eitaa logo
کانال سنگر عفاف وتربیت
808 دنبال‌کننده
17.5هزار عکس
8.5هزار ویدیو
332 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💢 این صندوق رأی، آسان به میان کشور ما نیامده 🔷 این صندوق رأی، این انتخابات آسان به میان کشور ما و ملت ما نیامده، از این حرف ها نبود، از این خبرها نبود. یک مدتی که استبداد مطلق بود بعد هم که ظاهر انتخابات وجود داشت انتخابات فقط ظاهری بود، هیچ باطنی نداشت یعنی لیست ها را در دربار و حتی در سفارتخانه های خارجی بعضاً تنظیم می کردند. 🎙 امام خامنه ای مدظله ای العالی؛ ۱۴۰۲/۱۲/۵. 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 بهترین منظره خانه هایی است که در وقت نماز صبح چراغ خانه هایشان روشن است
💠شاخصه انتخاب اصلح ❗️ از شاخصه های با اهمیت در انتخاب مدیر اجرایی که می خواهد انتخاب اصلح مردم باشد خستگی ناپذیری و استقامت است. ✅رئیسی عزیز خستگی نمی شناخت. در این حادثه ی تلخ، ملت ایران، خدمتگزار صمیمی و مخلص و با ارزشی را از دست داد. برای او صلاح و رضایت مردم که حاکی از رضایت الهی است بر همه چیز ترجیح داشت، از این رو آزردگی هایش از ناسپاسی و طعن برخی بدخواهان، مانع تلاش شبانه روزیش برای پیشرفت و اصلاح امور نمی شد. 📚 بخشی از سخنان رهبری در 1403/3/14 📎 📎 📎
از مکه تا کربلا (بازماندگان..)
🤯 دخترم لجباز و بهانه گیر شده 👨🏻 🏫 بهترین رفتار در مقابل کودک لجباز تقاضا کردن به صورت سؤالی است مانند آنکه از او بپرسید: میشه بیای بریم دستشویی؟ میشه بری اسباب بازی هایت را جمع کنی؟ در مقابل رفتار پرخاشگرانه او، واکنش آرام نشان دهید؛ زیرا که او رفتارهایش را از والدین الگو می گیرد. ممکن است الآن به دلیل سن کم نتواند درست رفتار کند اما رفته رفته رفتار درست را از شما می آموزد و انجام می دهد. 📎 📎 📎
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📥 دشمن را شاد نکنید 📌 توصیه ی من این است که این مباحثاتی که آقایان نامزدها در تلویزیون باهم می کنند یا اظهاراتی که در جمعشان یا تک تک می کنند، موجب نشود که یک نامزدی برای غلبه ی بر رقیب حرفی بزند که ما را دشمن شاد کند؛ حرف دشمن پسند زده نشود؛ این یک نکته ی مهمی است. 📚 بخشی از سخنان رهبری ۱۴۰۳/۰۴/۰۲. 📎 📎 📎
🧕🏻 خواهرم تمایل به بی حجابی داره 👨🏻 🏫 در چنین شرایطی باید نوجوان را کمک کرد و ستون های اعتقاداتش را محکم کرد. باید همان گونه که دائماً شبهات ذهن و اعتقادات او را همچون موریانه می خورند، شما نیز سعی کنید دائماً با کلامی نرم و شیرین، پاسخی کامل، شفاف و قانع کننده به شبهات ذهنی او بدهید. در این مسیر صبر داشته باشید و با هر تندخویی خواهرتان از کوره در نروید. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/285791 📎 📎 📎
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌿 غــــــــــدیر یعنی... 💡نگاهی متفاوت به غدیر 👇👇 ┏━━━🍃🧕🌸🍃━━━┓   @dadhbcx ┗━━━🍃🌸🧕🍃━━━┛
🟣به دیگران یاد بدید بچه ی من محترمه 🟣١- مامان های عزیز یادتون باشه... توی مهمونی و جمع هاتون هر چی میاریید حتماً به بچتون هم تعارف کنید، اینجوری هم بچتون تقویت میشه، هم دیگران می فهمند بچتون برای شما قابل احترامه 🟣٢- هر وقت توی جمع یکی سر بچتون داد زد یا بهش بی احترامی کرد حتماً پاشید بچتون رو بغل کنید و بگید: ای کاش قبل از اینکه دعواش کنید به من می گفتید تا خودم باهاش صحبت می کردم اینجوری دیگه بار دومی از سمت اون فرد وجود نخواهد داشت. 🟣٣- توی جمعی اگه دارید با شخصی حرف میزنید و بچتون یه بند داره طرف مقابلت رو صدا میزنه، یه لحظه حرفتون رو قطع کنید و بگویید خاله جون ببینید دخترم چکارتون داره... اینجوری بقیه متوجه میشن که به بچتون بی توجهی نکنند. 🟣۴- توی جمع اگه کسی داره از رفتارهای بچتون انتقاد می کنه اصلاً تأییدش نکنید و زرنگ باشید و بگید: امروز یکم بد خواب شده، امروز یکم دلش درد می کنه و گرنه توی خونه خیلی خوبه اگه حرفشون رو تأیید کنید اون صفت برای همیشه توی بچتون می مونه. 🟣۵- توی جمع هیچ وقت نگید عمو دعوات می کنه ها، خاله آمپول میزنه... اینجوری بقیه این خیال به سرشون میزنه که اجازه تنبیه بچه شما رو دارن. 🟣مراقب هد..یه های کوچولو خدا باشین... اینو بدونید بعد از خدا تکیه گاهشون شمایید.
☑️ افکار مخرب و افکار سازنده.. ❌ حتما باز شکست میخورم و آبروی خود را می‌برم! ✅ من به خودم افتخار می‌کنم برای اینکه تلاشم رو کردم. ❌ حل کردن این مشکل خیلی سخت و پیچیده ست! ✅ مجبور نیستم تنهایی از پسش بربیام، میتونم کمک بگیرم. ❌ من همیشه پشت سر هم اشتباه میکنم! ✅ اشتباه کردن بخشی از مسیره، چیزی که مهمه اینه که روی رشد و یادگیری تمرکز کنم. ❌ باید بهتر از این عمل میکردم! ✅ با توجه به آگاهی که اون زمان داشتم، بهترین تصمیم را گرفتم. من میتونم خودِ گذشته‌ام رو ببخشم و به نسخه‌های آگاه‌تری از خودم تبدیل بشم. ❌ فکر نکنم بتونم به اندازه بقیه خوب انجامش بدم! ✅ من میتونم روش منحصر به فرد خودم رو برای انجام دادن اون کار پیدا کنم.
♨️ اثر انتخاب های خوب در زندگی 🟢 مطالعه زندگی انسان های موفق، انسان را به این نکته واقف می کند که به طور معمول، موفقیت آنان به نوع انتخاب آن ها بستگی داشته است. 🔸 امیرالمؤمنین علیه السلام می فرماید: مَا مِنْ حَرَكَةٍ إِلَّا وَ أَنْتَ مُحْتَاجٌ فِيهَا إِلَى مَعْرِفَة ؛ هیچ حرکتی نیست؛ مگر اینکه تو در انجام آن، نیازمند به دانش و آگاهی داری . ✅ انسان با اندکی مطالعه در انتخابات گذشته کشور و فرد منتخَب، به وضوح می بیند که چقدر این انتخاب ها در روند کشور اثرگذار بوده است. هرگاه فرد یا افراد شایسته ای انتخاب می شوند، کشور به موفقیت ها نزدیک می شود؛ ولی افراد ناکارآمد کشور را دچار بحران می کنند. 📚 تحف العقول، جامعه مدرسین، ص171. 🔺 برای مطالعه بیشتر به پیوند زیر مراجعه کنید. 🌐 https://btid.org/fa/news/302053 📎 📎 📎
📥 مشارکت بیشتر؛ ظلم کمتر 📌 امام خمینی رحمت الله علیه: همه در انتخابات شرکت کنند و در صحنه حاضر باشند. اگر یک ظالم خلاف کرد، اسلام که نکرده است. پس باید کاری کنیم که ظلم نباشد و ظالم از بین برود. اگر دیدیم در این دوره خلاف شده و به افرادی ظلم شده باید تلاشمان را بیشتر کنیم تا خلاف و ظلم را از بین ببریم نه اینکه کنار رویم و از صحنه خارج شویم. زیرا اگر از صحنه خارج شویم ظلم بیشترمی شود. پس باید اجتماعمان را بیشتر کنیم و بیشتر در صحنه حاضر باشیم . 📚 صحیفه امام، ج18، ص244.
🔰 حضور پرشور و هوشیار در انتخابات 🟩 در انتخابات نه تنها باید اطرافیان خود را به حضور در پای صندوق های رأی تشویق کرده و حضور پرشوری داشته باشیم، بلکه باید مراقب دشمن و فعالیت های او نیز باشیم؛ زیرا دشمن شبانه روز کار می کند تا با سنگ اندازی در کارهای انقلاب اسلامی مانند تشویق مردم به شرکت نکردن در انتخابات، انقلاب را با شکست مواجه کند. 📌 قرآن کریم می فرماید: إِنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا يُنفِقُونَ أَمْوَالَهُمْ لِيَصُدُّوا عَن سَبِيلِ اللَّـهِ ؛ مسلماً کسانی که کافرند، اموال خود را خرج مى كنند تا [مردم را] از راه خدا بازدارند .
🔰 انتخابات در تعمیرگاه 🟩 دیروز بلبرینگ چرخ جلو ماشین صدا می داد، بردم که دوستم تعمیرش بکنه. یک آقایی ماشینش رو برای تعمیر آورده بود؛ به دوستم می گفت من دیگه تو انتخابات شرکت نمی کنم، همه چیز گران شده و هزینه ها رفته بالا و کسی درست کار نمی کنه و ... حتی گفت تعمیرگاهاشون هم درست نیستن، دیروز ماشینم خراب شده بود بردم یک جایی برای تعمیر بعد از کلی هزینه کردن نتونست درست تعمیر کنه. امروز با کلی پرس وجو تونستم اینجا رو پیدا کنم. 📌 از فرصت استفاده کرده و رفتم جلو گفتم وقتی تو از تعمیرکار قبلی ناراضی بودی، چرا نگفتی که من دیگه ماشین رو به تعمیرگاه نمی برم؟! چرا تحقیق کردی و یکی بهتر پیدا کردی؟! گفت منظورت چیه؟! خب عقلم می گه وقتی یکی درست کار نمی کنه، به دنبال یکی بهتر باشم! 🗳 گفتم منظور منم همینه، وقتی از اوضاع کشور ناراضی هستی، چرا عقلت نمی گه تلاش کن و یکی بهتر را انتخاب بکن؟! چاره و علاج تغییر اوضاع، در شرکت نکردن تو انتخابات نیست، بلکه با شرکت و انتخاب اصلح می تونیم اوضاع کشور را تغییر داده و مشکلات را کاهش بدیم. 🔻 برای مطالعه بیشتر به پیوند زیر مراجعه کنید. 🌐 https://btid.org/fa/news/306017
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 177 ــ اونم این که، به نظرم خدا به همه ی آدم ها شاید تنها چیزی که یکسان داده عقله، پس ازش به موقع و درست استفاده کن. میون بغضم خنده ام گرفت وکشدارگفتم: ــ مااامان... مادر خندید و گفت: ــ یعنی می خوای بگی به تو کمتر داده؟ ــ آخه کی می تونه بگه عقل من کمه؟ هر دوخندیدیم، مادر خوب بلد بود فضا را عوض کند. ــ ولی مامان... گاهی عقلم یه جاهایی واقعا قد نمیده، اونوقت باید چیکار کنم؟ ــ کجاها؟ ــ اهوم... مثلا تو برخورد با آرش. مکثی کردو گفت: ــ می دونستی یکی از سخت ترین کارهای دنیا واسه آدم های مغرور شوهر داریه؟ ــ نه! چه ربطی داره؟ ــ ربطش رو به مرور می فهمی، ولی همیشه یادت باشه، برای زن، اول خدا بعد شوهر...مثل غلام حلقه بگوش باش برای شوهرت. شاکی گفتم: –مااامان...عصر برده داری تموم شده ها...مگه زن بردس؟ ــ وقتی به خواست همسرت زندگی کنی، میشی ملکه، میشی تاج سرش، شوهرتم برات میشه بهترین مرد روی کره ی زمین. ــ آخه مامان گاهی واقعااین مردا بی منطق میشن... ــ بستگی داره منطق از نظر تو چی باشه، هر آدمی منطق خاص خودش رو داره...قرار شد همیشه همه چی رو با معیارهای اون بالایی بسنجیم دیگه، درسته؟(با انگشت سبابش به بالا اشاره کرد.) ــ آره مامان، ولی خیلی سخته، ــ وقتی خدا یادت بره، سخت میشه. بعد به دور دست خیره شد. –گاهی آدم فکر می‌کنه بعضی کارا اونقدر سخته که نمی تونه انجامش بده، ولی مطمئن باش اگه نمی تونستی خدا ازت نمی خواست. فکر آرش اذیتم می کرد دلم می خواست بروم ببینم هنوز پایین است یا رفته، ولی نمی توانستم از حرف های مادر هم دل بکنم. با خودم گفتم حتما رفته. مادر یک ساعتی برایم حرف زد. گاهی سوالی می‌پرسیدم و او با صبر و حوصله جواب می‌داد. آنقدر موهایم را ناز کرد که نفهمیدم کی خوابم برد. با صدای اذان بیدار شدم، زیر سرم بالشت بود و ملافه‌ایی رویم کشیده شده بود. بلند شدم و وضو گرفتم. "یعنی آرش رفته" می ترسیدم پرده را کنار بزنم و ببینم آنجاست. بعداز نماز همانطور که در دلم خدا خدا می کردم که آرش نباشد از پنجره بیرون را نگاه کردم. با دیدن ماشینش هینی کشیدم و عقب رفتم. هم زمان اسرا وارد اتاق شد وپرسید: ــ چته جن دیدی؟ بعد زود امد پرده را کنار زد و نگاهی به بیرون انداخت. اول متوجه نشد، ولی وقتی دید من لبم را گاز می گیرم و دور اتاق می چرخم دوباره بیرون را با دقت بیشتری نگاه کرد. ــ اون ماشین آرشه؟ وقتی جواب ندادم ادامه داد: ــ الان که کله پزیام باز نیستند، اومده دنبالت کجا برید؟ ــ کلافه گفتم: ــ از دیشب اینجاست. هینی کشید و گفت: ــ از خونه بیرونش کردند؟ یا داره نگهبانی تو رومیده؟ از حرفش خنده ام گرفت و بلند شدم رفتم پیش مادر و ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم گفت: ــ برو بیارش بالا بخوابه، الان دیگه کمر واسش نمونده. ــ مامان جان پس میشه با اسرا توی اتاق بمونید. فکر کنه خوابید؟ چون شاید روش نشه الان بیاد بالا. مادر سرش را به علامت مثبت تکان داد. چادرم را سرم کردم و به طرف پایین پرواز کردم. بااسترس چند تقه به شیشه ی ماشین زدم. همه ی شیشه ها را کمی پایین داده بود و خوابیده بود. عذاب وجدان یک لحظه رهایم نمی کرد. بیدار نشد. خواستم در را باز کنم که دیدم قفل کرده. دوباره و چند باره به شیشه زدم تا چشم هایش را باز کرد. با دیدنم فوری صاف نشست و قفل ماشین را زد. نشستم توی ماشین وشرمنده سرم را پایین انداختم. ــ بریم بالا بخواب. ــ سلام، صبح بخیر. "الهی من قربون اون صدای گرفتت بشم" هول شدم و فوری گفتم: ــ ببخشید، سلام، آرش چرا نرفتی خونه؟ ــ الان ازم دلخور نیستی؟ نگاهش کردم، چشم هایش خواب آلود بودو موهایش ژولیده شده بود. با دیدنش لبخند پهنی زدم. ــ چقدر خوشگل شدی. خندید و نگاهی به آینه انداخت و دستی به موهاش کشیدو گفت: ــ خبر از خودت نداری، هروقت از خواب بیدار میشی اونقدر بامزه میشی دلم می خواد گازت بگیرم. از حرفش سرخ شدم و آرام گفتم: – بیا بریم بالا. ــ منم گفتم دیگه دلخور نیستی؟ نگاهش کردم. او هم دستش را ستون کرد روی فرمان و انگشتهایش را مشت کرد زیر چانه اش و به چشم‌هایم زل زد. نمی دانم چشم هایش چه داشت که هر دفعه نگاهشان می کردم چشم برداشتن ازشان سخت بود. باهمان زخم صدایش گفت: ــ چشم هات که میگن دلخور نیستی. درست میگن؟ ــ شک نکن. ــ خب این رو دیشب می گفتی و آلاخون والاخونم نمی کردی. همانطور که چشم از هم نمی گرفتیم گفتم: –من که گفتم برو خونه. ــ خودم رو مجازات کردم که دیگه، کارت راحت باشه. بالاخره چشم ازش گرفتم. ــ من که دلم نمیومد همچین مجازات سختی رو برات در نظر بگیرم. ــ می دونم، تو خیلی مهربونی عزیز دلم. ✍ ...
🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 هر چه به آرش اصرار کردم که بیاید بالا و حداقل یک ساعتی استراحت کند، قبول نکرد. از مادر و اسرا خجالت می‌کشید. –خجالت نداره آرش اونا تو اتاقن، اصلا تو رو نمیبینن. –نمی‌خوام مزاحمشون بشم. هم اونا اذیت میشن هم من راحت نیستم. تو خواهر مجرد داری، میدونم که معذب میشه. لپش را محکم کشیدم و گفتم: – قربون ملاحظاتت برم الهی، اصلا بهت نمیاد اینقدر اهل رعایت کردن باشی. با چشم‌های گرد شده نگاهم کرد و گفت: – تو الان با من بودی؟ وقتی خنده‌ی مرا دید ادای غش کردن درآوردو بی حال خودش را روی صندلی رها کرد و گفت: – منو این همه خوشبختی محاله. صدای خنده ام بالاتر رفت و آرش صاف نشست و عاشقانه نگاهم کرد. –تو امروز می خوای من رو بکشی؟ با اون خنده هات... بعد دستم را گرفت و روی لبهایش چسباند. چشم هایش را بست و طولانی به همان حال ماند. گفتم: ــ آرش یه وقت یکی میادا... چشم هایش را با خنده باز کرد. – آخه الان کله ی سحر کی از خونه میاد بیرون؟ هنوز هوا روشن نشده، کی می خواد بیاد مارو ببینه؟ ــ ما خودمونم الان کله ی سحره، که بیرونیما. ــ ما که دیونه‌ایم، اگه کس دیگه ام بیرون باشه دیونس دیگه، پس از کارهای ما تعجب نمیکنه و براش عادیه. دوباره خندیدم. ــ آرررش... نیم ساعتی حرف زدیم. آرش دلیل این که بالا نیامد را دوران نامزدی برادرش دانست و گفت که مژگان و کیارش اصلا ملاحظه‌ی او را نمی کردند و خیلی راحت بودند. برای همین آرش خیلی اذیت شده. بعد هم کلی خاطره های خنده دار تعریف کرد. خمیازه‌ایی کشیدو گفت که آماده بشم تا بریم کله پاچه بخوریم. بعد هم بریم خانه تا برای دانشگاه رفتن لباسش را عوض کند. من کله پاچه دوست نداشتم ولی به خاطر آرش چیزی نگفتم. کنار میز که رسیدیم آرش صندلی را برایم عقب کشیدو با لحن خاصی گفت: – جلوس بفرمایید بانوی مهربانی... با خودم فکر کردم، "که با این همه حرفهای رمانتیک امدیم که چشم و زبان و اجزای صورت گوسفند بدبخت را بخوریم. از فکرم لبخند به لبم آمد. آرش نشست وکنجکاو پرسید: ــ خنده واسه چیه؟ وقتی فکرم را برایش تعریف کردم، خندید. خودش هم قوه‌ی خلاقیتش به کار افتاد. آنقدر شوخی کردکه از خنده دلم را گرفتم و گفتم: –آرش بسه دیگه دل درد گرفتم. خنده اش جمع شد و یک لیوان آب دستم داد و با کمی نگرانی گفت: ــ بگیر بخور، صورتت قرمز شده. –برای این که باید بی صدا بخندم، خب سخته. بدنه ی لیوان آب، سرد بود که خنکی‌اش فوری به دستم منتقل شد و گفتم: ــ این آب خیلی سرده، ناشتا این رو بخورم معدم هنگ میکنه. بالبخند بلند شد و رفت فنجانی آب جوش از آقایی که کنار سماور بزرگی ایستاده بود گرفت وآورد و کمی سر لیوانم ریخت و پرسید: ــ امتحان کن ببین دماش خوبه؟ همانطور که کمی از آب می خوردم در دلم قربان صدقه اش می رفتم که اینقدر حواسش به من هست. از این که برای یک دلخوری کوچک دیشب آنقدر خودش را اذیت کرده تا از دلم در بیاورد. احساس لذت داشتم. انگار آرش با تمام قدرتش می خواست من را ذوب کند در محبت های بی دریغش وموفق هم شده بود. عشقم به آرش چندین برابر شده بود و انگار وارد دنیای جدیدی شده بودم که سراسر خوشبختی بود. آنقدر با غذایم بازی کردم و مدام نان خالی خوردم که پرسید: ــ چرا اینجوری می خوری؟ تکه‌ایی از نان در دهانم گذاشتم و گفتم: –چطوری؟ دارم می خورم دیگه. دقیق نگاهم کردو پرسید: ــ نکنه دوست نداری؟ با مکث گفتم: ــ بدمم نمیاد. ــ راحیل! ــ جانم. ــ تو هنوز با من رودرواسی داری؟ خب می گفتی می رفتیم حلیم می خوردیم. "وای الان غذای اینم کوفتش می کنم." لقمه ی بزرگی به زور در دهانم گذاشتم و گفتم: – می خورم مشکلی نیست باور کن. از کارم خنده اش گرفت و لیوان آب را داد دستم و گفت: –باشه، حالا خفه نشی، من بدبخت بشم. لقمه ام را قورت دادم و قیافه‌ی مضطرب نمایشی به خودم گرفتم وگفتم: ــ آب؟ اونم وسط غذا؟ چشم مامانم رو دور دیدیا. لیوان را گذاشت روی میز و گفت: ــ عه، راست می گی یادم نبود... اونقدر مامانت این چیزها رورعایت می کنه که جوون مونده ها، پوستشم خیلی صاف و خوبه نسبت به سنش. ــ آاارش... ــ قیافه ی حق به جانبی گرفت و گفت: ــ چیه؟ مامان خودمم هستا. اتفاقا می‌خواستم بگم توام مثل مامانت همه اینا رو رعایت کن که همیشه جوون بمونی. بعد چشمکی زدو ادامه داد: –من دوست ندارم زنم زود پیر بشه. فقط نگاهش کردم و حرفی نزدم. توی محوطه‌ی دانشگاه سارا را دیدم. بر عکس هر دفعه این بار تحویل گرفت و با لبخند با من و آرش احوالپرسی کردو تبریک گفت. آرش با کنایه گفت: ــ حالا زود بود واسه تبریک گفتن. سارا حرفش را نشنیده گرفت و رو به من گفت: ــ بعد از کلاست میای جلوی بوفه؟ کارت دارم. ــ باشه، حتما. ✍ ...
🌸🍃🌸 🍃🌸 رو به آرش گفتم: ــ من بعد از کلاس میرم پیش سارا، بعدشم میرم خونه ی سوگند، از اون ورم میرم خونه. تعجب زده گفت: ــ چی چی رو، واسه خودت برنامه می چینی، میریم خونه ما، شبم مژگان رو بر می داریم و می ریم دنبال کیارش فرودگاه. بعد قیافه اش رو بامزه کردو گفت: ــ مگه سوغاتی نمی خواستی؟ ــ امروز نمی تونم آرش جان. سعیده گفته میاد خونمون سفارش کرده خونه باشم، باسوگندهم کار خیاطی.. حرفم را برید و گفت: – ول کن، یه جوری میگی سعیده گفته انگارشوهرت گفته. بگو فردا بیاد. دلم نمی خواست برنامه ام بهم بخورد، ولی اعتراضی نکردم و فقط زیر لب گفتم: ــ سعیده از خواهرم به من نزدیک تره. آرش حرفی نزد و به طرف سالن رفتیم. سرکلاس فکرم مدام می رفت به این که سارا چه می خواهد بگوید. چرا اینقدر تغییر کرده، هی فکررو خیالم را پس میزدم و چشم می دوختم به دهن استاد. ولی افکارم یاغی شده بودند. نمی گذاشتند حواسم به درس باشد. آخر سرگوششان را گرفتم و از فکرم به بیرون پرتشان کردم و به درس دل سپردم. بعد از کلاس آرش خودش را به من رساند و گفت: ــ من از اینجا میرم شرکت، که کارهام رو زودتر انجام بدم و شبم برم دنبال کیارش. متعجب نگاهش کردم... ــ چرا اینجوری نگاه می کنی؟ توام به برنامت برس دیگه. در چهره اش اثری از ناراحتی نبود. ــ مطمئنی آرش؟ ــ لبخندی زد و گفت: – شصت درصد. یک لحظه یادمطلبی که در آن کتاب خوانده بودم افتادم. که از کوچکترین کارهای همسرتان تشکر کنید. تبسمی کردم. –ممنون آقا. ــ برای این که میرم سرکار تشکر می کنی؟ ــ نه، برای این که اجازه دادی برنامه‌ی خودم رو داشته باشم. ــ کمی سرخ شد و گفت: ــ چوب کاری نکن. نفهمیدم چرا خجالت کشید. دستهایش را گذاشت توی جیب شلوارش وهم قدم شدیم و به طرف محوطه حرکت کردیم. قدم هایم را کندتر کردم. با یک قدم فاصله از او براندازش می‌کردم که برگشت و نگاهم را غافلگیر کرد و با لبخند خاصی چشمکی زد و گفت: –جانم؟ دستپاچه گفتم: ــ هیچی، من دیگه برم. فوری خداحافظی کردم و رفتم جایی که با سارا قرار گذاشته بودیم. سارا بادیدنم جلو امد و پرسید: ــ روزه که نیستی، میخوام نسکافه بگیرم. نه، ولی برای من نگیر، میل ندارم. بیا زود بگو ببینم چی شده. برای خودش هم چیزی نگرفت و امد روی صندلی روبرویم نشست و پرسید: ــ آرش رفت؟ از این که اسم آرش را بدون پسوند و پیشوند میبرد خوشم نیامد. ولی به روی خودم نیاوردم. ــ آره. شروع کرد با سگک کیفش ور رفتن. ــ سارا جان، چی می خواستی بگی؟ دست از سر کیفش برداشت و با انگشتر نقره ایی که توی انگشت وسطی دست راستش انداخته بود سر گرم شد. هی می چرخاندش دور انگشتش و نگاهش می‌کرد. بالاخره نفس عمیقی کشیدو گفت: –به خاطر رفتارهای این چند وقتم ازت عذر می خوام راحیل...من در مورد تو بد قضاوت کردم...دلم نمی خواد دوستیمون کم رنگ بشه، تو برام همیشه دوست خوبی بودی... من رو می بخشی؟ ــ از چی حرف می زنی؟ باخجالت نگاهم کرد. –چطوری بگم؟ ــ جون به لبم کردی سارا... ــ قول بده ناراحت نشی. ــ باشه، فقط زودتر بگو. ــ راستش من فکر می کردم آرش به من علاقه داره، به خاطر توجهاتی که بهم می کرد، باهام راحت بود و اگه کاری داشت بهم می گفت واگه جایی می خواست با بچه ها برن می گفت توهم بیا. وقتی پای تو امد وسط توجهاتش نسبت به من کم شدو همه ی فکرو ذکرش شد تو...نمی دونم چرا ولی از دستت دلخور شدم. چون مقصر این بی توجهی از نظر من توبودی. اون روز که اون بسته ی هدیه رو بهت دادم و آرش مدام ازم می پرسید که تو چه عکس العملی نشون دادی و همش می خواست از تو بدونه، ازت متنفر شدم. هفته ی پیش قضیه‌ی سودابه رو فهمیدم متوجه شدم اونم مثل من فکر می‌کرده. وقتی فکر کردم دیدم منم مثل سودابه اشتباه برداشت کردم، رفتار آرش مثل یه همکلاسی بوده، از حرفهایش مبهوت شده بودم و فقط نگاهش می کردم. نگاهی بهم انداخت و ادامه داد: ــ نگران نباش، اون دیگه برای من یه هم کلاسیه و بس. حالا فهمیدم اصلا هیچ حسی بهش ندارم فقط تو این دو سال بهش عادت کرده بودم. قبول کن که وقتی هر روز یا یه روز در میون یکی رو ببینی و باهاش هم کلام بشی، محبت به وجود میاد. در حقیقت تو گناهی نداشتی و آرش فقط عاشق توئه... واقعا برات آرزوی خوشبحتی می کنم. احساس کردم حس حسادت چیزی نمانده خفه‌ام کند. شایدم حس خشم...چه راحت نشسته است در مورد شوهر من حرف میزند. نمی دانم من بی جنبه ام، یا اینها خیلی راحت هستند. این جور وقتها اصلا نمی دانم باید چه بگویم. بعد از چند دقیقه سکوت، دوباره خودش شکستش و گفت: –راحیل من رو می بخشی؟ من نمی خوام از دستت بدم. "آخه من به تو چی بگم، خودت جای من بودی انقدر خونسرد و آروم می نشستی رفیق؟" سعی کردم خودم را کنترل کنم. دستش را گرفتم و گفتم: –فراموش کن و دیگه در موردش حرف نزن.
🍁 ناراحت شدن دسـت مـــا نیست اما .... ناراحت ماندن دست ماست ، 🌻🌾🌻 🍀 پس اجازه ندهیم که رفتار تلخ دیگران در ما اثر کند و روزگارمان را تلخ کند....!! 🍃🌸🍃