو خانمها بفهمند، نامحرمی در حال عبور است...
منزلها بیرونی و اندرونی داشت و از ورود مهمان تا خروجش طوری ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود و نه شبکههای مجازی برای پاییدن همدیگر...
اطمینان و شرافت و وفاداری و نگهداشتن زندگی با چنگ و دندان و آبروداری زوجین اصل زندگی بود...
من هرگز بهخاطر ندارم کسی مهریهای اجرا بگذارد و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق و فرزندان طلاق...
نه السیدی بود نه ماکروفر و لباسشویی،
صابون مراغهای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گلیسیرین ترکهایش را مداوا میکرد...
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی و مادر کاسه انار دون کرده روی کرسی میگذاشت و نصف بدنمان زیر کرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن، با لباس های ضخیم...
پاییزی پر باران و زمستانی پر از برف داشتیم
یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف میآمد، هم زمین برکت داشت هم آسمان...
سفرهمان برنج به خودش کم میدید، اما صفا و سادگی داشت...
و پنج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر...
آن روزها پشت این درهای کوبهدار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...
تابستانها چقدر روی تختهای چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بیغبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...
و پولها و مالها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم...
کله صبح قمری ها (یاکریم ها) میخواندند.
با دوچرخه در خونهها نون تازه و عدسی و شیر میآوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...
زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعهها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گرهگشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...
نفهمیدم چی شد ولی برف و کرسی و ستارهها و کاسه بیتکلف انار و درِ کوبهدار و دورهمیها همه یکباره جمع شد...!
حالا ما ماندهایم و دنیای بیخیر و برکت و درهای ضدسرقت و آدمهایی که سخت فخر میفروشند و متکبرند، گویی هرگز نمیمیرند و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شدهاند...
چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم...!
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcxadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_چهارم _ عه امیر نرو دیگه امیرعلی : خب تو هم بیا _ امتحان د
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_پنجم
به روایت امیرحسین
.........................................................
_ حاج آقا ببخشید. لیست آمادس؟
حاج آقا : اره پسرم بیا. اینم لیست. یه لحظه فقط بیا.
دنبال حاج اقا رفتم. رفت پیش یه پسر 24.5 ساله و منم همراهش رفتم کنارش وایسادم.
حاج آقا : امیرعلی جان
اون آقا پسر که الان فهمیدم اسمش امیرعلیه _ جانم حاج اقا.
_ سلام
امیرعلی: سلام
حاج آقا خطاب به من با اشاره به امیرعلی گفت _ امیرحسین جان این اقا امیر مسئول مسجد و هیئت ثارالله هستن اگه مشکلی پیش اومد از ایشون بپرس.
بعد خطاب به امیرعلی گفت: امیرحسین جانم مسئول اتوبوسا هستن ، لیست رو با ایشون هماهنگ کنید .
آقای منتظری : حاج آقا ببخشید میشه یه لحظه تشریف بیارید؟
حاج آقا : ببخشید بچه ها یه لحظه.
امیرعلی چهره مهربونی داشت که تو همون دید اول هم به دل مینشست با رفتن حاج آقا یکم باهم احوال پرسی کردیم و بعد هم لیستارو بهم داد و رفت. منم رفتم دنبال برداشتن وسایل و بنرا.
بلاخره بعد یه ساعت راه افتادیم.
پیش به سوی منزلگه عشق
بعد از اینکه همه اتوبوسا رو چک کردم و گفتم که کجا باید وایسن رفتم تو اتوبوس خودمون و پیش محمد جواد نشستم. این سری مسئولیتی نداشت و باخیال راحت کتاب رو گرفته بود جلوی صورتشو داشت میخوند.
_ محمد جواد اون کتابه رو جمع کن کارت دارم
محمد جواد!
با توام ؟
محمد جواد !
یه دفعه زدم به پهلوش که کتاب از دستش افتاد و فهمیدم آقا خوابه. منم که منتظر فرصت برای جبران آفات سریع هنسفری گذاشتم تو گوشیم و بعد آروم گذاشتم تو گوش محمد جواد ، بعد هم کلیپی که مربوط به شهدا بود و اولش با صدای بمب و شلیک گلوله بود رو پلی کردم. پلی کردن من همانا و پریدن محمد جواد و فریاد یا فاطمه الزهرا همانا.
به محض اینکه ویدیو پلی شد محمد جواد گفت یا فاطمه الزهرا جنگ شده و بعد از جاش پرید ، به محض بلند شدنش سرش محکم خورد به پنجره اتوبوس که نیمه باز بود. منم که اون جا ترکیده بودم از خنده در حدی که اشکم در اومده بود. بقیه بچه ها هم اولش با گنگی نگاش کردن ولی بعدش یه دفعه کل اتوبوس از خنده منفجر شد و محمد جواد هم با یه دستش سرشو میمالید و گیج و گنگ به ماها نگاه میکرد ، بعد از چند دقیقه که بچه ها ساکت شدن دوباره گفت چرا میخندید پس داعش کو ؟
با جمله "داعش کو " دوباره اتوبوس رفت رو هوا.
_ داداش بشین بشین ادامه کتابتو بخون تا بچه ها از خنده نترکیدن .
محمد جوادم که اصلا خبر نداشت چی به چیه نشست و کتابو گرفت دستش.
_ حالا در مورد چی هست؟
محمد جواد: چی؟
_ کتابتون. توهم ؟
محمد جواد :مسخره. نخیر کتاب اسلام شناسیه .
بعد هم دوباره برای اینکه من فکر کنم داره میخونه کتاب و گرفت جلو صورتش و زیر چشمی داشت به من نگاه میکرد. منم اول بیخیالش شدم بعد یه دفعه یادم افتاد که حاج آقا گفت بهش بگم اتوبوس وایساد بره پیشش. که برگشتن من همزمان با ترکیدنم از خنده بود . یه دفعه محمد جواد کتاب اورد پایینو و گفت چته؟
_ داداش...... هههههه........کتابو..... هههه....برعکس گرفتی که
دیگه بچه کلا ترور شخصیتی شد ، کتابو بست گذاشت تو کولش و بدون اینکه جواب منو بده روشو کرد سمت پنجره و مثلا خودشو به خواب زد .
به سوی منزلگه...
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی
16.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👳♂استاد پناهیان:
💥کریمانه بچه هاتون بزرگ کنید🌻
☄بزرگوارانه بچه هاتون رو بزرگ کنید 👏
#تربیت_فرزند
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcx
🔸پدر چه کند که مربی خوبی برای
#فرزند خود باشد؟ شرط اول این است که دل همسرش را بدست بیاورد.
✔️ این سنگ اول #تربیت_اولاد است.
🔹هر کس توانست همسر خودش را قانع کند به اینکه خدمتگزار اوست، به او عشق میورزد و برای سعادت او آرزوی توفیق دارد؛ آن وقت است که میتواند نقشۀ تربیتی فرزندان خودش را ترسیم کند.
✨هر جا پدری در تربیت موفق نشد، مشکل در عدم همکاری با مادر بود!
🔖آیت الله حائری شیرازی
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcxadhbcx
8.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وقتی زمین خوردی دوباره بلندشو...
#انگیزشی
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcxadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐 #درس_اخـــلاق
🔻نصیحت عجیب علامه طباطبائی!!!
🔻استاد مسعود عالی
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcxadhbcx
6.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 دانشجوهای دانشگاه شریف برامون یه مقام چهارم شیرین در دنیا به دست آوردند
🔹ساخت دستگاهی برای اسکن کامل بدن در ده ثانیه بدون اثر جانبی روی فرد
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcxadhbcx
نکاتی در مورد بیماریهای قلبی در زنان
#سلامت_زنان l
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcx
🍮🍡طرز تهیه کاچی با شیره خرما. یه کاچی رژیمی و مقوی.
آرد 10. ق غ
کره 100.گرم.
گلاب نصف لیوان.
پودر هل. 1 ق چ
شیره خرما 1ونیم لیوان.
آب 6 لیوان.
🍨🍘ابتدا آرد را روی حرارت خ ب تفت میدیم تا بوی خامی آن گرفته شود. بعد آرد تفت داده شده رو خوب الک میکنیم. و 100 گرم کره رو داخل قابلمه آب میکنیم آرد رو داخل کره دوباره یه کوچولو تفت میدیم. ومخلوط آب وهل وگلاب که رو حرارت گزاشته بودیم و کم کم به آرد اضافه میکنیم.و سریع هم میزنیم تا گلوله نشه. وهمزمان شیره خرما رو هم اضافه میکنیم. و میزاریم روی شعله گاز تا چند تا جوش که خورد و کمی غلیظ شد کاچی ما آماده هست. نوش جانتون باشه.
نکته.
میشه به جای شیره خرما از شیره انگور هم استفاده کرد.
اگه دوست داشتین با همین دستور کاچی زعفرونی درست کنید میتونید به جای شیره خرما از 20 ق غ خوری شکر استفاده کنید که باز هم میزان شیرینی به خودتون بستگی داره برای من که این میزان خوب بود.
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcx
6.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻نور پردازی اذان در آبهای جزیره کیش
عالی بود👏👏👌👌
🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰
#کانال_سنگر_عفاف_و_تربیت
#قرارگاه_بسوے_ظهور
@dadhbcxadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت #قسمت_چهل_و_پنجم به روایت امیرحسین ......................................
#رمان_مذهبی_ازجهنم_تابهشت
#قسمت_چهل_و_ششم
دو روز از اومدنمون میگذشت و من تقریبا با امیرعلی صمیمی شده بودم ، پسر خوبی بود ، حرفاش به آدم آرامش میداد دلم میخواست بیشتر باهاش صمیمی بشم چون چهار سال هم از من بزرگتر بود، میتونست به عنوان دوست، راهنمای خوبی برام باشه. الان دیگه میدونستم که اونم تنها آرزوش اینه که بره سوریه که پدرش اجازه نمیده و جرات بیانش رو هم پیش مادرش نداره و فعلا پشیمون شده ؛ اما من نمیتونستم ، من از وقتی خبر شهادت محمد مهدی رو شنیدم بیشتر هوایی شدم. دوست صمیمیم که رفتنش با خداحافظی پشت تلفن صورت گرفت و انقدر یه دفعه ای و سریع رفت که حتی فرصت نکردم برای آخرین بار ببینمش.
باورم نمیشد که امروز روز آخر باشه ، این یه هفته انقدر زود اما شیرین و دلچسب گذشت که واقعا جدا شدن از اینجا رو برام سخت کرد. جایی که ذره ذره خاکش متبرک به خون مردهایی بود که رفتن تا مردم این خاک و بوم شب ها بدون استرس و دلهره اینکه ممکنه صبح دیگه عزیزانشون پیششون نباشن سر به بالشت نذارن، رفتن که کسی جرات نکنه چادر از سر بانو های سرزمینم بکشه. رفتن و هیچ وقت برنگشتن. رفتن و هزاران مادر ، همسر و فرزند لحظه خاکسپاری عزیزترینشون رو دیدن ، رفتن و خیلی از خانواده هنوز چشم به راه خبری از گمشدشون هستن.
اینجا زمین هاش با خاک پوشیده نشدن ، با طلایی پوشیده شدن که از مردای بی ادعا اون روزا درست شده. هزاران پیکر مقدس هنوز هم زیر این خاکا بودن و میشنیدن ، حرفاتو ، دردودلاتو و بابت هردعایی که میکردی آمین میگفتن به گوش آسمون ؛ و حالا دل کندن از اینجا چقدر سخت بود، اونم برای منی که باید برمیگشتم جایی که هرچقدر هم به اعتقاداتم توهین میشد نباید لام تا کام حرف میزدم . کنار سیم خاردارا نشستم رو زمین و سرمو گذاشتم رو زانوم و رها کردم بغضی رو که خیلی وقته با سماجت تمام من رو رها نمیکرد.
محمدجواد: امیر ، دارن راه میوفتن داداش ، یا خودت بیا اتوبوسا رو چک کن یا اگه حالت خوب نیست بده من لیست هارو.
بدون هیچ حرفی و حتی بالااوردن سرم، لیست هارو به طرفش گرفتم و خوشحال شدم از اینکه دوستم درکم میکرد. الان هیچ چیز جز آرامش حضور شهدا نمیتونست حالمو خوب کنه. حضوری که من با همه وجودم حسش میکردم .
گفتم و گفتم ، از همه چی ، شرح همه زندگیم رو ، زندگی که برای من محکمه و زمینی که برام حکم قفس داشت.
یه دفعه دستی روی شونم نشست ، برگشتم عقب، امیرعلی بود:میتونم مزاحم خلوتتون بشم ؟ انقدرم حالم بد بود که نتونم جوابشو بدم ، اونم درک کرد و بدون هیچ حرفی نشست کنارم .
امیرعلی:تا حالا به این فکر کردی که خیر خدا تو چی میتونه باشه؟ به این که شاید این کار خداپسندانه برای تو خیر توش نباشه. البته شایدم باشه ، ولی بدون اگه خیر باشه هروقت صلاح بدونه ، حتی اگه زمین به آسمون بره، آسمون به زمین بیاد خودش تورو راهی میکنه. حالا هم با اجازه به درد و دلت برس . التماس دعا .
امیرعلی رفت ولی ذهن من درگیر حرفاش شد . حرف هایی که مثل این یه هفته لبریز از آرامش بود، چرا من هیچوقت به این فکر نکرده بودم ؟
به اینکه خواست پروردگارم چیه.
به اینکه شاید خیری توش نباشه .
به اینکه اگه خدا بخواد حرف کسی اهمیت نداره.
دلم پروازی میخواهد هم وزن شهادت.....
#ادامه_دارد
#ح_سادات_کاظمی