💔💔💔﴿هیچکس یاد غریبیه تو نیست ...
گریه کن جای خودت جای همه....﴾
اللهم عجل الولیک الفرج
@matataranavanarakh
دوستان سلام وقتتون بخیر بنده میخوام یک رمان مذهبی توی کانال قرار بدم انشاالله ک مورد نظرتون واقع بشه اما شخصی ک رمان رو نوشتن گفتن باید لینک کانال زیر متن باشه بنده هم ویرایش نمیکنم انشاالله کانال ایشون هم مدنظرتون باشه و عضو بشید اما شما رمان رو توی همین کانال دنبال بکنید با تشکر از همراهیتون
May 11
#پارت_اول
#سفر_عشق
روبروی ضریح نشسته و غرقِ در افکارم شده بودم🤔
گذشته رو به یاد میآوردم.
نتیجه این افکار گاهی نشستن غنچه بر لبم بود☺️ و گاهی چشمای ابریم😭
چی بودم و چی شدم😜
خخخخخخ دانشگاه منو به کجاهااااا کشوند😳
شروع کردم به دردودل با امام غریبانِ عالم😔
یعنی من با این گذشته، میتونم جای پیش شما داشته باشم😭
دلم گرفته و چشمام بارونی بود😢
دستِ گرمی شونم رو نوازش داد😍 سرمو به عقب برگردوندم.
هانا رو دیدم که مثل خروس بیمحلی مزاحم خلوتم شد😔
بهش گفتم:
تو از کجا پیدات شد، نذاشتی یه کم تو حال خودم باشم😡
هانا از حرفم رنجید و خواست بره😔 دستشو گرفتم و بهش گفتم بیجنبه باهات شوخی کردم😜
بیا بشین، ببین چه هواییه 😊
چرا ما تا الان اینجاها نیومدیم😳
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_دوم
#سفر_عشق
هانا کنارم نشست و شروع کردم به حرف زدن😅
فکرشو میکردی، همچین جای قشنگی رو زمین باشه😍
ببین اینجا چه فضاییه، آدم دوس داره، همش رو این قالیا بشینه و زل بزنه به پنجره فولاد😍
هانا جوابمو داد،
سحرجون از وقتی وارد اینجا شدم، مثل بچهاییم که قبلا گم شده بودم😔 و مادرم گشته، پیدام کرده😅
قدمم رو که اینجا گذاشتم، آروم شدم.
هرچی اضطراب و دلهره داشتم، فرار کردن و رفتن😄
نمیدونم اینجا کجاست و این حس چطور نصیبم شد😳
مردم رو ببین انگاری به دیدن یه آشنا و بزرگی اومدن تا مشکلاتشون رو حل کنه😅
آره هاناجون اینجا بهشته😍
ما علممون قد نمیده اینجا کجاست😳
میریم تحقیق میکنیم😉
کتاب میخونیم تا بیشتر با این جاها آشنا بشیم😍
همینجور داشتیم، حرف میزدیم.
مسئول اردو اومد کنارمون نشست😊
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_سوم
#سفر_عشق
مسئول اردومون یه دختر محجبه و مذهبیه که از اول اردو هوای من و هانا رو خیلی داشت😍
به حدی باهامون خوب بود، همه حسودیشون شده بود😏
عاشق مدل پوشیدن روسری و حجابشم😘
البته اینم بگم از ساداتم هستند☺️
روم نمیشد، باهاش راحت باشم و حرف بزنم🙈
یهو یه سوال اومد تو ذهنم😍
رو کردم به خانم موسوی و گفتم:
ببخشید یه سوال ازتون دارم.
-- جانم
--از وقتی پام رو گذاشتم تو این مکان مقدس، حس عجیبی پیدا کردم😔
نمیدونم، چرا اینطوری شدم😢
خیلی میترسم😱
--ترس نداره عزیزم، خیره انشالله😊
قدر این حالت رو بدون و منم دعا کن😅
--خدا کنه بتونم دووم بیارم و حالا که این حالو دارم، خودم رو پیدا کنم😔
-- از امام رضا بخواه کمکت کنه، راستی بچهها پاشید، دیگه باید بریم هتل☺️ الان غذا برامون نمیذارن😅 من که خیلی گشنهام😋 شما رو نمیدونم.
--سرمو به نشونه مثبت تکون دادم. رو به هانا کردم و گفتم:
عزیزم پاشو بریم، که روده کوچیکه روده بزرگه رو خورد😅
بلند شدیم که بریم، یه دفعه😱
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_چهارم
#سفر_عشق
چشمم خورد به پنجره فولاد، ازدحام عجیبی رو دیدم😱 صدای همهمه آنقدر زیاد بود، که نمیشد فهمید چی شده،
دوست داشتم، بدونم چهخبره😔
یه دفعه خانم موسوی انگار مغزم رو خوند😍 گفت:
--میدونید چی شده؟ امام رضا بازم معجزه کرده و مریضی رو شفا داده که مردم اینطوری میکنند☺️
خیلی دلم میخواست، برم نزدیکتر. به خانم موسوی گفتم:
میشه بریم جلو و از نزدیک ببینیم.
--آره عزیزم، چرا نمیشه😊 فقط زودی باید بریم سمت هتل😉
اینقد جمعیت زیاد بود، به زور رد میشدیم.
هانا هی غر میزد و میگفت بابا بهمون فشار میاد، نریم😡
به هر زحمتی که بود، رسیدیم نزدیکیهای پنجره فولاد😍
همه داشتن از شفای یه بیمار ناعلاج حرف میزدن، از پسربچهای میگفتند: که در اثر یه بیماری پاهاش فلج میشه.
هرجایی میبرنش فایده نداره😔 تا اینکه مادرش میگه:
من میبرمش پابوس امام رضا، میدونم اینقد رئوفه دست رد به سینهام نمیزنه😢
چشام واضح نمیدید، اشکام تمومی نداشت، مثل ابر بهاری شده بودن😭
خانم موسوی بهمون گفت: بچهها دیگه بریم، الان غذا تموم میشه و در غذاخوری رو میبندند😉
راه افتادیم به سمت هتل، دوس داشتم بیشتر از این مکان و امام رضا بدونم، ولی روم نمیشد، بپرسم🙈
کلی سوال تو ذهنم بود، به صف وایساده بودند، تا یکییکی نوبتشون بشه😅
بالاخره زبون باز کردم و با مِنمِن کردن گفتم:
امممم ب ب ببخشید خانم موسوی، میشه یه سوال بپرسم🙈
خانم موسوی با لبخندِ روی لبش ازم استقبال کرد و گفت:
--جانم در خدمتم عزیزم
--ببخشید من قبلا فقط اسم امام رضا رو شنیده بودم، هیچی ازشون نمیدونم، این چند روز که پام رو گذاشتم اینجا، دیدم چقدر گذشته سیاهی داشتم. حتی از وقتی اومدیم اینجا، بخاطر وضع پوششم یه حالی دارم.
انگار که هیچی تنم نیست🙈
روز اول که خانمای خادمِ حرم نذاشتن بدون چادر برم داخل، واقعا بهم برخورد، که این مسخرهبازیا چیه😡
حتی من و هانا خواستیم داخل نریم ، گفتیم حالا که نمیذارند بدون چادر بریم داخل، خب مام بریم خوش باشیم😍 ولی یه چیزی مانع شد بریم.
الان با این حالم فکر میکنم من چقدر عقب، افتاده بودم😔
--نه عزیزم اصلام عقب نیفتادی، اتفاقا خدا خیلی دوست داشته که دستت رو گرفته☺️
همینطور که داشتیم، میرفتیم
آنقدر تو خودم بودم و به این حالم فکر میکردم، حواسم نبود، با کله رفتم تو جوبِ آب😢
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_پنجم
#سفر_عشق
تو جوب که افتادم، تموم استخونام خورد شدند😭 صدای آخخخخخخم چنان بلند شد، مردمی که اون حوالی بودن، نگاشون چرخید سمتم😱
هانا به جا اینکه بیاد کمکم کنه از تو جوب درم بیاره، هرهر داشت میخندید😂
تو ذهنم میگفتم کاش میتونستم بلند شم، تا بیام خفهات کنم😡
خانم موسویم با خنده اومد سمتم و دستمو گرفت، ولی اینقد بدنم کوفته شده بود، که حتی نمیتونستم بلند شم😢
هانا اومد و کمک کرد، تا بلند شدم.
لنگانلنگان به سمت هتل به راه افتادیم😔
وقتی رسیدیم هتل، انگار دنیا رو بهم داده بودند😍 آخیش بلندی گفتم.
خانم موسوی کلید اتاقمون رو گرفت. من رو بردن تو اتاق، هانا کمکم کرد، لباسم رو عوض کردم و آبی به دست و صورتم زدم.
خانم موسوی گفت: من میرم پایین و شامتون رو میارم بالا😊
بهش گفتم، شرمنده به زحمت افتادی.
--این چه حرفی عزیزم، خداروشکر به خیر گذشت و چیزیت نشد☺️
--آره خداروشکر فقط یه کم دست و پام کبود و گرفته شده😊
--ولی خودمونیم کجا سیر میکردی، اینطوری با کله رفتی تو جوب😅
--داشتم به آینده فکر میکردم که میتونم خودم رو نجات بدم یا نه😔
--انشالله میتونی عزیزم از امام رضا مدد بخواه، دستگیر خوبیه😊
خانم موسوی رفت شام رو برامون بیاره بالا، هانا اومد کنارم نشست و شروع کرد به حرف زدن.
منم حقم رو گرفتم و یه نیشگون محکم از بازوش گرفتم😝 آخی گفت و دلم خنک شد.
گفتم: تا تو باشی و به من نخندی😜
صدای زنگِ در اومد. هانا رفت در رو باز کرد. خانم موسوی بود، برامون شام آورده بود😋
هانا غذاها رو گرفت و کنار بینیش برد و گفت بهبه چلوکبابه😋
خانم موسوی گفت:
سحرجون من بچهها منتظرند، میرم غذاخوری. شما هم شامتون رو بخورید و اگه تونستید، بخوابید.
ساعت سه میریم حرم، اگه حالت خوب بود. بهم اس بده تا منتظرتون بمونم😊
سرمو به نشونه بله تکون دادم .
هانا رفت خانم موسوی رو فرستاد و برگشت غذامون رو خوردیم😉
اینقد خسته بودیم که رو تختامون ولو شدیم و نمیدونم کی خوابم برده بود😴
با صدای بچههای اتاق بیدار شدم. یه نگاه به گوشیم انداختم، خیلی دیر شده بود. ده دقیقه داشتیم به سه😱
بااینکه هنوز یه ذره درد داشتم از تخت بلند شدم و رفتم پیشِ تخت هانا و شروع کردم به صدا زدنش.
هانا بلند شو دیره، باید بریم. الان خانم موسوی اینا میرند و جا میمونیم😔
هرچی صداش میزدم بلند نمیشد، تکونش میدادم انگارنهانگار.
جیغ زدم هانا بلند شو، بچهها اومدن کنارم و گفتن:
چی شده سحر چرا داد میزنی😳
با مِنمِن گفتم:
ه ه ه ها ها هانا
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi
#پارت_ششم
#سفر_عشق
بچها هرچه صداش میزدن، بیدار نمیشد.
تکونش میدادن، انگارنهانگار😢
زنگ زدن به خانم موسوی، اتاقشون روبروی اتاق ما بود.
وقتی اومد و هانا رو تو اون وضع دید، اول زنگ زد به اورژانس، بعدم به آقای طاهری، مسئول بسیج دانشجویی، که با اتوبوس آقایون اومده بودن مشهد.
کنار هانا نشسته بودم، دستاشو تو دستام گرفته بودم😔
عقربههای ساعت چنان به کندی میرفتن که نگرانیم بیشتر میشد😢
زمان انگار از حرکت ایستاده بود، تا من بیشتر اذیت شم😔
بعد از مدتی با شنیدن صدای آژیر آمبولانس، یه خانمِ فوریتهای پزشکی به همراه دو آقا وارد اتاق شدن.
بچها بیرون رفتن و خانمه مشغول معاینه هانا شد.
دلم داشت از حلقم بیرون میزد، یعنی چی شده خدایا😔
خانمه گفتن نترسید، چیزی نیست، یه شوک عصبیه، باید ببریمش بیمارستان.
دو آقای که همراه خانمه بودن هانا رو گذاشتن رو تخت و به سمت بیمارستان به راه افتادن😢
اصرار کردم باید همراه هانا بیام، هرچی خانم موسوی تلاش کرد آرومم کنه، نتونست.
آقای طاهری گفتن، عیبی نداره بذار بیاد.
من و خانم موسوی با آمبولانس رفتیم، پشت سرمونم آقای طاهری و دوستش یه ماشین گرفتن و اومدن.
به بیمارستان رسیدیم، هانا رو بردن بخش مراقبتهای ویژه😔
من و بقیه هم پشتِ در منتظر اومدن دکتر.
بعد از ده دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت:
بیمارتون دچار شوک عصبی شده و چیزی نیست
تا فردا خوب میشه😊
از خوشحالی چشام پرِاشک شد و خانم موسوی رو تو بغل گرفتم.
خانم موسوی گفتن:
--دیدی گفتم نگران نباش، چیزی نیست😅
--بابا من چه میدونم دیدم اصلا جواب نمیده، ترسیدم😢
--بشین اینجا من برم یه زنگ به بچها بزنم، طفلکیا اونام نگرانن.
--آره برو. راستی خانم موسوی اگه میخواید شما و آقای طاهری اینا برید هتل، منم پیش هانا میمونم تا فردا که مرخص میشه☺️
--نه بابا منم پیشت میمونم، الان آقایون رو میفرستم تا خودمون دو تا تنها باشیم.
خانم موسوی رفت سمت آقایون و منم نشستم به شکر خدا کردن☺️
خونواده هانا موقع اومدن بهم گفته بودن حواست به هانا باشه استرس براش سمه، وای اگه چیزی میشد😱 چطور باید جواب مامانشو میدادم😔
خداروشکر، خطر رفع شد😍
از دکتر اجازه گرفتم و رفتم داخل پیش هانا.
حالش بهتر بود و تا منو دید، لبخندی زد.
رفتم رو صندلی کنار تخت نشستم و بهش گفتم:
دختر با این کارت همه رو ترسوندی😒
با صدای باز شدن در برگشتم، خانم موسوی اومد داخل و گفت:
هاناجون بهتری، بلا دوره انشالله عزیزم😊
هانا با صدای آرومی گفت: شرمنده خانم موسوی باعث نگرانیتون شدم😔
با خنده گفتم:
عیبی نداره عزیزم، خوب شدی تلافیشو سرت درمیاریم، مگه نه خانم موسوی😜
--آره دخترجون فردا رفتیم هتل، باید به همون بستنی بدی تا تو باشی و نصفشبی ما رو نکشونی بیمارستان😅
هانا بخاطر آرامشبخشی که بش زده بودن خوابش میومد.
گفتم هانا جون تو بخواب، مام بیرونیم😉
رفتیم بیرون تا هانا بخوابه، صدای اذون میومد.
خانم موسوی گفت:
سحرجون من برم نمازخونه نمازمو بخونم عزیزم☺️
به علامت مثبت سرمو تکون دادم.
روم نمیشد، بگم من نماز خوندن بلد نیستم😔
مونده بودم، چکار کنم😢
با خانم موسوی راحت نبودم، حرفِ دلمو بش بگم😔
https://eitaa.com/Dlnvshtehhaytalabeghi