eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
781 دنبال‌کننده
18.7هزار عکس
9.1هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت136 اهل کله پاچه خوردن نبودم، ولی بدم‌هم نمی‌آمد
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت. – اینجا پرنده هم پر نمی زنه، چه برسه آدم، نگران چی هستی؟ حرفی نزدم و او بعد از چند دقیقه پرسید: ــ پس من شب میام دنبالت. سکوت کردم و دوباره گفت: –اگه تا غروب خونه سوگند می مونی بیام همونجا دنبالت. ــ نه، اونجا دو سه ساعت بیشتر نمی مونم، میرم خونه، با این لباسها که نمیشه بیام مهمونی. برای یک لحظه دستش را دور گردنم انداخت و سرم را به طرف خودش کشیدو بوسه ایی روی سرم کاشت و گفت: –تو هر چی بپوشی قشنگی. بعد از این که دوش گرفتم، موهایم را خشک کردم. سعیده را صدا زدم تا روی موهایم را اتو کند. سعیده با اسرا کلاس طراحی می‌رفتند و تازه از کلاس امده بودند. وقتی سعیده وارد اتاق شد. نگاهی به لباسم انداخت. نوچی کردو سمت کمد رفت. یک تاپ مجلسی از آن بیرون کشیدو گفت: –این رو با اون دامن مشگی توری چین چینه بپوش. با چشم های گرد شده نگاهش کردم. – تاپ بپوشم؟ اخمی کردو گفت: –شوهرته دیگه. ــ برادرش هم هست. فکری کردو دوباره سرش را داخل کمدکردو شروع به گشتن کرد. چیزی پیدا نکردو با صدای بلند اسرا را صدا کرد. اسرا به دو خودش را به اتاق رساندو گفت: –ها! ــ ها و کوفت. نگاهش بین من و سعیده چرخیدو کشیده و بلند گفت: – بله، امرتون. ــ این رو سارافونیه که اون دفعه تو تولد من پوشیده بودی کو؟ اون شیری رنگه رو می گما که یقه اش گیپور بود. اسرا با تعجب گفت: – مگه تو کمد نیست؟ سعیده کلافه گفت: –نه بابا، یه ساعت دارم می گردم. اسرا به طرف کمد رفت و یکی از چوب لباسیها را که مانتوی من به آن آویزان بود را بیرون آورد ومانتو را از چوب لباسی در آوردو گفت: –اینجاست. سعیده چپ چپ نگاهم کردو گفت: –من رو گذاشتی سرکار؟ خب بگو اینجا گذاشتی دیگه. بعد زیر لب غر زد، برداشته زیر مانتو قایمش کرده. با تعجب به اسرا نگاه کردم. اسرا گفت: – نه بابا اون خبر نداره، من گذاشتم. سعیده دامنم را هم آوردو رو به اسراگفت: –به هم میان، نه؟ اسرا نگاه گنگی به لباس ها انداخت و گفت: – این بلوز شلوارم که تنشه قشنگه ها، رنگشم روشنه. ــ منم همین رو می گم آخه تاپ و دامن مشگی؟ سعیده اخمی کرد. –آخه اونا اسپرتن، الان داری میری مهمونی که باید یه کم... اسرا گفت: – آره خب... اصلا می خوای ایناروهم بپوش ببینیم کدوم قشنگ تره. بالاخره بعد از کلی نظر دادن و اختلاف نظر پیدا کردن، مامان مجبور شد دخالت کند و طبق معمول حرف سعیده را تایید کردو گفت: – به نظر منم سعیده درست میگه، هم تاپ و دامن بیشتر بهت میاد، همم مناسب تره واسه جلسه ی اول. سعیده که انگار مدال المپیک گرفته بودبا یک حس قهرمانی و لبخند به لب رفت اتوی مو را آورد و زد به برق و گفت: –بیا بشین تا اوتوت کنم چروکات باز بشه. راستی اون صندل مشگیاتم بردار. پشت به سعیده نشستم و گفتم: –اسرا پس اون گیره شیریه با رو سری شیریه روهم برام بیار. ــ نه، گیره شیریه رو خودم می خوام. الان با سعیده می خوام برم خونشون. سکوت کردم و یاد حرف آرش افتادم که گفت یک جعبه گیره برام می خره. چه خوب که مخالفت نکردم، چند روز دیگه همه رنگ گیره می خریم و از شر این گیره های شریکی راحت میشم. همونجور تو فکر بودم که دیدم گیره و روسری که گفتم جلومه، اسرا با لبخندی کنارم نشست و گفت: – شوخی کردم، خواستم ببینم شوهر کردی بازم صبوری. نیشگون آرامی از بازویش گرفتم. – شیطون شدیا. همان لحظه احساس سوزش در سرم کردم. با تشر گفتم: – سوختم سعیده، فقط روی موهام رو بکش، یه دسته از رو جدا کن... ــ می دونم بابا، یه لحظه حواسم پرت شد، ببخشید. بعد از این که کارسعیده تمام شداصرار کرد که آرایشم کند، ولی من قبول نکردم و به زدن یه رژ کالباسی با کشیدن یه سرمه اثمد اکتفا کردم. چند دقیقه بعد از این که آماده شدم آرش زنگ زد که پایین بروم. خیلی اکشن روسری‌ام را بستم و چادر مهمانی‌ام را که اسرا برایم اتو کرده بود برداشتم و بیرون رفتم. منتظر آسانسور بودم که سعیده با کیف و موبایلم جلوی در ظاهر شدو چشمکی زدو گفت: –جدیدا چه چست و چابک شدی ناقلا. ــ ای وای...دستت درد نکنه، خوب شد آوردی برام. وسایلم را از دستش گرفتم و بوسیدمش. ✍
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت137 منظورم را متوجه شدو کمی فاصله گرفت. – اینجا پرند
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به فرمان تکیه داده بود و نگاهم می کرد. با لبخند جواب دادولی نگاهش را از من بر نداشت، خجالت زده سرم را پایین انداختم ودسته ی کیفم را به بازی گرفتم. هنوز نگاه سنگینش را روی خودم احساس می کردم، سرم را بلند کردم و نگاهش کردم، چشم هایش انگار آتش بود، همین که نگاهش کردم تمام تنم گر گرفت، قدرت این که چشم از او بردارم را نداشتم، همه چی در هم آمیخته بود. خجالت، حیا،عشق...نگاهش بی تابم می کرد.تمام سعیم را کردم و با صدای لرزانی گفتم: – نمی خوای راه بیفتی؟ بی حرف ماشین را راه انداخت. تا مقصد حرفی نزدیم. توی سکوت دستم را گرفته بود و با انگشت شصتش پشت دستم را نوازش می کرد. دنده ی ماشینش اتومات بود، فقط موقع پارک کردن دستم را رها کرد تا دنده ی ماشینش را روی حرف(پ)قراربدهد. دستم رفت روی دستگیره ی ماشین که گفت: چند لحظه صبر کن. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کردو با ژست خاصی دستم را گرفت وگفت: – بفرمایید بانو، قدم بر روی چشم من بگذارید. با لبخند گفتم: – آرش خجالتم نده. قفل ماشین را زدو بازویش را مقابلم گرفت. باتردید دستم را دور بازویش حلقه کردم. خیلی نزدیکش بودم بوی عطرش بینی‌ام را نوازش می داد، نمی دانم چه حسی داشتم، هم دلم می خواست به او بچسبم هم معذب بودم، این دو حس با هم درگیر بودند. احساس می کردم او هم همین حس را تجربه می‌کند، البته اصلا معذب نیست، بیشتر حس اقتدار دارد. مثل همیشه مرتب لباس پوشیده بود، پیراهن و شلوار کرم رنگ. با قدم های بلندخودش را به یک در بزرگ و سیاه رساند که با گل های طلایی رنگ فلزی تزیین شده بود. از حیاط و پارکینک که رد شدیم وارد آسانسور شدیم. با استرس نگاهش کردم. اخم ریزی کردو گفت: – چیه قربونت برم؟ لب زدم، هیچی. دستهایم را گرفت توی دستش وباتعجب گفت: –ببین چقدر یخ کرده... نگرانی؟ پلک زدم و گفتم: –احساس می کنم توام نگرانی. ــ نه فقط به خاطر امروز هنوز شرمندتم. البته اعصاب خودمم خرد شد یه کم غر سر مامان زدم. ــ فراموشش کن. اصلا مهم نیست. ــ آرش جان. ــ جانم. ــ میشه یه قولی بهم بدی؟ ــ چی؟ ــ قول بده هیچ وقت به خاطر من دل مادرت رو نشکونی. همیشه حرفش رو گوش کن. با تعجب نگاهم کردو گفت: –چی می گی؟ قول سختیه. آسانسور ایستادو بیرون آمدیم. زنگ آپارتمانشان را زد و منتظر ایستادو گفت: –پس صبر کن کمی در موردش فکر کنم، بعد جوابت رو میدم. با باز شدن در، سرهر دویمان به سمت مژگان که در درگاه ایستاده بود چرخید. ــ به به سلام عروس خانم. بادیدن لباس مژگان که یک تونیک آستین کوتاه سبز با یه لگ همرنگش بود کمی جا خوردم. موهایش را هم خیلی مرتب روی شانه هایش رها کرده بود. با آرایشی که کمی توی ذوق میزد. جواب سلامش را دادم و سعی کردم به روی خودم نیاورم و با خوش رویی جوابش را دادم. خانه شان از خا نه ی ما بزرگ تر بود. دو خوابه بود با سالن و آشپز خانه‌ی بزرگ. بعد از سلام و احوال پرسی با مادر آرش روی یک مبل تک نفره نشستم و کیفم را کنار پایم روی زمین گذاشتم. آرش روی کاناپه نشست و دلخور نگاهم کرد. مژگان هم کنار آرش ولی با فاصله نشست. آنجا به اندازه کافی معذب بودم این نگاههای آرش هم... مادر آرش امد روی مبل کنار دستم، نشست و گفت: –راحیل جان پاشو لباسهات رو عوض کن، اینجوری سختته. ــ آرام گفتم: –نه ممنون، خوبه. ــ وا چی خوبه مادر، تو این گرما، بعد رو به آرش کردو گفت: –آرش پاشو راهنمایش کن توی اتاق عوض کنه. آرش بلند شد وبه طرفم امد. خم شد کیفم را برداشت و با سر اشاره کرد که دنبالش بروم. وارد اتاق نسبتا بزرگی شدیم، که آرش گفت: –اینجا اتاق منه. یک تخت چوبی ساده ولی شیک داشت، دونفره نبود ولی از تخت من بزرگتر بود.یک چراغ خواب قدی کنار تختش بود. بالای تختش هم قفسه بندی داشت، که آرش داخلش کتاب چیده بود. پرده اتاقش هم دراپه ی توسی رنگ بود. و یک در قدی شیشه ایی که به بالکن راه داشت. همانطور که اتاقش را از نظر می گذراندم، چادرو مانتوام را هم در آوردم. اصلا حواسم نبود که زیر مانتوام فقط یک تاپ دارم، کت روی تاپم با چادر رنگی‌ام داخل کیفم بود. مانتو و چادرم را دستم نگه داشتم وگفتم: –آرش جان اینارو کجا... وقتی نگاهمان تلاقی شد دیدم دست به سینه است و شانه‌اش را به دیوار تکیه داده و با یک نگاه و لبخند خاصی نگاهم می کند. همین موضوع باعث شد حرفم نصفه بماند. نگاهی به خودم انداختم واز خجالت سرخ شدم. کیفم کنار پای آرش بود. خجالت می کشیدم حتی از جایم تکان بخورم. به طرفم آمد. از کنارم رد شد. در کمدش را که پشت سرم بود را باز کردو گفت: –اینجا بزارشون عزیزم. برگشتم طرفش و دستم را دراز کردم تا چادرو مانتو رو به او بدم. گفتم: –میشه خودت بزاری، می‌خواستم از این فرصت استفاده کنم
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت138 داخل ماشین نشستم و سلام کردم. آرش آرنجش را به ف
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسری ام کردو گفت: – اونم بده دیگه. ــ نه، آخه الان آقا کیارش میاد... ــ اون دیر میاد، هر وقت امد سرت کن. مردد بودم، از خجالتم نمی خواستم این کار را بکنم. چون اگه روسری ام را در می‌اوردم تاپم بیشتر نمود پیدا می کرد. به طرف کیفم رفتم، رو سارافونی را از کیفم در آوردم و تنم کردم. بعد روسری ام را در آوردم و شروع کردم به تا زدن، که دیدم آرش یک چوب رختی جلویم گرفت و گفت: –اونارو آویزون کردم. اینم آویزون کن، نمی خواد تا کنی. چوب لباسی را ازش گرفتم و گفتم: – چشم. لبخندی زدو گفت: – چشمت بی بلا عزیزم. نشست روی تخت و دستهایش را در پشتش اهرم کرد و خیره شد به من. از کیفم صندل هایم را درآوردم و پوشیدم و گفتم: –بریم دیگه. با دست دوتا ضربه زد روی تخت و گفت: – بیا بشین. کنارش نشستم و گفتم: –بد نباشه ما اینجا نشستیم. بی توجه به حرفم. دست انداخت به کلیپسم و بازش کردو گفت: –حیف این موهای خوشگلت نیست جمع کردی بالا. موهایم ریخت پایین و انتهایش روی تخت پخش شد. آرش مدام دست می کشید روی موهایم و با خودش زیر لبی می گفت: –چقدرم جنسش نرم و خوبه. می خواستم حرفی بزنم تا حواسش پرت شود. شاید نبود سکوت باعث بشود معذب بودن من هم کم شود. پرسیدم: –چقدر طول می کشه فکر کنی؟ با تعجب نگاهم کردو گفت: –بابت چی؟ ــ همون قوله دیگه. بلند گفت: –آهان، راستش، نمی تونم بهت قول بدم، چون گاهی مامانم حرف زور می زنه، مثل همین امروز که یه حرف زور زدو برنامه هامون رو بهم ریخت. ــ اشکال نداره آرش جان بالاخره مادره.گلایه آمیز گفت: – اونقدر دوستت دارم نمی تونم همچین قولی بهت بدم عشقم. غمگین نگاهش کردم. دستش را دور شانه‌ام انداخت و خودش را به طرفم مایل کرد و صورتش را روی سرم گذاشت و گفت: –ولی اگه تو بخواهی قول می دم. سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و گفتم: –واقعا؟ باسرش تایید کرد. ــ جون من رو قسم بخور. کمی صورتش را عقب برد و با تعجب نگاهم کرد. –قول دادم دیگه، قسم چرا؟ ــ با اصرار گفتم: –قسم بخور. نگاهی به من انداخت و گفت: –پس یه شرط داره. ــ چی؟ دوباره موهایم را ناز کردو گفت: – توام قول بده هیچ وقت موهات رو کوتاه نکنی. ــ چشم بلند بلایی گفتم و منتظر نگاهش کردم. آرام گفت: –باشه، منم جون تو رو قسم می خورم چیزی رو که ازم خواستی روهمیشه انجام بدم...البته نیازی به قسم خوردن نبود همه می دونن من یه حرفی بزنم زیرش نمیزنم. ــ ممنون آقا. خندیدو دستش رو حلقه کرد دور کمرم و گفت: – تو جون بخواه عزیزم. دیگه چیزی نمانده بود پس بیفتم صدای قلبم آنقدر بلند بود که راحت شنیده میشد. سرش را نزدیکم کردو زیر گوشم گفت: –راحیل، خیلی دوستت دارم. تمام تنم داغ شده بود و نفس کشیدن کمی برایم سخت شده بود. سرم را پایین انداخته بودم. با شنیدن صدایش سرم را بالا آوردم و نگاه عاشقونه اش را به جان خریدم. ــ راحیلم. آرام گفتم: –جانم. برای چند لحظه عمیق نگاهم کردو گفت: – هیچی. بعد بوسه ایی روی موهام کاشت و گفت: – بریم؟ ــ چی می خواستی بگی؟ ــ یه چیزی می خواستم بپرسم جوابم رو از چشم هات گرفتم. آرام از کنارم بلند شدو خودش را جلوی آینه قدی گوشه ی اتاق چک کردو طرف در اتاق رفت. من هم بلند شدم و کلیپسم را برداشتم تا موهایم را ببندم وهمراهش بروم، به طرفم امدو کلیپس را از دستم گرفت و روی تخت انداخت. صورتم را با دستهایش قاب کردو گفت: –موهات رو جمع نکن، من اینجوری پخش بیشتردوست دارم. ــ چشم‌هایم‌ را زیر انداختم و گفتم: –چشم. لبخندی زدو گفت: –این چشم گفتنات رو هم دوست دارم. ازم فاصله گرفت و گفت: –میشه چند دقیقه بعد از من بیای بیرون؟ با تعجب گفتم چرا؟ اشاره ایی به صورتم کرد. –دوباره سرخ و سفید شدی... لب پایینم را گاز گرفتم. دوباره برگشت طرفم وبا اشاره به لبم گفت: –ولش کن الان زخم میشه. در ضمن، هر جا من نشستم کنارمن میشینیا. ــ چشم. در را باز کرد و چشمکی زدوگفت: –بشین، ریلکس شدی بعد بیا بیرون. ✍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یه مدینه، یه بقیعه... ♦️مداحی حاج محمود کریمی شهادت مظلومانه یادگار کربلا آقا امام باقر(ع) نوه گرامی حسنین علیهماالسلام رو تسلیت عرض میکنم 🏴
🔴 چرا قالیباف اصلح است؟ 1- در میان کاندیداهای موجود و نیز مدیران ارشد کشور هیچ یک دارای از دکتر قالیباف نیست. جایگاه ریاست جمهور، جایگاه مدیریت ارشد اجرایی کشور است لذا میبایست کارآزموده های امتحان پس داده را برای آن انتخاب کنیم و چه کسی شایسته تر از دکتر قالیباف؟! 2- دکتر قالیباف در طول 44 سال پس از انقلاب نشان داده است که در هر پستی مسئولیت گرفته است، آن مجموعه را ، و کرده است و بر همین مبنا مکررا و متعدد موجب و و مقام معظم رهبری قرار گرفته است. 3- دکتر قالیباف با توجه به سابقه چهار سال ریاست مجلس، دارای اشراف کامل و دقیقی از قوانین و چالشهای فی مابین قوای مقننه و مجریه است که این تجربه متغنم کمک شایانی به ایشان در جایگاه ریاست جمهوری در جهت بیشتر با مجلس و حل مشکلات میکند. 4- دکتر قالیباف با اشراف دقیق و کاملی به نقشه راه دولت در قالب و نیز قوانین راهبردی و مهم دیگر برای اجرا دارد که خود جزء نفرات اصلی طراحی و تصویب آنان بوده است و چه کسی برای اجرای این برنامه ها بهتر از طراح و مصوبِ کارآموزده و باتجربه آن میتواند باشد؟ 5- دکتر قالیباف در طول 44 سال گذشته نشان داده است که مدیر جهادی، انقلابی، خستگی ناپذیر، پرکار، پاکدست، مردمی، معتقد به مبانی انقلاب، آگاه، و تحول گراست. او اینک در اوجِ پختگی یک مدیر برجسته کشوری است چرا که از یک سو دارای کوهی از تجربه است و از سوی دیگر به پختگی مدیریت شرایط پیرامونی و تعامل با گروهها و مجموعه ها و شخصیتهای مختلف کشور رسیده است. 6- در خصوص حواشی پیرامون خانواده اش نیز چند اهمیت است: الف) هیچ یک از اتهامات پیرامون خانواده دکتر قالیباف موارد حساس و غیرقابل چشم پوشی مانند موارد امنیتی، فساد اخلاقی، فساد اقتصادی، رانت و سوء استفاده از موقعیت ایشان نبوده است. ب) در هیچ یک از این اتهامات نشانه ای از همراهی و موافقت دکتر قالیباف نیست بلکه برعکس نشانه هایی از مخالفت ایشان نیز دیده میشود. ج) جنس اتهامات پیرامون خانواده دکتر قالیباف از نوع جرم و تخلف نبوده و نیست بلکه عمدتا خطا و اشتباه فردی است. * کارنامه دکتر قالیباف نشان داده است که میتوان به قول و وعده او اعتماد کرد و شایستگی جانشینی آیت الله رئیسی را دارد. او میتواند مسیر حرکت دولت شهید رئیسی را به بهترین وجه ممکن ادامه دهد و کشور را در این پیچ تاریخی مدیریت کند.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 جمعه ☀️ ۲۵ خرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۷ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 14 ژوئن 2024 میلادی 📖حدیث امروز: 🍃امیرالمومنین علیه السلام: آن که زبان را برخود حاکم کند خود را بی ارزش کرده است . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۲ 🔖مناسبت امروز: شهادت امام محمد باقر علیه السلام
سلام امام زمانم✋🌸 در دل‌هاے غم گرفته‌ے ما، در عمق جان‌هاے خسته و عطشناکمان، در ژرفاے سرد ناامید‌ےها ... ایمان به آمدنتان، همچون چشمه‌ے زلال و گرمی، زنده‌مان می دارد ... همچون سپیده که در ظلمانی‌ترین نقطه‌ے شب، تاریکی را می‌شکافد و نور را بر چهره‌‌ے جهان می‌پاشد، پس از این روزهاے بی‌خورشید و دهشت‌بار، صبح روشن ظهور شما طلوع خواهد کرد ... به همین زودے.... به همین نزدیکی.... 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
بخشی از پیام رهبر انقلاب به حجاج‌ بیت‌الله الحرام بخش‌هایی از پیام حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: 🔹اجتماع عظیم و مناسک پیچیده‌ی حج، هر گاه با چشم تدبّر دیده شود، برای مسلمان، قوّت قلب و سرچشمه‌ی اطمینان است، و برای دشمن و بدخواه، هراس‌انگیز و پُرهیبت. 🔹برائت امسال باید فراتر از موسم و میقات حج، در کشورها و شهرهای مسلمان‌نشین در همه‌جای جهان ادامه یابد، و فراتر از حج‌گزاران، به آحاد مردم تسرّی یابد. 🔹شما برادر و خواهر حج‌گزار، اکنون در عرصه‌ی تمرین این حقایق و معارف پُرفروغ قرار دارید. 🔹اندیشه و عمل خود را به آن نزدیک و نزدیک‌تر کنید، و هویّت بازیافته و آمیخته با این مفاهیم متعالی را به خانه برگردانید. 🔹این همان سوغات ارزشمند و حقیقی سفر حجّ شما است. 🔸‏متن کامل پیام مهم رهبر انقلاب به حجاج بیت‌الله‌الحرام روز شنبه توسط نماینده ولی‌فقیه و سرپرست حجاج ایرانی در مراسم برائت از مشرکین در صحرای عرفات قرائت و منتشر خواهد شد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
ما همه دلدادگانِ رهنمایی ماهریم عاشقانِ سینه چاک آفتابی طاهریم با عنایاتِ خدا و کوری آلِ سعود ... بانیان صحنِ زیبایِ امامِ باقریم (ع)🥀 🥀 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🏴شهادت امام محمد باقر علیه‌السلام تسلیت باد. 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 حمایت ویژه از زوجین نابارور در دولت شهید جمهور ♦️دولت شهید رئیسی، علاوه بر تصویب پوشش ۱۰۰درصدی درمان ناباروری، اقدامات ویژه‌ای را برای این زوجین به انجام رساند: 🔸اصلاح سبک زندگی با کارگروه سفر و سلامت خانواده 🔹تجهیز و تکمیل مراکز درمان ناباروی از محل مصوبات سفرهای استانی 🔸تدوین لایحه «روش‌های نوین کمک باروری» برای رفع مشکلات فقهی، حقوقی، آئین‌نامه‌ای و هویتی 🇮🇷🗳 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️من پنجمین ولے خداوند قادرم همنام مصطفے و ملقب بہ باقرم ▪️گنجینهٔ علوم الهے است سینہ ام از نسل سفره دار ڪریم مدینہ ام ▪️بانے روضہ های غروب منا منم پرچم بہ دوش ماتم ڪرببلا منم 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 یه مدینه، یه بقیعه... ♦️مداحی حاج محمود کریمی 🌹 شهادت امام باقر(علیه السلام) 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای‌که‌‌هرصبح‌ازسلام ساکنان هفت چرخ بارگاهت‌می‌شـود ازشش‌جهت‌دارالسلام صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آخرین امضای شهید جمهور برای زنان ⁉️در روز ۳۰ اردیبهشت و پیش از پرواز، دکتر رئیسی پای چه ابلاغیه‌ای را امضا کرد؟
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت139 چادر و مانتوام را آویزان کرد و اشاره ایی به روسر
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم. جلوی آینه ایستادم و همین که موهایم و لباس هایم را چک کردم چشمم به کتابهای آرش افتاد، رفتم روی تخت ایستادم تا بهتر بتوانم عنوانهای کتابها را ببینم. چقدر کتاب شعر داشت، بین کتابهایش یک کتاب توجهم را جلب کرد، برداشتم و نگاهش کردم، اسمش تکنولوژی فکر بود. روی تخت نشستم و شروع کردم به خواندنش، چند صفحه که خواندم خوشم امدوتند تند تیتر وار مطالبش را مرور می‌کردم. ناخوداگاه دراز کشیدم و سرم را روی بالشت گذاشتم. بالشت بوی عطر آرش را می داد. کتاب را روی سینه ام گذاشتم و به فکر فرو رفتم، چقدربوی عطرش را دوست داشتم. اصلا فکر نمی کردم پسر مغرور‌ی که تا قبل از قضیه ی جزوه حتی به من نگاه هم نکرده بود، روزی اینقدر راحت و بدون غرور از دوست داشتنم حرف بزند. خودم هم خیلی عوض شدم. بخصوص از وقتی محرم شدیم، دلم می خواهد همه جا کنارم باشد. به سقف خیره شده بودم وبه فکر هایم لبخند می زدم که در باز شدو آرش در آستانه در ظاهر شدو گفت: –گفتم ریلکس شو، نه در این حد که بگیری بخوابی. بعد چشمش به کتاب افتادو دست به سینه گفت: –خوابیدید دارید مطالعه می فرمایید؟ جلو آمد و دستش را دراز کرد تا بلندم کند که دوباره برگشت و گفت: –نه، خودت پاشو، دوباره ممکنه رنگ به رنگ بشی. از جایم بلند شدم واشاره ایی به کتاب کردم و گفتم: –جالب بود، گفتم نگاهی به فهرستش بندازم. با همان حالتش گفت: – که جالب بود. به طرف آینه رفتم خودم را برانداز کردم و گفتم: –مگه زیاد طول کشید؟ نگاه شیرینی به من انداخت و گفت: – فقط وقتی پیش منی باید زمان و مکان از دستت در بره. بعد دستم را گرفت و به طرف سالن رفتیم. مامان آرش با دیدنم با تعجب گفت: – وای چه موهای قشنگی داری، بعد رو به مژگان گفت: –ببین چقدر بلنده. مژگان با سر تایید کردو گفت: –آرش قبلا عکسش رو بهم نشون داده بود. وای راحیل جون سخت نیست توی این گرما؟ زیر این همه چادرو روسری؟ صورتم رو جمع کردم وگفتم: – خیلی سخته. با تعجب نگاهم کرد. قد موهای مژگان تقریبا تا سرشونه اش بود، حالت دارو قشنگ بود. با آرش روی کاناپه نشستیم. آرش پیش دستی جلوی من و خودش گذاشت و از مژکان پرسید: –بالاخره نگفتی دکتر در مورد بچه چی گفت. مژگان گفت: – یه دکتر دیگه یکی از دوستهام بهم معرفی کرد. امروز مطبش بودم، دستگاه سونو تو همون مطبش داشت. گفت مشکلی نداره. آرش با خوشحالی همانجور که خیار توی دستش را پوست میکندگفت: – چقدر خوب، دیدی مامان راحیل درست گفت، حالا خوب شد بلایی سرش نیاوردی. مژگان گفت: –نه من که نمی‌خواستم سقطش کنم. کیارش اصرار داشت، می‌گفت یه وقت بچمون مشکل دار نباشه. آرش باتعجب نگاهش کردوگفت: –مطمئنی؟ –آره، بابا. چون خودمم شنیده بودم جدیدا خطا تو سوناها زیاد شده. حالا نمی‌دونم عیب از دستگاهاشونه یا تخصص بعضی دکترها. آرش شانه‌ایی بالا انداخت و گفت: – چی بگم. بعد یک تکه از خیار سر چنگال زد وگرفت طرفم و گفت: –راحیل از مامانت تشکر کن. اگه با حرفهاش ما رو به شک نمی‌انداخت، حتما تا حالا اینا بچه رو از بین برده بودند. مژگان گفت: –اتفاقا امروز که مطب این دکتره رفته بودم، یکی دو نفرم بهشون گفته شده بود قلب بچشون تشکیل نشده. انگار مد شده. با صدای زنگ آیفن، مژگان نگاهی به در انداخت وگفت: – فکر کنم کیارش امد. رو به آرش گفتم: – من برم چادرو روسری‌ام رو سرم کنم. با لبخند گفت: –دوباره نگیری بخوابی. خندیدم و به طرف اتاق رفتم. وقتی وارد سالن شدم همه‌ی نگاهها به طرفم چرخید. نگاهی به کیارش انداختم وبا لبخند گفتم: –سلام، حال شما خوبه؟ نگاه تحقیر آمیزی به سرتاپایم انداخت و نفس عمیقی کشیدوسرش را پایین انداخت و آرام گفت: – سلام، خوش امدید. نگاهم را روی صورت آرش چرخاندم. اشاره کرد کنارش بنشینم. نمی توانستم برادر شوهرم را درک کنم. منظورش از این بی محلیها چی بود. در افکار خودم غرق بودم که آرش زیر گوشم گفت: – من از طرفش ازت معذرت می خوام. ــ برای چی؟ ــ چون ناراحت شدی. ــ نه، فقط رفتارش برام عجیبه. دستی به موهاش کشیدو گفت: – من خودمم نمی دونم چشه. برای این که قضیه کش پیدا نکند برای آماده کردن میز شام به کمک مادرشوهرم رفتم. ✍ قلم‌لیلا‌فتحی‌پور
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت140 کلیپسم را از روی تخت برداشتم و داخل کیفم گذاشتم.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 سر میز شام کنار آرش نشستم. برادر شوهرم روبروی آرش نشسته بود. هر بار که آرش به من غذا تعارف می کرد، متوجه ی نگاه تیز کیارش می شدم. سعی کردم به روی خودم نیاورم ولی سخت بود. با این نگاهها مگه غذا از گلویم پایین می رفت، یک جوری خودم را مشغول نشان می دادم. آرش نگاهی به بشقابم انداخت ومرغ خوری را جلویم گرفت وکنار گوشم گفت: –اگه قورمه سبزی دوست نداری مرغ بکش. خیلی آرام جوری که کسی نشنود گفتم: – لطفا چیزی تعارفم نکن خودم هر چی بخوام برمی دارم. ظرف مرغ را روی میز گذاشت و گفت: –اون روز که خونتون بودم خوب غذا می خوردی پس چرا ... حرفش را بریدم و گفتم: –باور کن می خورم، نگران نباش. حرفی نزدو دیگه تعارف نکرد ولی می دیدم بی حرف سعی می کرد حواسش به من باشد. پیاله ی ماست را کنار بشقابم می گذاشت وداخل لیوانم نوشابه می ریخت. من هیچ وقت ماست را با غذای گوشتی نمی‌خوردم و نوشابه هم که... وقتی دیدم مژگان یک لیوان پر از نوشابه را راحت خورد دلم برایش سوخت، بخصوص برای بچه اش. ولی از ترس نگاه های کیارش حرفی نزدم و با خودم گفتم بعدا یادم باشد حتما بگویم بیشتر مواظب تغذیه اش باشد. بعدازشام، برای جمع کردن میز به مادر شوهرم کمک کردم. مژگان روی کاناپه لم دادو کیارش و آرش هم در مورد مسائل کاری شروع به صحبت کردند. برای شستن ظرف ها آستین هایم را بالا زدم که مادرشوهرم در ظرفشویی را باز کردو گفت: _ راحیل جان ظرف ها رو میزارم توی ظرفشویی خودت رو اذیت نکن. رفتم سالن تا لیوان ها را هم از روی میز بیاورم که دیدم آرش گوشش پیش برادرش است و چشمش پیش من. می دانستم که اگر می توانست حتما بلند میشد و کمکم می‌کرد. ولی انگار او هم یک جورایی می خواست توجه برادرش را جلب کند و باعث ناراحتی‌اش نشود. بعد از تمام شدن کارها، رفتم و کنار مبل تک نفره ی آرش، نشستم. با لبخند به طرفم برگشت و گفت: – دستت دردنکنه. نشد بیام کمک. من هم لبخندی زدم. –کاری نکردم که، چشمم دوباره به کیارش افتادو لبخندم جمع شد. سرم را چرخاندم به طرف آرش که دیدم نگاهش به مژگان است و با اشاره چیزی به او می گوید. وقتی به مژگان نگاه کردم دیدم با اکراه بلند شد تا به طرف اتاق برود. از کنار من که خواست رد بشود گفت: –راحیل جان توام بیا بریم تو اتاق. با تردید از جایم بلند شدم و با کمال تعجب دیدم که به طرف اتاق آرش رفت و روی تخت آرش دراز کشید و گفت: –این نامزدت نگذاشت که همونجا دراز بکشم. اونقدر اشاره کرد تا مجبور شدم بلند شم بیام اینجا. با شنیدن این حرفها تعجبم بیشتر شدوگفتم: –چرا؟ ــ چه می دونم، جدیدا خیلی گیر میده. فکر کنم به خاطر توئه. ــ من؟ به طرف پهلو چرخیدو گفت: –میگه راحیل خوشش نمیاد. حساسه. اخمی کردم و گفتم: – از چی خوشم نمیاد؟ ــ از این که من جلوی آرش اینقدر راحتم دیگه. البته من کلا جلوی همه راحتم، آرش که دیگه خودمونیه. شانه ایی بالا انداختم و گفتم: – چه ربطی به من داره، من اگه زرنگم مواظب کارهای خودم باشم، چیکار به دیگران دارم. یه جوری پیروز مندانه، انگار مچم را گرفته باشه گفت: – پس چرا اوایل آشناییتون جواب رد بهش دادی و دلیلش رو گفتی، چون با دختر ها راحته و دست میده خوشت نمیاد. برایم عجیب بود که آرش این چیزها را هم به جاری‌ام اینقدر راحت گفته بود. گفتم: – اون یه مثال بود. برای این که بتونم براش دلیلم رو توضیح بدم. ــ ولی اینجوری که خیلی سخته، آرش می گفت توی دانشگاه از اون دسته دخترایی بودی که محل پسرا نمیذاشتی، اینجوری که آدم منزوی میشه، سختت نبود؟ ــ موضوع اصلا سخت بودن یا نبودن نیست، معلومه که هر چیزی که باب دل ما نباشه خوب سخته. با تمسخر گفت: –پس موضوع دقیقا چیه؟ ــ موضوع اینه که خدارو از خودم عاقل ترمی دونم و شک ندارم اگر به حرفش گوش نکنم دودش دیر یا زود میره تو چشم خودم. با دهان باز گفت: ــ وا! یعنی ما خدارو عاقل نمی‌دونیم. مگه خدا گفته معاشرت نکن. همونطور که بلند می شدم با لبخند گفتم: –نه، فقط گفته جوری که من تعیین می کنم معاشرت کن، تا بیشتر از زندگیت و همسرت لذت ببری. مژگان فقط نگاهم کردو دیگه چیزی نگفت. به طرف در راه افتادم و گفتم: –من میرم پیش آرش، تا تو استراحت کنی. روی کاناپه نشستم، آرش دنبال فرصت می گشت که از دست برادرش خلاص بشود و بیاید پیش من. کمی از دستش ناراحت بودم که حرف هایی که باهم زدیم را به مژگان گفته‌است. البته وقتی به ته دلم رجوع می کنم بیشتر از این که اینقدر با زن داداشش احساس راحتی دارد دلخورم. شاید اون حس حسادته بیشتر آزارم میداد. با خودم فکر کردم بهترین کار چیه الان؟ "فکر کن بعد حرف بزن" آره باید فکر کنم. بالاخره آرش امد کنارم نشست و من هم از او خواستم که من را به خانه ببرد.
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 #عبور_از_سیم_خار_دار_نفس #پارت141 سر میز شام کنار آرش نشستم. برادر شوهرم روبروی آ
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 آرش بلند شدو به طرف آشپزخانه رفت. به مادرش چیزی گفت و برگشت، بعد از چند دقیقه مادر شوهرم با کادویی که دستش بودامد. کادو را به طرفم گرفت و گفت: – راحیل جان پا گشای اصلیت بعد از عقدتونه، الان یه پاگشای کوچولو بود با یه کادوی کوچیک. بعد هدیه اش را به طرفم گرفت. از جایم بلند شدم و بوسیدمش و تشکر کردم. آرش گفت: –بازش کن ببینم خوشت میاد. خیلی آرام و با آرامش کادو را باز می کردم که هم زمان مژگان هم به جمعمون اضافه شدو گفت: – مگه داری هسته می شکافی زود باش دیگه. خندیدم و سریع تر بازش کردم. یک چادر سفید نقره ایی مجلسی زیبا با یک مانتوی سبز یشمی بلند که دکمه‌ایی نداشت. مدلش هم طوری بود که نمیشد برایش دکمه دوخت. با دیدن مانتو کمی وار رفتم. ولی به روی خودم نیاوردم. دوباره از مادرشوهرم تشکر کردم و گفتم: –خیلی قشنگه مامان جان، دستتون درد نکنه. ــ برات مانتو بلندگرفتم که دیگه با چادر اذیت نشی. بی توجه به حرفش رو به آرش گفتم: –برم آماده بشم؟ آرش با بازو بسته کردن چشم هایش جواب مثبت داد. لباسهایم را از کمد در آوردم و روی تخت گذاشتم. حرف مادرشوهرم مدام توی سرم اکو میشد. دلم می خواست آرش حرفی بزند و حمایتی بکند، خدایا نکند معنی سکوتش یعنی او هم همین نظر را دارد. چادرو روسری‌ام را از سرم کشیدم و موهایم را محکم تر بستم و شروع کردم به تاکردن چادر رنگی‌ام. آرش با یک نایلون رنگی داخل شدو گفت: – وسایلت رو داخل این بزار، اشاره کرد به نایلون. با این کارش همه ی افکار منفی که در موردش برای یک لحظه به ذهنم هجوم آورده بود محو شدند. نگاه قدر شناسانه ایی به او کردم و گفتم: – ممنون.چقدر توحواست به همه چی هست آرش جان. امد جلو و چادری رو که تا کرده بودم، را از دستم گرفت، به همراه هدیه ام داخل نایلون گذاشت و گفت: –می دونم از حرف مامانم خوشت نیومد. اگه من اونجا حرفی می زدم مامانم ناراحت میشد، نمیشد قولم رو بزارم زیر پام. باتعجب گفتم: – یعنی حتی بخوای چیزی رو توضیح هم بدی ناراحت میشن؟ ــ پیش مژگان نباید بگم، بعدا باهاش حرف میزنم. مانتوام را از روی تخت برداشت برایم گرفت تا بپوشم، ولی من باید اول کتم را در می آوردم. مردد نگاهش کردم و گفتم: –خودم می پوشم. نگاهی به کتم انداخت و گفت: –خب درش بیار دیگه. با خجالت گفتم: – میشه لطفا بری بیرون... دلخور نگاهم کردو گفت: – نه. سرم را پایین انداختم و با خودم فکر کردم چیکار کنم. با صدای در به خودم امدم که دیدم رفته. حتما از دستم ناراحت شده، از این فکر لبم را گاز گرفتم و بعد فوری آماده شدم. بعد از خداحافظی وارد آسانسور شدیم، اصلا نگاهم نمی کرد.به سویچ توی دستش نگاه می کرد. سوار ماشین که شدیم بینمون سکوت بود، توی ذهنم مدام دنبال مطالب اون کتاب می گشتم، یعنی الان اقتدارش را نابود کرده‌ام؟ یا بانارنجک زده‌ام غرورش را پوکانده‌ام؟ آخه مگه مرد ها اینقدر نازک نارنجیند؟ من که برادر یا پدری نداشته‌ام تا شناخت حداقل مقدماتی از این جنس مذکر داشته باشم. شاید هم آرش از آن نوع حساسش هست. از فکرهایم لبخندی بر لبم نشست و این از نگاهش دور نماند. الان چی بگم که بازهم شادو شنگول شود؟ کاش کتابه اینجا بود یه تقلبی می کردم. بازهم لبخند به لبم امد. آرش سرش را چرخاند طرفم و دوباره نگاه دلخوری بهم انداخت. با خودم گفتم طاقت نمی‌ آورد مطمئنم قبل از رسیدن به خانه حرف می زند. چند بار با خودم تا شماره ی ده می شمردم ومی گفتم الان حرفی میزند. بالاخره رسیدیم. بدون هیچ حرفی. سایلنت سایلنت بود. خواستم خداحافظی کنم که دیدم او هم پیاده شدو نایلون وسایلم را از ماشین برداشت وگفت: – میارم تا در آسانسور. خوشحال شدم. وسایل را گذاشت جلوی در آسانسور و زیر لب گفت: – خداحافظ. "عه، واقعا رفت. شاید فکر کرده به او اعتماد ندارم و به غرورش برخورده." نزدیک در که شد صدایش کردم. برگشت و گفت: – جانم. این جانم گفتنش آنقدر احساس و عشق داشت که توانستم خیلی نزدیکش بایستم و بپرسم: – ازمن دلخوری؟ بدون نگاه با اکراه گفت: – نه. با خودم گفتم، بایددرستش کنم. نزدیکتر رفتم. آنقدر که حُرم نفس هایش را روی صورتم احساس کردم. –با اخم وتَخم برم؟ با چشم های از حدقه در امده نگاهم کرد. لبخندی زدو دستهایش را دور کمرم حلقه کردو گفت: – وقتی اینقدر بهم نزدیکی مگه میشه دلخور بود، زندگی من. آغوشش آنقدر حس داشت که دلم نمی خواست دل بکنم، بوی تنش را دوست داشتم، ولی باید می رفتم. ادامه دارد... ✍ قلم‌لیلا‌فتحی‌پور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 احکام مربوط به وضو: 💠 وضوی جبیره‌ای (۱): 🔻 وضوی جبیره‌ای در چه زمانی است؟ 🔻 اگر زخم پانسمان نداشته باشد، چه باید کرد؟ 🔻 در چه صورتی بجای وضوی جبیره‌ای، باید تیمم کرد؟ •┈┈••••✾•🌿📚🌿•✾•••┈┈• 🌷مشاور معارف واحکام🌷 🌷رضازاده
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۲۶ خرداد ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۸ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 15 ژوئن 2024 میلادی 📖حدیث امروز : امیرالمومنین علیه السلام: آن که زبانش را بر خود امیر کند شخصیتش حقیر خواهد شد. 📗نهج‌البلاغه حکمت ۲ 🔖مناسبت امروز: 🔹حرکت امام حسین علیه السلام از مکه به عراق
سلام امام زمانم✋🌸 صبحم بخیر می‌شود با سلام بر آستان معطرتان و روزم روشن می‌شود در تابش نگاه کریمانه‌تان و هفته‌ام پربرکت می‌شود در سایه‌سار یاد پدرانه‌تان چه خوشبختم که شما را دارم. 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷