eitaa logo
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
789 دنبال‌کننده
18.9هزار عکس
9.3هزار ویدیو
334 فایل
♦️حجاب من نشانه ایمان وولایتمداری ام است. 🌴کانال سنگر عفاف وتربیت👇 https://eitaa.com/dadhbcx ادمین @GAFKTH @Sydmusaviمدیر ⠀ 🌴 قرارگاه بسوی ظهور https://eitaa.com/dadhbcx/50553
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 از کجا بفهمیم که دچار سنت استدراج نیستیم⁉️ 🟢 در برخی از روایات نقل شده: استدراج این است که خداوند با وجود گناهان متعدد بنده‌اش، پیوسته او را غرق نعمت کند و این نعمت‌های بی‌شمار الهی باعث شود که از استغفار و توبه غافل شده و همچنان به گناهانش ادامه دهد. ⁉️ حالا از کجا بفهمیم با وجود نعمت‌های زیادی که خدا به ما داده، دچار سنت استدراج نشده‌ایم؟ 🔻 در روایت نقل شده که شخصی به محضر امام صادق علیه‌السلام رسیده و به ایشان عرض کرد: من از خدا خواستم که به من مال بدهد، پس داد. از او خواستم فرزند بدهد، پس داد. خواستم خانه بدهد، پس داد، الآن می‌ترسم که نکند این استدراج باشد، امام در جوابم فرمودند: اگر اهل حمد و شکر باشی، نه استدراج نیست. 📚 کافی‌، اسلامیه، ج2، ص97. 📎 📎 📎
💢 دام شیطان 🔸 شيطان از راه آرزوها، انسان را فريب مى‌دهد. 📚 تفسير نور، ج‌۳، ص۳۸. 📎 📎 📎
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادوششم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 پسر محمد رسول االله
💙 :) 🌱 پیچش سرنوشت شوك شنيدن اون جملات كه تموم شد ... بي اختيار و با صداي بلند خنديدم ... خنده هايي كه بيشتر شبيه قهقهه هايي از عمق وجود بود ... چند دقيقه، بي وقفه ... صداي من فضا رو پر كرد ... تا بالاخره تونستم هي كم كنترل شون كنم ... - من چقدر احمقم . .. منتظر شنيدن هر چيزي بودم جز اين كلمات ... دوباره خنده ام گرفت ... اما اين بار بي صدا ... - تو واقعا ديوونه اي ... خودتم نمي فهمي چي ميگي ... يه مرد هزارساله؟ ... و در ميان اون تاريكي چند قدم ازش دور شدم ... افرادي كه با فاصله از ما ... اون طرف خيابون بودن با تعجب بهمون نگاه مي كردن ... خنده هاي من بلدتر از چيزي بود كه توجه كسي رو جلب نكنه ... - تو ديوانه اي ... يعني ... همه تون ديوانه ايد ... فكر كردي اگه اسم عيسي مسيح رو بياري حرفت رو باور مي كنم؟ ... برگشتم سمتش ... - من كافرم ساندرز ... نه فقط به خداي تو و عيسي ... كه به خداي هيچ دين ديگه اي اعتقاد ندارم ... ولي شنيدن اين كلمات از آدمي مثل تو جالب بود ... تا قبل فكر مي كردم خيلي خاص هستي كه نمي تونم تو رو بفهمم ... اما حالا مي فهمم ... اين جنونه ... تو ... همسرت ... كريس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست داديد ... واسه همينه كه نمي تونم شما رو بفهمم ... چهره ام جدي شده بود ... جملاتم كه تموم شد ... چند قدم همون طوري برگشتم عقب ... در حالي كه هنوز توي صورتش نگاه مي كردم ... و چشم هام پر از تحقير نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف كردن وقتم ... بدون اينكه چيزي بگم ... چرخيدم و بهش پشت كردم و رفتم سمت ماشين ... همون طور كه ايستاده بود ... دوباره صداي آرامش فضا رو پر كرد ... - اگه اين جنون و ديوانگي من و برادرانم هست ... پس چرا دولت براي پيدا كردن اين مرد توي عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم مي زنه؟ ... پام بين زمين و آسمون خشك شد ... همون جا وسط تاريكي ... از كجا چنين چيزي رو مي دونست؟ ... اين چيزي نبود كه هر كسي ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولين بار از دهن پدرم شنيده بودم ... وقتي بهش پوزخند زدم و مسخره اش كردم ... وقتي در برابر حرف هاي تحقيرآميز من چيز بيشتري براي گفتن نداشت و از كوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ... - ما دستور داريم هدف مهمتري رو پيدا كنيم ... و الا احمق نيستيم و با قدرت اطلاعاتي اي كه داريم ... از اول مي دونستيم اونجا سلاح كشتار جمعي نيست ... هميشه در اوج عصبانيت، زبانش باز مي شد و چند كلمه اي از دهانش در مي رفت ... فقط كافي بود بدوني چطور مي توني كنترل روانيش رو بهم بريزي ... براي همين با وجود درجه اي كه داشت ... جاي خاصي در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمي گرفت و هميشه يك زير مجموعه بود ... اما دنيل ساندرز چطور اين رو مي دونست؟ ... و از كجا مي دونست اون هدف خاص چيه؟ ... هدف محرمانه اي كه حتي من نتونسته بودم اسمش رو از ز ري زبون پدرم بيرون بكشم ... اگر چيزي به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوي ما ... به شدت با هم پيچيده شده بود 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادوهفتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 پیچش سرنوشت
💙 :) 🌱 بازجو برگشتم سمتش ... در حالي كه هنوز توي شوك بودم و حس مي كردم برق فشار قوي از بين تك تك سلول هاي بدنم عبور كرده ... - تو از كجا مي دوني؟ ... با صلابت بهم نگاه كرد ... - به نظر مياد اين حرف براي شما جديد نبود ... همچنان محكم بهش زل زدم ... و به سكوتم ادامه دادم ... تا جايي كه خودش دوباره به حرف اومد ... - زماني كه در حال تحقيق درباره اسلام بودم ... با شخصي توي ايران آشنا شدم و ا ني آشنايي به مرور به دوستي ما تبديل شد ... دوست من، برادر مسلماني در عراق داره ... كه مدت زيادي رو زندان بود ... بدون هيچ جرمي ... و فقط به خاطر يه چيز ... اون يه روحاني سيد شيعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط يه سوال رو تكرار مي كرد ... بگو امام تون كجاست؟ ... نفسم توي سينه ام حبس شده بود ... تا جايي كه انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسيم كنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ... بي اختيار پشت سر هم پلك زدم ... چند بار ... انگشت هام يخ كرده بود ... و ديگه آب دهنم رو نمي تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گير كرده بود و پايين نمي رفت ... اين حرف ها براي هر كس ديگه اي غير قابل باور بود ... اما براي من باورپذير ترين كلمات عمرم بود ... تازه مي فهميدم پدر يه احمق سرسپرده نبود ... و براي چيز بي ارزشي تلاش نمي كرد ... ديگه نمي تونستم اونجا بايستم ... تحمل جو برام غيرقابل تحمل بود ... بي خداحافظي برگشتم سمت ماشين ... و بين تاريكي گم شدم ... سوار شدم ... بدون معطلي استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوي در ورودي ايستاده بود و حتي از اون فاصله مي تونستم سنگيني نگاهش رو روي ماشيني كه داشت دور مي شد حس كنم ... چند بلوك بعد زدم كنار ... خلوت ترين جاي ممكن ... يه گوشه دنج و تاريك ديگه ... به حدي دنج كه خودم و ماشين، هر دو از چشم ديگران مخفي بشيم ... نه فقط حرف هاي ساندرز ... كه حس عميق ديگه اي آزام مي داد ... حس همدردي عميق با اون مرد ... حتي اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذيرش اينكه اون روحاني بي دليل شكنجه و بازجويي شده ... كار سختي نبود ... دست هام روي فرمان ... سرم رو گذاشتم روي اونها ... ذهنم آشفته تر از هميشه بود ... درونم غوغا و تلاطمي بود كه وسطش گم شده بودم و ديگه حتي نمي تونستم فكر كنم ... چه برسه به اينكه بفهمم داره چه اتفاقي مي افته ... دلم نمي خواست فكر كنم ... نه به اون حرف ها ... نه به پدرم ... نه به اون مرد كه اصلا نمي دونستم چرا بهش گفت سيد ... و سيد يعني چي؟ ... چه اسمش بود يا هر چيز ديگه اي ... يه راست رفتم سراغ اون بار هميشگي ... متصدي بار تا بين شلوغي چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصي مسير پشت پيشخوان رو اومد سمتم ... - سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهي ميشه اين طرف ها نمياي ... فكر كردم بارت رو عوض كردي ... نشستم روي صندلي ... - چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنيا برگشتم ... دكتر گفت حتي تا يه مدت بعد از ريكاوري كامل نبايد الكل بخورم ... و ابروهام رو با حالت ناراحتي انداختم بالا ... - اما امشب فرق مي كنه ... نمي خوام فردا صبح، مغزم هيچ كدوم از چيزهاي امشب رو به ياد بياره ... از پشت پيشخوان يه ليوان برداشت گذاشت جلوم ... - اگه بخواي برات مي ريزم ... اما چون خيلي ساله مي شناسمت رفاقتي اينو بهت ميگم ... خودتم مي دوني الكل مشكلي رو حل نمي كنه و فردا همه اش چند برابر برمي گرده ... دردسرهات رو چند برابر نكن ... تو كه تا اينجاي ترك كردنش اومدي... بقيه اش رو هم برو ... چند لحظه بهش نگاه كردم و از روي صندلي بلند شدم ... راست مي گفت ... من بي خداحافظي برگشتم سمت در ... و اون ليوان رو برگردوند سر جاي اولش ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم 🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ  آغاز کنیم: 📖حدیث امروز : ✳️ امیرالمؤمنین امام علی (ع) فرمودند : بزرگترين حسرت ها در روز قيامت ، حسرت خوردن مردی است كه مالی را به گناه گرد آورده و آن را شخصی به ارث بُرد و در اطاعت خدای سبحان بخشش كرد و با آن وارد بهشت شد، و گرد آورنده اولی وارد جهنم گرديد. 📚 نهج البلاغه ، حكمت ٤٢٩ 🪧تقویم امروز: 📌 پنجشنبه ☀️ ۲۶ مهر ۱۴۰۳ هجری شمسی 🌙 ۱۳ ربیع‌الثانی ۱۴۴۶ هجری قمری 🎄 17 اکتبر 2024 میلادی 🔖مناسبت امروز: 🤾‍♂روز تربیت بدنی و ورزش
سلام امام زمانم✋🌸 سرانجام در پس تمامی چشم براهی‌ها در سپیده‌دمان یکی از این آدینه‌هاے منتظر... تو از راه می‌رسی و عطر ملیحت مشام جهان را نوازش خواهد داد و لبخند دلربایت، غم را از جان عالم، خواهد زدود و طنین صدایت، در گوش خسته‌ے دنیا خواهد پیچید و چشم براهانِ بیقرار، از اندوه فراق، نجات خواهند یافت... روزِ آمدنت، روزِ خوبِ زندگی است... روزِ زیباے مهر و صلح و امید و آرامش 🌷أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عجَـب‌ محالاتـی‌‌ منِ‌ خی‍ال‍ات‍ی💔🥺 صَباحاً اَتَنَفَسُ.. بِحُبِ الحُسَین💚 🍃رو به شش گوشه‌ترین قبله‌ی عالم هر صبح بردن نام حسیـــن بن علی میچسبد: چِــقَدَر نـام تــو زیبـاست اَبــاعَبـــــدالله... هرکسی داد سَلامی به تو و اَشکَش ریخت ،،، او نَظـَرکَــرده‌ی زَهــراست... اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَيْنِ وَعَلى عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَيْنِ وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَيْنِ وعَلی العباس الحسُیْن... ارباب بي‌کفن ســــــــلام...
ضبط صوت خبرنگاری_1007.mp3
29.73M
🔺سلسله جلسات مهدویت 🔷اثر علمی نماز روی انسان 🔺سخنران: امین کرمی
✅ «بازیگر زندگی باشیم ،نه بازیچه آن!» 👈 یادت باشد : قبل از پرواز در بیرون، در درون خودت پرواز کن! 👈 از یاد مبر : وقتی چلچله ها برایت آواز می خوانند فرصتی به کلاغ نده تا برایت قار قار کند . 👈 به خاطر بسپار : هر آدمی بهایی دارد اگر به کسی بیش از حدش بها بدهی مثل یک جنس بنجل می ماند روی دستت! 👈 فراموش مکن : اگر بدانی و به کار نبندی،هنوز هیچ نمی دانی! 👈 یادت باشد : یک تکه سنگ در میان راه برای ناموفق ها یک مانع است وبرای موفق ها یک علامت و نشانه! 👈 همچون استخوانی باش تا هیچ گلویی تو را به آسانی فرو ندهد و همچون نسیمی باش که بر همه بورزی
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
#مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادوهشتم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 بازجو برگشتم
💙 :) 🌱 پرده هاي ابهام هر چي مي گذشت سوال هاي ذهنم بيشتر مي شد ... ديگه حتي نمي تونستم اونها رو بنويسم ... شماره گذاري يا اولويت گذاري كنم ... يا حتي دسته بندي شون كنم ... هر چي بيشتر پيش مي رفتم و تحقيق مي كردم بيشتر گيج مي شدم ... همه چيز با هم در تضاد بود ... نمي تونستم يه خط ثابت يا يه مسير صحيح رو ... وسط اون همه ابهام تشخيص بدم ... تا بتونم مطالب رو باهاش بسنجم ... خودكارم رو انداختم روي برگه هاي روي ميز و دستم رو گرفتم توي صورتم ... چند روز مي گذشت ... چند روزِ بي نتيجه ... و مطمئن بودم تا تموم شدن اين تعطيلات اجباري ... امكان نداشت به نتيجه برسم ... اين همه سوال توي اين دنياي گنگ و مبهم ... محال بود با اين ذهن درگير بتونم برگردم سر كار ... و روي پرونده هاي پر از رمز و راز و مبهم و بي جواب كار كنم ... ليوانم رو از كنار لب تاپ برداشتم و درش رو بستم ... رفتم سمت آشپزخونه و يه قاشق پر، قهوه ريختم توي قهوه ساز ... يهو به خودم اومدم ... قاشق به دست همون جا ... - همه دنبال پيدا كردن اون مرد هستن ... تو هم كه نتونستي حرف بيشتري از دهنت پدرت بكشي ... جریانی که سعي دارن جلوش رو بگيرن ... چرا وقتي حق باهاشونه همه چيز طبقه بندي شده است ... و دارن روي همه چيز سرپوش ميزارن و تكذيبش مي كنن؟ ... چرا همه چیز رو علني نمي كنن؟ ... توي فضاي سرپوش و تكذيب ... تا چه حد این چیزهايي كه آشكار شده مي تونه درست باشه و قابل اعتماده؟ ... جواب این سوال ها هر چیزي كه هست ... توي این سايت ها و تحليل ها نيست ... يا نهایتا پر از سرپوشن اونها حتي از مطرح شدن رسمي اون مرد از طرف خودشون واهمه دارن ... و الا اون كه بین مسلمون ها شناخته شده است ... پس قطعا جواب تمام سوال ها و علت تمام این مخفي كاري ها پيش همون مرده ... اون پیدا بشه پرده هاي ابهام كنار ميره ... بيخيال قهوه و قهوه ساز شدم ... سريع لباسم رو عوض كردم و از خونه زدم بيرون ... رفتم سراغ ساندرز ... تعطيلات آخر هفته بود ... اميدوار بودم خونه باشه ... مي تونستم زنگ بزنم و از قبل مطمئن بشم ... اما يه لحظه به خودم گفتم ... - اينطوري اگه خونه هم بوده باشه بعد از شنيدن صداي تو پاي تلفن قطعا اونجا رو ترك مي كنه ... خيلي آدم فوق العاده اي هستي و باهاش عالي برخورد كردي كه براي ديدنت سر و دست بشكنه؟ ... زنگ رو كه زدم نورا در رو باز كرد ... دختر شيرين كوچيكي كه از ديدنش حالم خراب مي شد ... و تمام فشار اون شب برمي گشت سراغم ... نگاه كردن بهش هم برام سخت بود چه برسه به حرف زدن ... كمتر از 30 ثانيه بعد بئاتريس ساندرز هم به ما ملحق شد ... - سلام كارآگاه منديپ ... چه كمكي از دست من برمياد؟ ... - آقاي ساندرز خونه هستند؟ ... - نه ... يكشنبه است رفتن كليسا ... چشم هام از تحير گرد شد ... كليسا؟! ... - اون كه مسلمانه ... لبخند محجوبانه اي چهره اش رو پوشاند ... - ولي مادرش نه ... آدرس كليسا رو گرفتم و راه افتادم ... نمي تونستم بيشتر از اون صبر كنم ... هم براي صحبت با ساندرز ... و هم اينكه نورا تمام مدت دم در كنار ما ايستاده بود ... و بودنش اونجا به شدت من رو عصبي مي كرد ... از خانم ساندرز خداحافظي كردم و به مسيرم ادامه دادم ... به كليسا كه رسيدم كشيش هنوز در حال موعظه بود ... ساندرز و مادرش رو از دور بين جمعيت پيدا كردم ... رديف چهارم ... از سمت راست محراب ... آروم يه گوشه نشستم و منتظر تا توي اولين فرصت برم سراغش ... «اللّهُمَ عَجِّل لِوَلیِّڪَ‌ الفرج»
کانال ܢܚܝ̇ߺܭَــܝ‌ ܫܦ̇ـــߊ‌ܦ̇ߺܙ‌ و حـܥܼــߊ‌ܥ̣ߺ
﷽ #مردے‌در‌آئینہ 💙 #قسمت‌هفتادونهم #رمان‌معرفتے :) #قلم‌شہید‌سید‌طاها‌ایمانے 🌱 پرده هاي ابهام
💙 :) 🌱 عزت نفس خوابم برده بود كه دستي آرام روي شونه ام قرار گرفت ... ناخودآگاه با پشت دست محكم دستش رو پس زدم ... چشم هام رو كه باز كردم ساندرز كنارم ايستاده بود ... خيلي آروم داشت انگشت هاش رو باز و بسته مي كرد ... از شدت ضربه، دست نيمه مشت من درد گرفته بود ... چه برسه به ... دست هام رو بالا آوردم و براي چند لحظه صورت و چشم هام رو ماليدم ... به سختي باز مي شدن ... - شرمنده ... نمي دونستم اينقدر عميق خوابيده بوديد ... همسرم پيام داد كه باهام كار داشتيد و احتمالا اومديد اينجا ... حالتم رو به خواب عميق ربط داد در حالي كه حتي يه بچه دو ساله هم مي فهميد واكنش من ... پاسخ ضمير ناخودآگاهم در برابر احساس خطر بود ... و اون جمله اش رو طوري مطرح كرد كه عذرخواهيش با اهانت نسبت به من همراه نباشه ... ي اهيشب نكه ... "ببخش دي قصد ترسوندنت رو نداشتم" ... براي چند لحظه حالت نگاهم بهش عوض شد ... و اون هنوز ساكت ايستاده بود ... دستي لاي موهام كشيدم و همزمان بلند شدن به دستش اشاره كردم ... - فكر كنم من بايد عذرخواهي مي كردم ... تا فهميد متوجه شدم كه ضربه بدي به دستش زدم ... سريع انگشت هاش رو توي همون حالت نگه داشت تا مخفيش كنه ... و اين كار دوباره من رو به وادي سكوت ناخودآگاه كشيد ... هر كسي غير از اون بود از اين موقعيت براي ايجاد برتري و تسلط استفاده مي كرد ... اما اون ... فقط لبخند زد ... - اتفاقي نيوفتاد كه به خاطرش عذرخواهي كنيد ... بي توجه به حرفي كه زد بي اختيار شروع كردم به توض حي علت رفتارم ... - بعد از اينكه چاقو خوردم اينطوري شدم ... غير اراديه ... البته الان واكنشم به شدت قبل نيست ... پريد وسط حرفم ... و موضوع رو عوض كرد ... شايد ديگران متوجه علت اين رفتارش نمي شدن ... اما براي من فرق داشت ... به وضوح مي تونستم ببينم نمي خواد بيشتر از اين خودم رو جلوش تحقير كنم ... داشت از شخصيت و نقطه ضعف و شكست من دفاع مي كرد ... نمي تونستم نگاهم رو از روش بردارم ... تا به حال در چنين شرايطي قرار نگرفته بودم ... شرايطي كه در مقابل يك انسان ... حس كوچك بودن با عزت نفس همراه بشه ... طوري با من برخورد مي كرد كه از درون احساس عزت مي كردم در حالي كه تك تك سلول هام داشت حقارتم رو فرياد مي كشيد ... و چه تضاد عجيبي بهم آميخته بود ... اون، عز زي ي بود كه به كوچكيِ من، بزرگ م ي ي بخش دي ... - چه كار مهمي توي روز تعطيل، شما رو به اينجا كشونده؟ ... صداش من رو به خودم آورد ... لبخند كوچكي صورتم رو پر كرد ... - چند وقتي هست ديگه زمان براي استراحت و تعطيلات ندارم ... دقيقا از حرف هاي اون شب ... ذهنم به حدي پر از سوال و آشفته است كه مديريتش از دستم در رفته ... ساندرز از كليسا خارج شد ... و من دنبالش ... هنوز تا زمان بردن مادرش، وقت بود ... هر چند در برابر ذهن آشفته و سوال هاي در هم من، به اندازه چشم بر هم زدني بيشتر نمي شد ... 🌸به نیت فرج امام زمانمون اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸          
✅ چطور انگیزه‌مون رو بیشتر کنیم؟ 👈 از خودت بپرس: هر وقت ناامید شدی از خودت بپرس برای چی و به چه هدفی داری ادامه میدی، چرا داری درس میخونی؟ چرا داری زبان میخونی؟ چرا داری کار میکنی و... 👈 تمرکز روی امروز: تموم تمرکزت رو فقط برای امروز باشه! نزار فکر آینده مضطربت‌ کنه چون آینده چیزی جز همین روزات نیست. 👈 اهدافت رو خرد کن: اهدافت رو خیلی بزرگ و سخت ننویس، خردشون کن بین بلند مدت و کوتاه مدت این باعث میشه که ذهن آمادگی پذیرشش رو داشته باشه و از پسش بر بیاد.
✏️ زودرنجی دختر 9 ساله 👨🏻‌🏫 زودرنجی کودک می‌تواند در ارتباطش با سایر همسالان تاثیر منفی بگذارد، به طور کلی کودکان زودرنج، در بین دوستان و همسالان‌شان محبوبیت و پذیرش زیادی ندارند، همین مسئله می‌تواند میزان زودرنجی آن‌ها را افزایش دهد و کودک را درگیر یک چرخه معیوب کند. 👩‌❤️‌👨 والدینی که تمام نیازها و خواسته‌های کودک را برآورده می‌کنند، فرزندی زودرنج و تحریک‌پذیر پرورش می‌دهند. زیرا کودک یاد می‌گیرد که باید تمام خواسته‌هایش سریع برطرف شود و اگر والدین و یا سایر همسالان به خواسته او توجهی نکنند فوراً رفتار پرخاشگرانه و لجبازانه از خودش نشان می‌دهند. جهت مشاهده کامل سؤال و جواب به لینک زیر مراجعه فرمایید👇 🌐 http://btid.org/node/211368 📎 📎
✏️ دخترم به شدت می ترسه.. 👨🏻‌🏫 بچه‌های زیر سه سال به طور معمول به والدین خود می‌چسبند. ممکن است همه جا دنبال آن‌ها راه بروند. وقتی والدین نزدیکشان نیستند گریه می‌کنند و وقتی مجبور می‌شوند توجه والدین را با دیگران تقسیم کنند ناراضی هستند. 📌گاهی اوقات رفتار خود والدین می‌تواند این وابستگی را در کودک تشدید کند؛ مثلاً والدینی که به کودک استقلال کافی نمی‌دهند، باعث می‌شوند که کودک، حتی در سنین بالاتر هنگامی‌که برای مدت کوتاهی از والدین خود دور باشند دچار اضطراب و استرس شود. 📎 📎
💢 تأثیر والدین بر نسل 🔸 گاهى عملكرد والدين، در هبوط و سقوط نسل آنان هم اثر مى‌گذارد. 📚 تفسير نور، ج‌۳، ص۴۳. 📎 📎 📎
💢 گوهری به نام حیاء 🍃 حیا گوهری است همراه با دین، برانگیزنده مهر و محبت و چشمی است مراقب و از بین برنده فساد و تباهی و بازدارنده از فحشا و زشتی‌ها. 📚 حجاب و عفاف در سيما، ص26. 📎 📎