همه ی شهر روشن است،اما چراغهای مسجدخاموش.
خادم مسجدیک گوشه ایستاده به صحبت،یکی از خانم ها ازجمع جدا می شود،صدای خادم بالاتر می رود"تازه دومیلیون خرج بلندگوکردیم سیستم برق هم خراب شده"
امامسجددراین سبک بازهم دوست داشتنی بودبرایم،همه جاتاریک،ساکت ،ماه بااین که نوری نداشت بازازپنجره های مسجد خودنمایی می کرد ،آدم ها قابل تشخیص بودند واحوالپرسی های همیشگی قبل ازنماز براه بود.
هرکس گوشه ای کزکرده بود.یاد نصف شب های اعتکاف برایم زنده شد.
بغل دستی ام که ازاعضای ارشد بسیج بودموبایلش را برداشت وتماس گرفت وبااضطراری درصدایش پرسید"یعنی ماامشب امام نداریم،این طوری نمیشه که.."
همزمان جانمازش را مرتب می کردآن طرف خط نمی دانم چه شنیدکه "ای وای امام جماعت مریضه.واین ربطی به نداشتن برق نداره"
هنوز حرف در دهانش بود.یکی ازخانم ها پرسید"وا چرا مریضه"
آن دیگری درپاسخش گفت "این چه سوالیه امام جماعت هم آدمه دیگه مریضی داره"
اما من دلم گرفت ۱۱۶۶ سال است که ما امام نداریم.
۱۱۶۶ سال است که ازنور بی بهره ایم .اما نه اضطرابی به سراغمان می آید ازنبودنش.
نه صدقه ای می دهیم برای سلامتی اش.
نه دعایی می کنیم برای آمدنش.
می توانیم همینجا صلواتی هدیه کنیم وآمدنش را تمنا کنیم.
اللهم صل علی محمدو آل محمدوعجل فرجهم.
وصدقه ای هم برای سلامتی اش پرداخت کنیم.
@daftar110
با راننده اسنپ خانم که حواسم هست کرامتش حفظ شود، این طور صحبتم را شروع می کنم "خداقوتت بده نون حلال درمیاری جوون های ما یه جو غیرت شماها رو داشتنا"هنوز درحال تکمیل کردن حرف هایم هستم که شالش را روی سرش مرتب تر می کند، صدای ضبطش را کم می کند، ودرآینه جلو،دنبال چهره ی من درصندلی عقب می گردد ودوست دارد هم کلام شود.
بحثمان به اینجا رسید"دخترم خواستگارزیاد داره ولی منتظر یکیه که بهش قول داده بیادخواستگاریش"
هم زمان هزینه اسنپ را آنلاین پرداخت می کنم "چقدر رفیقی بادخترت که جرات کرده اینوبهت بگه"
حالا آستین های مانتویش را به سختی پایین می کشد"آره خیلی رفیقم"
مقصدم ازدور پیداست"چقدرقشنگه اینجا،اینجا کجاست؟"
دلم غنج می رود"منم با ایشون خیلی رفیقم،ساعت ها اینجا باشم خسته نمی شم"
دوباره به گنبدنگاه می کند"معلومه از حال خوبت،ایشون کی هستن"
چادرم را مرتب می کنم وآماده ی پیاده شدن "بهش میگن سیدالکریم "
آیه الله بهجت رحمه الله علیه رو اگه می شناسی ایشون فرموند"اهالی تهران اگه هفته ای یک مرتبه به زیارت ایشون نیان جفا کردن"
چشم هایش پرازاشک می شود چطورپس من از وجود ایشون خبرنداشتم .
@daftar110
وقتی آقاسجاد،اسم تخت بغلی اش را صدا می زند،لحظه ای ساکت می شوم .
باتکان سراشاره می کنم "درست شنیدم"
به آن تخت بغلی اش نگاه می کنم پا روی پا می اندازد،چیزی نمی گوید،خمیازه ای می کشد."آره درست شنیدی،اسمش شمرهست"
شمر که نگاه های متعجب وکنجکاو من را می بیند"بله من بدل کار نقش شمرفیلم مختارنامه ام"
باورتان می شود ازوقتی این را گفت دیگربه آن اتاق دوست نداشتم بروم .
تا آن روز این قدر از نزدیک به شمرفکر نکرده بودم .
وارد اتاق که می شدم طوری می رفتم که چشمم به او نیفتد.
شمرنگاه های سنگین من را گویا متوجه شدخودش ادامه داد"الانم ار روی اسب افتادم"
نگاهم دزدکی به سوی او می رودادامه می دهد"اسبی که درفیلم سلمان فارسی بازی می کنم ،فیلمی که هشت سال دیگر قرار است اکران شود"
اسم سلمان فارسی راکه شنیدم لبخندی زدم وبرایش آرزوی سلامتی کردم .
اما این روزها و شب ها دیگر چشمانمان به دیدن شمر های واقعی جنایتکاران صهیونیست عادت کرده .
حالا باید مواظب باشیم این ظلم ها برایمان عادی نشود،خون جلو چشمانمان را بگیرد وهرلحظه منتظر انتقام سخت باشیم .
@daftar110
آن روزهای کودکی درکی ازبین الطلوعین نداشتم ولی سبک زندگی پدرم الحمدلله همیشه این طور پیش رفته که بعداز نمازصبح چایی اش براه هست ،هرچند استقبالی برای چایی درآن ساعت نداشتیم.
مثل همین امروز که ساعت چهار صبح است ومن اینجا معطل جوش آمدن سماور.
چقدر دلم تنگ شده بود برای این سبک زندگی .
چه حیف که ما خودمان را ازاین ساعت..
ازاین ثانیه ها..
ازاین لحظه ی طلایی محروم کرده ایم .
به خصوص این جمله را درمباحث استادپناهیان دیدم"سحراگه خوابت برد بین الطلوعین پاشو راه برو،خوابت نبره ازبس ضرر داره"
الهی العفو برزبانم جاری شد بابت همه ی این لحظاتی که خوابیدم وبه خودم ضرر زدم .
چراما براحتی بهترین زمان که سحر است راحت ازدست می دهیم؟
چرا حتی دغدغه ی این را نداریم که این ساعت بیدارباشیم؟
وحتی کوچکترین تلاشی هم نمی کنیم که این لحظات را درک کنیم.
شدنی است اگر بخواهیم.
@daftar110
عقربه ها ساعت هشت صبح را نشان می دهد.
صدایم می زند"قرآنمو بیاراستادم نیم ساعت دیگه زنگ می زنه عینکمم همون بغلشه بیار"
برایش فرقی نمی کند وسط کدام کارش هست ،مثل همین الان که مشغول خانه تکانی هست ودم در انباری نشسته،با دقت به نکته های استادش گوش می دهد وصفحه ی تمرین شده اش را تحویل می دهد.
استادش هرهفته شنبه ها از قم زنگ می زند وبااو تجوید کار می کند.
این که به بچه ها فقط امرکنیم که" قرآن بخون" شاید فرزند ما گوش ندهد.
اما اگر بارها شاهد قرآن خواندن مادرش باشد دیگر نیاز به دستور دادن به خواندن قرآن نیست
مثل همین امروز که ثنا شش ساله می گوید"منم مثل مامانم میخوام قرآن بخونم "
چشمکی به او می زنم وعلتش را می پرسم"چون مامانم هروقت قرآن میخونه حالش خوب میشه،بعدش بازی می کنیم دوباره"
جالب بود درمباحث استادپناهیان یکی ازعلل حال خوب بعدازقرآن خوندن این طور بیان شده بود"بگذارقرآن توجه توراجلب کند
ببین چه می شود
یک بارتوجهت رابه بهشت جلب می کندیک باربه جهنم
بیایید با قرآن سرگرم شویم وبگذاریم قرآن توجه مارابه این موضوع وآن موضوع جلب کند
دل بده
بشيني پاي قرآن هر لحظه مي دونه فكر تو را كجا ببره"
@daftar110
"از شش سالگی آرزو داشتم اسرائیل را نابود کنم"
باشنیدن این جمله ازراننده اسنپ خواهش می کنم پیچ رادیوش را بلندتر کند.
سخنران مراسم شهیدسردارنیلفروشان درحال تعریفش بودوازآرزوی شش سالگی سردارشهیدمی گفت.
مراسم به نیمه رسیده،من هنوزخیابان شهیدمدنی بودم.
بالاخره به ته دیگ مراسم الحمدلله رسیدم.
درحال برگشت به خانه بودم درآرزوی شش سالگی سردار سیر می کردم.
انرژی ونور مراسم تشییع شهدا همیشه این طور است،
انگار دوبال روی بازوهایت درآوردی وشوق پرواز داری .
درهمین افکار بودم که دوتاپسربچه هفت ساله کلاس اولی جلومن را گرفتند"خاله خاله یه سوال بپرسیم"
وسطشان ایستادم "بگو خاله جان"
درحالی که پوسته ی شکلاتی در دستشان بود"خاله من میگم شکر ازقند تولیدمیشه ،دوستم میگه قندازشکر،کدومش درسته؟"
هم خنده ام گرفته بود هم دنبال جوابش درکارخانه چغندر قندی که تا الان نرفته ام می گشتم.
هم دلم گرفت درذهنم آرزوی سردارشهید نقش بست،اگرسردارشش ساله الان جلوم سبزمی شدحتما جنس سوالش ازجنس چگونگی نابودکردن اسرائیل بود.
کاش یک بار ازسیرتاپیاز،داستان های قهرمانان،ازآرزوی هایشان برای فرزندانمان تعریف کنیم وسطح خواسته هایشان وسوالاتشان را بالاببریم.
@daftar110
#دوست_نوشت
یک روز ماست خریدم و نوشابه . ناهار قیمه داشتیم. سر سفره ماست را رو کردم، اما نوشابه را پشت سرم قایم کرده بودم. مصطفی چشمش که به نوشابه مشکی کوکاکولا افتاد ناراحت شد و با دلخوری گفت: «چرا پول توی جیب صهیونیستها میریزی؟» 😔
با تعجب پرسیدم: «چی میگی صهیونیستها کجا بود.»
به نوشابه اشاره کرد و گفت: «پس این کوکاکولا خریدن چه معنی میده؟ جز اینکه جیب صهیونیستها رو پر میکنی».
👈 من تو بطری پپسی و کوکاکولا، حتی آب هم نمیخورم.
🌷🌷🌷
شهید مدافع حرم مصطفی صدرزاده
دخترپنج ساله درمسجد بایک کش صورتی که نگهدارنده ی موهای بافته شده اش بود بسته ی بیسکوییت مادر راازداخل کیف صورتی اش درمی آورد.
اول آن ها را می شمارد .
مشما را پاره می کند.
داخل ظرف پلاستیکی خالی می کند. دوباره می شمارد حالا دانه دانه مشغول جویدن بیسکوییت ها .
این صحنه خوردن بیسکوییت مادردرتمام مدت نمازظهروعصر درتیررس سبحان هفت ساله وفاطمه چهارساله بود.
تااینجای قصه حرفی نیست وملامتی هم نیست ماجرا ازآن جا شروع شدکه بعدازنمازبه سوپرمارکت مسجد رفتیم فاطمه وسبحان که اصلا اهل خریدن بیسکوییت مادرنبودندباهم گفتند"بیسکوییت مادربرامون بخر"
فهمیدم انتخابشان ازکجاآب می خورد.
پیروزمندانه گفتم"امروزنمی خرم،ولی فرداقول میدم بخرم"
ازآن جا که میل واقعی خودشان نبودسریع قبول کردند واصراری هم نکردند.
جالب که فردا هرچی اصرارکردم بیسکوییت مادر بخریم سبحان گفت"نه دیگه نمی خوام دیروزفقط فکر کردم می خوام"
خیلی ازمیل های کاذب ما بایک لحظه دیدن فقط نقش می بندند.
ما می توانیم بادیرپاسخ دادن مدیریت کنیم .
بله به تاخیرانداختن پاسخ می تواند نقش مهمی دربه دست آوردن تشخیص میل واقعی وغیرواقعی داشته باشد.
و"دیدن"را به عنوان یک دروازه بپنداریم با"دیدن" میل های خوب را جهت دهی کنیم
تا بخواهد..
تابیدارشود..
تادلش بخواهد..
امااینکه چه چیزی را بخواهد خیلی مهم است
بهتر است بگوییم اما این که چه چیزی را ببیند به شدت مهم است .
@دراین کلیپ پایین راهکاری برای دیدن های خوب ،برای میل های خوب ارائه شده است.
5.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اگه میخواید توفیق زیارت امام زمان نصیبتون بشه...
#دعاهای_من👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1052901406Ce81b29cfcd
چندباری خبرگزاری ها را زیروروکرده ام اعلام شهادتت که قطعی شد.
سقف خانه روی سرم سنگینی می کند،دستم را روی سرم می گذارم ،ونفسی را قورت می دهم،سرفه ای می کنم وآرام سلام می دهم"السلام علیک یا اباعبدالله"
چندثانیه ای را به سکوت گذراندم تا بالاخره به بهانه ی کلیپ عزاداری فرزندان شهیدمعصومه کرباسی هق هق گریه ام بلندشد،دیگر مطمئن می شوم که این یک حس دوست داشتن ساده نیست؛خوب با خودم فکر می کنم ،صدای گنجشگ ها ازبیرون بلندتر شده است .
دلم می خواهد فریاد بکشم،فریادانتقام سخت.قاتلینش را لعنت می کنم .
امروز بیش ازهمه ی عمرم ،به خاک بیت المقدس می اندیشم..
برای داشتنش..
@daftar110
مادرچندباری نگاهش می کند،گوشه ی پذیرایی نشسته وتوی فکرفرو رفته است "پاشودختر،الانه که عاقدبیاد،مهمونامنتظرند"
مهری که به پشتی های قرمزتکیه داده بود"مگه دخترنبایدسرعقدازپدرش اجازه بگیره"
مادرچشم غره ای برساکت شدنش می دهد وحرف توی دهان مهری مثل قندهای گوشه ی لپ پدرخیس می خورد.
مادربازرنگی برمی گردد"می دونی که این گوشواره ها هدیه ی بابای شهیدته ،سرعقدبه من دادحالا منم به تومیدم ازطرف بابات"
ازآن هدیه ،ازآن عقد،ازآن لحظات سال هاست که می گذرد.
حالا گوشواره ها تنها یادگاری اوست از پدرشهیدش ومادری که درکرونا به رحمت خدا رفت .
وقتی گروه "بانوان تمدن ساز" را بازمی کنم
مهری نوشته بود"این یادگاری تقریبا عتیقه محسوب می شه میخوام به بالاترین قیمت بفروشم برای محور مقاومت"
شاید کنجکاو باشی ودوست داری بدانی چندفروخته شد؟
گوشواره ها ۳۸ میلیون قیمتش بود وتا ۷۰ میلیون مشتری داشت .من هم نمی دانم آخرش چندشد.هرچی شد عاقبتشان بخیرشد مثل پدرشهیدخانم مهری طالبی دارستانی.
@daftar110