eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
792 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#سلام_بر_ابراهیم #قسمت‌نهم ابراهیم به جز والیبال در بســیاری از رشــته های ورزشی مهارت داشت. در کو
﷽ هنوز مدتی از حضور ابراهیم در ورزش باســتانی نگذشته بود که به توصیه .دوستان و شخص حاج حسن، به سراغ کشتی رفت او در باشگاه ابومسلم در اطراف میدان خراسان ثبت نام کرد. او کار خود را .با وزن ۵۳ کیلو آغاز کرد آقایان گودرزی و محمدی مربیان خوب ابراهیم درآن دوران بودند. آقای محمدی، ابراهیم را به خاطر اخاق و رفتارش خیلی دوســت داشــت. آقای .گودرزی خیلی خوب فنون کشتی را به ابراهیم می آموخت ،همیشــه می گفت: این پســر خیلی آرومه، اما تو کشتی وقتی زیر می گیره چون قد بلند و دستای کشیده و قوی داره مثل پلنگ حمله می کنه! او تا امتیاز !نگیره ول کن نیست. برای همین اسم ابراهیم را گذاشته بود پلنگ خفته !بارها می گفت: یه روز، این پسر رو تو مسابقات جهانی می بینید، مطمئن باشید .سال های اول دهه ۵۰ در مســابقات قهرمانی نوجوانان تهران شرکت کرد ابراهیم همه حریفان را با اقتدار شکســت داد. او در حالی که ۱۵ ســال بیشتر .نداشت برای مسابقات کشوری انتخاب شد مسابقات در روزهای اول آبان برگزار می شد ولی ابراهیم در این مسابقات !شرکت نکرد مربی ها خیلی از دست او ناراحت شدند. بعدها فهمیدیم مسابقات در حضور ولیعهد برگزار می شد و جوایز هم توسط او اهداء شده. برای همین ابراهیم در .مسابقات شرکت نکرده بود ســال بعد ابراهیم در مسابقات قهرمانی آموزشگاه ها شرکت کرد و قهرمان .شد. همان سال در وزن ۶۲ کیلو در قهرمانی باشگاه های تهران شرکت کرد در ســال بعد از آن در مسابقات قهرمانی آموزشــگاه ها وقتی دید دوست صمیمی خودش در وزن او، یعنی ۶۸ کیلو شــرکت کرده، ابراهیم یک وزن .بالاتر رفت و در ۷۴ کیلو شرکت کرد ۷۴ در آن ســال درخشش ابراهیم خیره کننده بود و جوان ۱۸ ساله، قهرمان .کیلو آموزشگاه ها شد تبحر خاص ابراهیم در فن لنگ و استفاده به موقع و صحیح از دستان قوی و .بلند خود باعث شده بود که به کشتی گیری تمام عیار تبدیل شود ٭٭٭ صبح زود ابراهیم با وســائل کشتی از خانه بیرون رفت. من و برادرم هم راه !افتادیم. هر جائی می رفت دنبالش بودیم تا اینکه داخل ســالنِ هفت تیــرِ فعلی رفت. ما هم رفتیم توی ســالن و بین .تماشاگرها نشستیم. سالن شلوغ بود. ساعتی بعد مسابقات کشتی آغاز شد آن روز ابراهیــم چندکشــتی گرفت و همه را پیروز شــد. تا اینکه یکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشــاگرها تشویقش می کردیم. با عصبانیت به .سمت ما آمد گفت: چرا اومدید اینجا !؟ .گفتیم: هیچی، دنبالت اومدیم ببینیم کجا می ری بعد گفت: یعنی چی !؟ اینجا جای شما نیست. زود باشین بریم خونه ،بــا تعجب گفتم: مگه چی شــده!؟ جواب داد: نباید اینجا بمونین، پاشــین .پاشین بریم خونه ۷۴ همینطور کــه حرف می زد بلندگو اعام کرد: کشــتی نیمه نهائی وزن .کیلو آقایان هادی و تهرانی ابراهیم نگاهی به ســمت تشــک انداخت و نگاهی به سمت ما. چند لحظه .سکوت کرد و رفت سمت تشک . ما هم حسابی داد می زدیم و تشویقش می کردیم مربــی ابراهیم مرتب داد می زد و می گفت که چه کاری بکن. ولی ابراهیم فقط دفاع می کرد. نیــم نگاهی هم به ما می انداخت. مربی که خیلی عصبانی .شده بود داد زد: ابرام چرا کشتی نمی گیری؟ بزن دیگه ابراهیــم هم با یک فن زیبــا حریف را از روی زمین بلند کرد. بعد هم یک دور چرخید و او را محکم به تشک کوبید. هنوز کشتی تمام نشده بود که از .جا بلند شد و از تشک خارج شد آن روز از دست ما خیلی عصبانی بود. فکر کردم از اینکه تعقیبش کردیم ناراحت شده، وقتی در راه برگشت صحبت می کردیم گفت: آدم باید ورزش .را برای قوی شدن انجام بده، نه قهرمان شدن .من هم اگه تو مسابقات شرکت می کنم می خوام فنون مختلف رو یاد بگیرم .هدف دیگه ای هم ندارم !گفتم: مگه بده آدم قهرمان و مشهور بشه و همه بشناسنش؟ بعد از چند لحظه سکوت گفت: هرکس ظرفیت مشهور شدن رو نداره، از .مشهور شدن مهمتر اینه که آدم بشیم آن روز ابراهیم به فینال رســید. اما قبل از مســابقه نهائــی، همراه ما به خانه برگشت! او عماً ثابت کرد که رتبه و مقام برایش اهمیت ندارد. ابراهیم همیشه ».جمله معروف امام راحل را می گفت: »ورزش نباید هدف زندگی شود ادامه دارد....                  
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تابوت چوبے صدا و لبش بہ
💙 :) 🌱 مڪان یاب اشڪ هاے اون بہ هق هق هاے عمیق تبدیل شده بود ... حتے نمےتونست از روے زمین بلند بشہ ... اوبران با عصبانیت، من رو ڪنار ڪشید ... - مےفهمے چےڪار ڪردے؟ ... مےفهمے الان ڪجاے شهر ایستادیم یا اینڪہ هنوز مستے؟ ... فڪر ڪردے پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چےڪار ڪردے راحت ولت مےڪنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو مےڪنن ... بعد هم استخوان هات رو مےاندازن جلوے سگ هاشون ... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف مےزد ... ڪہ حس مےڪردم هر لحظہ است ڪہ آب دهنش پرت بشہ روے سر و صورتم ... - فڪر ڪردی مادر و پدر فوقِ هاے ڪلاس این بچہ ... اگہ یہ سر سوزن تخیل ڪنن ممڪنہ اسم بچہ شون وسط بیاد ... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتے دوستانہ بخوایم بهش نگاه ڪنیم؟ ... چہ برسہ بہ سوال و بازجویے ... پس خفہ شو و بزار ڪارم رو بڪنم ... ڪمڪ ڪردم از جاش بلند شہ و بشینہ لب جدول ... چند دقیقہ بعد، گریہ‌اش فقط اشڪ بود ... اشڪ هایے ڪہ آرام و یڪے در میون شده بود ... و من سڪوت ڪرده بودم ... ميدونستم هر لحظہ ڪہ بتونہ دیگہ خودش حرف مےزنہ ... آماده حرف زدن شده بود ... ڪہ سر و ڪلہ معاون مدرسہ پیدا شد ... تا چشمش بہ اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع بہ دو دو زدن ڪرد ... واقعا صحنہ جالبے براے دیدن بود... صحنہ‌اے ڪہ لبخند پوزخند گونہ من رو بہ خنده عمیق و بلندے تبدیل ڪرد ... حالتے ڪہ با ملحق شدن معاون بہ ما، حتے یہ لحظہ هم براے حملہ بہ اون صبر نڪرد ... - واو (wow) ... چہ جالب ... توی این دبیرستان بہ این بزرگے ... چقدر زود ما رو پیدا ڪردید آقاے بولتر ... انگار بہ قلاده سگ، مڪان یاب بستہ باشے ... توے یہ چشم بهم زدن ... درست زمانے ڪہ مےخواستم با دانش آموز شما صحبت ڪنم ... زیادے جالب نیست؟ ... بہ زحمت سعےڪرد لبخند بزنہ ... - ازم خواستہ بودید افرادے رو ڪہ با ڪریس تادئو ارتباط داشتن رو لیست ڪنم ... اطلاعات تماس شون رو هم بہ ترتیب اولویت نوشتم ... لیست رو داد دست اوبران ... بہ من نزدیڪ شد ... خیلے محڪم توے چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر ... - بهتره خدا رو شڪر ڪنید ڪہ من زودتر خبردار شدم ... و بہ جاے آقاے پرویاس* من اینجام ... و الا ... نہ تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست مےدادے ... ڪہ باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم، بدون حضور وڪیل دبیرستان پس مےدادے ... *مدیر دبیرستان ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت‌نهم 🌿﷽🌿 ❤️اکثر سوال‌هایی که حمید پرسید را نیازی ندیدم من هم بپرسم. از بس در این
🌿﷽🌿 😍مهر حمید از همان لحظه اول به دلم نشسته بود. به یاد عهدی که با خدا بسته بودم افتادم؛ درست روز بیستم حمید برای خواستگاری به خانه ما آمده بود. تصورش را هم نمی‌کردم توسل به ائمه این‌گونه دلم را گرم کند و اطمینان بخش قلبم باشد. حس عجیب و شورانگیزی داشتم. همه آن ترس‌ها و اضطراب‌ها جای خودشان را به یک اطمینان قلبی داده بودند. تکیه‌گاه مطمئنم را پیدا کرده بودم، احساس می‌کردم با خیال راحت می‌توانم به حمید تکیه کنم. به خودم گفتم: _ حمید همون کسی هستش که میشه تا ته دنیا بدون خستگی باهاش همراه شد. 💐سه روزی از این ماجرا گذشت. مشغول رسیدگی به گل‌های گلخانه بودم. مادرم غیر مستقیم چند باری نظرم را درباره حمید پرسیده بود. از حال و روزش معلوم بود که خیلی خوشحال است، از اول به حمید علاقه مادرانه‌ای داشت. در حال صحبت بودیم که تلفن خانه به صدا در آمد. مادرم گوشی را برداشت. با همان سلام اول شصتم خبردار شد که احتمالا عمه برای گرفتن جواب تماس گرفته است. در حین احوال‌پرسی، مادرم با دست به من اشاره کرد که به عمه چه جوابی بدهد؟ آمدم بگویم هنوز که یک هفته نشده، چرا آنقدر عجله دارید؟ بعد پیش خودم حساب کردم دیدم جواب من که مشخص است؛ چه امروز، چه چند روز بعد. شانه‌هایم را دادم بالا. دست آخر دلم را به دریا زدم و گفتم: 🌺_ جوابم مثبته، ولی چون ما فامیل هستیم، اول باید بریم برای آزمایش ژنتیک تا یه وقت بعدا مشکل پیش نیاد. تا جواب آزمایش نیومده این موضوع رو با کسی مطرح نکنن. 🍀علت اینکه عمه آنقدر زود تماس گرفته بود حرف‌های حمید بود. به مادرش گفته بود: _ من فرزانه خانم رو راضی کردم. زنگ بزن. مطمئن باش جواب بله رو می‌گیریم. ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌نهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 تابوت چوبے صدا و لبش بہ
💙 :) 🌱 مڪان یاب اشڪ هاے اون بہ هق هق هاے عمیق تبدیل شده بود ... حتے نمےتونست از روے زمین بلند بشہ ... اوبران با عصبانیت، من رو ڪنار ڪشید ... - مےفهمے چےڪار ڪردے؟ ... مےفهمے الان ڪجاے شهر ایستادیم یا اینڪہ هنوز مستے؟ ... فڪر ڪردے پدر و مادرش خبر دار بشن باهاش چےڪار ڪردے راحت ولت مےڪنن؟ ... اول زنده زنده پوستت رو مےڪنن ... بعد هم استخوان هات رو مےاندازن جلوے سگ هاشون ... اونقدر سرش رو جلو آورده بود و با غیض حرف مےزد ... ڪہ حس مےڪردم هر لحظہ است ڪہ آب دهنش پرت بشہ روے سر و صورتم ... - فڪر ڪردی مادر و پدر فوقِ هاے ڪلاس این بچہ ... اگہ یہ سر سوزن تخیل ڪنن ممڪنہ اسم بچہ شون وسط بیاد ... اصلا میزارن بیاد اداره پلیس تا حتے دوستانہ بخوایم بهش نگاه ڪنیم؟ ... چہ برسہ بہ سوال و بازجویے ... پس خفہ شو و بزار ڪارم رو بڪنم ... ڪمڪ ڪردم از جاش بلند شہ و بشینہ لب جدول ... چند دقیقہ بعد، گریہ‌اش فقط اشڪ بود ... اشڪ هایے ڪہ آرام و یڪے در میون شده بود ... و من سڪوت ڪرده بودم ... ميدونستم هر لحظہ ڪہ بتونہ دیگہ خودش حرف مےزنہ ... آماده حرف زدن شده بود ... ڪہ سر و ڪلہ معاون مدرسہ پیدا شد ... تا چشمش بہ اون افتاد ... رنگش پرید و چشم هاش شروع بہ دو دو زدن ڪرد ... واقعا صحنہ جالبے براے دیدن بود... صحنہ‌اے ڪہ لبخند پوزخند گونہ من رو بہ خنده عمیق و بلندے تبدیل ڪرد ... حالتے ڪہ با ملحق شدن معاون بہ ما، حتے یہ لحظہ هم براے حملہ بہ اون صبر نڪرد ... - واو (wow) ... چہ جالب ... توی این دبیرستان بہ این بزرگے ... چقدر زود ما رو پیدا ڪردید آقاے بولتر ... انگار بہ قلاده سگ، مڪان یاب بستہ باشے ... توے یہ چشم بهم زدن ... درست زمانے ڪہ مےخواستم با دانش آموز شما صحبت ڪنم ... زیادے جالب نیست؟ ... بہ زحمت سعےڪرد لبخند بزنہ ... - ازم خواستہ بودید افرادے رو ڪہ با ڪریس تادئو ارتباط داشتن رو لیست ڪنم ... اطلاعات تماس شون رو هم بہ ترتیب اولویت نوشتم ... لیست رو داد دست اوبران ... بہ من نزدیڪ شد ... خیلے محڪم توے چشم هام زل زد و صداش رو آورد پایین تر ... - بهتره خدا رو شڪر ڪنید ڪہ من زودتر خبردار شدم ... و بہ جاے آقاے پرویاس* من اینجام ... و الا ... نہ تنها شانس حرف زدن با این دانش آموز رو از دست مےدادے ... ڪہ باید تاوان حرف زدن باهاش رو هم، بدون حضور وڪیل دبیرستان پس مےدادے ... *مدیر دبیرستان 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸