کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتاد #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 عزت نفس خوابم ب
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادویکم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
مسيرهاي ايدئولوژيك
سوال هام رو يكي پس از ديگري مي پرسيدم ... آشفته و دسته بندي نشده ...
ذهن من، ذهن يك مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي كنم ... نمي دونستم هر
سوال در كدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ... گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات
نظام اجتماعي و جهان بيني ... و گاهي ...
اون روي نيمكت كنار فضاي سبز نشسته بود ... و من مقابلش ايستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ... هر جوابي كه مي گرفتم هزاران سوال در كنارش
جوانه مي زد ... چنان تلاطمي كه نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمكت بشينم ... و هي بالا و پايين مي
رفتم ...
تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ... با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده
و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير مي كرد
... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا كنم ...
انگار حقيقت خط باريكي از نور بود كه در ميان اون همه شبهه و تاريكي گم مي شد ... يا شايد ذهن
ناآرام من گمش مي كرد ...
ساندرز داشت به آخرين سوالي كه پرسيده بودم جواب مي داد ... اما به جاي اينكه اون از سوال پیچ
شدن خسته شده باشه ... من خسته و كلافه شده بودم ...
بي توجه به كلماتش نشستم روي نيمكت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا
كرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد ... فهميد ديگه مغزم اجازه
ورود هيچ كلمه اي رو نميده ...
ساكت، زل زده بود به من ...
چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ...
- اين كلمات به همون اندازه كه جالبه ... به همون اندازه گيج كننده و احمقانه است ...
جي گ- كنندگيش درسته ... چون تازه است و بهم پيچيده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همين كلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يكيه ... اما عمل تون
با هم فرق داره ... چطور ممكنه از يك مبنا و يك نقطه ... دو مسير كاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟
...
هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ... سوال ها و پيچش ها یکی پس از ديگري ...
التهاب درونم دوباره شعله كشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ...
و اون همچنان ساكت بود ...
- علي رغم اينكه به شدت احمقانه است ... ولی میشه پذیرفت كه خدايي وجود داره ...
از كجا مي دوني اون چيزي رو كه باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل كرد ... مسير اونها نيست
... و تو بر حقي؟ ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
#یادت_باشد #قسمت هشتاد 🌿﷽🌿 🌻یک روز از تعطیلات عید هم برای دیدار اقوامی که روستا زندگی می کنند
#یادت_باشد
#قسمتهشتادویکم
🌿﷽🌿
🌷بعد از انجام خرید ها به جای این که من خانه پدرم بروم ابجی فاطمه به خانه ما آمد.
من و حمید معمولا خانه که بودیم کتاب می خواندیم،
برای خواهرم سکوت و ارامش حاکم بر جو خانه عجیب غریب بود.
خیلی زود حوصله اش سر رفت،با لحنی که نشان از طاق شدن طاقتش می داد پیشنهاد داد:
بیا یکم تلویزیون ببینم حوصلم سر رفت!
گفتم:
تلویزیون ما معمولا خاموشه،مگه با حمید بشینیم اخبار یا برنامه کودک ببینیم!
حقیقتش هم همین بود،خیلی کم برنامه های تلویزیون را دنبال می کردیم.
💐مگر این که اخبار را نگاه کنیم یا می زدیم شبکه کودک تا لالایی های شبانه را گوش کنیم.
حمید طبق فتوای حضرت اقا اعتقاد داشت هر برنامه و آهنگی که از تلویزیون پخش می شودلزوما از نظر شرعی بلا اشکال نیست.
🌹به خاطر همین قرار گذاشته بودیم چشم و گوشمان هر چیزی را نبیند و نشود.
دید و بازدید های عید که کمتر شد با حمید قرار گذاشتم اقوام نزدیک را برای ناهار یا شام دعوت کنیم.
دوست داشتیم همه دور هم باشیم اما چون خانه ما خیلی کوچک بود مجبور شدیم از مهمان ها سری به سری دعوت کنیم.
🌸آن قدر جا کم بود که حتی همه برادر های حمید را نمی توانستیم با هم دعوت کنیم.
حمید دوست داشت هر شب مهمان داشته باشیم و با همه رفت و آمد کنیم،می گفت:
مهمون حبیب خداست،این رفت و آمد ها محبت ایجاد می کنه، در خونه ما به روی همه بازه.
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتهشتاد #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 عزت نفس خوابم ب
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتهشتادویکم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
مسيرهاي ايدئولوژيك
سوال هام رو يكي پس از ديگري مي پرسيدم ... آشفته و دسته بندي نشده ...
ذهن من، ذهن يك مسلمان نبود ... و نمي تونستم اون سوالات رو دسته بندي كنم ... نمي دونستم هر
سوال در كدوم بخش و موضوع قرار مي گيره ... گاهي به ايدئولوژي هاي خداشناسي ... گاهي به نظريات
نظام اجتماعي و جهان بيني ... و گاهي ...
اون روي نيمكت كنار فضاي سبز نشسته بود ... و من مقابلش ايستاده...
درونم طوفان بود و ذهنم هر لحظه آشفته تر مي شد ... هر جوابي كه مي گرفتم هزاران سوال در كنارش
جوانه مي زد ... چنان تلاطمي كه نمي گذاشت حتي سي ثانيه روي نيمكت بشينم ... و هي بالا و پايين مي
رفتم ...
تضاد انديشه ها و نگرش هاي اسلامي برام عجيب بود ... با وجود اينكه كلمات و جملات ساندرز سنجيده
و معقول به نظر مي رسيد ... اما حرف هاي مخالفين و ساير گروه هاي اسلامي هم ذهنم رو درگير مي كرد
... نمي تونستم درست و غلط رو پيدا كنم ...
انگار حقيقت خط باريكي از نور بود كه در ميان اون همه شبهه و تاريكي گم مي شد ... يا شايد ذهن
ناآرام من گمش مي كرد ...
ساندرز داشت به آخرين سوالي كه پرسيده بودم جواب مي داد ... اما به جاي اينكه اون از سوال پیچ
شدن خسته شده باشه ... من خسته و كلافه شده بودم ...
بي توجه به كلماتش نشستم روي نيمكت و سرم رو بردم عقب ... سرم ار پشت، حال نيمه آويزان پيدا
كرده بود ... با ديدن من توي اون شرايط، جملاتش رو خورد و سكوت كرد ... فهميد ديگه مغزم اجازه
ورود هيچ كلمه اي رو نميده ...
ساكت، زل زده بود به من ...
چند لحظه توي همون حالت باقي موندم ...
- اين كلمات به همون اندازه كه جالبه ... به همون اندازه گيج كننده و احمقانه است ...
جي گ- كنندگيش درسته ... چون تازه است و بهم پيچيده ... اما احمقانه ...
سرم رو آوردم بالا ...
- همين كلمات، حرف ها و مباني رو توي حرف تروريست ها هم خوندم ... مباني تون يكيه ... اما عمل تون
با هم فرق داره ... چطور ممكنه از يك مبنا و يك نقطه ... دو مسير كاملا متفاوت به اسم خدا منشا بگيره؟
...
هر لحظه، چالش و سوال جديد مقابلش قرار مي دادم ... سوال ها و پيچش ها یکی پس از ديگري ...
التهاب درونم دوباره شعله كشيد ... از جا پريدم و مقابلش ايستادم ...
و اون همچنان ساكت بود ...
- علي رغم اينكه به شدت احمقانه است ... ولی میشه پذیرفت كه خدايي وجود داره ...
از كجا مي دوني اون چيزي رو كه باور داري از طرف خداست و بايد بهش عمل كرد ... مسير اونها نيست
... و تو بر حقي؟ ...
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸