eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
791 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
پسر ۱۳ ساله ام، شبها کنارم می خوابه!.mp3
1.58M
💠 پسر ۱۳ ساله ام، شبها در کنارم می خوابه! آیا این کار توی تربیتش مشکل ایجاد میکنه؟ ⭕️ پاسخ کارشناس: مصطفوی را می توانید در فایل بالا بشنوید👆 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
💔 پنجشنبه است و ياد عزیزان آسمانی با ذکر فاتحه و صلوات بفرستیم برای تموم عزیزانی که دربین ما نیستند یادشون همیشه در دل ماست و دعاهاشون هنوز کارگشاست 🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ 🌹 وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🥀 خدا همه رفتگانمان را رحمت کند 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
معیار ادب✨ حضرت امام حسن عسکری علیه السلام می فرمایند: 🔸 كفَاكَ أَدَباً تَجَنُّبُكَ مَا تَكْرَهُ مِنْ غَيْرِك‏ 🌷برای داشتن ادب و رفتار درست، کافی است از هر رفتاری که از دیگران نمی پسندی، خودت هم اجتناب کنی. 📚«بحار الانوار» ج ۷۵ ص ۳۷۷ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ ضرب المثلهایی که به اشتباه،وارد و رایج شده درفرهنگ ما ❌عیسی به دین خود ،موسی به دین خود ❌ یا.......خفقان امربه معروف 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🔴 سه حادثه در یک روز؛ هر سه مربوط به آمریکا! ♦️رهبر معظم انقلاب: «[حوادث ۱۳ آبان] سه حادثه است؛ هر سه حادثه به نحوی مربوط می شود به دولت ایالات متحده‌ آمریكا‌. ♦️در سال ۴۳ امام (رضوان الله تعالی علیه) به خاطر اعتراض علیه كاپیتولاسیون - كه به معنای حفظ امنیّت مأموران آمریكایی در ایران و مصونیّت قضایی آنها بود - تبعید شدند؛ پس قضیّه مربوط شد به آمریكا. ♦️در سال ۵۷ رژیم وابسته‌ی به آمریكا در خیابانهای تهران دانش آموزان را به قتل رساند و آسفالت خیابان های تهران به خون نوجوانان ما رنگین شد، برای دفاع از رژیم وابسته‌ی به آمریكا؛ این هم مربوط شد به آمریكا. ♦️در سال ۵۸ ضربتِ متقابل بود؛ یعنی جوانان شجاع و مؤمن دانشجوی ما به سفارت آمریكا حمله كردند و حقیقت و هویّت این سفارت را كه عبارت بود از كشف كردند و در مقابل چشم مردم دنیا گذاشتند.» ۱۳ آبان روز ملی مبارزه با استکبار جهانی و روز دانش آموز گرامی باد. 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
💕بیا مهدی بیا دورت بگردم 💕بیا تا دست خالی برنگردم 💕ابا صالح ابا صالح کجایی 💕کجایی یوسف زهرا کجایی 💕اباصالح بیا دردم دوا کن 💕مرا با دیدنت حاجت روا کن 💕ابا صالح ابا صالح کجایی 💕کجایی یوسف زهرا کجایی 💕اباصالح عزیز آل یاسین 💕بیا در جمع ما آقا تو بنشین 💕ابا صالح ابا صالح کجایی 💕کجایی یوسف زهرا کجایی 💚اینم پرچم لبیک یا مهدی💚 🌹در کنار خانه خدا و جلوی 🌹چشم وهابی های کور دل 💚اللهم العجل لولیک الفرج💚 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 #نگاه‌خدا #قسمت_چهل‌‌ودو امیرطاها به من نگاه نکرد. - عذر خواهی کنین از طرف من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 تا کنار ماشین، دستش را در دستم نگه‌داشتم. ساعت نه به خانه رسیدیم. بابا هم خانه بود . مریم جون دم در آمد. -سلام خوش اومدین امیر آقا. -خیلی ممنون.ببخشید مزاحمتون شدم بابا و امیر باهم دیگر احوالپرسی کردند. به اتاقم رفتم. لباسم عوض کردم. رفتم پایین امیر اصلا متوجه من نشد به آشپزخونه سرزدم و به مریم جون کمک کردم. آن‌شب گذشت. مانتویی که بابا برایم خریده بود، پوشیدم. چمدانم را آماده کردم. گذاشتم کنار اتاق کیفم را برداشتم تا به خانه‌ی امیر بروم. در راه یک شاخه گل مریم گرفتم. زنگ در را زدم. ناهید خانم انقدر خوشحال شده بود، داشت بال درمی‌آورد. -خیلی خوش اومدی عزیزم. برو تو اتاق امیر، رفته دوش بگیره. - ببخشید ناهید جون اگه میشه صبر می‌کنم امیر آقا بیاد. - باشه عزیزم. حنانه خواهر کوچک امیر به استقبالم آمد. -زنداداش خیلی خوشحال شدم اومدی اینجا، چند بار یه امیر طاها گفتماا هی بهونه میآورد که تو سرت شلوغه - آخیی عزیزم.ببخشید دیگه... صدای در آمد. -امیر طاهاست. حنانه رفت دم در حمام. از پشت در پرید جلوی امیر. امیرترسید. بعد با لنگه دمپایی دنبال حنانه کرد. سمت پذیرایی دوید. تا من را دید دستش همان بالا با دمپایی خشک شد. -فکر می‌‌کردم به غیر از تسبیح و قرآن خوندن کاره دیگه ای بلد نباشی. رفتم جلو گل را گرفتم سمتش. -تقدیم به شما امیر صورتش قرمز شد. - ممنونم - عافیت باشه مادر،ان‌شاءالله حمام دومادیت. امیر طاها ،سارا رو به اتاقت راهنمایی کن ،هر چی گفتم برو خودت گفت نه صبر می‌کنم تا امیر بیاد. -چشم مامان جان، بفرمایید سارا خانم رفتیم داخل اتاقش درو بست اتاقش خیلی مرتب بود دیوارش پر بود از شعر . کتابخانه‌ی بزرگی هم داشت. روی تختش نشستم. امیر هم چیزهایی که مانده بود در چمدانش گذاشت... _هنوز یسری خورده ریز مونده که بردارم _بجنب دیر میشه‌ها وقت نهارشده بود... صدی مادر آمدید آمد _امیرجان ، ساراجان بفرمایید نهار رفتیم و ناهارمان را خوردیم. من و حنانه میز را جمع کردیم. و ظرف‌ها را شستیم. امیر روی مبل نشسته بود. -امیر آقا؟ حاضر نمیشین بریم؟ - چشم الان میرم وسیله هامو جمع می‌کنم ناهید جون پرسید: جایی میخواین برین؟ - امیر اقا نگفته بهتون؟ میخوایم همراه بابا و مریم جون بریم مشهد. - واییی چه عالی؟ التماس دعا. -نیم ساعت بعد امیر با یک ساک امد. خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم. اول به دانشگاه رفتیم. در میان سر به سر گذاشتن‌های محسن و ساحره، با بچه ها خداحافظی کردیم. به خانه‌ی ما رفتیم. بابا و مریم جون منتظرمان بودند. چمدانم را به امیر دادم. - ساراجان چادر برداشتی واسه حرم رفتن؟ - واییی خوب شد گفتی ،یادم رفته بود... برگشتم و چادر هدیه مادر جون را برداشتم. امیر صندلی عقب، کنار من نشست. ادامه دارد... @dadhbcx
Panahian-Clip-AmirBoodan.mp3
2.56M
🔻مفهوم « امیر بودن » کودک در ۷ سال اول که در روایات به آن تاکید شده به چه معناست؟ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
كودک از طريق مشاهده ياد می‌گيرد. اگر خودتان لجبازی می‌كنيد، فرزندتان هم از شما می‌آموزد و اگر برای عصبانی كردن همسرتان و تلافی كردن رفتار نامناسب او صدای تلويزيون را بلند می‌كنيد، فرزندتان هم اين روش رفتاری را ياد می‌گيرد. پس قبل از هر كاری، سعی كنيد الگوی كاملی برای فرزندتان باشيد؛ البته گاهی هم آموزش نادرست فرزندی لجباز بار می‌آورد. اگر هنگامي كه رفتار نادرستی را در جمع مرتكب می‌شود به او لبخند بزنيد و با شوخی بگوييد «به فلانی رفته» تا سعی كنيد رفتار نامناسبش را پوشش دهيد، اين پيام را به او می دهيد كه رفتارش جالب بوده و به طور ناخودآگاه رفتارش را تقويت می‌كنيد. گذشته از اين، هيچ وقت در مقابل کودک به خاله و دايی در مورد اينكه چگونه ظرف شكلات‌ها را پخش كرده يا ظرف‌های خانه را شكسته است چيزی نگوييد و اشتباهاتش را به عنوان شيرين‌كاری به ديگران معرفی نكنيد. 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
با ذهن باز به توانایی کودکان خود نگاه کنید «هر کودکی هنرمند است. مسئله این است که پس از این که بزرگ شد، هنرمند باقی بماند.» پابلو پیکاسو دکتر کلوین تیلور، استاد دانشگاه یوتا و یکی از پیشگامان بزرگ در آموزش افراد تیزهوش و پراستعداد، به مطالب بسیار شگفت‌انگیزی در تحقیقات خود دست‌یافت. وی دریافت که تمام کودکان تیزهوش و خلاق‌اند. برخی در سخنوری خلاق‌اند، بعضی در حرکات بدنی، بعضی دیگر در نقاشی یا نویسندگی و عده‌ای دیگر در شیوه‌ای که با دیگران ارتباط پیدا می‌کنند، یا در سبک سازمان‌دهی. دکتر تیلر مجموعه‌ای از استعدادها را کشف کرد که بسیاری از آن‌ها قبلا هرگز شناخته نشده بود. این نکته بسیار مهمی است زیرا نشانگر این حقیقت است که نبوغ افراد منحصربه‌فرد است و شاید چندان دور از حقیقت نباشد اگر گفته شود که «با تولد هر کودک یک استعداد و توانایی کاملا جدید به دنیا افزوده می‌شود.» 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
چگونه "بازي كردن" امروز فرزندان، چگونه "زندگي كردن" فرداي آنان را تعيين مي كند. اگر كودك را از بازي محروم كنيم، او را از زندگي محروم كرده ايم. 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
💥 نامه خانم "وندی شیلت" خطاب به زنان ایرانی: 💠 من خانم مسیح علی‌نژاد را نمی‌شناسم و او را درک نمی‌کنم و نمی‌دانم در چه شرایطی قرار گرفته که این کار را انجام می‌دهد، اما این را می‌دانم که او یا آمریکا را نمی‌شناسد یا می‌خواهد از زنان کشورش انتقام بگیرد❗️ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
🌱هر حركتى كه براى دفاع از زن انجام مي‌گيرد، بايد آن رعايت عفاف زن باشد. ➡️ ۱۳۷۶/۷/۳۰ 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
AUD-20211104-WA0023.mp3
6.69M
🌺🌺🌺 وصیت نامه شهید دانش آموز مهرداد عزیزالهی .. 🥀سیزده آبان روز استکبار ستیزی بردانش آموزان مبارک باد 🥀یاد وخاطره شهدای ۱۳ آبان گرامی باد 🌸⃟🌷🍃🧕჻ᭂ࿐✰   @dadhbcx
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #نگاه_خدا💗 #قسمت_چهل‌وسه تا کنار ماشین، دستش را در دستم نگه‌داشتم. ساعت نه به خانه رسیدیم.
💗نگاه خدا💗 در مسیر، امیر فقط درحال دعا و قرآن خواندن بود. مریم جون کمی میوه داد تا پوست بکنم و با امیر بخوریم. میوه‌ها را داخل ظرف ریزریز کردم. - بفرما امیر آقا. لبخندی زد و من بالاخره خندیدنش را دیدم. -خیلی ممنون. بابا برای نماز و شام ایستاد. به همراه مریم جون به نمازخانه زنانه رفتم. گوشه‌ای نشستم ،تا نماز مریم جون تمام شود. بابا و امیرطاها هم به نمازخانه‌ی مردانه رفتند. بعد از شام حرکت کردیم . خوابم برد .با صدای امیر بیدار شدم. - سارا خانم ،سارا خانم ،بیدارشین رسیدیم. - ببخشید اصلا حواسم نبود. - اشکالی نداره. - بابا و مریم جون کجان؟ - رفتن واسه صبحانه ،گفتن صداتون کنم. بعد از صبحانه باز به راه افتادیم. ساعت هشت به مشهد رسیدیم. به هتل رفتیم. بابا دو اتاق کنار هم گرفت!یکی از کلیدها به امیر داد و گفت: امیر جان! تو و سارا برین داخل این اتاق ،یه کم استراحت کنید. بعد همه باهم واسه نماز ظهر میریم حرم. تا در اتاق باز شد، ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌خوابیدم که باصدای امیر بیدار شدم. سارا خانم. بیدار شین میخوایم بریم حرم. بلند شدم موهایم را بستم. ،مانتو پوشیدم و روسری گذاشتم. چادر هدیه‌ی مادر جون را روی سرم گذاشتم. چادر به من می‌امد ولی نمیدانم چرا اصلا دوستش نداشتم؟ احساس می‌کرد جلوی راه ‌رفتن را می‌گیرد. امیر پشت سرم ایستاده بود. -خیلی حجاب بهتون میاد. لبخند زدم. بابا و مریم جون پایین منتظر ما بودند. بابا تا من را دید، جلو آمد. پیشانیم را بوسید. - چقدر شبیه مامان فاطمه شدی؟ دلم غنج رفت. وارد صحن حرم شدیم با دیدن گنبد طلایی اشک از چشمانم سرازیر شد. - ساراجان تو مریم برین زیارت ،منو اقا امیر هم میریم زیارت هرموقع زیارتتون تمام شد بیاین همینجا. داخل حرم خیلی شلوغ بود. دور سلام دادیم و برگشتیم به حیاط. بابا رضا و امیر روی فرش نشسته بودند. بابا رضا، با دیدنم ایستاد. -سارا جان، بیا اینجا بشین. منو مریم میریم هتل. شما بعدن بیاین. نشستم کنار امیر. زیارت عاشورا میخواند و آرام اشک می‌ریخت. - آقا امیر.میشه بلندتر بخونین منم گوش کنم؟ ا صدایش آرامم می‌کرد. بغضم شکست. چادرم را روی صورتم انداختم. شروع به گریه کردم. صدای امیر قطع شد. سرم را بالا گرفتم. - چیزی شده؟ - نه هیچی. بعد ادامه داد به خواندن دعا . بعد تمام شدن دعا برگشتیم هتل بابا زنگ زد به رستوران هتل بیایید. ناهار خوردیم وبرگشتیم به اتاقمان. سرم درد می‌کرد. لباسم را درآوردم و خوابیدم. ادامه دارد
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
💗نگاه خدا💗 #قسمت_چهل‌وچهار در مسیر، امیر فقط درحال دعا و قرآن خواندن بود. مریم جون کمی میوه داد تا
💗نگاه‌خدا💗 بیدار که شدم، امیر نماز می خواند.بعد تمام شدن نمازش پرسیدم: - چرا نرفتی حرم نماز بخونی؟ -حاج رضا و مریم خانم رفته بودن حرم ،منم نمیتونستم تنهاتون بزارم. چه قلب مهربونی داشت. دست و صورتم را شستم. آماده شدم و چادرم را سرم گذاشتم. - بریم - کجا؟ - حرم دیگه. امیر لبخندی زد و لباسش را پوشید. گوشه‌ای از صحن انقلاب نشستیم. - اقا امیر. میشه یه چیزی بپرسم؟ شما ترکیه چیکار می‌کردین ؟ - عموم اینا ترکیه زندگی میکنن ،به اصرار بابا همراهشون اومدم ترکیه ،اون روز عموم یه مهمونی مختلط گرفته بود،منم اصلا اهل همچین مهمونیایی نبودم از خونه زدم بیرون تو کوچه پس کوچه ها میگشتم که یه دفعه صداتونو شنیدم - خیلی ممنونم که نجاتم دادین ،نمیدونم اگه شما نبودین چه اتفاقی برام می‌افتاد. -از خدا باید سپاسگزار باشین نه از من - میشه دوباره زیارت عاشورا بخونین ،صداتون آرومم میکنه. چشمم را دوخته بودم به گنبد و با صدای امیر اشک از چشمام سرازیر میشد. "کم‌کم دارم دلمو می‌بازم." ناگهان احساس کردم حالم دارد بد میشود. - امیر آقا -بله - میشه بریم خونه حالم خوب نیست. در چشماش نگرانی را دیدم. - باشه بریم رسیدیم هتل ،وارد اتاق که شدیم رفتم سرویس بالا اوردم. امیر از پشت در صدام میکرد: سارا ،سارا خوبی؟ از طرفی خوشحال بودم که من را فقط سارا صدا زد ،از طرفی واقعا تمام دل و روده‌ام داشت بالا می‌امد. - خوبم ،خوبم دست و صورتم را آب زدم و رفتم بیرون. -حالت بهتره؟ میخواین بریم دکتر؟ - نه بهترم ،فقط اگه میشه بابا رضا چیزی نفهمه. یه کم بخوابم بهتر میشم. خوابم برد. نیمه‌های شب باز هم شکمم درد گرفت. امیر خواب بود . بلند شدم و کمی راه رفتم شاید دردش کمتر شود ولی دیگر نتوانستم تحمل کنم. - امیر ،امیر تا من را دید ترسید. -چی شده؟ - دارم میمیرم از درد. - ای واای ،پاشو بریم دکتر. این قدر درد داشتم که نمیتوانستم لباسم را بپوشم. امیر مانتویم را پوشاند. روسری‌ام را سرم گذاشت . زیر بغلم را گرفت و رفتیم. در راه سرم را گذاشتم رو پای امیر. شکم را چنگ می‌زدم. امیرم زیر لب دعا میخواند. رسیدیم بیمارستان. دکتر معاینه کرد گفت:مسمومیته. درست میشه. سرم وصل کردند و کم کم آرام شدم. خوابم برد. با صدای زنگ گوشی امیر بیدار شدم. فهمیدم با بابا حرف میزند. تماسش قطع شد. کنارم آمد. - ببخشید که مزاحم شما شدم. - نه بابا این چه حرفیه. خندید و گفت: مثل اینکه محرمیم. - به بابا رضا چی گفتی؟ - گفتم بیرونیم،البته شما رو با این حال ببینن متوجه میشن. سرمم که تمام شد رفتیم هتل. به دم در اتاق که رسیدیم، در اتاق بابا باز شد. -سارا ، چی شده بابا؟ - چیزی نیست بابا یه کم حالم بد بود. رفتیم دکتر الان بهترم. -واسه چی؟ -دکتر گفته مسمومیته ،الان خدا رو شکر بهتره. نگران نباشید حاجی. - بابا جون اگه اجازه بدین بریم استراحت کنیم. روی تختم دراز کشیدم. خوابیدم تا غروب فقط خوابیدم. چشمانم را که باز کردم. امیر از رو تخت رو به رو نگاهم می‌کرد. - ساعت چنده؟ هفت و نیم. - ببخشید که به خاطر من نرفتین حرم. -اشکالی نداره ،مهم سلامتی شماست. حاج رضا و مریم خانوم هم اومدن اینجا وقتی دیدن شما خوابین رفتن حرم. - میشه بریم بیرون دور بزنیم ادامه دارد...