چگونه با نوجوانی که بی احترامی
می کند، برخورد کنیم؟
🌱 رفتارهای مثبت فرزندتان را تحسین کنید. زمانی که فرزند شما آرام است، به این مساله توجه نشان دهید، به فرزندتان در این مورد اشاره کنید و نشان دهید که چقدر خوب است که او می تواند زمان هایی که ناراحت است، آرام باشد. اگر فرزند شما اوقات تلخی می کند، او را زمانی که آرام است تشویق و تقویت کنید.
🌱 به نوجوانتان کمک کنید مهارت های حل مساله را فرا گیرد. بهترین زمان برای صحبت در مورد رفتار نامناسب نوجوانتان زمانی است که او ناراحت و عصبانی نیست. به او بیاموزید که چگونه باید احساساتش را به زبان بیاورد و چگونه قبل از اینکه مشکلات و کشمکش ها تشدید شوند برای آن ها راه حل بیابد. بدین شیوه احتمال بروز رفتارهای نامناسب در نوجوان شما کاهش می یابد.
🌱 برای نوجوانتان جایزه و تقویت کننده در نظر بگیرید. دادن تقویت کننده های مثبت برای رفتارهای مناسب، مثل دادن جایزه و هدیه، خیلی بیشتر از تنبیه کردن تاثیر گذار است. زمانی که او با لحن خوب و مثبت صحبت می کند و رفتارهای مناسب نشان می دهد، شما می توانید جایزه ای را به عنوان نشانه ای از تایید رفتارش برای او در نظر بگیرید. زمانی که ارتباط بین شما و نوجوانتان بهبود یابد، رفتار نوجوانتان نیز بهبود می یابد.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🔻چگونه با كودك خجالتي برخورد كنيم؟!
🔸از واژههای تمسخرآمیز مانند ترسو، خجالتی، دست و پاچلفتی و بیعرضه استفاده نکنید.
🔸از سرزنش کودک به دلیل بازی نکردن با همسالان بپرهیزید.
🔸او را با دیگران مقایسه نکنید و اجتماعی بودن اطرافیانش را به رخ او نکشید.
🔸در کودک احساس امنیت ایجاد کنید و از دیگران او را نترسانید.
🔸به کودک برچسب خجالتی بودن نزنید.
🔸به کودک مسئولیتهای کوچک بدهید و اعتماد به نفس او را تقویت کنید.
🔸رفتار مثبت و واقعی در کودک پیدا کنید و آنها را برجسته کنید و تشویقش کنید.
🔸فرزندتان را همان طور که هست، بپذیرید و توقع و انتظار بیمورد و بیش از حد نداشته باشید.
🔸درباره تجربیات خوب فرزندتان با همبازیهایش صحبت کنید.
🔸متناسب با سن و توانایی فرزندتان یکی دو هنر و تردستی به او بیاموزید (نظیر بازی با طناب یا حلقه پلاستیکی). این کار به کودک کمک میکند برای نشان دادن خودش به همسالانش فرصت داشته باشد.
🔸بازیهای دستهجمعی که در آنها بزرگسالان با کودکان مشارکت میکنند انجام دهید.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
💠 مراحل گذار از دوران سوگ
کسانی که عزیزی را از دست میدهند و به اصطلاح وارد دوران سوگ میشوند این مراحل را طی میکنند:
1️⃣ شوک و ناباوری
شخص در این مرحله نمیتواند باور کند که چه اتفاقی افتاده است.
2️⃣ عصبانیت و پرسش
پرسش همیشگی: «چرا باید برای من این اتفاق بیافتد؟»
عصبانیت، واکنشی طبیعی است و در این مرحله از سوگ، موضوعی عادی به شمار میرود.
3️⃣ جر و بحث و چانهزدن
این موضوع فعالیتی است که جهت به تعویق انداختن واقعیت مرگ به کار میرود.
4️⃣ آشفتگی و غم
افسردگی میتواند خفیف یا شدید و از نظر مدت زمان متفاوت باشد، اما اگر خیلی طولانی شود، بهتر است با یک روانشناس یا روانپزشک مشورت شود.
5️⃣ پذیرش واقعیت و بازسازی زندگی
این مرحله به این معنا نیست که از موقعیت پیشآمده راضی هستند، بلکه پذیرفتهاند که از دستدادن و مرگ غیرقابل تغییر است.
بعضی از افراد این مراحل را به خوبی پشت سر نمیگذارند و در حالت سوگ میمانند و حتی دچار افسردگی و مشکلات دیگر میشوند که باید در روند درمان قرار بگیرند
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
پرورش عزت نفس در خانواده
🔹خانواده از نظامهای حمایتی مهم انسانی است که در چارچوب آن به نیازهای مختلفی پاسخ گفته میشود. اگر محیط خانواده نامساعد و استرسزا باشد، فرزندان دچار مشکلات رشدی در دوره کودکی و نوجوانی میشوند. اگر نشاط و فضای صمیمی در خانواده وجود داشته باشد و فرزندان خانه مورد تکریم والدین قرار گیرند، عزت نفس فرزندان نیز ارتقا مییابد. پيامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله میفرماید: «أَكْرِمُوا أَوْلاَدَكُمْ وَ أَحْسِنُوا آدَابَهُمْ يُغْفَرْ لَكُمْ»؛«فرزندانتان را گرامى داريد و خوب تربيت كنيد تا خداوند شما را بيامرزد».
📚بحارالأنوار، ج۱۰۱، ص۹۵.
.
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوچهار #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوپنجم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
ازدحام يك مسير مستقيم
چشم هام رو بستم ... حتي نفس كشيدن آرام و عميق، آرامم نمي كرد ... ثانيه ها يكي پس از ديگري به
دقيقه تبديل مي شد ... و من هنوز توي همون نقطه ايستاده بودم و غرق خشم به ماه و بيرون نگاه مي
كردم ...
حرف هايي كه توي سرم مي پيچيد لحظه اي رهام نمي كرد ...
ـ چطور بهش اعتماد كردي؟ ... چطور به يه مسلمان اعتماد كردي؟ ... همه چيزشون ...
بي اختيار چند قطره اشك از چشم هام فرو ريخت ... درد داشتم ... درد سنگين و سختي بود ... سخت تر
از قدرت تحملم ... تمام وجود و باوري كه داشت روي ويرانه هاي زندگي من شكل مي گرفت؛ نابود شده
بود ... اما در ميان اين منجلاب، باز هم دلم جاي ديگه بود ...
از در هتل خارج شدم و رفتم سمت ماشين مرتضي ... هنوز پاي ماشين منتظرم بودن ... انتظاري در عين
ناباوري بود ... خودم هم باور نمي كردم داشتم دوباره با اونها هم مسير مي شدم ...
ماشين به راه افتاد ... در ميان سكوت عميقي كه فقط صداي نورا اون رو مي شكست ... و من، نگاهم رو از
همه گرفته بودم ... حتي از مرتضي كه كنار من و پشت فرمان نشسته بود ... از پنجره به ازدحام آدم هايي
خيره شده بودم كه توي خيابون مي چرخيدن ... و بين ماشين ها شربت و كيك پخش مي كردن ...
يكي شون اومد سمت ما ... نهايتا بيست و سه، چهار ساله ... از طرفي كه من نشسته بودم ... مرتضي
شيشه رو پايين داد و اون سيني رو گرفت سمتم ... به فارسي چند كلمه گفت و مرتضي نيم خيز شد و
توي سيني ليوان هاي شربت رو برداشت ... 3 تا عقب ... يكي براي خودش ... و نگاهي به من كرد ... من
درست كنار سيني شربت نشسته بودم و بهش نگاه مي كردم ...
اون جوان دوباره چيزي گفت و مرتضي در جوابش چند كلمه اي ... و نگاهش برگشت روي من ...
ـ برنمي داري؟ ...
من توي عيد اونها سهمي نداشتم كه از شيريني و شربت سهمي داشته باشم ... سري به جواب رد تكان
دادم و باز چند كلمه اي بين اونها رد و بدل شد ... و اون جوان از ماشين ما دور شد ...
مرتضي همين طور كه دوباره داشت كمربند ايمنيش رو مي بست از توي آينه وسط نگاهي به عقب كرد ...
ـ اين برادري كه شربت تعارف كرد ... وقتي فهميد شما تازه مسلمان هستيد و از كشور ديگه اي زيارت
تشريف آورديد ... التماس دعا داشت ... گفت امشب حتما يادش كنيد ...
سكوت شكست ... دنيل و بئاتريس در جواب احساس اون جوان، واكنش نشان مي دادن ... و من هنوز
ساكت بودم ...
هر چه جلوتر مي رفتيم ترافيك و ازدحام جمعيت بيشتر مي شد ... مرتضي راست مي گفت ... وقتي از اون
فاصله، جمعيت اينقدر عظيم بود ... اگر به جمكران مي رسيديم چقدر مي شد؟ ...
ديگه ماشين رسما توي ترافيك گير كرده بود ... مرتضي با خنده نگاهي به عقب انداخت ...
ـ فكر كنم ديگه از اينجا به بعد رو بايد يه گوشه ماشين رو پارك كنيم و زودتر پياده روي مون رو شروع
كنيم ... فقط اين كوچولوي ما اين وقت شب اذيت نميشه؟ ... هر چند، هر وقت خسته شد مي تونيم نوبتي
بغلش كنيم ...
و زير چشمي به من نگاه كرد ... مي دونستم اون نگاه به خاطر قول بغل كردن نوبتي نورا نبود ... و منظور
اون جمله فقط داوطلب شدن خودش بود ... اما ترجيح مي دادم مفهوم اون نگاه ها چيز ديگه اي باشه ...
مثلا اينكه من اولين نفري باشم كه داوطلب بشه ... يا هر چيزي غير از مفهوم اصلي ... مفهومي كه تمام
اون اتفاقات رو مي آورد جلوي چشم هام ...
ماشين رو پارك كرديم و همراه اون جمعيت عظيم راه افتاديم ... جمعيتي كه هر جلوتر مي رفتيم بيشتر
مي شد و من كلافه تر ...
با هر قدم دوباره اون اشتياق، هيجان و كشش درون قلبم مثل فانوس دريايي در يك شب تاريك ...
روشن و خاموش مي شد و به اطراف مي چرخيد ...
از جايي به بعد ديگه مي تونستم سنگين شدن نفس ها و مور مور شدن انگشت هام رو هم حس كنم ...
دست كردم توي جيبم و از دفترچه جيبيم يه تيكه كاغذ كندم ... گرفتم سمت مرتضي ...
ـ آدرس هتل رو به فارسي روي اين كاغذ بنويس ...
با حالت خاصي بهم زل زد ...
ـ برمي گردي؟ ...
نمي تونستم حرفي رو كه توي دلم بود بزنم ... چيزي كه بين اون همه درد، آزارم مي داد ... اميد بود ...
اميدي كه داشت من رو به سمت جمكران مي كشيد ... اميدي كه به زبان آوردنش، شايد احمقانه ترين
كاري بود كه در تمام عمرم ... براي تحقير بيشتر خودم مي تونستم انجام بدم ...
ساعت از 1 صبح گذشته بود ... و ما هنوز فاصله زيادي داشتيم ... فاصله اي كه در اين مدت كوتاه تمام
نمي شد ... و هنوز توي اون شلوغي گير كرده بوديم ... ازدحام يك مسير مستقيم ...
ادامه دارد....
👨👩👧👧کانال سبک زندگی 🪴
﷽ #مردےدرآئینہ 💙 #قسمتصدوپنجم #رمانمعرفتے :) #قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱 ازدحام يك م
﷽
#مردےدرآئینہ 💙
#قسمتصدوششم
#رمانمعرفتے :)
#قلمشہیدسیدطاهاایمانے 🌱
: و عليك السلام
مرتضي منتظر شنيدن جوابي از طرف من بود ... و من با چشمان كودكي ملتمس به اون زل زده بودم ...
زبانم سنگين بود و قلبم براي تك تك دقيقه ها، التهاب سختي رو تحمل مي كرد ... چشم هام رو از
مرتضي گرفتم و نگاهم در امتداد مسير حركت كرد ... در اون شب تاريك، التماس ديدن ديوارها و مناره
هاي مسجد رو مي كرد ...
دستم بين زمين و آسمان مونده بود ... اومدم بكشمش عقب كه مرتضي برگه رو از دستم گرفت ... از
توي قباش خودكاري در آورد و شروع به نوشتن كرد ... شماره خودش رو هم نوشت ...
ـ ديدي كجا ماشين رو پارك كردم؟ ... اگه برگشتي اونجا بود كه هيچ، منتظرمون بمون ... اگه نه كه
همون مسير رو چند متر پايين تر بري، هر ماشيني كه جا داشته باشه سوارت مي كنه ...
برگه رو گرفتم و ازشون جدا شدم ... در ازدحام با قدم هاي سريع ... و هر جا فضاي بيشتري بود از زمين
كنده مي شدم ... با تمام قوا مي دويدم ... تمام مسير رو ... تا جايي كه مسجد از دور ديده شد ... تمام
لحظات اين فاصله در نظرم طولاني ترين شب زندگي من بود ...
دوباره به ساعتم نگاه كردم ... فقط چند دقيقه تا 2 صبح باقي بود ... جلوي ورودي كه رسيدم پاهام مي
لرزيد و نفس نفس مي زدم ... چند لحظه توي حالت ركوع، دست به زانو، نفس هاي عميقي كشيدم ...
شايد همه اش از خستگي و ضعف نخوردن نبود ... هيجان و التهاب درونم حد و حصري نداشت ...
قامت صاف كردم ... چشمم بي اختيار بين جمعيت مي چرخيد ... هر كسي كه به ورودي نزديك مي شد ...
هر كسي كه حركت مي كرد ... هر كسي كه ...
مردمك چشم هاي منتظر من، يك لحظه آرامش نداشت ...
تا اينكه شخصي از پشت سر به من نزديك شد ... به سرعت برگشتم سمتش ... خودش بود ...
بغض سنگيني دور گلوم حلقه زد و چشم هام گر گرفت و پشت پرده اشك مخفي شد ... دلم مي خواست
محكم بغلش كنم اما به زحمت خودم رو كنترل كردم ... دلم از داخل مثل بچه گنجشك ها مي لرزيد ...
كسي باور نمي كرد چه درد وحشتناكي در گذر اون ثانيه ها، به اندازه قرن برمن گذشت ... و حالا اون
واقعا بين اون جمعيت، من رو پيدا كرده بود ...
به شيوه مسلمان ها به من سلام كرد ... و من براي اولين بار با كلمات عربي، جواب سلامش رو دادم ...
ـ عليك السلام
شايد با لهجه من، اون كلمات هر چيزي بود الا جواب سلام ... اما نهايت وسع و قدرت من بود ...
ـ منتظر كه نمونديد؟
در ميان تمام اون دردها و التهاب هاي پر سوز ... لبخند آرام بخشي از درون قلبم به سمت چهره ام جاري
شد ... منتظر بودم اما نه پشت ورودي مسجد ... ساعت ها قبل از حركت، شوق اين ديدار بي تابم كرده
بود ...
ـ نه ... دقيق راس ساعت اومدید ...
لبخند زد و با دستش به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ بفرماييد ...
مثل ميخ همون جا خشكم زد ...
ـ من مسلمان نيستم نمي تونم وارد مسجد بشم ...
آرام دستش رو بازوي من گذاشت ... و دوباره با دست ديگه به سمت ورودي اشاره كرد ...
ـ حياط ها حكم مسجد ندارن ... بفرما ديي داخل ...
قدم هاي لرزان من به حركت در اومد ... يك قدم، عقب تر ... درست مقابل ورودي ...
ادامه دارد...
🌹شهیدی که چو سرو آزاده بود
شهید ❤️محمدرضا تورجی زاده❤️بود
🌹بمناسبت سالروز شهادت
🕊شادی روحش صلوات
#شهدا_شر_منده_ایم ❤️
#الّلهُـمَّ_عَجِّــلْ_لِوَلِیِّکَـــ_الْفَـــرَج🤲
⬅️ ﺿﻤﯿﺮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻓﺮﯾﺐ ﺩﻫﯿﺪ...
👈 ﺿﻤﯿﺮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺷﻤﺎ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﯿﻦ ﺭﺍست ﻭ ﺩﺭﻭغ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﺪ ﻭ ﻫﺮﺁﻧﭽﻪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺫﻫﻦ ﺷﻤﺎ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺭﺍ ﻭﺍﻗﻌﯿﺖ ﻣﯽ ﭘﻨﺪﺍﺭﺩ...
👈 انسان ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﺪ ﺑﺎ ﻓﺮیب ﺩﺍﺩﻥ ﺿﻤﯿﺮ ﻧﺎﺧﻮﺩﺁﮔﺎﻩ ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺳﺖ ﯾﺎﺑﺪ...
👈 ﺧﻮﺩﺗﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﯿﺪ ﺑﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺳﻔﺮ ﮐﻨﯿﺪ ﺗﺼﻮﺭ ﮐﻨﯿﺪ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺭﯾﺪ ﺭﺍ ﮐﻨﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ، ﺟﺎﯾﯽ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﺘﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺩﻟﺘﺎﻥ ﻣﯿﺨﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﺎﺯ ﮐﻨﯿﺪ...
👈 ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﮐﺎﺋﻨﺎﺕ ﺑﻪ ﺗﺼﻮﺭﺍﺕ ﺷﻤﺎ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺜﺒﺖ ﻣﯽ ﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺁﻧﻬﺎ ﺟﺎﻣﻪ ﯼ ﻋﻤﻞ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ.
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#بازی_های_ساختنی
قرار دادن اشکال هندسی در مکان خودش🌹
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
4.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کاردستی
ساخت موشک کشی با کاغذ رنگی
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
1.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت
#نقاشی
آموزش نقاشی جالب و دیدنی 👌
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛