کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمتصدوبیستششم 🌿﷽🌿 🌺گروهی که اسمشان در قرعه کشی برای اعزام به سوریه در آمده بود پ
#یادت_باشد
#قسمتصدوبیستهفتم
🌿﷽🌿
🌹به واسطه دوستم کتاب «دختر شینا» به دستم رسید.
روایت زندگی زن و شوهری را می خواندم که شبیه زندگی خودمان بود.
عشقی که بینشان بود، خاطرات اول زندگی که همسر شهید از حاج ستار خجالت می کشید یا مأموریت های همیشگی شهید، نبودنها و فاصله ها، همه این ها را در زندگی مشترکمان هم می توانستم ببینم.
🌸صفحه به صفحه می خواندم و مثل ابر بهار اشک می ریختم و با صدای بلند گریه می کردم، هر چه به آخر کتاب نزدیک میشدم ترسم بیشتر می شد، می ترسیدم شباهت زندگی ما با این کتاب در آخر قصه هم تکرار بشود.
به حدی در حال و هوای کتاب و زندگی «قدم خير» قهرمان کتاب دختر شینا غرق بودم که متوجه حضور حمید نشدم.
بالای سر من ایستاده بود و چهره اشک آلودم را نگاه می کرد، وقتی دید تا این حد متأثر شده ام کتاب را از دستم گرفت و پنهان کرد.
گفت: «حق نداری بقیه کتاب رو بخونی، تا همین جا خوندی کافیه».
با همان بغض و گریه به حمید گفتم: «داستان این کتاب خیلی شبیه زندگی ماست، می ترسم آخر قصه عشق ما هم به جدایی ختم بشه».
انقدر بغض گلویم سنگین بود که تا چند ساعت هیچ صحبتی نمی کردم، حمید مشغول سر و کله زدن با آبمیوه گیری بود که درست کار نمی کرد.
چون توی مخابرات مشغول بود دست به کار فنی خوبی داشت، هر چیزی که خراب می شد سعی می کرد خودش درست کند، از کلید و پریز گرفته تا لولای در و شیر آب.
خیلی کم پیش می آمد که بخواهیم چیزی را بدهیم بیرون درست کنند.
🌺 داخل آشپزخانه خودم را مشغول کرده بودم، با مرور خاطرات دختر شینا به اولین روزهای عقدمان رفته بودم که با حمید خیلی رسمی صحبت می کردم، اسمش را هم نمی توانستم بگویم.
ولی حالا حمید برای من همه چیز شده بود و لحظه ای تاب دوریش را نداشتم.
با شنیدن صدای تلفن از عالم خاطراتم بیرون آمدم، مسئول بسیج دانشگاه بود، اصرار داشت برای اردوی دانشجویان جدیدالورود دانشگاه همراهش باشم.
دلم پیش حمید بود، نمی خواستم تنهایش بگذارم ولی دوستان دیگرم شرایط همراهی کاروان را نداشتند، بعد از موافقت حمید
هشتم آبان همراه با دانشجویان به سمت رامسر راه افتادیم.
ادامه دارد...