eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
794 دنبال‌کننده
18هزار عکس
8.7هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دکتر افروز روانشناس : نوجوانان چگونه می توانند از نگرش مذهبی و باورهای دینی برخوردار باشند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☺️آرام باش بذار خداوند کار خودشو انجام بده ! بحث نکن نخواه که بقیه رو قانع کنی. 😊 اتفاقات جدید وقتی می افته که ثبات فرکانسی داشته باشی. 😍 باور درست: هرکسی در هر جایگاهی هست جای درستش همونجاست. ☺️بگذار نتایج تعیین کند توی مسیر درستی !!! 😊 مقایسه باورهای قبلی و جدید را کنار بگذاریم. 😍باور درست: خداوند بیشتر از ما میخواهد که ما به خواسته هایمان برسیم.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 📖حدیث امروز : 🍃امیرالمومنین علیه السلام: رضایت و خشنودی (از تقدیرات الهی )بهترین همنشین است . 📗نهج‌البلاغه حکمت ۴ 🪧تقویم امروز: 📌 شنبه ☀️ ۲ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۵ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 22 ژوئن 2024 میلادی 🔖مناسبت امروز: 🔸ولادت امام علی النقی علیه‌السلام
♦️‌سلام امام زمانم 🔹‌️صبحی نو سر زد و زندگی به برکت نفس های زهرایی شما آغاز شد و این نهایت امیدواری است که در هوای یادتان، نفس می کشیم و در عطر نرگس بارانِ نامتان،دم می زنیم ... شکر خدا که در پناه شماییم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امشب ای دل ، شب شادی است در کف ما برات آزادی است باب رحمت ز هر طرف شد باز شب میلاد حضرت هادی است فرخنده باد خجسته میلاد با سعادت دهمین امام همام 🌹حضرت هادی علیه‌السلام🌹
🌹بسم الله الرّحمن الرّحیم 🔸جریانِ امامت، به شما که رسید؛ تغییر شکل داد! شیعه باید می‌آموخت که از چند دهه‌ دیگر، باید قرن‌ها در غیبت امام زندگی کند! غیبتِ نور غیبتِ چراغ غیبتِ راهنما عادتشان دادی که بیاموزند کمتر با چشمِ سر، شما را ببینند و نَفْسِ شما را در میانِ نفوسِ شبیه‌ترین انسانها به شما پیدا کنند، انسانهایی چون عبدالعظیم حسنی علیه‌السلام. 🔸 شیعه از این تغییر جریان، آموخت؛ امام، آفتاب همیشه جاری در تاریخ است! حتی اگر به چشم سر نیاید؛ نورش تمام ظلمات را می‌شکافد، و هادیِ همیشه حاضر برای نفوسی است که تصمیم به قدکشیدن دارند. 🌹 ولادت حضرت امام علی النقی هادی علیه‌ السلام بر عموم شیعیان تهنیت و مبارک باد
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ کیفیت همیشه قربانی کمیت می‌شود - بخش پنجم و آخر ❌ گاهی مردم بعضی گناهان را کوچک می‌بینند، می‌گویند اینکه چیزی نیست، یک شب که هزار شب نمی‌شود... به خیال خود ترازویی دارند که گناهان را وزن می‌کند و کوچک و بزرگ می‌كنند، خداوند می‌فرماید وقتی گناه می‌کنید خوبی‌ها را از شما می‌گیریم «فَبِظُلْمٍ مِنَ الَّذینَ هادُوا حَرَّمْنا عَلَیْهِمْ طَیِّباتٍ» (نساء/۱۶۰) 🔸 کاری خوب است که به موقع انجام گیرد، نوشدارو بعد از مرگ سهراب سودی ندارد، مرگ بر شاه گفتن زمان خودش ارزش داشت، الآن کسی بگوید مرگ بر شاه به او می‌خندند «الَّذینَ اتَّبَعُوهُ فی‏ ساعَةِ الْعُسْرَةِ» (توبه/۱۱۷) اطاعت از خداوند زمانی بیشترین ارزش را دارد که در هنگام سختی و شدت انجام پذیرد، حضرت امام حسین علیه السلام می‌فرمایند هنگام آسایش و رفاه همه دیندارند، اما هنگام آزمایش و سختی دینداران اندکند... 🔸 یک ضربه‌ شمشیر حضرت امیرالمؤمنین امام علی علیه السلام در جنگ خندق به اندازه‌ كل عبادت‌ها ارزش دارد، چون كیفیت داشت... 🔸 دو ركعت نماز عالم از هفتصد رکعت نماز جاهل برتر است، نشستن در كنار آدم دانشمند و دانا بر روی خاک بهتر از نشستن بر روی قالی ابریشمی كنار آدم جاهل و نادان است... 🔸 یک سالی در زمان حضرت امام جعفرصادق علیه السلام، جمعیت زیادی به حج آمده بودند، یکی از اصحاب امام گفت امسال چقدر حاجی زیاد است، امام فرمود: «مَا أَكْثَرَ الضَّجِیجَ وَ أَقَلَّ الْحَجِیجَ» یعنی ضجه و گریه و ناله کننده زیاد هستند، ولی حاجی واقعی كم است... 🔸 «قَدْ أَفْلَحَ الْمُؤْمِنُونَ الَّذینَ هُمْ فی صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ»(مومنون/ ۱و۲) مقدار نماز مهم نیست مهم این است كه در نماز خاشع باشی. 🔸 در اسلام کیفیت مهم است نه کمیت «وَ أَكْثَرُهُمْ لا یَعْقِلُونَ» (مائده/۱۰۳) «بَلْ أَكْثَرُهُمْ لا یَعْلَمُونَ» (نمل/۶۱) قرآن از اكثریت انتقاد كرده است 🔸 حضرت پیامبر اکرم صلوات الله علیه و آله دعا می‌كند «وَ جَعَلَنی‏ مُبارَكاً أَیْنَ ما كُنْتُ» (مریم/۳۱) مهم نیست چقدر عمر كنم، مهم این است که بركت داشته باشد. 🔸 «أَفَلا یَتَدَبَّرُونَ الْقُرْآن» (نساء/۸۲) قرآن می‌فرماید با تدبر قرآن بخوان و نمی‌گوید چقدر بخوان، نمی‌گوید روزی یک جزء بخوان، می‌گوید هر چقدر برایت مقدور است بخوان، فقط با تدبر و حضور قلب بخوان... وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ✍️ حبیب‌الله یوسفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداوندا حال که منت نهادی و در بامدادی دگر بیدارم ساختی و جانم دادی تا ببینم ، بشنوم ، بگویم و بدانم ، باز منت گذار و یاریم ده تا ببینم تمام آنچه را زیبا آفریدی. بشنوم فریاد سکوت بی پناهان را ،،، بر زبان برانم آنچه تو را خشنود می سازد و درک کنم رازهای آفرینش را ... خدایا ... برای خوب شدن و خوب ماندن اراده کرده ام اما بی نهایت بال پرواز نخواهم داشت ... پس یاریم کن تا همانی باشم که از خلقتم بر خود ببالی.... آمیـــــــــــن
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 –خانم صفری، شماهم توصیه‌ی نامزدم رو گوش کنیدو نخورید، ضرر داره. انگار با حرفم جان گرفت. ــ آهان پس تازه نامزدکردید؟ از سوتی که داده بودم از خودم لجم گرفت و کنار در ایستادم و گفتم: –حالا چه فرقی داره؟ با لبخند گفت: – خیلی فرق داره. گنگ نگاهش کردم و از اتاق بیرون امدم. واقعا دختره دیوانس. اصلا حرفهاش ارزش فکر کردنم نداره. شماره‌ی راحیل را گرفتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که قطع شد. حسابی نگران شده بودم و از دست راحیل عصبانی بودم. یادمه سفارش کردم منتظرم نگذارد. به اتاقم برگشتم و شروع به کارکردم. دونه دونه به شماره‌ی پیمان‌کارها زنگ زدم و قیمت دادم. شرایط کارمان را و همینطور قراردادها رابرایشان توضیح دادم. بادوتایشان به توافق رسیدیم و برای فردا قرار گذاشتیم که با مدیر شرکت ملاقات کنند. قرار دادهایی که قرار بود خانم صفری تنظیم کند را خواستم تا به اتاق مدیرببرم. نگاهی به مانیتورش انداخت. – هنوز تموم نشده. فرصت خوبی بود تا حسابی حقش را کف دستش بگذارم. اخمی کردم و گفتم: ــ کمتر واسه این و اون خوش خدمتی کنید بشینید کارتون رو انجام بدید. دو روزه هنوز یه قرار داد رو... حرفم را برید و با نگاهی که مثل آتش اژدها به صورتم خورد، براندازم کرد. – شما رئیس من نیستید، لطفا با من اینجوری حرف نزنید. پوزخندی زدم. –عه، باشه پس خودتون جواب مدیر رو بدید. تا حالا هر چی کم کاریتون رو ماست مالی کردم کافیه. نتیجش شد زبون درازیتون. جوابم را نداد. خودش هم متوجه شد حاضر جوابی‌اش به نفعش نبود. پشت میز کارم نشستم. نیم ساعتی طول کشید تا کارش تمام شد. خودش بلند شد تا کار را تحویل مدیر بدهد. وقتی برگشت، هنوز به پشت میز کارش نرسیده بود که تلفن روی میزم زنگ خورد و مدیر احظارم کرد. بلند شدم و زیر لب گفتم. –دوباره چه دسته گلی به آب دادی؟ وارد اتاق که شدم با قیافه ی درهم مدیر روبرو شدم. فهمیدم باز این صفری اشتباه تایپی داره. مدیر شرکت یکی از بندهای قرار داد را نشانم دادو گفت: –مگه شما کنترل نکردید؟ این چیه؟ نگاهی به برگه انداختم و اخم هایم در هم رفت. به جای سی درصد پول نقد که قراره از طرف قرار دادمان بگیریم نوشته بود بیست درصد. به علاوه‌ی چند تا ایراد تایپی طبق معمول همیشه. ــ آقای سمیعی، اگر من کنترل نمی کردم می دونید چی میشد؟ تازه هنوز یک برگه رو کنترل کردم. این همه اشتباه؟ برگه هارا گرفتم. –بله من می دونم چی میشد اونی که نمی دونه یکی دیگس. خانم صفری ندادند من کنترل کنم. میدم بهشون که تصحیح کنند، حتماحواسشون نبوده. غرید. – بگو بیاد اینجا. از اتاق بیرون رفتم و خودم را به میزش رساندم و برگه ها را کوبیدم روی میزش و گفتم: – تشریف ببرید اتاق مدیر. به خاطر اشتباه شما من باید باز خواست بشم؟ عصبانی نگاهش بین من و اوراق به حرکت درامد. سعی کرد خودش را کنترل کند و زمزمه وار گفت: ــ چی شده؟ ــ برو ببین چه دست گلی به آب دادی. با ترس و تردیدبلند شدو رفت. پشت میزم نشستم و دست به سینه چشم دوختم به در ورودی. وقتی برگشت، مثل مرغ پرکنده بود. فوری رفت پشت میزش نشست و شروع به کار کرد. فکر کنم مدیر برایش تعیین وقت کرده بود تا زودترکارش را تحویل بدهد. من هم یک ساعتی مشغول بودم که دیدم چند تا برگه روی میزم سُر خوردند. سرم را بلند کردم. صفری شرمنده و آویزان جلوی میزم ایستاده بود. نگاهی به برگه ها انداختم. قرار داد را باز نویسی کرده بود. اخمی کردم و گفتم: –کنترل می کنم بعد خودم تحویل میدم. مِن و مِنی کردو گفت: –به خاطر رفتارم معذرت می خوام. ممنون که جلوی مدیر ازم دفاع کردید. بدون این که سرم را بلند کنم گفتم: – اگه حواستون فقط، به کارتون باشه مشکلی پیش نمیاد. بعد عصبانی نگاهش کردم. ــ در ضمن من از شما دفاع نکردم فقط حقیقت رو گفتم. چون واقعا شما حواستون به کارتون نیست. لطفا اجازه بدید هر کسی وظیفه ی خودش رو انجام بده. چایی آوردن وظیفه ی شماست؟ با بغض نگاهم کرد و گفت: –واقعا که... بعد رفت. مجبور بودم اینطوری برخورد کنم. دیگر می ترسیدم با دخترها راحت باشم. نمونه‌اش همین سودابه، خیلی راحت با آبروی من بازی می‌کند. با یاد آوری‌اش یاد راحیل افتادم. دنبال گوشی‌ام گشتم که صدایش از توی جیبم باعث شد زود بیرون بکشمش. شماره‌ی راحیل بود. با استرس تماس را وصل کردم و از اتاق بیرون رفتم. ــ الو...راحیل جان... نمیگی، گفتم نکنه... ــخب حرف حساب جواب نداره، چی بگم. ــ سلام. چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟ مگه من سفارش... با حرفی که شنیدم خشکم زد. چی؟ اونجا چه غلطی می کنه؟ راحیل دیگه حرفی نزد. احساس کردم از طرز حرف زدنم شوکه شده است. ✍
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 ــ راحیل جان، تعریف کن ببینم چی شده. سودابه رو چرا راه دادید خونه؟ چی میگه؟ راحیل سرفه ایی کردو گفت: – مامان میخواد باهات حرف بزنه، بعد از این که کارت تموم شد می تونی بیای اینجا؟ ــ نه راحیل، با چه رویی بیام، نمی تونم. یه کاریش بکن. راحیل منو منی کردو گفت: –پس صبر کن سودابه بره، با مامان حرف بزنم، ببینم می تونم قانعش کنم. دوباره باهات تماس می گیرم. می دانستم سودابه الان هر چیزی که دلش خواسته از خودش در آورده و گفته است. هر چیزی که بینمان بوده شش تا هم رویش گذاشته. راحیل هم با صبرو حوصله نشسته گوش کرده. الان هم سعی می‌کند آرام باشد و عصبانی نشود و سرم داد نزند. آنقدر با این کارهایش شرمنده‌ام می‌کند که من غلط کنم حتی دیگر در صورت دختر دیگری نگاه کنم. صدای قشنگش مرا از فکر بیرون آورد. ــ آرش کجا رفتی؟ ــ اینجام عزیز دلم، اینجام قربونت برم. پس من منتظر خبرت هستم. خنده ای کردو گفت: ــ باشه. اگه جواب ندادم نگران نشو، گوشیم رو میزارم سایلنت که وسط حرفمون زنگ نخوره. ــ راحیلم، حرفهای این سودابه ی...مکثی کردم وادامه دادم: حرفهاش از ده تاش یکیش راست نیست. ــ الان که در مورد تو حرف نمیزنن، سودابه از مامانم خوشش امده کلا داره باهاش دردو دل می کنه. تعجب زده گفتم: ــ پس خانوادگی مهره مار دارید. قبل از این که جوابم را بدهد صدای اسرا امد که می گفت: – بیا با سودابه خداحافظی کن داره میره. راحیل با عجله گفت: ــ آرش جان فعلا من میرم. ــ باشه برو مهربونم. بعد از قطع کردن تماس، احساس می کردم مغزم داغ شده، روز پر استرسی بود. به طرف آبدارخانه رفتم تا یک لیوان آب سرد بخورم. هنوز پایم به در آبدارخانه نرسیده بود که صدای خانم صفری را شنیدم که به یکی از همکارهای خانم می گفت: –نه بابا، به ما که میرسه میشه برج زهرمار، بیا برو ببین پشت تلفن چطوری قربون صدقه‌ی اون دختره که میگه نامزدمه میره، اصلا شاخ درمیاری. خانم فدایی گفت: ــ ولی قبلا اینجوری نبودا، من بهش سلام می دادم کلی تحویلم می گرفت. ولی الان به زور جواب سلامم رو میده. ــ باز خوبه جواب تو رو میده، جواب من رو که با تکون دادن سرش میده، زورش میاد اون زبون نیم مثقالیش رو تکون بده. اصلا این آرش خیلی فرق کرده. به بقیه ی حرفهایشان گوش نکردم. اصلا حرفهایشان را نمی‌فهمیدم. از خوردن آب منصرف شدم و پشت میز کارم برگشتم. ساعت کاری تمام شده بود و همه رفته بودند. ولی من هنوز تکلیفم را نمی‌دانستم. منتظر تماس راحیل بودم. با صدای گوشی‌ام از کشو برش داشتم و وصلش کردم. همین که خواستم جواب بدهم، چشمم افتاد به خانم صفری که نگاهم می‌کرد." چرا نرفته" خواستم بروم بیرون از اتاق حرف بزنم. ولی با خودم فکر کردم، من که هر جا بروم او استراق سمع می کند و می شنود. کارهایش مرا یاد آن جاسوس آمریکایی می‌اندازد. اسمش چه بود؟ آهان، "ویرجینیا هال" اصلا قیافه‌اش هم به او شباهت دارد. صدای الو الو گفتن های راحیل مرا از افکارم بیرون کشید. ــسلام عزیزم، چیکار کردی برام. ــ سلام. آرش کجایی؟ ــ سرکار دیگه. ــ آرش جان، مامان گفت اگه سختته بیای. اشکالی نداره نیا. فقط چند کلمه اگه الان وقت داری تلفنی می خواد باهات حرف بزنه. استرس گرفتم. قبل از این که حرفی بزنم، گوشی را به مادرش داد. از خجالت بی اختیار بلند شدم و سلام کردم و قدم زنان همانطور که حرف می زدم از اتاق بیرون رفتم. مامان راحیل بعد از کلی احوالپرسی گفت: –پسرم من نه می خوام نصیحتت کنم نه سرزنشت. فقط می‌خوام یه هشدار بدم. با سودابه خانم حرف زدم. اون به خاطر برداشت اشتباهی که از رفتارت کرده بود و علاقه ایی که بهت پیدا کرده بود،این کارهارو کرده. ولی پسرم همین ارتباطات باعث میشه دیگه بیرون رفتن و حرف زدن با خانمت برات جذابیتی نداشته باشه. من فقط خواستم بهت بگم حرفهای سودابه خانم رو زیاد جدی نگرفتم چون مربوط به گذشته‌ات و دوران مجردیت بوده. دلم نمی‌خواد دیگه همچین مسئله‌ایی پیش بیاد. راحیل دختر حساسیه به صبوریش نگاه نکن. اصلا تحمل این چیزها رو نداره و نمی‌تونه باهاش کنار بیاد. من مادرشم خیلی خوب می‌شناسمش. شاید خودش بهت نگه ولی این مسائل خیلی ناراحتش می‌کنه. این رو برای این روزها نمیگم که دوران خوشتون هست. برای تمام عمرت میگم. اگر میخوای راحیل برات بمونه بهتره از این به بعد بیشتر مواظب رابطت با نامحرم باشی. تمام مدت گوش می کردم و حرفی نمی زدم. جمله‌ی آخرش مرا به هم ریخت. وقتی حرفهایش تمام شد. گفت: –لطفا از حرفهام ناراحت نشو، توام مثل بچه ی منی، فرقی نداره. ــ نه، مامان جان، شما کاملا درست میگید. ــ آخه هیچی
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 166 –دلمون برات تنگ شده پسرم، هر وقت تونستی، یه سری بزن، خوشحال می شیم. ــ چشم، منم همین طور. حتما توی اولین فرصت خدمت می رسم. ــ قدمت روی چشم. ــکاری نداری پسرم؟ ــ نه مامان جان. ممنون بابت همه چی. با طنین صدای آرام بخش راحیل، نفسم را که حس می کردم تمام مدت در سینه‌ام گیر کرده، عمیقا بیرون دادم. ــ مامان جان قطع نکنیا. گوشی را که گرفت، پرسید: –آرش میری خونه؟ ــ آره دیگه کم‌کم میرم. تازه کارم تموم شده. بیام دنبالت؟ ــ امشب نه. فردا هم باید برم خونه‌ی سوگند کار خیاطی‌ام رو تموم کنم. ــ پس از صبح برو من ظهر میام دنبالت. ــ باشه، پس فعلا. بعد از قطع کردن تلفن به اتاقم برگشتم و وسایلم را جمع کردم. ماشین را که روشن کردم وراه افتادم، خانم صفری را دیدم که کنار خیابان ایستاده و منتظر تاکسی‌است. تا من را دید با یک لبخند منتظر نگاهم کرد. روزهای قبل اگر می دیدمش سوارش می کردم. ولی با این داستان هایی که پیش امده دیگر هیچ وقت از این معرفتها به خرج نمیدهم. بدون این که به روی خودم بیاورم از کنارش رد شدم. از آینه دیدم که صورتش جمع شد. انگار غرغری هم زیر لب کرد. ولی برایم اهمیتی نداشت. به در خانه که رسیدم از این که راحیل همراهم نبود حس خوبی نداشتم. دل تنگ بودم، کاش مخترع ها اکسیری هم اختراع می کردند برای دلتنگی، قرصی، شربتی، آمپولی چیزی...که وقتی استفاده می کردی دلتنگی‌ات رفع میشد. همین که خواستم وارد آپارتمان شوم. مژگان را دیدم که با یک تیپ نه چندان جالب از خانه بیرون می‌رود. مرا که دید. سویچ ماشین کیارش را نشانم دادو گفت: ــ دارم میرم مهمونی، –کجا؟ –یکی از دوست هام دعوت کرده. (کیارش قبل از سفرش ماشینش را در پارکینگ ما گذاشته بود.) نگاهی به تیپ و قیافه اش انداختم وگفتم: –این وقت شب؟ اونم با این وضع؟ ــ چیه؟ نکنه میخوای مثل راحیل چادر چاقچور کنم؟ از حرفش خوشم نیامد و برای این که لجش را دربیارم گفتم: – تو بخواهی هم نمی تونی مثل اون باشی. خیلی محکم و کشدار گفت: –آرش. با صدایش مادر امد کنار در ایستادو گفت: –تو هنوز نرفتی؟ مژگان کفش هایش را پوشیدو گفت: – دارم میرم. به مادر سلام دادم و گفتم: –شما هیچی نمیگید؟ الان با این وضع (اشاره به شکمش کردم) بره مهمونی؟ بعد از اون ورم ساعت یک شب تنها پاشه بیاد؟ اونم با این سرو وضع؟ مادر حرفی نزد. من رو به مژگان ادامه دادم: ــ سویچ و بزار خونه، خودم می رسونمت. ــ آخه مهمونی شاید تا نصفه شب طول بکشه، چطوری برگردم؟ صدایم را کمی بلند کردم و گفتم: ــ تا نصفه شب؟ به کیارش گفتی داری میری؟ ــ آره بابا، عصری باهاش حرف زدم. مهمونی قرار بود دو روز دیگه باشه، ولی چون من فردا مرخصیم تموم میشه، پس فرداهم کیارش برمی گرده، به صدف گفتم یه کم زودتر بندازه. –من نمیدونم چرا شوهرت رفته مسافرت، تو مرخصی گرفتی؟ –خب منم امدم خونه‌ی شما مسافرت دیگه. ــ خب صبر می‌کردی با کیارش مهمونی میرفتی. ــ آخه طبقه ی همکف خونه ی صدف اینا شو لباس هم هست، اول میریم اونجا. کیارش رو که می شناسی حوصله ی این چیزهارو نداره. آسانسور را زدم و گفتم: ــ خودم میبرمت. آخر شبم زنگ بزن میام دنبالت. با خوشحالی دستهایش را بهم کوبید و گفت: –ایول، بعد با دوتا انگشتش لپم را کشیدو گفت: ــ یدونه ایی. دستش را پس زدم و گفتم: ــ این چه کاریه؟ مادر خندید و گفت: – زودتر برید دیگه. از مادر خداحافظی کردیم و وارد آسانسور شدیم. هنوزاخم هایم در هم بود. پوفی کردو نگاهم کرد. –بسه دیگه، از وقتی زن گرفتی خیلی بداخلاق شدیا. وقتی دید جوابش را ندادم واخم هایم غلیظ ترشد، زیر لب ادامه داد: – همون کیارش اینارو می دونست که مخالفت می کرد. نگاه عاقل اندر سفیهم را خرجش کردم و ترجیح دادم جوابش را ندهم. ــ آرش جان هنوزهم دیر نیست ها یه صیغس دیگه چیزی نیست که..بی خیالش شو... اصلا تو همین مهمونی یه دخترایی میان فقط تیپشون به هزارتا مثل راحیل می ارزه. دیگه داشت آن روی من را بالا می آورد. باید جوابش را می‌دادم. ماشین را روشن کردم و گفتم: ــ الان داری جاری بازی در میاری؟ یا می خوای رفیقای ترشیده ات رو قالب من کنی؟ ــ رفیقای من ترشیده اند؟ رویش را برگرداندو گفت: ــ من رو باش که به فکر توام. ــ جلوی روی راحیل باهاش خوبی، بعد پشتش اینجوری زیرابش رو می زنی؟ مثلا تحصیلکرده ی این مملکم هستی. ــ بسه آرش، مثل بابا بزرگها حرف نزن که اصلا بهت نمیاد. اصلا هر کاری دلت می خواد بکن. خوبی به تو نیومده. ــ لازم نکرده، از این خوبیها بهم بکنی. من راحیل رو همین جوری که هست دوسش دارم. یه تار موی راحیل رو هم نمی دم به صدتا مثل اون رفیقای تو. ✍ ...
👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
29.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📚 پوشش واجب بانوان در نماز ❓سؤال: «جاهل قاصر» و «جاهل مقصر» به چه کسی می گویند و حکم نمازی که چنین فردی می خواند چیست؟ 🎙 حجت الاسلام و المسلمین
از مکه تا کربلا (پانزدهم ذی‌الحجه)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برافراشتن تصویر رهبر انقلاب توسط جوانان آمریکایی در یکی از دانشگاههای آمریکا😍   نوشته روی تصویر: رهبر معظم دختران و پسران آمریکایی به‌خاطرِ حمایتتان از شما تشکر می‌کنند❤️ حالا متوجه شدید میگیم این انتخابات فقط برای ایران نیست یعنی چی؟! چشم دنیایی به برگه رای ماست😍
🟣به دیگران یاد بدید بچه ی من محترمه 🟣١- مامان های عزیز یادتون باشه... توی مهمونی و جمع هاتون هر چی میاریید حتماً به بچتون هم تعارف کنید، اینجوری هم بچتون تقویت میشه، هم دیگران می فهمند بچتون برای شما قابل احترامه 🟣٢- هر وقت توی جمع یکی سر بچتون داد زد یا بهش بی احترامی کرد حتماً پاشید بچتون رو بغل کنید و بگید: ای کاش قبل از اینکه دعواش کنید به من می گفتید تا خودم باهاش صحبت می کردم اینجوری دیگه بار دومی از سمت اون فرد وجود نخواهد داشت. 🟣٣- توی جمعی اگه دارید با شخصی حرف میزنید و بچتون یه بند داره طرف مقابلت رو صدا میزنه، یه لحظه حرفتون رو قطع کنید و بگویید خاله جون ببینید دخترم چکارتون داره... اینجوری بقیه متوجه میشن که به بچتون بی توجهی نکنند. 🟣۴- توی جمع اگه کسی داره از رفتارهای بچتون انتقاد می کنه اصلاً تأییدش نکنید و زرنگ باشید و بگید: امروز یکم بد خواب شده، امروز یکم دلش درد می کنه و گرنه توی خونه خیلی خوبه اگه حرفشون رو تأیید کنید اون صفت برای همیشه توی بچتون می مونه. 🟣۵- توی جمع هیچ وقت نگید عمو دعوات می کنه ها، خاله آمپول میزنه... اینجوری بقیه این خیال به سرشون میزنه که اجازه تنبیه بچه شما رو دارن. 🟣مراقب هد..یه های کوچولو خدا باشین... اینو بدونید بعد از خدا تکیه گاهشون شمایید.
🖼هرروز خود را با بسم الله الرحمن الرحیم آغاز کنیم: 📖حدیث امروز: امیرالمومنین علیه السلام: علم و دانش میراث گرانبهایی است. 📗نهج‌البلاغه حکمت ۵ 🪧تقویم امروز: 📌 یکشنبه ☀️ ۳ تیر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۶ ذی الحجه ۱۴۴۵ هجری قمری 🎄 23 ژوئن 2024 میلادی 🔖مناسبت امروز: نداشتیم