eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
797 دنبال‌کننده
18.2هزار عکس
8.8هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ کیفیت همیشه قربانی کمیت می‌شود - بخش چهارم ❌ مشركین و آنهایی که زیاد در قید و بند دین و مذهب نیستند، ابن الوقت هستند و از دین استفاده ابزاری می‌کنند، اینها ممکن است که ثروتمند باشند، ولی چون روح پاک و اخلاص در عمل ندارند، انفاقشان هم قابل قبول نیست، این افراد حق ندارند برای ساختن مساجد و حسینیه‌ها پول خرج کنند، اگر هم پولی دادند خداوند از آنها نمی‌پذیرد «إِنَّما یَتَقَبَّلُ اللَّهُ مِنَ الْمُتَّقینَ» (مائده/۲۷) خداوند فقط كار افراد با تقوا را می‌پذیرد ❌ در زمان صدر اسلام مشرکین پول دادند كه مسجد الحرام را بسازند، آیه نازل شد که «ما كانَ لِلْمُشْرِكینَ أَنْ یَعْمُرُوا مَساجِدَ اللَّهِ» (توبه/۱۷) مشركین حق ندارند مسجد خدا را تعمیر كنند. 🔸 ممکن است کسی در دهه محرم ۱۰۰۰ نفر را اطعام کند ولی چون نیتش خالص برای خدا نبوده پذیرفته نمی‌شود، تعداد نفرات و مقدار پولی كه خرج می‌شود، مهم نیست. بلكه مهم این این است كه چه مقدار از آن به خاطر خدا بوده است. 🔸 حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام در خطبه ۲۳۴ نهج‌البلاغه می‌فرمایند «مَادُّ الْقَامَةِ قَصِیرُ الْهمه» قدش بلند است اما همتش كوتاه... ❌ خداوند برای اعمال انسانها چرتکه‌ نمی‌اندازد، ترازو ندارد که اعمال را وزن کند و كیلویی حساب کند، نزد خداوند فقط تقوا و نیت خالص به حساب می‌آید... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب‌الله یوسفی
یکم تیرماه سالروز تأسیس سازمان تبلیغات اسلامی به فرمان حضرت امام خمینی (ره) و هفته تبلیغ و اطلاع رسانی دینی گرامی باد.
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 بعدازچند بار زنگ زدن و نشانه دادن های آرش به عمه، بالاخره عمه ما را پیدا کرد. عمه یک پیر زن نحیف و لاغر و سفید رو بود. همین که سلامش دادم، ذوق زده و با محبت بغلم کردو گفت: – پس عروس زوری که میگن تویی؟ با تعجب گفتم: –زوری؟ آرش کشیده گفت: – عمه! این چه حرفیه؟ عمه چادرش را که به زحمت روی سرش نگه می داشت، جمع کرد و زدزیر بغلش ورو به آرش گفت: –خیلی هم دلشان بخواد. عروس به این خانمی، آرش جان درست‌ترین کار زندگیت همین انتخابته. بعد دوباره صورتم را بوسید. فاطمه هم جلو امد و با هم احوالپرسی کردیم و به من و آرش تبریک گفت. وقتی به آرش سلام کرد آرش سرش را پایین انداخت و جواب سلامش را داد واین برای من عجیب بود. چون آرش اصلا از این اخلاق ها نداشت. فاطمه کپی مادرش بود. چهره ی دل نشینی داشت. چشم هاش عسلی با ابروهای کم پشت وبینی و لب و دهن متناسب با صورتش. یک خال گوشتی قهوه ایی سوخته ی ریزی روی چونه اش داشت که چهره اش را بامزه کرده بود. مثل مادرش ریز نقش بود، با قدی که بلند نبود. هنوز چند متری مانده بود تا به ماشین برسیم، صدای موسیقی که از داخل ماشین می‌آمد توجهمان را جلب کرد. چند تا خواننده خارجی با هم، هم خوانی می کردند. این بارصدا یشان برایم آشنا بود. آرش باعجله رفت و صدای پخش را کم کرد. بعد همانطور که اخم هایش در هم بود. در جلوی ماشین را برای عمه نگه داشت تا سوار شود. وقتی همگی سوار شدیم. مژگان به عمه و دخترش خوش و بش کردو بعد کمی صدای موزیک را از گوشی‌اش زیاد کرد. چند دقیقه که گذشت، عمه رو به آرش گفت: ــ وا! آرش جان، اینا چیه گوش می کنی اصلا می فهمی چی می گن؟ آرش از آینه با ابرو اشاره ایی به مژگان کردو گفت: ــ عمه باشماست. میگن ترجمه کنید. مژگان خنده ایی کرد. –حالا زیادم مهم نیست چی میگن ریتمش باحاله. عمه برگشت و نگاه معنی داری به مژگان انداخت و گفت: ــ خب مادر جان حداقل وطنی گوش کن آدم بفهمه چی میگن. مژگان گفت: ــ عمه جان اینا یه گروه بودند، که اسمش یادم نیست خیلی هواخواه دارند. منم خیلی ازشون خوشم میاد. فکری کردم و گفتم: – فکر کنم اسم گروهشون "بی جیز" بود. مژگان با چشم های گرد گفت: – عه آره. تو از کجا می دونی؟ لبخندی زدم و گفتم: –اینا سه تا برادر بودندکه یه گروه شده بودند به نام "بی جیز." سه تایی با هم آواز می خوندند. الان دیگه هیچ کدومشون زنده نیستند. خیلی قدیمیه... تو این زیر خاکیارو از کجا آوردی؟ تقریبا همه با تعجب به من نگاه می کردند، حتی آرش لحظه ایی برگشت و با چشم های از حدقه در آمده نگاهم کرد. مژگان پشت چشمی نازک کردو گفت: – آرش که می گفت تو اهل موسیقی گوش کردن نیستی، اونوقت چجوری اینقدر دقیق اینارو می دونی؟ حتی بهتراز منی که مدام باید موسیقی گوش کنم. با تعجب پرسیدم: ــ باید؟ بی تفاوت گفت: – حالا تو جواب من رو بده نپیچون، تا بعد. لبخندی زدم و گفتم: ــ نه بابا چه پیچوندنی خب هر کس یه جوره دیگه...من و خواهرم یه مدت طولانی در مورد موسیقی و همین گروههای مختلف، راک وپاپ و...تحقیق می کردیم. در مورد چگونگی مرگ موسیقی دان ها و خواننده ها و طول عمرشون، جالبه که توی این تحقیقی که کردیم اونقدر به چیزهای جالبی که اصلا فکرش رو نمی کردیم بر خوردیم که مدتها طول کشید تا تحقیقاتمون تموم بشه. تقریبا یک سال. قیافه ی کسایی را گرفت که انگار مچم را گرفته باشد و گفت: – اونوقت تو این مدت انواع موسیقی ها رو گوش کردید؟ ــ بله دیگه. تقریبا بیشترش رو... ــ پس چرا به دیگران توصیه می کنی گوش نکنن؟ من به شما توصیه ایی کردم؟ ــ مگه به آرش نگفته بودی... حرفش را بریدم و گفتم: – من حتی به آرش هم توصیه ای نکردم. من یکی از دلایلی رو که چرا دوست ندارم موزیک گوش کنم رو براش گفتم همین. چون به نظر من نباید هر چیزی رو گوش کرد و اینم به خاطر نتیجه ایی بود که از تحقیقاتم گرفتم. مژگان دیگر حرفی نزد. فاطمه آرام پرسید: ــ حالا چرا تحقیق کردید؟ ــ زیر گوشش گفتم: – به خاطر این که همین صدای بلند موسیقی باعث یه تصادف بدی شد... لبش را گاز گرفت و پرسید: – خودت؟ ــ راننده دخترخالم بود، من کنارش بودم. نفس عمیقی کشیدو از شیشه ی ماشین بیرون را نگاه کرد. چقدر خوشحال شدم که دیگر چیزی نپرسید. فکر این که چرا آرش حرفهایی که بینمان قبلا رد و بدل شده را به مژگان گفته ولم نمی‌کرد. باید در یک فرصت مناسب باهم حرف می‌زدیم. همین طور در مورد قضیه‌ی عروس زوری. فقط خدا می داند چقدر از این حرف عمه ناراحت شدم. ولی سعی کردم خودم را کنترل کنم و بعدا از آرش بپرسم. ✍ ...
162 اصلا از اولم می خواستیم بریم خونه‌ی دایی رسول، دیگه زن دایی روشنک اصرار کردامدیم اینجا. باخودم گفتم خدایا خودت کمکم کن چیزی بگویم که خیالش راحت بشود. روی تخت نشستم وگفتم: – میشه تو وعمه یه لطف بزرگی به من بکنید؟ کنجکاوگفت: ــ چی؟ ــ اینجا بمونید تا منم به بهانه‌یی شما برم خونمون. برام سخته اینجا موندن. خونه ی خودمون راحت ترم. بعدشم شما چند روز بیشتر اینجا نیستید. من وقت زیاد دارم واسه موندن. خواهش می کنم با موندنتون من رو خوشحال کنید. نگاهش رنگ شیطنت گرفت: ــ از دست نامزدت فرار می کنی؟ خندیدم. –باهاش رودر واسی دارم. باور کن همین چند دقیقه پیشم مامانم زنگ زد برم خونه. راستش اونم زیاد راضی نیست بمونم اینجا. کنار چمدانش نشست زیپش را باز کردولباسش را بیرون آوردو گفت: ــ خب شایدم مامانت حق دارن. عقد که کنید خیال ایشونم راحت میشه. ــ انشاالله. ــ عقدتون ما رو هم دعوت کنیدا. سرم را پایین انداختم. ــ مراسم نمی گیریم، محضریه. با تعجب گفت: ــ عه چرا؟ ــ مامانم با مامان آرش صحبت کرده که می خواد یه عقد ساده و جمع و جور تو خونه بگیره. حالت مهمونی. ولی مامان آرش گفته، که کیارش موافق نیست و گفته اگه می خواهید فامیلای ما بیان باید درست و حسابی بگیرد. اونم به سبک ما. وگرنه کلا ما نمیاییم. با چشم های گرد شده نگاهم کردو گفت: ــ یعنی چی؟ به آقا آرش گفتی؟ ــ خودش می دونه دیگه، از دست اون کاری بر نمیاد، گفتن من فایده ایی نداره، جز این که اختلاف میوفته بینشون. حالا تا مستقل بشیم بزرگتر ها برامون تصمیم می گیرند دیگه. بعد لبخندی زدم و گفتم: –البته تا اون موقع شاید فکر بهتری به سرمون زد. اخمی کردو گفت: –اینجوری که نمیشه، مگه آدم چند بار عروسی می کنه؟ رفتم کنارش جلوی چمدان نشستم و گفتم: –ــ یه بار. ولی گاهی اتفاقاتی که همون یک بار میوفته تمام عمر برای بعضی ها تکرار میشه و اگه تلخ باشه زهرش همیشگیه. نمی خوام این جوری بشه و با یاد آوری مراسم عروسی یا عقدم اطرافیانم کامشون تلخ بشه. به نظرم یه مراسم گرفتن اونقدر ارزش نداره. ابروهایش به طرف بالا رفت و گفت: – پس خودت چی؟ مثل این که تو عروس هستیا. از این که اینقدر با من راحت حرف میزد احساس خوبی داشتم. دلم دردو دل می‌خواست. برای همین گفتم: ــ من از اولم می دونستم که ممکنه همچین مشکلاتی پیش روم باشه، با آگاهی کامل قبول کردم. مادرمم بهم گفته بود که چه مشکلاتی خواهم داشت. اگه الان از آرش بخوام می دونم همه کار برام می کنه، حتی با برادرش می جنگه و هر کاری من بخوام برام انجام میده. ولی من این رو نمی خوام. با تعجب گفت: – ولی هر دختری آرزو داره ، روز عقدش یا شب عروسیش خاص باشه، به سلیقه و خواست خودش باشه. راحیل جان به نظرم بعدا پشیمون میشی. الان شاید علاقت به آرش باعث شده اینقدر ملاحظه اش رو بکنی. لبخندی زدم. – من تو اوج عشق و عاشقی به آرش جواب منفی دادم. حالا که دیگه خیالم راحته که بهش رسیدم. البته الانم سعیم رو می کنم که به هدفم برسم، ولی با آرامش. نگاه مرموزی حواله‌ام کرد و روسری اش را در آوردو گفت: –آهان، از اون لحاظ، پس معلومه دختر زرنگی هستیا. حالا چرا بهش جواب منفی دادی؟ کُندی توی حرکات فاطمه مشهود بود. نگاهی به موهایش که خیلی کوتاه بود انداختم. –داستان داره. موهایش را برس کشیدو گفت: – موهام رو به خاطر مریضیم کوتاه کردم. دیگه نمی تونستم بهشون برسم. –کوتاهشم قشنگه. آرش از پشت در صدایم کرد. – برم ببینم چی میگه. فاطمه فوری چادر رنگی‌اش را از چمدان در آوردو گفت: –صبر کن چادرم رو سرم کنم، بعد در رو باز کن. در را باز کردم دیدم آرش با فاصله از در ایستاده. از این که درست پشت در نبود در دلم ذوق کردم. ناخوداگاه لبهایم به لبخند کش امد. باورم نمیشد مسائل به این کوچیکی من را اینقدر ذوق زده کند. او هم از لبخند من لبخندزدوگفت: –من دارم میرم کمی واسه خونه خرید کنم. توام میای؟ نگاهی به لباسم انداختم و گفتم: –تازه لباس عوض کردم. بعدشم می خوام برم کمک مامان، میشه نیام؟ ــ هر جور راحتی، پس فعلا. بعد از رفتن آرش به آشپزخانه رفتم تا به مادر شوهرم کمک کنم. عمه آرام آرام با مادر آرش حرف میزد. ــ مامان جان بدید سالاد رو من درست کنم. مادر شوهرم اشاره ایی به یخچال کردو گفت: – وسایلهاش رو بردار بیار بشوریم. در حال شستن کاهو بودم که فاطمه امد و پرسید: ــ مژگان کجاست؟ مامان گفت: –صبح زود بیدار شده رفت یه کم بخوابه، خسته بود. عمه صورتش را جمع کردو گفت: – تخم دوزرده کرده؟ فاطمه پقی زد زیر خنده وگفت: ــ مامان جان هنوز تخم نکرده قرار بکنه. عمه پشت چشمی نازک کردو پرسید: –حالا چند وقت دیگه مادربزرگ میشی؟ مادر قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: – اولین نَوس دیگه عمه، می دونی چند ساله توی این خونه صدای بچه نبوده. تا این بچه دنیا بیاد من نصف عمرم میره. عمه یکی از ابروهایش را بالا بردو گفت
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –اون می‌خواد بزاد تو نصف عمرت میره. –آخه اصلا به خودش نمیرسه. عمه نگاه سرزنش باری به مادر کردو گفت: از دست تو روشنک. بعد به طرف اتاق رفت. بعد از این که با فاطمه سالاد را درست کردیم. فاطمه تکه کاهویی برداشت وخورد. – من عاشق سالادم. – می دونستی سالاد الان برات سمه؟ با تعجب گفت: – چرا؟ سبزیجات که خوبه. ــ خوب هست ولی از نوع گرمش. الان تو فقط باید گرمیجات بخوری، بعد آروم گفتم: –بیماری ام اس دلیلش سردی بدنه، مثلا کسی که مدام فلفل می خوره هیچ وقت این بیماری رو نمی گیره. کشور هندرو در نظر بگیر این بیماری رو ندارند. چون غذاهاشون خیلی تنده. حالا پیش دکتر که بری خودش برات توضیح میده. دستهایش را پشتش گذاشت و به کابینت تکیه داد. – یعنی با فلفل خوردن خوب میشم. ــ انشاالله، البته فقط که فلفل نه، اون یه مثال بود. ــ ولی من شنیدم از اعصابه؟ ــ خب چرا آدمها اعصابشون ضعیف میشه؟ از سودای مغزه دیگه، که اونم از سردیه. امیدوارانه نگاهم کرد. ــ خدا از دهنت بشنوه راحیل. یعنی من خوب میشم و دیگه ازشر این قرصهای گرون راحت میشم؟ ــ تا اونجایی که من می دونم همینه. حالا با جزییات بیشتری بخوای بدونی باید از مامانم بپرسم. ــ مگه مامانت دکتره؟ خندیدم و گفتم: ــ نه بابا، فقط اطلاعاتش بیشتر از منه. بعد از خوردن ناهار و جمع و جور کردن، در حال ریختن چایی برای مهمانها بودم که آرش کنارم آمد و گفت: –آماده شو بریم. سریع چایی ها را ریختم و برایشان بردم. بعد رفتم آماده شدم واز عمه و بقیه خداحافظی کردم. فاطمه با ناراحتی گفت: –کاش بیشتر می موندی. آرش همانطور که با موبایلش ور می رفت گفت: –فردا دوباره میارمش فاطمه خانم. فاطمه ملتمسانه نگاهم کرد. –بیایی ها. چشم هایم را بازو بسته کردم و گفتم: – انشاالله. ماشین که حرکت کرد، آرش با گره ایی که به ابروهایش انداخته بودپرسید: ــ مامانت واسه چی گفت بری خونه؟ ــ نمی دونم. گفت کارم داره. چطور؟ ــ چیز دیگه ای نگفت؟ ــ نه، چیزی شده؟ ــ سودابه پیام داده که رفته به مامانت همه چی رو گفته. وحشت زده نگاهش کردم. ــ وای! یعنی راست میگه؟ ــ چند دقیقه دیگه که برسیم خونتون معلوم میشه. خیلی کلافه بود، غرق فکر بود و هر چند وقت یک بارهم نفسش رو محکم بیرون می داد. خدایا خودت کمک کن که آبرومون نره، آبروی اون آبروی منم هست. خدایا می دونم خیلی مهربونی، کمکمون کن. همین که رسیدیم آرش پرسید: – منم بیام بالا؟ ــ نه تو برو سر کار، نباشی بهتره. با نگرانی ساک را از پشت ماشین برداشت و تا جلوی در خانه آورد. –من رو بی خبر نزار، منتظرما. دستش را گرفتم. ــ اصلا نگران نباش، تا خدا نخواد اتفاقی نمیوفته. با تردید گفت: – اگه خدا بخواد چی؟ –تسلیم شو و بپذیر. *آرش* ایستادم و رفتنش را تماشا کردم. همین که از جلوی چشمم دور شد دلم برایش تنگ شد. چقدر زود همه ی زندگی‌ام شده بود. سودابه از صبح تهدید می کرد که اگر به دیدنش نروم، می‌رود وهمه چیز را کف دست مادر زنم می‌گذارد. ولی من به حرفهایش گوش نکردم. چون اگر الان حق السکوت می دادم، دوباره تکرار می کردو خدا می داند که خواسته ی بعدیش چه خواهد بود. مدام گوشی‌ام را چک می کردم ولی خبری از راحیل نبود. رسیدم جلوی شرکت. گوشی را برداشتم و یک پیام به راحیل دادم که خبری به من بدهد. وارد اتاق کارم شدم. مدتی بود که میز کارم به این اتاق منتقل شده بود و با یک دختر جوان همکار شده بودم. البته قبلا هم توی شرکت کار می کرد ولی هم اتاق نبودیم. دوباره تا من را دید نیشش تا بنا گوشش باز شدو گفت: ــ سلام آرش خان. با اخم ریزی با سر سلام دادم و پشت میزم نشستم. فوری برایم چایی آوردوطبق معمول پرسید: – با قند می خورید یا شکلات؟ اخمم را غلیظ تر کردم. – خانم من اگه چایی بخوام یا خودم میارم یا به آبدارچی می گم بیاره، لطفا شما... حرفم را برید. –چرا ناراحت میشید؟ می خواستم برای خودم بریزم واسه شماهم ریختم دیگه. دلم نمی خواست اینجا از زندگی شخصی‌ام حرفی بزنم. ولی این خانم کارهایی می‌کند که بهتر است متوجه اش کنم که من زن دارم. فکری کردم و گفتم: ــ من دیگه چایی نمی خورم. با تغییر تن صدایش همراه با کمی ناز گفت: ــ عه، چرا؟ قهوه می خورید؟ ــ نه، چون همسرم گفته، چایی و قهوه و نسکافه نخورم، ضرر داره. یکه ایی خورد و با چشم هایی که اندازه گردو شده بود پرسید: ــ مگه شما زن دارید؟ نمی دانم چرا صدایش ظرافتش را از دست داد. لبخند رضایتی روی لبهایم نشست. ــ بله، یه زن خوشگل که لنگه نداره. کلا وا رفت و نشست پشت میزش. ــ اگه چاییتون رو نمی خورید، بیارید اینجا خودم می خورم. (به میزش اشاره کرد) کاش از اول این کار را می کردم و از دستش راحت می شدم. گوشی‌ام را برداشتم وهمانطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: ✍ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حال خونین دلان که گوید باز دکتر علم الهدی همسر رئیس جمهور شهیدمان، دوسه روز پیش این کلیپ رو تو کانالشون گذاشتن😭 👊 قطعا این ملت ، به کسی که توهین کنه به رئیس جمهور شهیدشون رأی نخواهند داد🌷🇮🇷
🔷 آغاز هفته قوه قضائیه بر قضات مظلوم و مجاهد و کارمندان با وجوان این دستگاه مبارک باد. 🔸روزی بسیار تلخ اما شیرین بود! خداوند را به خاطر لمس یکی دیگر از نشانه‌هایش که موجب بالا رفتن ایمان و ظرفیت درونی ام شد سپاسگزارم. در آن لحظات یک دو قطبیِ حق و باطل تمام عیار رخ داده بود و با تمام قدرت در مقابل شخصی فاسد و معلوم الحال ایستادم و به او درسی دادم که تا ابد همانند یهودیان نام «علی» در خاطر ترسویش بماند. 🔸چند لحظه بعد دلخوری‌هایی در ذهنم بوجود آمد. علی رغم وجود دیگر همکاران انقلابی و با استقامت، باز هم احساس تنهایی خاصی به من دست داد. بازنده آن نبرد حق و باطل در عملی انجام شده قرار گرفته بود و مسأله برایش مرگ و زندگی شده بود. 🔸در آن لحظات کمی عصبانی بودم و شاید شیطان فرصت را مغتنم شمرد و به روحم نفوذ کرد. با خود گفتم که تا کی باید این سختی‌ها را تحمل کنیم؟ تلفنم زنگ خورد و مسأله دیگری مرا آزُرد. فشار ظاهری به اوج خود رسید و افکار منفی وجودم را فراگرفته بود! 🔸برخلاف همیشه که ذکر «لبیک یا زینب» را در قلب خود مرور می‌کردم، این بار آن را به زبان آوردم و وصف «کبری» را هم به آن اضافه کردم و بلند گفتم «یا زینب کبری!» فوراً پیرزنی وارد شد و گفت: در خدمت هستم! نحوه ورودش به اتاق برایم جالب بود. اصلاً متوجه نشدم که منظورش چیست! به او گفتم: بفرمایید، کاری دارید؟ 🔸گفت: شما خودتان من را صدا زدید! من هم با تعجب گفتم: خیر، من شما را صدا نزدم! گفت: مگر خودتان نگفتید «زینب کبری؟» گفتم: بله، گفت: خب من زینب کبری هستم و حدود نیم ساعت است که بیرون نشسته ام تا اتاق شما خلوت شود! 🔸متوجه صحبتش نشدم! به او گفتم یعنی چی که من زینب کبری هستم؟! گفت: اسم کوچک من زینب کبری است و فامیلی من هم فلانی... است. به او گفتم: منظورت از زینب کبری همان «زینب» است؟ با خنده گفت: نه، نام کوچک من زینب کبری است! گفتم: می‌توانم کارت شناسایی ات را ببینم؟ 🔸کارت شناسایی اش را از درون یک پلاستیک دسته‌دار که مدارک دیگرش هم در آن قرار داشت درآورد و نشان داد. درست می‌گفت! نام کوچک او زینب کبری بود! اولین بار بود که وصف کبری را به همراه نام مقدس زینب می‌دیدم که در یک مدرک شناسایی درج شده است و شاید شما هم باور نکنید؛ چون در عرف عادی، «زینب کبری» فقط خودِ همان حضرت زینب (س) است که پیامبر عاشورا بود و در واقعه کربلا حضور داشت! 🔸آنجا بود که همانند همیشه حضور خدا را حس کردم. الحمدلله به خاطر حضورش، بانوی دمشق یک بار دیگر «مَا رَأَیْتُ إِلَّا جَمِیلًا» را برایم تفسیر کرده بود و دلم را با کاروان عاشورا همراه ساخت. همه آن سختی ظاهری به یک راحتیِ باطنی و اسرارآمیز تبدیل شد. شوهرش سال ها پیش فوت کرده بود و شخصی ۱۰ میلیون تومان پولش را بالا کشیده بود. 🔸وظیفه اخلاقی و قانونی خود را به جا آورده و در مقام قاضی اجرای احکام مدنی همه امورات مربوط به پرونده‌اش را همان لحظه انجام دادم. پیرزن مظلومی بود و آرامش خاصی داشت. گفت: از شما خواسته‌ای دارم و امیدوارم که آن را رد نکنید! گفتم: درخدمتم‌! گفت: آدرس خانه‌ات را بده تا به همراه نوه‌ام که یک پسر ۱۵ ساله است به آنجا بیایم و کارهای نظافت خانه‌ات را به خاطر این حُسن توجهی که امروز به ما داشتی برایت انجام دهم والا تا ابد شرمنده تو خواهم بود! 🔸ای کاش زمین باز شده بود و یک مظلوم این حرف را به من نمی‌زد. مگر من چه کاری برای او کرده بودم جز انجام وظیفه آن هم به صورت دست و پا شکسته؟ کلی از او تشکر کردم و برایش توضیح دادم که من خادم او هستم. از درون به تنش‌های نیم ساعت پیش و آن همه افکار منفی فکر می‌کردم. آیه شریفه: «إِنَّ ٱلَّذِينَ قَالُواْ رَبُّنَا ٱللَّهُ ثُمَّ ٱستَقَٰمُواْ تَتَنَزَّلُ عَلَيهِمُ ٱلمَلئِكَةُ أَلَّا تَخَافُواْ وَلَا تَحزَنُواْ وَأَبشِرُواْ بِٱلجَنَّةِ ٱلَّتِي كُنتُم تُوعَدُونَ» را در ذهنم مرور کردم و یادآور شدم که پس از هر سختی آسانی است. 🔸از آن زمان تاکنون چالش‌های سخت‌تری را تجربه کرده‌ام اما همه آنها را تمرینی بسیار کوچک برای مأموریت‌هایی بسیار بزرگ می‌دانم. چه زیبا گفت شهید آوینی که فرمود: «باید برای گرفتن حق و برپا داشتن عدالت جنگید. وقتی تعالی ارواح ما در مبارزه و جهاد باشد، دشواری‌ها همه نعماتی است که باید شکرگزار آن باشیم.» از آن روز تا حال از خدا می‌خواهم که بر شدت این دشواری‌ها (نعمات) بیفزاید. 🔸به این نتیجه رسیدم که ما در راه انجام وظیفه خود در هر صورت سختی‌هایی را تحمل می‌کنیم، پس چه بهتر که در راه حق باشیم والا ذات همین خستگی آن هم با شدت بسیار بیشتری را در راه باطل تجربه می کنیم و حالت بینابینی وجود ندارد. این یک سنت الهی است و اگر کسی سرباز خدا نباشد قطعاً سرباز شیطان خواهد شد. به قول شهید بهشتی (ره)، برادران، خواهران، عاشق شوید...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر افروز روانشناس : نوجوانان چگونه می توانند از نگرش مذهبی و باورهای دینی برخوردار باشند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️آرام باش بذار خداوند کار خودشو انجام بده ! بحث نکن نخواه که بقیه رو قانع کنی. 😊 اتفاقات جدید وقتی می افته که ثبات فرکانسی داشته باشی. 😍 باور درست: هرکسی در هر جایگاهی هست جای درستش همونجاست. ☺️بگذار نتایج تعیین کند توی مسیر درستی !!! 😊 مقایسه باورهای قبلی و جدید را کنار بگذاریم. 😍باور درست: خداوند بیشتر از ما میخواهد که ما به خواسته هایمان برسیم.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 📖حدیث امروز : 🍃امیرالمومنین علیه السلام: رضایت و خشنودی (از تقدیرات الهی )بهترین همنشین است . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۴ 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۲ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۵ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 22 ژوئن 2024 میلادی 🔖مناسبت امروز: 🔸ولادت امام علی النقی علیه‌السلام
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌️صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان،دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ای دل ، شب شادی است در کف ما برات آزادی است باب رحمت ز هر طرف شد باز شب میلاد حضرت هادی است فرخنده باد خجسته میلاد با سعادت دهمین امام همام 🌹حضرت هادی علیه‌السلام🌹
🌹بسم الله الرّحمن الرّحیم 🔸جریانِ امامت، به شما که رسید؛ تغییر شکل داد! شیعه باید می‌آموخت که از چند دهه‌ دیگر، باید قرن‌ها در غیبت امام زندگی کند! غیبتِ نور غیبتِ چراغ غیبتِ راهنما عادتشان دادی که بیاموزند کمتر با چشمِ سر، شما را ببینند و نَفْسِ شما را در میانِ نفوسِ شبیه‌ترین انسانها به شما پیدا کنند، انسانهایی چون عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام. 🔸 شیعه از این تغییر جریان، آموخت؛ امام، آفتاب همیشه جاری در تاریخ است! حتی اگر به چشم سر نیاید؛ نورش تمام ظلمات را می‌شکافد، و هادیِ همیشه حاضر برای نفوسی است که تصمیم به قدکشیدن دارند. 🌹 ولادت حضرت امام علی النقی هادی علیه‌ السلام بر عموم شیعیان تهنیت و مبارک باد
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ کیفیت همیشه قربانی کمیت می‌شود - بخش پنجم و آخر ❌ گاهی مردم بعضی گناهان را کوچک می‌بینند، می‌گویند اینکه چیزی نیست، یک شب که هزار شب نمی‌شود... به خیال خود ترازویی دارند که گناهان را وزن می‌کند و کوچک و بزرگ می‌كنند، خداوند می‌فرماید وقتی گناه می‌کنید خوبی‌ها را از شما می‌گیریم «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ» (نساء/۱۶۰) 🔸 کاری خوب است که به موقع انجام گیرد، نوشدارو بعد از مرگ سهراب سودی ندارد، مرگ بر شاه گفتن زمان خودش ارزش داشت، الآن کسی بگوید مرگ بر شاه به او می‌خندند «الَّذینَ اتَّبَعُوهُ فی‏ ساعَةِ الْعُسْرَةِ» (توبه/۱۱۷) اطاعت از خداوند زمانی بیشترین ارزش را دارد که در هنگام سختی و شدت انجام پذیرد، حضرت امام حسین علیه السلام می‌فرمایند هنگام آسایش و رفاه همه دیندارند، اما هنگام آزمایش و سختی دینداران اندکند... 🔸 یک ضربه‌ شمشیر حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام در جنگ خندق به اندازه‌ كل عبادت‌ها ارزش دارد، چون كیفیت داشت... 🔸 دو ركعت نماز عالم از هفتصد رکعت نماز جاهل برتر است، نشستن در كنار آدم دانشمند و دانا بر روی خاک بهتر از نشستن بر روی قالی ابریشمی كنار آدم جاهل و نادان است... 🔸 یک سالی در زمان حضرت امام جعفرصادق علیه السلام، جمعیت زیادی به حج آمده بودند، یکی از اصحاب امام گفت امسال چقدر حاجی زیاد است، امام فرمود: «مَا أَكْثَرَ الضَّجِیجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِیجَ» یعنی ضجه و گریه و ناله کننده زیاد هستند، ولی حاجی واقعی كم است... 🔸 «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ هُمْ فی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ»(مومنون/ ۱و۲) مقدار نماز مهم نیست مهم این است كه در نماز خاشع باشی. 🔸 در اسلام کیفیت مهم است نه کمیت «وَ أَكْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ» (مائده/۱۰۳) «بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ» (نمل/۶۱) قرآن از اكثریت انتقاد كرده است 🔸 حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله دعا می‌كند «وَ جَعَلَنی‏ مُبارَكاً أَیْنَ ما كُنْتُ» (مریم/۳۱) مهم نیست چقدر عمر كنم، مهم این است که بركت داشته باشد. 🔸 «أَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآن» (نساء/۸۲) قرآن می‌فرماید با تدبر قرآن بخوان و نمی‌گوید چقدر بخوان، نمی‌گوید روزی یک جزء بخوان، می‌گوید هر چقدر برایت مقدور است بخوان، فقط با تدبر و حضور قلب بخوان... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب‌الله یوسفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا حال که منت نهادی و در بامدادی دگر بیدارم ساختی و جانم دادی تا ببینم ، بشنوم ، بگویم و بدانم ، باز منت گذار و یاریم ده تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی. بشنوم فریاد سکوت بی پناهان را ،،، بر زبان برانم آنچه تو را خشنود می سازد و درک کنم رازهای آفرینش را ... خدایا ... برای خوب شدن و خوب ماندن اراده کرده ام اما بی نهایت بال پرواز نخواهم داشت ... پس یاریم کن تا همانی باشم که از خلقتم بر خود ببالی.... آمیـــــــــــن
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –خانم صفری، شماهم توصیه‌ی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره. انگار با حرفم جان گرفت. ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟ از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم: –حالا چه فرقی داره؟ با لبخند گفت: – خیلی فرق داره. گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره. شماره‌ی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد. به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شماره‌ی پیمان‌کارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند. قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم. نگاهی به مانیتورش انداخت. – هنوز تموم نشده. فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم. اخمی کردم و گفتم: ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو... حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد. – شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید. پوزخندی زدم. –عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون. جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابی‌اش به نفعش نبود. پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد. وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد. بلند شدم و زیر لب گفتم. –دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت: –مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟ نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوه‌ی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه. ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟ برگه هارا گرفتم. –بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس. خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده. غرید. – بگو بیاد اینجا. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم: – تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟ عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت: ــ چی شده؟ ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت. پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی. وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد. من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود. نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم: –کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم. مِن و مِنی کردو گفت: –به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید. بدون این که سرم را بلند کنم گفتم: – اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم. ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت: –واقعا که... بعد رفت. مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونه‌اش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی می‌کند. با یاد آوری‌اش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشی‌ام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش. شماره‌ی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم. ــ الو...راحیل جان... نمیگی، گفتم نکنه... ــخب حرف حساب جواب نداره، چی بگم. ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش... با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟ اونجا چه غلطی می کنه؟ راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است. ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟ راحیل سرفه ایی کردو گفت: – مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟ ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن. راحیل منو منی کردو گفت: –پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم. می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی می‌کند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند. آنقدر با این کارهایش شرمنده‌ام می‌کند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم. صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد. ــ آرش کجا رفتی؟ ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم. خنده ای کردو گفت: ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره. ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم وادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست. ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش دردو دل می کنه. تعجب زده گفتم: ــ پس خانوادگی مهره مار دارید. قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا امد که می گفت: – بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره. راحیل با عجله گفت: ــ آرش جان فعلا من میرم. ــ باشه برو مهربونم. بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم می گفت: –نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقه‌ی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری. خانم فدایی گفت: ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده. ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده. به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمی‌فهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم. ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمی‌دانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشی‌ام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم می‌کرد." چرا نرفته" خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی می‌اندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال" اصلا قیافه‌اش هم به او شباهت دارد. صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید. ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام. ــ سلام. آرش کجایی؟ ــ سرکار دیگه. ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه. استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد. از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم. مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت: –پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط می‌خوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده. ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه. من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشته‌ات و دوران مجردیت بوده. دلم نمی‌خواد دیگه همچین مسئله‌ایی پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمی‌تونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب می‌شناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش می‌کنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی. تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جمله‌ی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت: –لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره. ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید. ــ آخه هیچی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 166 –دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم. ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم. ــ قدمت روی چشم. ــکاری نداری پسرم؟ ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی. با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینه‌ام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم. ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید: –آرش میری خونه؟ ــ آره دیگه کم‌کم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟ ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونه‌ی سوگند کار خیاطی‌ام رو تموم کنم. ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت. ــ باشه، پس فعلا. بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم. ماشین را که روشن کردم وراه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی‌است. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش امده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم. بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگی‌ات رفع میشد. همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون می‌رود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت: ــ دارم میرم مهمونی، –کجا؟ –یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم: –این وقت شب؟ اونم با این وضع؟ ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟ از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم: – تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی. خیلی محکم و کشدار گفت: –آرش. با صدایش مادر امد کنار در ایستادو گفت: –تو هنوز نرفتی؟ مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت: – دارم میرم. به مادر سلام دادم و گفتم: –شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟ مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم: ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت. ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟ صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟ ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه. –من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟ –خب منم امدم خونه‌ی شما مسافرت دیگه. ــ خب صبر می‌کردی با کیارش مهمونی میرفتی. ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره. آسانسور را زدم و گفتم: ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت. با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: –ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت: ــ یدونه ایی. دستش را پس زدم و گفتم: ــ این چه کاریه؟ مادر خندید و گفت: – زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم. هنوزاخم هایم در هم بود. پوفی کردو نگاهم کرد. –بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد: – همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد. نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم. ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می ارزه. دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را می‌دادم. ماشین را روشن کردم و گفتم: ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟ ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداندو گفت: ــ من رو باش که به فکر توام. ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو می زنی؟ مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی. ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده. ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو. ✍ ...
👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
29.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 پوشش واجب بانوان در نماز ❓سؤال: «جاهل قاصر» و «جاهل مقصر» به چه کسی می گویند و حکم نمازی که چنین فردی می خواند چیست؟ 🎙 حجت الاسلام و المسلمین