کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
💠🔅💠🔅💠🔅 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_39 مسئول قرارگاه محل کار صالح قرار بود به منزل ما بیاید.
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_40
صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می رفت، رأس ساعت بیدار می شد و توی تخت می نشست. آرام و قرار نداشت. تحمل این وضعیت برایش خیلی سخت بود. مدام می گفت "الان فلانی محل کار رو گذاشته روی سرش... الان سرویس میاد سر خیابون... و... " از خاطراتش می گفت.😔 از همکارانش و من مدام گوش شنوایی بودم برای دلتنگی هایش.
به درخواست پایگاه محله، مسئول بسیج برادران شده بود و تا حدودی سرگرم امورات آنجا بود اما هنوز روحش خلاء داشت. دلش برای محل کارش تنگ شده بود و مدام بی قرار بود و سردرگم. نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. صالح همیشه فعال بود و عادت داشت به فعالیت های مختلف.
هیچگاه وقتش را به بطالت نمی گذراند و همیشه کاری برای انجام دادن داشت. محل کار هم همیشه روی فعالیتش حساب باز می کردند و مسئولیت کارهای بیشتری را به او می دادند. حالا...😔 با این وضعیت...😭 دچار سردرگمی سختی شده بود و نمی دانست وقتش را چگونه پر کند. دلم برایش می سوخت و از این وضعیت و بی قراری اش دلتنگ و ناراحت بودم. نمی دانستم چه کاری می توانم برایش انجام دهم.
صالح به زمان احتیاج داشت که بتواند خودش را میان موقعیت جدیدش پیدا کند. به تازگی پشت رُل می نشست و رانندگی را با یک دستش تمرین می کرد. بهتر و مسلط تر از قبل شده بود. برای اینکه کاری برای انجام دادن داشته باشد به مرکز تاکسی تلفنی دوستش رفته بود و یکی از راننده های آن مرکز شده بود😔 از رضایت ظاهری اش راضی بودم اما می دیدم که روحیه اش را باخته است و صالح من، غمی نهفته توی دلش داشت.
به تازگی یکی از دوستان صالح هم به خاستگاری سلما آمده بود و در پیشنهادش اصرار داشت.
از همین حالا دلتنگ بودم برای سلما و جای خالی اش... پدر جون می خندید و می گفت:
ــ هنوز که شوهرش ندادیم. درضمن دختری که شوهر کنه با یه نفر دیگه برمیگرده... یه نگاه به خودت بندازی منظورمو می فهمی بابا جان😏 دیوار بین خونه ی خودمونو بابات رو برداریم سنگین تریم😂
ادامه دارد....
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_40 صالح کلافه بود و بی تاب...😔 مثل گذشته که به محل کار می
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_41
سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد او را نمی دیدیم😁... درگیر خرید و غرق در دوران شیرین نامزدی اش بود.😍
ناهار درست کرده بودم و منتظر صالح بودم که از آژانس برگردد. پدر جون هم به مسجد رفته بود برای نماز ظهر. زنگ در به صدا درآمد. دکمه ی آیفون را فشردم. می دانستم یا صالح برگشته یا پدرجون است. صدای پسر جوانی به گوشم رسید که "یاالله" می گفت. روسری را سرم انداختم و چادرم را پوشیدم.
درب ورودی را باز کردم. پسر جوان، زیر بازوی پدر جون را گرفته بود. پیشانی پدر جون خونی شده بود.😱 هول کردم و دویدم توی حیاط...
ــ پدر جون... الهی بمیرم چی شده؟😳😔
ــ چیزی نیست عروسم... نگران نباش
بی حال حرف می زد و دلم را به درد آورده بود. به پسر نگاه کردم. سرش پایین بود، انگار می دانست منتظر توضیح هستم.
ــ چیزی نیست خواهر. نگران نباشید. از در مسجد که بیرون اومدن تعادلشونو از دست دادن افتادن و سرشون ضرب دید. آقا صالح پایگاه نبودن ایشون هم اصرار داشتن که می خوان بیان منزل. وگرنه می خواستم ببرمشون دکتر.😔
به کمک آن پسر، پدر جون را روی مبل نشاندیم. پسر می خواست منتظر بماند که صالح بیاید. او را راهی کردم و گفتم که صالح زود برمی گردد و از محبتش تشکر کردم. تا صالح برگشت خون روی پیشانی پدر جون را پاک کردم و برایش شربت بیدمشک آوردم. کمی بی حال بود و رنگش پریده بود. با صالح تماس گرفتم ببینم کی می رسد.
ـ الو صالح جان...
ــ سلام خوشگلم خوبی؟
ــ ممنون عزیزم. کجایی؟
ــ نزدیکم. چیزی لازم نداری بیارم؟
ــ نه... فقط زود برگرد.
ــ چطور مگه؟🤔
ــ هیچی... دلم ضعف میره. گرسنمه
صدای خنده اش توی گوشی پیچید و گفت:
ــ چشم شکمو جان... سر خیابونم.
نگران بودم. می دانستم هول می کند اما حال پدرجون هم تعریفی نداشت. صالح که آمد، متوجه پدر جون نشد. او را به اتاق سلما برده بودم که استراحت کند. صالح خواست به اتاق برود که لباسش را عوض کند.
ــ صالح!
ــ جانم خانومم؟
ــ آااام... پدر جون کمی حالش خوب نیست.
ــ پدر جون؟ کجاست؟
ــ توی اتاق سلما دراز کشیده. جلوی مسجد افتاده بود و کمی پیشونیش زخم شده.🤕
دستپاچه و نگران به اتاق سلما رفت. پدرجون بی حال بود اما با او طوری حرف می زد که انگار هیچ اتفافی نیفتاده. به اصرارِ صالح، او را به بیمارستان بردیم و با سلما تماس گرفتم که نگران نشود.
ــ سلام عروس خانوم. کجایی؟😕
ــ سلام مهدیه جان. با علیرضا اومدیم خونه شون ناهار بخوریم.😊
ــ باشه... پس ما ناهار می خوریم. خوش بگذره.😐
دلم نیامد خوشی اش را از او بگیرم. هر چند بعداً حسابی از دستم شاکی می شد.
ادامه دارد...
🔴 امام محمد باقر علیه السلام:
✍ هرکس دنیا را به جهت یکى از این سه حالت طلب کند: بىنیازى از مردم؛ آسایش و رفاه خانواده و عائلهاش؛ کمک و رسیدگى به همسایهاش؛ روز قیامت در حالتى محشور مىگردد و به ملاقات خداوند متعال نایل مىشود که صورتش همچون ماه شب چهارده، نورانى است.
📚 وسائل الشّیعه: ج ۱۷، ص ۲۱، ح ۵
1_327207066.mp3
892.2K
🔴 توصیه ای برای اموات در شب جمعه
✅یاد آوری شب جمعه
✅اموات را شاد کنید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السَّلام علیکَ یا اباعَبداللّه
اللّهمَّ ارزُقنا کَربلا...
#شبجمعستهوایتنکنممیمیرم💔😭
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم:
📝تقویم امروز:
📌 جمعه
☀️ ۲۵ اسفند ۱۴۰۲ هجری شمسی
🌙 ۴ رمضان ۱۴۴۵ هجری قمری
🎄 15 مارس 2024 میلادی
📖حدیث روز :
🔅 امام صادق (علیه السلام) :
🌴خُلق نیکو گناه را آب کند ، چنان که خورشید یخ را آب میکند.
📚اصول کافی ، ج۳ ، ص۱۵۷
📿ذکر روز : اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم
♻️مناسبت روز:
🔹بمباران شیمیایی حلبچه توسط صدام
🔸روز بزرگداشت پروین اعتصامی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به خودم میگفتم عاشق نمیشم 💔😭
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
سلام امام زمانم✋🌸
ما چشم براهان بیقرار، دیرگاهی است که همچون زورقی شکسته اسیر امواج پُرتلاطم اندوهیم ...
عمریے است که حسرت داشتن یک ساحل امن و یک جان پناهی آرام بر دوشِ دلهایمان سنگینی میکند ...
و تنها تویی که میتوانی این امواج بلاخیز را فرو بنشانی و زنگار اندوه را از قلبهایمان بزدایی ...
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
▪️مرحوم حاج سید احمد خمینی:هر کس بین اطاعت از مقام معظم رهبری و امام راحل تفاوت قائل باشد، در خط آمریکاست/میخواستند مرا در مقابل آیت الله خامنهای قرار دهند توی دهانشان زدم
▪️گرامیباد 25 اسفند سالگرد رحلت حاج احمد خمینی
#مدافع_امام و #انقلاب
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌😱 افشاگری بزرگ استاد برجسته دانشگاه تهران درباره پروژه زن زندگی آزادی !
🧐🎥 دیدن این ویدیو برای هر ایرانی باغیرت از نان شب واجب تر است!!!
همون قدر که ناموس شیعه برات مهمه این ویدیو رو برای بقیه دوستان و گروه هات ارسال کن 🙏
#کپی_آزاد_است
#انتشار_حداکثری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌘 ملحق شدن به شهدا
✏️ حضرت آیتالله خامنهای: پروردگارا! امام عزیز ما را که این جادهی درخشان را به روی ما گشود، مشمول برترین رحمت و تفضل خود قرار بده؛ پروردگارا! شهیدان عزیز ما را که بحمداللَّه زندهاند و زنده خواهند ماند، بر درجاتشان بیفزا؛ ما را به آن عزیزان ملحق کن و سلام این مجموعه را به پیشگاه اقدس حضرت ولیعصر (ارواحنا فداه) برسان.
🔹️ رسانه KHAMENEI.IR به مناسبت فرارسیدن بهار معنویت -ماه مبارک رمضان- گزیدهای از دعاهای رهبر انقلاب در انتهای دیدار اقشار مختلف مردم را در قالب مجموعه #لحظههای_استجابت منتشر میکند.
🌙 #بهار_معنویت
💻 Farsi.Khamenei.ir
🔴 دعای روز چهارم ماه مبارک رمضان
🔹 اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ و أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ وَ احْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ يَا أَبْصَرَ النَّاظِرِينَ
🔺 خدایا نیرو ده مرا در این ماه براى برپا داشتن فرمان و دستورت و بچشان به من شیرینى ذکرت و به من یاد ده در این ماه طرز بجا آوردن سپاسگزارى خود را به بزرگواریت و نگاهم دار در آن به نگهدارى و محافظت خود اى بیناترین بینایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺اِهْدِنَا الصِّراطَ الْمُستَقِيم
خدایا بہ راہ راسٺ هدایٺمان کن
#يا_بن_الحسن..
🌹روزے ڪہ بہ چشمان تو، ﭼﺸﻤﻢ بشود باز
اے جان دﻟﻢ ،صبح من آن روز ﺑﻪ خیر است
#صَباحُ_الخَیر
#صبحتون_مھدوے
#وسیع_باش
دلتنگ که شدی منتظر نباش کسی دل گرفته ات را باز کند، بلند شو و قدمی بردار
دل کسی را شاد کن، دلت خود به خود باز می شود
#قوی_باش
و پیش از آنکه کسی را دوست داشته باشی
خودت را دوست داشته باش تا همچنان باشی در لحظه هایی که کسی برای تو نیست
#صبور_باش
زمان خیلی چیزها را حل خواهد کرد گاهی مساله های به ظاهر بزرگ و پبچیده توانایی و هوش زیادی نمی خواهد کمی زمان می خواهد تا آرام تر شوی و مساله را کوچک تر و ساده تر ببینی
#عاشق_باش
برای آنکه دوستش داری دعا کن بدون آنکه دلیلی برای دوست داشتنت بیابی، ببین چه احساس رضایتی پیدا خواهی کرد.
📝
🔴گناه مانع طول عمر می شود:
✍اگر چه مرگ در اختیار انسان نیست، لیکن اعمال ما در طولانی شدن یا کوتاه شدن عمر ما دخالت دارند؛ یعنی اعمال و رفتار ما در زندگی ما تأثیر می گذارند. حضرت علی (ع) می فرماید: «اعوذ باللّه من الذنوب الّتی تعجّل الفناء؛ از گناهانی که در نابودی شتاب می کنند به خدا پناه می برم».
📚:اصول کافی، ج ۲،ص۳۴۷
بعضی کارها از قبیل: قطع رحم، قسم دروغ، سخنان دروغ، آزردن پدر و مادر و… عمر را کوتاه . و کارهایی از قبیل: صدقه پنهانی، نیکی به پدر و مادر و صله رحم و… عمر را طولانی می کند
🍃🍃⚡️⚡️⚡️🍃
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_41 سلما نامزد کرده بود و در تدارک خرید جهیزیه اش بود. زیاد
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_42
صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زده بود که کلافه شده بودم.😩
سلما و علیرضا بازگشته بودند و حال سلما هم تعریف چندانی نداشت. علیرضا مدام دلداری اش می داد و سعی می کرد مانع از این شود که پدر جون اشک ها و ناراحتی سلما را ببیند. دکتر گفته بود قلب پدر جون ضعیف و کم توان شده بود و افتادنش بابت حمله ی قلبی بوده که به خیر گذشته اما امکان این را دارد که دوباره این حملات ادامه داشته باشد چه بسا در ابعاد بزرگتر😔 زهرا بانو و بابا هم آمده بودند و کنار رختخواب پدر جون نشسته بودند.
پدر جون اصرار داشت روی مبل بنشیند اما پزشک، استراحت تجویز کرده بود.☝️🏻 قرار بود صالح فردا در اولین فرصت، پدر جون را به پزشک متخصص ببرد که تحت نظر باشد.
ــ صالح جان... عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور. ناهارمون که هنوز دست نخورده. بیا که پدرجون هم اذیت نشه.😘
ــ نمی تونم. چیزی از گلوم پایین نمیره.
ــ بچه شدی؟ پس توکلت چی شده؟ من همیشه به ایمان محکم تو غبطه می خوردم. حالا باید اینجوری رفتار کنی؟ خودتو نباز. خدا رو شکر که هنوز اتفاقی نیفتاده.😒
ــ بهم حق بده مهدیه. نمی خوام ناشکری کنم. اول که دستم... ای خدا منتی نیست... من خودم خواستم و به نیت شهادت رفتم ولی جانباز شدن خیلی سخت تره😔 بعدش که بچه😭 اگه بود یه ماه دیگه دنیا می اومد. حالا هم پدر جون😔 بخدا مهدیه بعد از فوت مامان دلم به پدر جون خوش بود. اگه بلایی سرش بیاد من دق می کنم.
😢 سلمای بیچاره رو بگو که تو این شرایط سردرگمه. می دونی به من چی می گفت؟
اشکش سرازیر شد و ادامه داد:
ــ می گفت نامزدیشو بهم بزنم که بتونه از بابا مراقبت کنه. می گفت چطور می تونم برم سر خونه زندگیم؟ اصلا پاک قاطی کرده. خودت می دونی که چقدر علیرضا رو دوست داره😔
ــ نگران نباش. اونم الان مثل تو ناراحته و سردرگم. تازه، سلما دختره و عاطفی تر از تو... قبول داشته باش خیلی تحملش براش سخته. پدر جون هم که چیزیش نیست... شما از همین حالا خودتونو باختید😒 تو اگه محکم باشی مثل همیشه، دل سلما هم گرم و امیدوار میشه. ان شاء الله این بحران هم رفع میشه. حالا بیا یه لقمه شام بخور پدر جون همش میگه صالح کجاست. بیا قربونت برم.😘
دستم را دور کمرش حلقه کردم و باهم به بقیه پیوستیم. چشمان سلما همچنان خیس و متورم بود و خودش را در کنار علیرضا پنهان کرده بود.
ادامه دارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
💠🔅💠🔅💠 ❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا 💠 #قسمت_42 صالح آرام و قرار نداشت. آنقدر طول و عرض حیاط را قدم زد
💠🔅💠🔅💠
❣ #رمان_از_سوریه_تا_منا
💠 #قسمت_43
صالح، پدر جون را به دکتر متخصص برده بود. دکتر هشدار داده بود که قلب پدر جون در خطر است و هر نوع هیجانی برای او مضر و آسیب رسان می شد. خیلی باید مراقب باشیم و محیط را برای پدر جون آرام و بی استرس فراهم می کردیم. خودم حواسم به همه چیز بود و غذا ها را با وسواس بیشتری درست می کردم.
قرص ها را سر ساعت به پدر جون می دادم و گاهی اوقات که صالح نبود باهم به پارک و پیاده روی می رفتیم. صالح هم در طول روز چند بار به منزل می آمد و سری به پدر جون می زد. به خواست پدر جون، سلما و علیرضا در اولین فرصت به زندگی مشترکشان رسیدند و مراسم کوچک و زیبایی برایشان برگزار کردیم. لحظه ای که سلما می خواست منزل پدرش را ترک کند خیلی گریه کرد و دلتنگی اش همه ی ما را بی تاب و گریان کرد. دستش را دور گردن پدر جون حلقه کرده بود و از او جدا نمی شد.
ــ سلما جان... هیجان برا پدر جون خوب نیست. قربونت برم علیرضا گناه داره ببین چه دستپاچه ای شده😔
صالح هم دست سلما را گرفت و توی دست علیرضا گذاشت. اشکشان سرازیر شده بود. صالح سلما را بوسید و او را راهی کرد. بعد از سلما خانه خیلی خلاء داشت. حس دلتنگی از در و دیوار خانه سرازیر شده و خفه کننده بود. صالح و پدر جون هم در سکوت گوشه ای کِز کرده بودند و بی صدا نشسته بودند. مثل دو بچه که مادرشان تنهایشان گذاشته باشد. خانه بهم ریخته بود و من هم خسته. کمی میوه شستم و آوردم. با خنده کنارشان نشستم و گفتم:
ــ چه خبره جفتتون رفتین تو لاک خودتون؟ دلم گرفت به خدا.
صالح لبخندی زد و پدر جون گفت:
ــ الهی شکرت... حالا دیگه راحت می تونم سرمو زمین بذارم و برم پیش مادر بچه ها.
صالح بغض داشت و نتوانست چیزی بگوید. من ابروهایم را هلال کردم و گفتم:
ــ خدا نکنه پدر جون. الهی عمرتون دراز باشه و در سلامت و عزت زندگی کنید. حالاهم میوه تونو بخورید که صالح ببردمون بیرون یه دوری بزنیم. صالح جان...
ــ جانم.
ــ فردا نری آژانس. باید صبحانه برای سلما ببریم. در ضمن نگران نباشید😂 سلما و علیرضا از فردا اعضای ثابت اینجا هستن. خودم دختر خانواده م بهتر می دونم حال و هواشو😂
فردا که صبحانه را با زهرا بانو برای سلما بردیم، سلما و علیرضا هم با ما به منزل پدرجون آمدند. سلما دوباره در آغوش پدر جون جای گرفت و دل سیر اشک ریخت.😔
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷🇵🇸
﷽
🎥 چرا روزه میگیری؟!
🎙 شهید بهشتی جواب میدهد...
#رمضان | #ماه_رمضان
🔴 آش ماش
✍ یکی از آشهای مفید در ماه مبارک رمضان است که مقوی #مغز و #قلب میباشد، #ضدسرفه است و جهت کاهش ترشحات #سینوس و کاهش #تب و #ورم_حلق مفید است.
🔹 #ماش بر خلاف عدس با اینکه طبع سردی دارد ولی تحریک #خلط_سودا نمیکند، رفیق #کبد و داروی #جذام است.
سردمزاجان این آش را با ادویهجات گرم مثل زردچوبه، زیره، گلپر، فلفل سیاه، دارچین و زنجبیل مصرف کنند.
🔹 برای تهیه این آش پوست ماشها را جدا کنید چرا که باعث لطافت آش میشود زیرا هضم پوست ماش برای معده سنگین است. برای این کار ماشها را در آب بپزید همین که نیم پز شد آبش را خالی و آب سرد بریزید تا پوست هایش جدا شده و روی سطح آب آید و جدا کنید.
🔹 طرز تهیه:
یک لیوان ماش بدون پوست را با برنج به قوام آورید و با ادویهجات پیشنهادی و کمی روغن بادام شیرین مصرف کنید.