🏘فرهنگ همسایهگری
گاهی باید همسایهداری رو از بچه ها یاد بگیریم. اونها به هم احترام میذارن، به هم لبخند میزنن، با هم صحبت میکنند، با هم بازی میکنند و با هم زندگیشون رو میسازند. خیلی از ما آدما دیگه اون فرهنگ قبل رو نداریم، دیگه اون آدمای قبلی نیستیم. گذشت اون زمانی که همسایه ها مثل خانواده هم بودند، الان اونا فقط یه مجموعه آدم رو تشکیل میدن که کنار هم زندگی میکنن و دوست دارن سر به تن هم نباشه. بیایم گاهی همسایهداری رو از بچهها یاد بگیریم.
*❣️#ارتباط_پدر_و_فرزند*
در سن پیش دبستانی هر چقدر تعامل کودک با پدر بیشتر و عمیق تر باشد ؛
این کودکان در فعالیت های بیرونی به خوبی شرکت کرده و نگرش مثبتی نسبت به دوستان خود دارند.
کودکانی که ارتباط #اجتماعی خوبی با پدران خود دارند
👈پیشرفت اجتماعی و اقتصادی خوبی در آینده شان خواهند داشت و مقام و رتبه شغلی بالاتری نسبت به بقیه افراد به دست خواهند آورد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سهشنبه تون مثل گـلها 🌸🍃
باطراوت و پـر از
عطر خوش زندگی💓
خنده هاتون همیشگی🌸🍃
شادیهاتون ماندگار
کاراتون راست وریس
و حال دلتـون خوبِ خوب 🌸🍃
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#استاد_شجاعی🌱
با دوستاش خوش مشرب و اهل بگو بخنده،
تو خونه، مثل برج زهرمار میمونه!
همش متوقع، همش عصبانی، همش شاکی، همش نق و غر ....🌱
5.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥چیکار کنیم امام رضا علیهالسلام نگاهمون کنه؟
🎙#استاد_پناهیان
📙 #معرفی_کتاب
📚 عنوان کتاب: تار و پود
✍️نویسنده: سید مهدی موسوی
🏡 ناشر: کتابستان معرفت
📖 صفحات: ۱۰۲ صفحه
📗 معرفی کوتاه کتاب
▫️در جلد اول این کتاب، تلاش شد مبانی نظری شعر و شگردهای شاعرانه با روشهای کارگاهی تلفیق گردد. در این جلد، بنا بر آن است فضایی صرفاً کارگاهی تدارک دیده شود تا از این رهگذر، برخی از ریزهکاریها و فنون شاعرانه در مقام عمل، تحلیل و بررسی گردد.
📖 قطعهی کوتاه کتاب
مثنوی اول:
۱) من خودم را پیش پایت افکنم
تا بدانی عاشق زارت منم
۲) جانم آیا در مثَل مانند چیست؟
هیزمی اندر اجاق دوستیست
۳) دل ز دوریّ تو پرخون گشته است
از فراق روت، مجنون گشته است
۴) خنده کن، لبخند تو یاری کند
از من این لبخند، پرستاری کند
۵) روی تو خود عکس حوض آب ماست
مرهمی هم بر دل بیتاب ماست
۶) چتر خود بگشا دمی، باران گرفت
شاعریکردن دوباره جان گرفت
۷) کاین چنین در فکر خود مستِ توام
چتر بگشا زود، پابست توام
۸) لحظههایم را تو خوشبو میکنی
تا بدانم که گل شعر منی
۹) لحظههای عاشقی دلتنگاند باز
دربهدر بیتو چه میلنگند باز
۱۰) لحظهها کاین پا و آن پا میکنند
گر نیایی هم تقلّا میکنند...
#کتاب_بخوانیم😊
13.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چای عراقی مست خواهد کرد زائر را
ساقی بریز از آن برای ما لبالب تر
تو کشته ی اشکی و ماهم زنده با اشکیم
از این سبب چشمان نوکر هست اغلب ، ” تَر “
#محمد_زوار
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹آیا باید زمین پر از ظلم
بشود تا امام زمان ظهور کند
🌸🍃امیرالمؤمنین علیه السلام حکمت ۵۳
🌸🍃سخاوت آن است که توآغاز کنی، زیرا آنچه با درخواست داده میشود یا از روی شرم و یا از بیم شنیدن سخن ناپسند است.
سلام علیکم
صبحتون نورانی✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺امام رضا(علیه السلام) نبود ما دین نداشتیم
آیت الله فاطمی نیا
#دهه_کرامت
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
بدون تو هرگز « قسمت هفتم » سر سفره روی پای اون می نشست و علی دهنش غذا می گذاشت. صد
بدون تو هرگز
« قسمت هشتم »
اول اصلاً نشناختمش.
چشمش که بهم افتاد رنگش پرید. لب هاش می لرزید. چشم هاش پر از اشک شده بود.
اما من بی اختیار از خوشحالی گریه می کردم. از خوشحالی زنده بودن علی. فقط گریه می کردم.
اما این خوشحالی چندان طول نکشید ...
اون لحظات و ثانیه های شیرین، جاش رو به شوم ترین لحظه های زندگیم داد.
قبل از اینکه حتی بتونیم با هم صحبت کنیم، شکنجه گرها اومدن تو.
من رو آورده بودن تا جلوی چشم های علی شکنجه کنن.
علی هیچ طور حاضر به همکاری نشده بود. سرسخت و محکم استقامت کرده بود و این ترفند جدیدشون بود.
اونها، من رو جلوی چشم های علی شکنجه می کردن و علی ضجه می زد و فریاد می کشید. صدای یازهرا گفتنش یه لحظه قطع نمی شد.
با تمام وجود، خودم رو کنترل می کردم. می ترسیدم. می ترسیدم حتی با گفتن یه آخ کوچیک، دل علی بلرزه و حرف بزنه.
با چشم هام به علی التماس می کردم و ته دلم خدا خدا می گفتم. نه برای خودم. نه برای درد. نه برای نجات مون.
به خدا التماس می کردم به علی کمک کنه. التماس می کردم مبادا به حرف بیاد.
التماس می کردم که...
بوی گوشت سوخته بدنِ من ... کل اتاق رو پر کرده بود ...
ثانیه ها به اندازه یک روز و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید.
ما همدیگه رو می دیدیم اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد.
از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد.
از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود.
هر چند، بیشتر از زجر شکنجه، دردِ دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد.
فقط به خدا التماس می کردم.
- خدایا! حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست. به علی کمک کن طاقت بیاره. علی رو نجات بده...
بالآخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم، شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه.
منم جزءشون بودم.
از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان.
قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم. تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها و چرک و خون می داد.
بعد از 7 ماه، بچه هام رو دیدم. پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش. تا چشمم بهشون افتاد. اینها اولین جملات من بود:
-علی زنده است. من، علی رو دیدم. علی زنده بود.
بچه هام رو بغل کردم. فقط گریه می کردم.
همه مون گریه می کردیم.شلوغی ها به دانشگاه ها کشیده شده بود...
اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه.
منم از فرصت استفاده کردم. با قدرت و تمام توان درس می خوندم.
ترم آخرم و تموم شدن درسم، با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد.
التهاب مبارزه اون روزها، شیرینی فرار شاه با آزادی علی همراه شده بود. صدای زنگ در بلند شد. در رو که باز کردم. علی بود
علی 26 ساله من، مثل یه مرد چهل ساله شده بود.
چهره شکسته. بدنِ پوست به استخوان چسبیده. با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید و پایی که می لنگید.
زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود.
حالا زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد. می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود.
من اصلاً توی حال و هوای خودم نبودم. نمی فهمیدم باید چه کار کنم. به زحمت خودم رو کنترل می کردم. دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو.
- بچه ها بیاید. یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم. ببینید. بابا اومده. بابایی برگشته خونه.
علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره. خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم. مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید. چرخیدم سمت مریم.
- مریم مامان. بابایی اومده.
علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم. چشم ها و لب هاش می لرزید. دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم. چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. صورتم رو چرخوندم و بلند شدم.
- میرم برات شربت بیارم علی جان.
چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی.
بغض علی هم شکست. محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد.
من پای در آشپزخونه. زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان.
شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت.
بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد.
پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن. مادرش با اشتیاق و شتاب. علی گویان، دوید داخل.
تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت...
علیِ من، پیر شده بود.
روزهای التهاب بود. ارتش از هم پاشیده بود. قرار بود امام برگرده. هنوز دولت جایگزینِ شاه، سر کار بود.
خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن. اون یه افسر شاه دوست بود و مملکت بدون شاه برای او معنایی نداشت.حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم.
#بدون_تو_هرگز