فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟨خانومهایی که میگن "شوهرم رو دوست دارم، پدر و مادرش رو نه" این ویدئو رو ببینید
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
-
باید به این بلوغ برسیم که
دیگر نباید دیده شویم . . .
آن کسی باید ببیند ،می بیند .
#حاج_قاسم
#شبتونبخیر✨
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنید:
تقویم امروز:
📌 چهارشنبه
☀️ ۱۹ اردیبهشت ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۹ شوال ۱۴۴۵ هجری قمری
🎄 8 می 2024 میلادی
📖حدیث امروز
✍امام صادق (ع) فرمودند:
🌴«هر کس آبی بیاشامد و جدم حسین (ع) را یاد کند و بر قاتلین او لعن و نفرین نماید ، خداوند صد هزار حسنه برایش بنویسد و صد هزار گناه او را بیامرزد ، و او را در جایگاه های بلند جای دهد ، و مانند این است که صد هزار بنده را ازاد کرده باشد. پس او در روز قیامت با دلی شاد و چهره ای خندان محشور می شود»
📚منتهی الامال صفحه ۳۴۳
🔖مناسبت امروز:
🔸روز بزرگداشت شیخ کلینی رحمه الله
🔹روز جهانی صلیب سرخ و هلال احمر
- چِڪسۍگفتکہدرعآلـمبالآسـتبهشت..
هـرکجآنـام‹حسیـن›است،همانجآستبهشت..
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
سلام امام زمانم✋🌸
هر چند عرصه،تنگ است…
هر چند جان به لب شده ایم…
هر چند طعم زندگی از یادمان رفته است…
هر چند شادی،دیرگاهی است به ما سر نزده…
هر چند لب هایمان مدتهاست رنگ لبخند ندیده است…
اما در اعماق قلب هایمان نقطه ی روشن و گرمی است که خبر از آمدنت می دهد…
تو می آیی و جان می گیریم،می خندیم، شادی می کنیم، امیدوار می شویم…
به همین زودی،به همین نزدیکی…...
🌷اللهمعجللولیکالفرج🌷
🔰مصرف زكات
اول: فقیر و او کسی است که مخارج سال خود و عیالش را ندارد و کسی که صنعت یا ملک یا سرمایهای دارد که میتواند مخارج سال خود را بگذارند فقیر نیست.
دوم: مسکین و او کسی است که از فقیر سختتر میگذراند.
سوم: مأمور جمع آوری زکات
چهارم: کافرانی که اگر زکات به آنان بدهند، به دین اسلام مایل میشوند یا در جنگ یا غیر آن به مسلمانان میکنند.
پنجم: خریداری بندهها و آزاد کردن آنان
ششم: بدهکاری که نمیتواند قرض خود را بدهد.
هفتم: فی سبیل الله، یعنی کارهایی که نفعش به عموم مسلمین میرسد
هشتم: ابن السبیل، یعنی مسافری که در سفر درمانده شده.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غیرت یزید نسبت به ناموسش
از برخی عزاداران امام حسین علیه السلام بیشتره...
#استاد_توکلی
از یزید کمتر نباشیم
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
عاشقان، اینجاکلاس درس ماست
ماهمه شاگرد و استادش خداست
درس آن راه کمال و بندگیست
شیوه ی انسان شدن در زندگیست
با عمل تنها بود این آزمون
از مسیر عقل رفتن تا جنون
باید اینجا چشم دل را وا کنی
تا که در عرش خدا ماوا کنی
درس اول در وصالش، اشتیاق
درس آخر، وصل و پایان فراق
شرط اول، عاشقی، تسلیم عشق
ورنه بیخود دیده ای تعلیم عشق
.#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مریم قربانی خانمی که تجربهگر مرگ است و بی #حجاب بوده اکنون او زار زار گریه میکند و طلب #استغفار میکند.
امیدوارم بابت ترکش هایی که به قلب ۱۴ معصوم بابت #بی_حجابی زدم منو ببخشند
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
یاد خدا ۷۰.mp3
9.78M
مجموعه #یاد_خدا 70
#امام_خمینی |#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_قرائتی
چرا باید ذکر بگیم؟
یه کلمه رو صد بار ، دویست بار هی تکرار کنیم؟
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت32 –بهم می گی چی شده؟باحرفش ناگهان قلبم ریخت. تمام ت
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت33
در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف میزد و من هم پشت سرش خشک می کردم.
سعیده نگاه عمیقی به من انداخت و گفت:
–راحیل یه چیزی بگم؟
ــ بگو، راحت باش.
–می گم تو خیلی سخت نمی گیری؟ آخه زندگی که فقط این چیزایی که تو میگی نیست؟
ــ خب پس زندگی چیه؟
ــ خب وقتی بین دونفر علاقه باشه، اینا حل میشه.
دستمالی که در دستم بود را باز کردم پشت و رو تا کردم وکشیدم روی دیوار.
–چطوری حل میشه؟
ــ خب وقتی اون دوستت داره، کم کم علایق توام براش مهم میشه.
دستمال را محکم تربه دیوارکشیدم.
–فکر کنم فیلم زیاد دیدی اونم از نوع عاشقونش.
ــ خب اون فیلم هارم از داستان زندگی من و تو ساختن دیگه.
خنده ایی کردم و گفتم:
–آهان پس همیشه اینجوری خودت رو گول می زنی؟
ــ گول چیه بابا، تو خودت الان درگیرش هستی. به خاطرش کم کوتاه نیومدی.
با تعجب نگاهش کردم.
–منظورت چیه؟
ــ خب همین که چند بار سوار ماشینش شدی، همین رفت و آمدا و..
حرفش را بریدم.
–سعیده! چه رفت و آمدی؟
ــ بالاخره دیگه... یادت نیست پارسال، همین پسر همسایه ی ما چقدر پا پیچت شد.
سر قضیه تصادف همش خونه ی ما بودی فکر کرده بود خواهر منی.
چقدر خودش رو به آب و آتیش زد ولی تو محل سگشم نذاشتی.
هی بهت گفتم، پسر خوبیه، حالا یه بار با هم حرف بزنید، نیتش خیره.
گفتی: نه پسری که تو خیابون جلو آدم رو بگیره به درد زندگی نمی خوره، تازه تیپش هم از اون مدل هایی بود که تو دوست داری.
ــ اولا که تیپش رو دوست نداشتم چون ریش گذاشته بود تا از مد عقب نیوفته و فکر آدم ها برام مهم تره.
دوما: طرز حرف زدنش از همون اول تو ذوقم خورد.
سعیده جان هر گردی که گردو نیست.ظاهر و باطن باید حداقل نزدیک به هم باشن.اون پسره که ظاهرش با رفتارش زمین تا آسمون فرق داشت.
سوما: من هر بار سوار ماشین آرش شدم یه جورایی پیش امد، نشد که سوار نشم، قرار قبلی که نداشتیم.
در ضمن، عشق و عاشقی بین دونفر، زمانش که بگذره و تموم بشه،
اونوقته که تازه همه چی شروع میشه.
نگاه عاقل اندر صحیفی بهم انداخت و گفت:
–الان تو، داری این ها رو میگی؟ خودتی راحیل؟
دستمال راکناری پرت کردم و تکیه ام را به دیواردادم و گفتم:
–آره من میگم، منی که همه ی این ها رو می دونستم و...
سکوت کردم و نگاهم رااز نگاهش سُر دادم روی سطل آب، که حالا با چند بار شستن دستمال داخلش کدرو خاکستری شده بود.
سعیده با انگشت سبابهاش به بینیام زد و گفت:
–قربونت برم، عاشقی که خجالت نداره،
همانجا روی زمین نشستم وزانوهایم رابغل گرفتم و گفتم:
– خیلی ضعیف شدم سعیده، باید راه قوی شدنم رو پیدا کنم.
ــ تو راه همه چی روپیدا می کنی، باورم نمیشه حرف ازضعیفی بزنی.
نگاهش کردم.
–خودمم باور نمی کنم.واقعا درسته که میگن خدا از جایی امتحانت می کنه که ضعف داری، روبه روم نشست و دستم را گرفت و گفت:
– من مطمئنم امتحانت رو قبول میشی.
این قیافه رو هم به خودت نگیر که غم عالم میاد توی دلم.
همین موقع مامان داخل اتاق آمدو با دیدن ما در آن حالت، ابرو هایش را بالا داد وگفت:
– نشستین به حرف زدن؟
هر دو لبخند زدیم و سعیده گفت:
–خاله جان یه ربع دیگه تمومه، دیگه آخرشه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت33 در حال تمیز کردن اتاق بودیم. سعیده دیوارهاراکف می
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#پارت34
آرش**
دوباره نگاهی به گوشیام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر بودم تا پیام بده و یه قرار بزاره برای فردا.
به چت های قبلی که قبلا با هم داشتیم نگاهی انداختم. چندین بار خواندمشان هربار که می خواندم لبخندروی لبهام میومد.
هیچ کلمه ی محبت آمیزی ننوشته بود. ولی همین که جوابم را داده بود قدم بزرگی برایم محسوب میشد.
با خودم فکر کردم اگر پیام داد همین امشب میرم و در موردش با مامان حرف می زنم. مطمئنم اگر مامان با راحیل آشنا شود از او خوشش می آید و در مورد مسائل دیگر سخت نمی گیرد.
صدای پیام گوشی ام مرا از افکارم بیرون کشید.خودش بود.
با اشتیاق خواندم.
نوشته بود:
–آقا آرش فردا بعد از کلاس، بوستان پشت دانشگاه کنار آب نما منتظرتونم تا حرف های آخرم را بزنم. فقط نیم ساعت، چون باید زودتر برم سرکارم.
بادیدن کلمه ی سر کار خنده ام گرفت، حالا اینم چه جدی گرفته، چه کاری...
واقعا یک سال از عمرش را هدر داده که دختر خالهاش زندان نرود؟
الان به قول خودش کار می کند بعد دختر خالهاش عین خیالش نیست برای خودش راست، راست می چرخد.
دوباره پیامش را خواندم و از کلمه ی حرف آخر دل شوره گرفتم، یعنی چی حرف آخر...
نکند جوابش منفی باشد؟ افکار منفی بد جورگریبان گیرم شدند. حالا با این مدل پیام دادنش نمی دانستم به مامان بگویم موضوع رو یا نه. ترجیح دادم بعد از این که حرف زدیم باهم مامان را در جریان قرار بدهم.
راحیل**
یک پتوی دونفره کف سالن پهن کردم.
–سعیده تو برو تو اتاق روی تخت من بخواب، بعد فوری یک بالشت زیر سرم انداختم و دراز کشیدم.
سعیده لبخندی زدو گفت:
–دیگه چی، عمرا. بعد یک بالشت آورد و کنار من دراز کشید.
–پاشو برو روتختت بخواب، من اینجا راحتم.
دستم را به صورت قائم روی پیشانیم گذاشتم و چشم هایم را بستم.
–اصلا هر دومون همینجا روی زمین می خوابیم. مامان گفت:
– خب دوتاتون رو تخت بخوابید اسرا میاد اتاق من، چرا اینجا می خواهید بخوابید؟
با خستگی چشم هایم را باز کردم.
–آخه اتاق هنوز شلوغه باید جمع و جور بشه، من حوصله ی شلوغی رو ندارم.
حالا یه شب اینجا بخوابیم مگه چیه؟
مامان با تعجب گفت:
– این همه مدت دو نفر آدم هنوز اتاق رو تموم نکردید؟
سعیده اعتراض گونه گفت:
–چرا خاله جان تموم شد.فقط یه کم جابه جایی مونده، بعد رو به من گفت:
–توام کجاش شلوغه، حالا چهار تا وسایل کمد دیواری روی زمین مونده که باید جمع بشه دیگه.
مامان همونطور که برق ها را خاموش می کرد گفت:
–خیلی خب، بگیرید بخوابید.
خیلی خسته بودم ولی آنقدر فکرم مشغول این موضوع بود که فردا باید چه به آرش بگویم خوابم نمی برد.
چشمهایم به سقف بود که سایه ی یه شبح را دیدم بعد افتادن یک بالشت کنارم، با صدای یا ابلفضل گفتن سعیده نیم خیز شدم و با دیدن اسرا نفس راحتی کشیدم.
ــ بچه جان یه صدایی از خودت در میاوردی، زهره ترک شدم.
اسرا خندیدو گفت:
–خب منم خواستم بترسید دیگه.
سعیده معترضانه گفت:
– پاشو اونور ببینم تو که آبجیت هر شب ور دلته چشم نداشتی یه شب ...
اسرا پرید وسط حرفش و همانطور که بالشت رو می زد توی صورتش گفت:
–کجا ور دلمه، روی تخت خودشه وردلم نیست الان وردلمه.
هرسه از این حرف خندیدیم.
سعیده پوفی کردو گفت:
– راحیل حداقل پاشو بیا وسط بخواب عدالت رعایت بشه.
بعد از کلی شوخی و زدن تو سرو کله ی هم دیگه با اخطار مامان من رفتم بین آن دوتا خوابیدم و قائله تمام شد.
به چند دقیقه نکشید که از صدای نفس های منظم اسرا فهمیدم که خوابش برده.
چشم های من هم کمکم گرم میشد که با صدای سعیده چشم هایم را باز کردم.
ــ راحیل.
ــ هوم.
ــ پیام دادی؟
ــ آره.
ــ جواب داد؟
ــ نه هنوز.
هم زمان صدای پیام گوشیام امد. نیم خیز شدم و آرام گفتم:
– فکر کنم خودشه.
– زود باز کن ببینم چی نوشته.
گوشیام را کنارم گذاشته بودم تا اگر جواب داد متوجه بشوم.
نوشته:
– سلام. ممنون که پیام دادید، بی صبرانه منتظرم تا اون لحظه برسه.
سعیده ذوق زده گفت:
– وااای چه مودب.
با اشاره با اسرا گفتم:
–هیس، بیدار میشه ها...
زل زده بودم به صفحه ی گوشی، که سعیده گفت:
–بدو سریع بنویس منم همین طور.
اخمی بهش کردم واسمش را کشیده صدا زدم.
ــ کوفت و سعیده خب یه چیزی بنویس خوشحال بشه دیگه بچه ی مردم، یه ساعت فکر کرده اینقدر مودب جواب داده.
نچ نچی کردم.
–سعیده من یک ساعت داشتم با دیوار دردو دل می کردم؟
بعدشم اون کلا مودبه، نیاز به فکر نداره، دیر جواب دادنش واسه شوکی که بهش دادم بود.
سعیده چشمهایش گرد شدو به صورت نمایشی زد تو سرش و گفت:
–یا ابوالفضل، چی نوشتی مگه، نپرونیش راحیلا.
گوشی را خاموش کردم و با اشاره به اتاق مامان گفتم:
–بگیر بخواب بابا الان صدات رو می شنوه.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎄مسن ترین زن
#ڪانال_ما_را_بہ_اشتراڪ_بگذارید👇👇
┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓
@dadhbcx
┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹رئیسی: همه باید به قانون حجاب پایبند باشند
🔻دشمن دنبال حیازدایی از جامعۀ ماست و مردم نمیگذارند دشمن به هدفش برسد. پایبندی زنان و دختران ما نسبت به حجاب ریشه در اعتقادات دارد.
🔻 اگر جاهایی کمتوجهی شود باید افراد را آگاه کرد و توجه داد. افرادی اما با برنامهریزی دنبال بههمریختنِ فضای قانونمداریِ جامعه هستند و دستگاهها باید در برخورد با آنها طبق تکلیفشان عمل کنند.
#ایرانمقتدر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
باخیال تو بودن چه عالمی داردحسین:)🌴✨
صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚
🍃رو به شش گوشهترین
قبلهی عالم
هر صبح بردن نام
حسیـــن بن علی میچسبد:
چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست
اَبــاعَبـــــدالله...
هرکسی داد سَلامی به تو
و اَشکَش ریخت ،،،
او نَظـَرکَــردهی زَهــراست...
اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ
وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ
وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ
وعَلی العباس الحسُیْن...
ارباب بيکفن ســــــــلام...
#صبحم_بنامتان_اربابم
سلام امام زمانم✋🌸
آقاجان! حسرتی به دلهایمان مانده براے دیدنتان؛ قلبهایی بیقرار مانده براے آمدنتان؛
به خدا که این روزها فهمیدهایم به این طبیب و آن طبیب رو زدن، تنها عمق جراحت را بیشتر میکند.
درد ما یک درمان دارد و آن شمایید،
اے حضورتان مرهمی بر زخمهاے عالَم! بیا
🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
♨️ عوامل و ریشه های مشکلات انسانی
🔶 بیشتر مشکلات برخاسته از رفتار خود انسان و لازمه اختیار داشتن انسان و انتخاب غلط او و یا اطرافیان او است. قرآن کریم می فرماید: ما أصابَكُمْ مِّنْ مُّصيبَةٍ فَبِما كَسَبَتْ أيْديكُمْ ؛ هر مصيبتى كه به شما مى رسد نتيجه اعمال شماست .
🔷 عامل دیگر نیز می تواند آزمایش های الهی باشد. امتحان الهی سنگ محک برای تشخیص ظرفیت انسان است. برخی در این امتحانات شکست می خورند و برخی دیگر مانند حضرت ایوب علیه السلام باوجود مشکلات فراوان، عنان از دست نداده و موفق و سربلند می شوند.
🔺 جهت مطالعه بیشتر و مشاهده منابع، کلیک کنید.
🌐 https://btid.org/fa/news/281440
📎 #اعتقادات
📎 #مشکلات_انسان
📎 #اختیار
📎 #امتحان
👈کارهایی را بکن که دوست داری، جوری باش که دوست داری و راهی را برو که حالت را بهتر می کند ! به اینکه دیگران برایِ تو چه فکری می کنند فکر نکن
👈 ما اینجا نیستیم که بابِ میلِ دنیا و دیگران باشیم، ما آمده ایم تا خودمان، تعبیرِ رویاهایِ خودمان و برایِ خودمان باشیم ...
☺️ دوست من👇
👈 تو دیوار نیستی که بر رویت پوسترهای تبلیغاتی بچسبانند ! شجاعت داشته باش و خودت باش ؛ با همه کاستیها و نقصها. شجاعت داشته باش و تندیس زندگی خودت را بساز.
👈 تقدیسگر دیگران نباش. آنقدر خوبی و توان و استعداد در وجود خود تو هست که دیگران تقدیست کنند ...
👈 حکایت نویس خود باش ، نه حکایت نویس دیگران ! زندگی خودِ تو ، حکایتیتر از همه است
☺️ امروزتون پر از آرامش...☺️
💠 سفرحج
🔻 کاروان به شهر رسید و مرد بدون توقف به مسجد رفت.
💢 امام صادق علیه السلام پای منبر نشسته بودن و جواب سوالات مردم رو می دادن.
❗️مرد سلامی کرد و گفت: از حج بر می گردم، سفر خیلی خوبی بود. توی کاروان ما شخصی مدام مشغول عبادت و نماز بود.
📌 امام با تعجب گفت: پس کی کارهای اونو انجام می داد؟
🔅 مرد دست روی سینه گذاشت و گفت: ما کارهاشو انجام می دادیم اون فقط عبادت می کرد.
⚠️ امام سر رو زیر انداخت و گفت: پس شما از او بهترید.
📚 سفينه البحار، ص 199
📎 #احادیث_دانش_آموزی
📎 #کودکانه
📎 #یک_حدیث_یک_درس
📎 #بچه_شیعه
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت34 آرش** دوباره نگاهی به گوشیام انداختم خبری نبود.بی ص
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#قسمت35
آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته بودیم، رفتم.کلاس آخرم با آرش نبود. برای همین ندیدمش، فقط بعداز دست به سرکردن سارا و سوگند به طرف بوستان رفتم.وارد که شدم نگاهی به آب نما انداختم روشن نبود، اطراف آب نما را گلهای زیبا و رنگارنگ کاشته بودند.کمی دورتر از آب نما تعدادی درخت بید مجنون بود که زیرش چند نیمکت گذاشته بودند.
به طرف نیمکت ها رفتم، آرش نشسته بود روی یکی از آنها، با دیدنم از جایش بلند شد ومنتظر ایستادتا نزدیک شوم.نگاه گذرایی به تیپش
انداختم، پالتویی که پوشیده بودبا آن عینک دودی که به چشمش زده بود، مرا یاد هنرپیشه های فیلم های خارجی انداخت. آنقدر جذاب شده بود که ناخداگاه لبخند بر لبم نشست. ولی وقتی یاد تصمیمم افتادم، لبخندم جمع شد و حتی یک لحظه بغض به سراغم آمد. برای یک لحظه نگاهی به آسمان انداختم. "خدایا خیلی حیف که سهم من نیست، کاش حداقل سنگت کوچکتر بود، تا از رویش رد میشدم." بعد از این که این فکرها از ذهنم گذشت چندتا استغفرالله گفتم و سرم را پایین انداختم.با لبخند سلام کرد، زیر لبی جواب دادم و با فاصله روی نیمکت نشستیم.بی معطلی گفت: –کاش کافی شاپی، رستورانی، می رفتیم که...نگذاشتم حرفش را تمام کند و گفتم:–همین جا خوبه، فقط زودتر حرفتون رو بزنید من عجله دارم.ــ حرف من یه جملس اونم این که اگه اجازه بدید با خانواده خدمت برسیم.از این که اینقدر فوری رفته بود سر اصل مطلب خجالت کشیدم و سکوت کردم.انگار خودش هم متوجه شد و گفت:
–ببخشید که حرف آخر رو اول زدم، آخه شما اینقدر آدم رو هل می کنید، باز ترسیدم حرفم نصفه بمونه.به روبرو خیره شدم و گفتم:
–ببخشید میشه بپرسم معیارتون واسه ازدواج چیه؟احساس کردم ازسوالم غافلگیر شده، چون مِنو مِنی کردو گفت:–خب، دختر خوبی باشه و من ازش خوشم بیاد و بهش علاقه داشته باشم. جمله ی آخرش را آروم تر گفت و شمرده تر.
نگاهش کردم.–خب اگه اون وسط اعتقادادتون و خانواده هاتون به هم نخورن چی؟اخم ریزی کرد.
– خب هر کس اعتقاد خودش رو داره و راه خودش رو میره.چیزی نگفتم. نگاه سنگینش را احساس می کردم.سکوت را شکست.– نمی خواهید چیزی بگید؟سرم را بلند کردم. نگاهمان در هم قفل شد. احساس کردم قلبم آنقدر محکم می زند که اوهم صدایش را می شنود. نگاهش آنقدر گرم و عاشقانه و مهربان بود که برای باز کردن گره ی نگاهمان تلاش زیادی کردم. چقدر بعضی کارهای ساده سخت است و این سختی را فقط وقتی می فهمی که خودت در آن موقعیت قرار گرفته باشی.نفس عمیقی کشیدم.–راستش... مکث کوتاهی کردم و ادامه دادم:معیارامون با هم خیلی فرق می کنه...با توجه به معیارها پس هدف هامونم با هم یکی نیست.حرفی نزد، نگاه گذرایی به چشم هایش انداختم، حالتش چقدر تغییر کرده بود. احساس کردم استرس گرفت.
سرم را پایین انداختم و گفتم:–ببخشید اگه اجازه بدید یه سوالی ازتون بپرسم.ــ حتما، بفرمایید.ــ خب با این چیزایی که شما در مورد معیارهاتون گفتید یه علامت سوال بزرگ توی ذهن من به وجود امد.اونم این که...–که چی بشه؟با تعجب نگاهم کرد.–یعنی چی؟فرض کنیم شما با دختر دلخواهتون ازدواج کردیدچند سالم گذشت آخرش چی؟پوزخندی زدو گفت:–هیچی دیگه زندگی می کنیم مثل همه ی مردم.مایوسانه نگاهش کردم و گفتم:–همین؟زندگی می کنیم مثل همه؟ــ خب آره. البته اینم اضافه کنم اون موقع لذت بیشتری نسبت به الان از زندگی می برم.سرم را به علامت تایید تکان دادم و گفتم:
–خب اگه چند ماه بعد از ازدواجتون همسرتون مریضی گرفت، یکی یا چند تا ازاعضای بدنش از کار افتاد چی؟ یا مثلا صورتش بر اثر یک حادثه صدمه دیدو از حالت نرمال خارج شد چی؟
چشمهایش گرد شد.–اینقدر بد بین نباشید.ــ
نیستم. ولی باید به همه ی اینا فکر کرد.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ ܫܦ̇ـــߊܦ̇ߺܙ و حـܥܼــߊܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #قسمت35 آخرین کلاسم که تمام شد به طرف جایی که قرار گذاشته
🌸🍃🌸🍃🌸
🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🍃🌸
#عبور_از_سیم_خار_دار_نفس
#قسمت36
سرش را پایین انداخت و قیافهی متفکری به خودش گرفت.سکوت بینمان طولانی شد.
میخواستم جوابم را بدهد برای همین حرفی نزدم و خودم را منتظر نشان دادم.آهی کشید و گفت:– میشه منم همین سوال رو از شما بپرسم؟
لبخندی زدم و گفتم: –باشه منم جواب می دم اما اول شما بگید.ــ خب فکر می کنم بستگی به علاقه داره اگر آدم همسرش رو از صمیم قلب دوست داشته باشه مشکلاتش رو هم باید قبول کنه.دوباره سکوت شد، خودش سکوت را شکست و پرسید:– شما چی؟ــ من فکر می کنم اگه علاقه برای ظاهر زیبا باشه، دیر یا زود از بین میره،حتی اگر اتفاق بدی هم نیوفته بازم ماندگار نیست. البته نمی خوام انکار کنم که ظاهر هیچ اهمیتی نداره، ولی جز الویتهای من نیست.من بیشتر افکار آدمها برام مهمه. یعنی سعی می کنم که این طور باشه، باید این طور باشه چون کار درست اینه.سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت:– شما با افکار من آشنایی دارید؟برایم سخت بودحرفهایی که درفکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم: –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد.
قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم.حتی ترم های پیش.راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دخترشاید برای شما عادی باشه، ولی برای من...
من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها... ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید.اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی.نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید.
سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود.
نفسش را بیرون داد و گفت: –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست...
نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم:– اولا: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره.دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الان من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما...این بار او حرفم را قطع کردو گفت:– من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده.
از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودیام هم شده بود با پوزخندی گفتم: –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردیدو بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونهی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمیکردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما...خیلی جدی گفت: –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید.از اعتراف ناگهانیاش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم:– متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید.بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ.
راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند.به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم.صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم.نزدیکم شد و پرسید:
–یعنی شما با این که میدونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟با غضب نگاهش کردم و گفتم:– من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم. اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند.
✍#بهقلملیلافتحیپور
#ادامهدارد...