همین که ابیعبدالله تنهایی تو خیمه داشت با خواهر حرف میزد، دید پردهی خیمه کنار رفت، رقیه خانم وارد شد، بابا! اجازه دارم پهلوت بشینم، بله عزیز دلم، اما شرط داره، باید یه مقدار جلوی من راه بری، رقیه خانم چند قدم راه رفت، ابی عبدالله رو کرد به زینب فرمود: ببین چقدر شبیه مادرم راه میره. تو گوش رقیه موند، شبیه مادر، تو طی این سفر میگفت: بابا دارم شبیه مادرت میشم. یه روز اومد پهلوی عمه نشست، گفت: حالا ببین چقدر شبیه مادرت شدم، ببین قدم خمیده شده..
من کجا و روضه ی رقیه خاتون کجا
ممنونم که من و قبول کردی بیام برات گریه کنم عزیز دلم💔😭
خودتو واسه یک ثانیه جای حضرت زینب بذار قلبت از درد تیکه تیکه میشه جیگرت میسوزه آتیش میگیری
هرچند بقول پدرم ما به ناخن گرفته خانم هم نمیشیم 💔
اصن ببینی میتونی تحمل کنی ؟