#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_هفتم
به احترام همه سر سفره می نشينم. کنار مادر پناه گرفته ام. هرچه التماس می کند نمی خورم. راه گلويم بسته شده است. به علی نگاه نمی کنم، اما متوجه ام که مدام نگاهم می کند. آخرش هم طاقت نمی آورد و غذايش را که تمام می کند ظرف غذايم را بر می دارد. مجبورم می کند که بلند شوم و همراهش بروم. آن قدر دور می شويم که آن ها را نبينيم.
- ليلا امشب شب آخر زندگيته. حداقل آخرين غذاتو هم بخور که توی گينس ثبت کنند آخرين ناهار در کوه، آخرين نفس در منزل.
- بی مزه چرا؟
- سعيد و مسعود می آن. قراره خونه ريحانه قايمت کنيم.
از تصوير صورت سعيد و مسعود و عکس العمل شان خنده ام می گيرد. تهديد کرده بودند تا آمدن مبينا حق ازدواج ندارم.
- بخند، بخند. آخ آخ حيف شدی خواهر خوبی بودی. هرچند که اگه قراره زن اين آقا مصطفی بشی همون بهتر که بميری.
- علی حرف نزن که کتک دسيسه امروزت هنوز مونده. اگه تو نبودی، الآن اينقد در به در نبودم که چه کار کنم. روزم رو به اضطراب تموم نمی کردم. نگی که چی؟ کجا؟ کی؟
خيلی جدی می گويد:
- من؟ من آدمی ام که پای کار و حرفم هستم.
لبخند مرموزی می زند.
- خداييش خوشت اومد چه برنامه قشنگی چيدم. مصطفی که خيلی کيف کرد. تو بد قلقی اذيت می کنی؛ والا پسر به اين خوبی...
چشمانم چهار تا می شود. نکند برنامه امروز اصلش پيشنهاد مصطفی است.
نزديک هستيم. پدر بلند سلام می کند و علی جوابش را می دهد. کنار گوشم می گويد:
_ برنامه کوه پيشنهاد پدر بود. انتخاب کوه با من بود. بقيه اش هم به شما ربطی نداره؛ اما باور کن کنار مصطفی زندگيت رنگ خوشبختی می گيره. ببين نمی گم سختی نداره، اتفاقاً با مصطفی بودن يعنی سخت زندگی کردن، ولی آرامش و محبت چيزی نيست که بشه کنار هر کسی به دست آورد.
علی می رود کنار پدر می نشيند. خيلی حواسم به زمان و افراد نيست. فقط نمی دانم چه می شود که پدر بلند می شود و مادر هم همراهش و می روند همان سمتی که من ظهر آن جا بودم. دقيقه ای نشده که علی کاسه تخمه به دست همراه ريحانه راهی می شود. با خنده به صورت ملتمس من نگاه می کند و محل نمی گذارد. مصطفی گلويش را صاف می کند و می فهمم که خنده اش گرفته، اما خودش را کنترل می کند.
سرم را بالا می آورم. مصطفی سرش پايين است و دارد با انگشتانش روی رو فرشی می نويسد. دقت می کنم اما متوجه نمی شوم که چه می نويسد. وقتی سکوت مرا می بيند می گويد:
_ باور کنيد من در هيچ کدوم از اين برنامه ها مقصر نيستم.
واقعا که. ببين چطور اين دو نفر دارند زندگی من را به سرعت و نظم و چينش خودشان جلو می برند.
_ من که باور نمی کنم؛ اما حالا که مجبورم حداقل سؤالامو بپرسم.
انگار خوشحال می شود، زود می گويد:
- اولی رو که باور کنيد وجداناً. دومی هم در خدمتم.
صريح می پرسم. حوصله پيچاندن ندارم:
- فکر می کنيد حرف اول و آخر توی خونه رو کی بايد بزنه؟
انگشتش از نوشتن می ايستد. چه عقيق قشنگی دستش است. می گويد:
- بايد رو قبول ندارم. اول رو هم نمی دونم. آخرش هم يا زن می زنه يا مرد.
اين هم شد جواب؟
- خب اگه توافقی در کار نبود و همسرتون سماجت کرد سر حرفش که به نظر شما درست نيست چی؟
گلويش را صاف می کند، اما حرفی نمی زند. صبر می کنم. جوابی نمی آيد. سرم را بالا می آورم، لحظه ای نگاهش می کنم. چشمانش را بسته و سرش را رو به آسمان گرفته. پاهايش را هم جمع کرده و دستانش را دورش حلقه کرده است. آرام می گويد:
- صبر کنيد چند جمله بگم شايد جواب تمام سؤال هاتون باشه. من زندگی رو يه گروکشی نمی دونم. اصلاً من من، تو تو رو قبول ندارم. زندگی مشترک يعنی اين قدر يکی بشيم که حتی عيب هم رو بپوشونيم. نه اينکه مدام بحث و جدل داشته باشيم. قرار نيست مايه زحمت هم بشيم و رقيب باشيم. خيالتون راحت، من اهل دعوا نيستم. همين الآن پرچم سفيدم رو بالا می برم. راستش زندگی مشترک برا من تعريف نوری دارد، نه درگير تاريکی شدن.
حرف زدنش از صبح تا حالا عوض شده. تغيير موضع داده انگار. چه محکم از من و خودش حرف می زند. دلم آشوب می شود. نمی توانم يا شايد هم نمی خواهم حرفش را باور کنم. با ترديد می گويم:
- من می ترسم از آينده ای که پر از سردرگمی و درگيری و اما و ای کاش باشه! حرفاتون قشنگه، اما...
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_نود_و_هشتم
امايم را درک می کند که از سر ترديد است. ليوان آبی می ريزد و بی تعارف می خورد:
- زندگی يک فرصته. فرقی نداره. چه قبل از ازدواج چه بعد از ازدواج. از اول بودنش تا آخری که تموم می شه خيلی کوتاهه. خيلی حماقته که به هوسی يا تقليدی يا جوگيری و لجبازی و فشار ديگران تموم بشه و نهايتش هيچ باشه. به هر حال شايد انسان توی زندگی شوخی بکنه و گاهی به بازی و سرگرمی بگذرونه و دچار اشتباه هم بشه. من اين رو نفی نمی کنم، نمی گم آدم خوبی ام و بدی ندارم. نه اتفاقاً بدی های من يک فاجعه است، اما با زندگی شوخی کردن و باری به هر جهت و لذت طلبانه جلو رفتن، جهالت محضه. توی اين يکی دو سه باری هم که با هم گفت و گو کرديم، حرف هوس و خواهش نبوده، نه از جانب شما نه از جانب من. شايد با حرف آخری که می خوام الآن بگم شما فکر کنيد که من چه قدر...
صبر می کند و مکث... حس می کنم حالتش از سکوت گذشته است. انگار دارد حرفش را مزمزه می کند و کمی تأمل...
- شما شايد فکر کنيد که من عجول هستم، اما واقعيت اينه که من نظرم مثبت و خواهانم...
چنان ذهن و دلم به هم می ريزد که ناخودآگاه سرم را بالا می آورم و نگاهش می کنم. از تکان خوردن ناگهانی من سکوت می کند و او هم نگاهش را بالا می آورد. لحظه ای نگاهم می کند. سيستم عصبی ام يادش می رود که عکس العمل نشان دهد. چشمم را می بندم و سرم را بر می گردانم. دنبال کسی می گردم تا به او پناه ببرم. نمی دانم چرا حس می کنم که بهترين کس پدر است و حالا من عطش حضورش را دارم. از دور دارند می آيند.
مصطفی ليوان آبی مقابلم می گذارد. حالم دگرگون شده، ليوان را بر می دارم با دستی که می لرزد، آب را می خورم. عطشم برطرف نمی شود. هنوز نگاهم به آمدن پدر و مادر است که ميان راه می نشينند. نا اميد می شوم و سرم را پايين می اندازم. مصطفی ضرباتش را پياپی می زند و حالا که بايد سکوت کند، سکوت نمی کند.
- البته من نظر خودم رو گفتم و براي اينکه شما نظرتون رو بگيد عجله ای نيست. هر چه قدر هم که بخواهيد صبر می کنم و اگر سؤالی هم باشه در خدمتم.
سرم را به علامت منفی تکان می دهم. خودش می داند که چه کار کرده است؛ و مطمئنم که به عمد، نه به بی تدبيری اين ضربه کاری را زده است. دوست دارم که برود. همين الآن هم برود. حتی نمی توانم لحظه ای حضورش را تحمل کنم. درونم غوغا شده. بغض بی صدا آمده پشت گلويم خانه کرده است. دستانم را در هم فشار می دهم. خيلی زيرکانه بحث را از مجرای اصلی اش خارج می کند:
- با چند تا از اساتيد بحثی داشتيم سر اينکه الآن نقش زن و مرد در زندگی دچار انحراف شده. خيلی بحث خوبی بود. همين بحث هم شد سرمنشاء اينکه چند تا از دانشجوها که توی اين بحث همراه بودند، سر انتخاب همسر تغيير ايده دادند و کلاً متفاوت انتخاب کردند.
حالم بهتر نمی شود و نمی فهمم چه می گويد. کلماتش برايم گنگ است. کوتاه نمی آيد.
- بحث سر اين بود که الآن نقش زن ها و مردها تغيير کرده و همين هم باعث شده که آرامش و شيرينی زندگی برای هر دو قشر از بين بره. از روحيات مرد و چيزهايی که اين روحيات رو زنده نگه می داره يا از بين می بره، طبق تجربه و علمی صحبت شد. مطمئن باشيد که اين ملاک ها بی پشتوانه و لذت طلبانه نيست. فقط اميدوارم که خودم خرابش نکنم.
اين مصطفی لنگه پدر و علی است. دارم فکر می کنم که تنها درخواستی از خدا کردم چه بود: يکی مثل علی.
@daghighehayearam
#قسمت_نود_و_نهم
در تنهايی قبل از خوابم سراغ مبينا می روم که برايم عکس هايی از فروشگاه های آنجا انداخته و فرستاده است. لباس هايی ساده و بی طرح و شکل و نوشته آنجا. هر قدر لباس های ما پر از تصاوير کارتن های خارجی و شلوغ و اعصاب به هم ريز و حروف انگليسی است، اينجا طبق قوانين روانشناسی، ساده و خوشرنگ است.
مختصر برايش می نويسم:
- «آخر آن ها مورد تهاجم اسلام قرار نگرفته اند و اين ما هستيم که مورد هجوم فرهنگ غلط نوشته و اختصاصی آمريکايی برای خراب و فاسد شدن قرار داريم. ما بايد خراب شويم، چون اگر سالم بمانيم همه دنيا را آبادی مسلمانی می بخشيم.»
مبينا با سؤال هايش درباره مصطفی، کلافه ام می کند و می نويسد:
- «من که نديدم، ولی فکر می کنم مصطفی فرستاده شده از بهشت برای توی جهنميه...»
و يک شکلک خنده و زبان درآوردن... که گوشی من موقع جواب دادن خاموش می شود.
*****
نگاه های سعيد و مسعود با نگاه های علی تناسبی ندارد. سکوت خانه هم زيبا نيست. مادر مصطفی که زنگ می زند و طلب جواب می کند. لبخند پدر و مادر و علی با سکوت سعيد و مسعود و من حالتی متناقض به خانه داده است. مسعود طاقت نمی آورد:
- به شرطی دختر می ديم که حق خارج کردن و سکونت جای ديگه نداشته باشد. همين جا!
پدر می خندد. تغيير موضع خارجه رفتن مسعود عجيب است.
- من که هنوز جواب مثبت ندادم. اصلاً جواب رد می دم. خوبه؟
پدر در جا مخالفت می کند:
- ليلاجان! شما به جای جواب رد، با اين دو تا درباره مصطفی صحبت کن.
علی می گويد:
- آقامصطفی.
ذهنم تکان شديدی می خورد. من از آقا مصطفی برای اين دو تا حرف بزنم؟! جل الخالق... پدر می رود سمت اتاق. چند دقيقه ای نشده که با ساک کوچک هميشگی اش ماتمان می کند. مادر بلند می شود و قرآن و کاسه آب می آورد. اشک چشمانم را پس می زنم. ايستاده چايش را می خورد و سه پسرش را می بوسد. خودم را در آغوشش رها می کنم.
کنار گوشم می گويد:
- اون قدر دوستت دارم که نتونم بگم مواظب خودت باش.
از آغوشش بيرون نمی آيم. موهايم را نوازش می کند و همراهش تا دم در می برد. سر مادر را می بوسد و چند لحظه ای کنار گوشش زمزمه ای دارد. همة گوش هايمان تيز شده است که بشنود. تقصير ما نيست پدر بايد ملاحظه کند، خانواده دارد نگاه می کند. قرآن را از دست مادر می گيرد و می دهد دستم. دستانم را بالا می گيرم تا پدر خم نشود؛ اما قرآن را که می بوسد باز هم زانو خم می کند.
در نبود پدر، مادر تلاش می کند فضای گرفته و ساکت خانه را تغيير دهد. از سفر زيارتی که به سوريه داشته تعريف می کند. پانزده سال پيش را دارد به رخ حالا می کشد که سوريه ويرانه شده و مردمانش تمام آسايش و آرامش شان را گذاشته اند توی يک کوله پشتی و آواره شده اند.
- معلوم نيست چند نفر از آدم هايی که ديده ام زنده باشند.
- سوريه چوب کمکش به ايران رو می خوره. توی جنگ هشت ساله، کشوری که فضای هوایی و زمينی و امکاناتش را در اختيار ايران گذاشت سوريه بود. لبنان و فلسطين هم که هميشه پناهگاه مبارزين و آواره هاشون سوريه بوده.
سعيد دارد به همراهش ور می رود و می گويد:
- آهان پيداش کردم. بيا ببين چه جور شيعه ها رو سر می برن! جنگ عقيده است نه چيز ديگه. دنيا هم که خفه شده.
مادر طاقت نمی آورد و می رود سمت آشپزخانه.
غصه بزرگ که می آيد همه غصه های کوچک را می شويد و می برد. سعيد و مسعود يادشان رفته که با من سرسنگين باشند. هرچند که از پچ پچ های موقع خوابشان حدس می زنم که علی با آن ها صحبت کرده و قصه تمام شده است.
@daghighehayearam
70 80 درصد بدن ما آبه... ولی خیس نیستیم!!!
.
.
.
چقد خوشگل آفریده شدیم...
#تفکر
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_ام
علی حسابی مخم را کار گرفته برای اينکه به مصطفی جواب بدهم. ديروز خيلی شيک و رسمی سه برادر و مصطفی با هم رفته بودند شنا و صفا. نيش سعيد و مسعود بعد از آمدنشان باز است و شمشيرهايشان غلاف شده است. کلاً قدرت بالايی در شست و شوی مغزی دارد. همه خانه يک طرف و من اين طرف. زندگی را بايد چه جوری ببينيم تا آخرش مثل شاهنامه خوش باشد؟
ورای تمام خواستگارهايی که نديده ام، پسرعمو و پسر دايی و پسر خاله ای که رد شده اند به مصطفی رسيده است. مصطفی واقعاً می تواند به من آرامش بدهد و فکر مرا متجلی کند؟ به اصرار علی تماس گرفته ام تا حرف هايم را بزنم و اين ها را با زبان بی زبانی می گويم. مصطفی می گويد:
- من نمی گم که راه رو تمام و کمال درست می رم. نمی گم زندگی سختی نداره و بی مشکله. بيشتر هم اعتقادم اينه که هر کس بايد نفس خودش رو مديريت کنه تا اينکه بخواد طرف مقابلش رو کنترل کنه.
در مقابل حرفش که غيرمستقيم به خودم بود، سکوت می کنم. دوست داشتم باب ميلم حرف بزند. نه اينطور. با خودکار کلمات را روی دفترم می نويسم.
نفسم را آرام بيرون می دهم و می گويم:
- من خيلی ها رو ديدم که قبل از ازدواج آرمان هایی داشتند، اما بعد از ازدواج از اون ها دست می کشند و بی خيال می شن. من از آرزوهام حرف نمی زنم، اما خيلی سخته که از آرمان هام بگذرم. اگه بگم شما همراهيم نکنيد ناراحت نمی شم هم دروغه؛ يعنی می دونيد...
آرام زمزمه می کند:
- من چه کار کنم شما دلتون آروم می شه که من همراهتون هستم، نه مقابلتون. من کنارتون هستم.
ديگه حرفی ندارم که بزنم. مصطفی نفسی می گيرد. من هم چشم می دوزم به خودکاری که حالا تمام صفحه را خط خطی کرده است. نمی دانم کی و چطور خداحافظی می کنم. شب مصطفی پيام می دهد:
- «من خيلی خانه گی نيستم؛ آن هم در اين حجم زياد کاری. نمی ترسيد از تنهايی، در راهی که انتخاب کرديد؟»
سؤالش را چند بار می خوانم. فکر کنم به خاطر کارهای فرهنگی است که می کند و خيلی سرش شلوغ است. می نويسم:
- «با تنهايی انس دارم. از ماندن و گنداب شدن بيشتر می ترسم.»
جوابش می آيد:
- «روح و روان محکم می طلبه...»
صدای همراهم را می بندم و می نويسم:
- «ندارم، اما طالبشم...»
نمی دانم پايان اين حرف ها چه می خواهد بگويد. چرا تلفنی که صحبت می کرد نگفت؟ پيام می دهد:
- «طلب جام جم کردن طاقت می خواهد...»
- «توی مسير گاهی همراه وقتی خيلی عزيز می شه، تازه می شه مانع حرکت...»
شکلک خنده می فرستد و جمله اش:
- «خب من که جواب خودم را گرفتم. فراموش کردم بگويم برای ده روز دانشجوها را می بريم اردوی جهادی. حلال کنيد.»
از زرنگی مصطفی و سربه هوايی خودم ناراحت می شوم!
- «جواب به شما نبود به ذهن پر سؤال خودم بود.»
با خودم در گير می شوم. اين حرف ها و باورها برای امروز و ديروز زندگی ما نبوده است. چشم به راهی و منتظر بودن ها در ادبيات دينی ما مهر و موم قباله مان شده است. قرار است ادبيات زندگی من هنوز بر پايه انتظار ادامه پيدا کند؟ يعنی من طاقت دارم تمام عشق و لذتم را يک جا نديده بگيرم و او را با دستان خودم از آغوشم جدا کنم. تازه می فهمم مادر من يک اسطوره است. بايد خودم را بسازم.
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_یکم
خودم مانده ام آخرين نفر تصميم گيرنده. حتی سعيد و مسعود هم شده اند همراه علی و موافق مصطفی. مصطفايی که الآن سه روز از رفتنش گذشته است. بی اختيار ذهنم درگير شده است. چرا من بايد روزهای نبودن مصطفی را بشمارم؟
موقع خواب طبق عادت دستم را دراز می کنم تا کتابم را بردارم، اما نيست. می دانم که دوباره اين ها آمده اند و من زندگی ندارم. از اتاق بيرون می زنم. مادر نشسته است و از روی کتابی يادداشت بر می دارد. آداب قبل از خوابش است. کنجکاوانه می روم سراغش و جلد کتاب را می بندم تا اسم را بخوانم. بنده خدا مجبور است اعتراض نکند. صورتش را می بوسم و لپم را جلو می برد. دو تا ماچ آبدار و قربان صدقه ای که می رود نيشم را تا بناگوش باز می کند. پنجاه ساله هم که بشوم دوست دارم مادرم با صدا ببوسدم. می روم سراغ پسرها و در اتاقشان را که باز می کنم، اول از همه چشمم کتابم را که دست مسعود است می بيند. زودتر از من می جنبد و کتاب را پشت سرش می برد.
- آتش بس، آتش بس!
ببين چه کسی هم می گويد آتشبس! دزدی اش را می کند، خون و خونريزی راه می اندازد، تازه می گويد آتش بس! با حرص می گويم:
- مسعود جان بيست صفحه مانده جلد اولش رو تموم کنم. بعد می دم بهت. فقط يه سؤال دارم، تو چرا دو جلدش رو برداشتی؟ هنوز جلد اول به اون قطوری رو نخوندی دوميش رو می خوای چه کار؟
- گفتم ناقص نباشه.
قيافه اش آنقدر حق به جانب و جدّی ست که علی و سعيد را به خنده می اندازد. علی سرش توی گوشی اش است و سعيد قرآن به دست روی رخت خوابش نشسته است. مستأصل به علی نگاه می کنم تا به دادم برسد. با انگشتانش اشاره می کند که کتاب را بدهد. وقتی تعلل مسعود را می بيند می رود جلو و کتاب را می گيرد. جلد کتاب را نگاه می کند.
- رمانِ چی هست؟
نه خير، امشب شب کتاب خواندن من نيست، دستم را ستون در می کنم و می گويم:
- من از دست جنس شما به کی شکايت کنم؟ علی کتاب رو بده.
کتاب را می گذارد روی ميز و مسعود می گويد:
- سازمان ملل.
- اون که خودش شريک دزده و رفيق قافله.
- حالا چند دقيقه مهمان ما باش و بعد هم کتاب را ببر. نگفتی داستان چيه؟
می روم سمت ميز کتاب را بر می دارم:
- يک دانشجو که عاشق استادش، فيروزه، ميشه. خيالتون راحت شد؟
هرسه با هم می گويند: «اوه!» و تا بخواهم عکس العملی نشان بدهم، دستشان جلو آمده برای گرفتن کتاب. بساطی دارم امشب از دست اين سه تا.
سعيد می گويد:
- چشم بابا رو دور ديدی! چشمم روشن.
مسعود هم جلد دوم را توی بغلش می گيرد و می گويد:
- من مرده هر چی قصه عاشقي و تحوليام، جلد يک هم نباشه من از جلد دو شروع می کنم.
و علی هم که انگار متهم گرفته، دستم را سفت گرفته و نگه داشته:
- همين کتابا رو می خونی که نمی تونی به مصطفی جواب مثبت بدی.
مصطفی هم شده چماق علی بالای سر من.
- بابا تاريخيه!
علی خيلی جدّی دراز می کشد و مشغول خواندن کتاب می شود. بايد منتظر بمانم تا خوابشان ببرد.
@daghighehayearam
آدم عاقل وقتی تو🌺 جاده حرکت🚗می کنه
به جای اینکه هی تو استراحتگاه ها بره بستنی بخوره،
سریع تر حرکت می کنه تا زودتر به مقصـدش🏝 برسه...
داستان زندگی ما هم همینه...
ما می تونیم بستنی های بین راهی رو انتخاب کنیم،
می تونیم هم معطلش نشیم تا به هدف مون زودتر برسیم...
کسی که پنج کیلومتر یه بار نگه می داره برا بستنی🍦
و با همین 🍥چیپس و پفکـای بین راه سرگرم می شه،
به نظر خود ما هم نمیتونه سفر شیرینی داشته باشه...
چون
هم از رسیدن به مقصد خیـــلی حال نمی کنه
هم دیگه بستنی خوردنم دلشو میزنه...
یعنی از هر دو طرف ناکـام😞 میشه...
اما اونی که سرش بین راه گرم نشده،
هم از رسیدن به مقصد قشنگ و باحالش،
و هم از بودن تو راهی که به اون سمت⬅ میره،
کلـــــــــی کیف😊 می کنه...
#خوشبختی
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_دوم
توی پارک منتظر نشسته ايم تا مادر بيايد. علی می خواست برای بچه های مسجد جايزه بخرد. همه را بسيج کرده بود تا دنبال جايزه بگرديم منتهی جنس ايرانی. الآن هر سه کارگر علی شده ايم.
در هر مغازه که می گفتيم آقا جنس ايرانی داری، مثل يک موجود فضايی نگاهمان می کرد. مادر را هم گم کرديم در اين بازار وانفسا. چقدر تماس گرفتيم تا جواب داد و قرار است بيايد.
سعيد با برگی که از درخت کنده سرگرم است و مسعود با وسايلی که خريديم. چهره های اين برادر های دوقلو، با آن لباس های هم رنگشان، و با آن ته ريش هميشگی خيلی تو دل برو است. فرصت خوبی پيدا کرده ام برای اينکه سؤالاتم را بپرسم.
- علی تو برای چی ازدواج کردی؟
مسعود می خندد.
- تو چرا اينجوری سؤال می کنی؟ آخه کی می خوای ياد بگيری، مقدمه ای، مؤخره ای، فضاسازی ای؟ همين خودِ بدجنست، منو مجبور کرديد و الآن گرفتار اينم که خودم اينجام دلم اونجاست و با ابرو اشاره به جايی می کند.
مسعود تند می گويد:
- اِ... برادر من تميز صحبت کن، خانواده اينجا نشسته.
- نه اينکه تو خودت خيلی پاستوريزه هستی آقای خانواده!
- من که مهم نيستم، اما بالاخره اين سعيد اهل هيچ حرفی نيست. من با اين حرف های شما چه طوری توی دانشگاه کنترلش کنم.
ولشان کنم همين طور کَل کَل می کنند.
- مسعود دو کلمه حرف حساب می خواهيم بزنيم ها. می دونی منظورم اينه که شما مردا نگاهتون به زن چيه؟ زاويه ديدتون به خلقت و جايگاه زن رو می خوام.
علی با ريشه های روفرشی بازی می کند. دارد حرفش را آماده می کند. مسعود از فرصت استفاده می کند و می گويد:
- اينکه جوابش سخت نيست خواهر من. نگاهمون نگاه حضرت آدم به حواست.
- يا شيخ می شود اين فقره را توضيح مفصل بر ما مرحمت کنی!
مسعود ابرو بالا می اندازد و می گويد:
- نه ای فرزند. ديگر اينقدر پيشرفته نيستم که معنی اش را بدونم. خودت مگر عقل نداری؟ بفهم ديگه.
سعيد می گويد:
- فکر کن اين سؤال رو نامزدت ازت بپرسه.
- نامزد اينقدر پيشرفته نمی گيرم. اصلاً زن رو چه به اين حرفا.
بعد هم صدايش را کلفت می کند:
- ميگم زن برو چاييتو بريز! بچه رو ساکت کن! نگاه به زن، نگاه به مرد! مرد اصل عالم خلقته، زن چايی ريزش.
سنگی از کنار روفرشی بر می دارم و پرت می کنم طرفش. خم می شود و جاخالی می دهد و تند می گويد:
- غلط کردم، غلط کردم، مرد مدافع عالم خلقته، زن فلاخن اندازش!
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_سوم
سنگ بزرگ تری پرت می کنم که می گيرد با خنده می گويد:
- نه خدا وکيلی ليلا! اون جوکه هست که: زنه به شوهرش می گه خوش به حال حضرت حوا...! شوهر بيچاره ش از همه جا بی خبر می پرسه چرا؟ زنه می گه چون شوهرش آدم بود!
مسعود جوّ سؤال را به هم زده است؛ اما علی حواسش هست. کمی که می گذرد می گويد:
- زن و مرد شايد تو شکل خلقتی و يا نقشی که دارن با هم تفاوت هايی داشته باشن، اما جايگاهشون پيش خدا و نتيجه نهايی مقام و درجه يکسان دارن. حالا يکی نقش پدر داره، يکی نقش مادر.
سعيد می گويد:
- خيلی اشتباهه که با زن ها طوری برخورد شده که خودشون رو زيردست مرد نشون می دن.
بعد اشاره می کند به جمع دخترانی که پشت سر من هستند و گاهي صدای خنده شان می آيد.
- چرا بايد اينجوری بپوشند و جلب توجه کنند؟ چون فکر می کنند ما پسرها بايد اون ها رو انتخاب کنيم. محلشون اگه نذاريم احساس سرخوردگی می کنند.
و سری به ناراحتی تکان می دهد. علی کنار چادر من را گرفته و دارد خاکش را می تکاند:
- چرا ما مردها نمی پرسيم نگاهتون به مرد چيه اما شما می پرسيد؟ من هر چی کتاب تاريخی و سيره خوندم اصلاً نديدم امامای ما تفاوت خلقتی بين زن و مرد قائل باشند. همون قدر که يه مرد جايگاه داشته، زن هم جايگاه داشته. همون قدر که يه مرد بايد درست باشه يه زن هم... اصلاً نگاه خدا يکسانه.
- هيچی ديگه... اگه قبلا می گفتيم زن چايی بيار، حالا زن می گه مرد پول بده، کلفَت بگير، پوشک عوض کن، آب حوض بکش. کارش که تموم می شه می گه برو بمير.
علی می گويد:
- خدا يه قصد و غرضی از خلقت داشته، دو جنس زن و مردش هم هدفمند بوده. آدميزاد مثل همه چی که گند می زنه زده تمام اين مناسبات رو به هم ريخته.
- اوهوم... کاش من يک زن بودم! نگو خدا اول بابا آدم رو خلق کرد تا فضاسازی کنه دلش تنگ بشه بعد بهش مامان حوا رو می ده که بگه چه قدر ناز داره، به کَس کَسونش نمی دم... چند مدت صبر کردم اگر آدم بودی يه گنجينه دارم می دم نگهش داری.
علی می گويد:
- چه عجب بالاخره يک حرف خوب زدی!
سعيد می گويد: بحث محبت و رشد روحی هم توی زن خيلی جلوتر از مرده.
مسعود می گويد:
- فعلاً که خانم های محترم خودشون اينطور فکر نمی کنن. بريم يه مطب پيدا کنيم.
- واا چرا؟
در جوابم می گويد:
- می خوام تغيير جنسيت بدم، من طاقت اين همه تحقير رو ندارم. تازه احساس شخصيت کرده بودم، اما حالا که فهميدم فقط نان آور و آشغال بر خونه ام و نوکر و غلام حلقه به گوش و آب حوض کش و نفقه بده هستم، از مرد بودن پشيمان گشته ام!
سعيد دستش را می کشد و می گويد:
- لازم نکرده تو يکی تغيير جنسيت بدی.
مسعود می نشيند.
- باشه چون گفتی، وگرنه تصميمم جدی بود.
- تو آدم که نشدی. بعد از تغيير جنسيت هم حوا نمی شی...
@daghighehayearam
#کیمیاگر
#رضا_مصطفوی
#اهل_بیت
#جوان
بریده کتاب:
یونس تا سرش به بالش رسید، خوابش برد. حتی فرصت نکرد لحظه ای در آرامش این اتاق، به راهی که آمده بود فکر کند. دوست داشت معمای دختر پشت پرده را زودتر حل کند تا از این فکری که گریبان گیرش شده رها شود، اما خیلی زود خوابش برد. وقت بیدار شدن، هنوز چشم هایش کامل باز نشده بود که فکرش رفت سمت حرف های دختر. حسی بیگانه با او همراه شده بود. نه اورا دیده بود و نه حتی میدانست نسبتش با پیرمرد چیست. همین اندازه میتوانست بفهمد که همسرش نیست. بعد با خودش گفت:پس اگر همسر جابر نیست، چرا او را آقا خطاب کرد…
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_چهارم
گاهی اينقدر رسم و رسومات دست و پاگير می شوند، که پشيمان می شوی. به نظرم بايد از زندگی محوشان کرد. کاری که دقيقاً ريحانه و علی با آن در حال کشتی گرفتن هستند. برای خودم طرح و برنامه می ريزم که از اين سدّ عظيم چه طور رد بشوم. ناخودآگاه در کنار هراسی که از همان آينده در دلم نشسته است، برای آينده برنامه ريزی می کنم.
قول دادم برايشان مرصّع پلو با سالاد درست کنم. بسم الله می گويم و مشغول می شوم. گوشی ام را روشن می کنم تا گوش کنم. ياد مصطفی می افتم که امروز بايد آمده باشد. توی اين مدت دوسه باری مادرش زنگ زده و يک بار هم روضه گرفته بود. مادر رفت و من نرفتم. نمی خواستم با رفتنم تلقی جواب مثبت ايجاد کنم. هنوز متحيرم بين همه نکات مثبت و ترس هايم. فرصت برای اشتباه هم قائل نمی شوم. اگر قرار است که بشود، بايد درست و راست بشود. اگر هم نه که نه. اصلاً مثل رمان های خيابانی دوست ندارم که پستی و بلندی و هيجان زندگی ام به خاطر دعواها، سوءظن ها و اشتباهات بسيار و تکراری باشد و مثل آن ها من ساعت ها بگريم، او هم سر به خيابان بگذارد و فرت و فرت سيگار بکشد. از تصوير مصطفای پريشان سر کوچه سيگار به دست، خنده ام می گيرد که صدايی می گويد:
- سلام... اين غذا که با نشاط درست بشه خوردن داره.
هنوز جواب سلام را درست نداده ام که می رود سمت همراهم و می گويد:
- خدايی اش داشتی سخنرانی گوش می دادی يا به مصطفی... عه عه! ببخشيد آقا مصطفی فکر می کردی؟
دويدن خون توی صورتم را حس می کنم. سرم را پايين می اندازم و مشغول خرد کردن خيارها می شوم. دستش می رود سمت کاهوها. با دسته چاقو می زنم روی دستش. دستش را پس می کشد. تکيه می دهد به صندلی و زل می زند به صورتم:
- باشه باشه.
و از غفلت من استفاده می کند. کاهو را بر می دارد و عقب می کشد. ناخنک زدن های کودکيمان را حالا هم دوست دارم. اوج محبت بچه هاست به وجود مادر و تمامی احتياجشان به حضور او. ناخنکی می زند به غذايی که تمام و کمالش از محبت بر می آيد. بالاخره رفت و آمدها، انتخاب ها، خريدها، پختن ها و چيدن ها، اگر از کوزه محبتی نتراويده باشد، بدون طعم و دورريختنی می شود.
وحالا علی نيامده بود ناخنک بزند. می خواست پيغامی بدهد که با پشت دستی ای که خورد، همتش بر باج گرفتن افتاد. بلدم با نگاهی تمام همّ وغمش را جابه جا کنم. علی برادر من است... هر چند که اين مدت کاری کرده که بگويم: «علی وکيل وصی مصطفی است در خانه ما.»
***
از آن روز که خبر آمدن مصطفی را داده تا حالا که سه روز گذشته، اخم و تَخم کرده تا جواب بدهم. ريحانه با علی هم جرّ و بحث کرده. به خاطر من دو زوج قهرند و دو خواهر و برادر.
سکوت خانه را مادر می شکند:
- علی برو ريحانه رو بيار برای شام...
و سکوت علی. می روم داخل اتاقم تا مادر سراغ من نيايد برای چرايی سکوت عزيز کرده اش، اما مادر دنبالم می آيد و اين يعنی که هيچ کس مثل مادر بچه هايش را نمي شناسد. در را می بندد و من چشمم را.
- بشينم؟
دستم را به نشانه بالای اتاق نشان می دهم.
- اختيار داريد سرورم، تاج سرم.
- ديگه زبون نريز که من نپرسم. حواسم هست.
مادرها هميشه حواسشان هست و حواس پرت نشان می دهند. سخنران راديو هم می گفت که يکی از گزينه های تربيتی بچه ها غفلت است. تمام خطاهايی که نديد گرفته می شود تا حيای بين مادر و بچه از بين نرود. درحاليکه مادر بيشتر از آنکه به فکر خودش باشد، غصه فرزند خطاکار را می خورد که اگر نفهمد چه کرده تا ثريا ديوارش کج بالا می رود. هرچند ما بچه ها در خيال خودمان آنقدر مواظبيم که مادر و پدر نفهمند و آبرو هميشه در کاسه بماند. همان هم باعث می شود خيلی وقت ها ترک خطا کنيم. اما مادر اين بار نشان می دهد که می خواهد بداند، پس می ماند. مقابلش می نشينم. امان نمی دهد که حرف بی ربط بزنم.
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_پنجم
- با علی سر مصطفی بحث کرديد؟
- آقا مصطفی.
مادر خنده شيرينی می کند و من بی خيالی را در پيش می گيرم.
- تو که اينقدر هوادارش هستی، پس چرا خواهانش نيستی؟
اين بار بغض می کنم. مادر تکيه گاه عاطفی خوبی است.
- نمی دونم...
منتظر و ساکت می ماند.
- می ترسم. از زندگی و آينده ای که اينقدر مبهمه. اون هم با مردی که نمی شناسمش. خيلی می ترسم. می دونم که همه زندگی ها مبهمه. چون هزار گره و پيچ توی آينده پيش می آد که آدم الآن اصلاً اطلاعی ازش نداره؛ اما حداقل شما، بابا، علی، سعيد و مسعود رو می شناسم که سرنوشتم رو کنارشون بنويسم. ولی يه مرد ديگه با يک فرهنگ ديگه، يک ايده و يک فکر ديگه. خيلی می رسم.
- حرفت درسته ليلی جان؛ اما تمام گفت و گوها و رفت و آمدها و تحقيق ها و توسل ها برای همينه که آدم نزديک ترين به خودش رو پيدا کنه. ولی اينکه شبيه هم و يکسان باشيد خيلی دور از انتظاره. غير از اينه که دوتا خواهر و برادر که توی يک خونه هستند شبيه هم نمی شوند؟ چه برسه به دو تا غربيه. اين توقع بی جاييه.
مادر دستمال کاغذي را از روی ميزم بر می دارد و می گيرد مقابلم. بر می دارم و اشکی را که نمی دانم کی سر ريز شده پاک می کنم.
- ليلاجان! هر کسی عيب و نقصی داره که مخصوص خودشه، اما وقتی ازدواج می کنی تمام تلاشت که وقف خودت می شده حالا تقسيم بر دو میشه. محبت هم که دو برابر می شه، اگر صبر و تدبير هم چاشنی اش بکنی آن وقت می تونی عيب ها رو طلا کنی. طرف مقابلت هم دقيقا همين طور. اين يه رونده تو زندگی. می دونی اتفاق مبارک اين وسط چيه؟
سرم را به علامت منفی تکان می دهم و مادر می گويد:
- بعد از ازدواج ديگه به خاطر محبت به وجود آمده، با اختيار خيلی از بدی هات، خلقياتت، روحياتت رو کنار می گذاری. اون هم با ميل و رغبت. اينه که پروانه می شی. آينده رو هم که هيچکس خبر نداره و برای همه مبهمه. بسته به خودته که چه طور بسازيش.
کمی جا به جا می شود و ادامه می دهد:
- من نمی گم آقامصطفی رو انتخاب کن؛ اما واقعاً بهترين همسفر بين تمام اون هايی که ديدم ايشونه. اصرار علی هم برای همينه. علی بِهِت نگفته، اما اينا هر روز با هم تماس دارند. خيلی هم ارتباط ديداريشون زياد شده. چند باری با علی حرف زدم، تجزيه و تحليل خوبی از روحيات شما دو تا داره.
کاش قالی ام رنگ ديگری داشت! قرمز چه قدر چشم را اذيت می کند. يادم باشد برای جهيزيه ام سبز بخرم. دوباره رفته ام سراغ آينده ای که از آن فرار می کنم. واقعاً اگر دوست ندارم که قدم در آينده ام بگذارم، چرا خيالاتم و روح و فکرم برايش برنامه می چيند، با دقت تنظيم می کند، کم و زياد می کند. اين برايم عجيب است. فرار رو به جلو. سياست مدارها هم گاهی تيترهايی درست می کنند که فقط از عقل چپ بشر در می آيد. فراری که من از ترس آينده مبهمم دارم، رو به آينده دارد که دلم می خواهد به آن برسم و فکرم برای بهتر شدنش به کار افتاده است. سرم را که بلند می کنم مادر رفته است و چشمانم می سوزد.
دفترم را از روی ميز بر می دارم و می نويسم:
زمان تو را همراه خودش می برد چه بخواهی چه نخواهی. هر چند می توانی تنظيمش کنی و اين تنظيم بسته به دست تو، به فکر تو، به تلاش توست. من مجبورم که روحيات جوانی ام را داشته باشم، اما می خواهم اين روحيات را در قالبی بريزم که زيباتر از آن نباشد.
«انسان مجبورِ مختار است که بايد تلاش کند در فصل بهار و زمين حاصل خيز و سرسبزش بتازد، وگرنه دچار کويری می شود پر از برهوت. با روز های سوزاننده و شب های منجمد کننده اش و می سوزد و خاکستر می شود و بر باد می رود.
خدايا در اجبار جوانی که به من دادی، کمکم کن تا همراهی برگزينم که مرا سوار بر اسب راهوار کند و تا نزد تو بياورد. مرا دوست خود بدار و دريابم.»
@daghighehayearam
#فرشته_ای_در_برهوت
#رمان_جوان
دانشجویی که دربین تمااااااااام دخترهای #مسلمان دانشگاه... عاشق یک دختر# سنی میشود!.. و سختی کار وقتی بالا میگیرد که میفهمد برای #خواستگاری.. باید به یک روستای بسیاااااار دور و البته نا آشنا برود!!.. و تازه در آن روستاست که میفهمد برای بله گرفتن از عروس باید...
@daghighehayearam
13.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌استندآپ یک تازه مسلمان اروپایی😊
تنها چیزی که لازم دارم یک نشانه ست، یه نشونه کوچیک...👌
هیچ اتفاقی نیفتاد....
گفتم:تموم شد، این آخرین فرصت برای اسلام آوردنم بود و از دست رفت...😔
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_ششم
دستی از بالای سرم می آيد. چنان جيغ می زنم که او هم می ترسد. علی است. خودش را جمع و جور می کند و با خودکارش زير نوشته ام می نويسد:
- آمين؛ و خدايا تو خودت می دانی اين خواهر ترسوی مجبور در زمانه با اختيار خودش دارد همراه نازنينی را رد می کند. تو عقلش بده که رد نکند. ای خدا، من با اجازه تو به مصطفی می گويم امروز ساعت چهار زنگ بزند و تو به عقل اين خواهر من کمک کن تا اين بنده خوبت را اينقدر سر ندواند. دوباره آمين.
چنان سريع می رود که فقط می رسم حلاجی کنم علی چگونه مثل جن بالای سرم بوده و خوانده و نوشته است. نگاه به ساعت می کنم. يک ربع به چهار است. صدای فريادم در خانه می پيچد می دوم سمت آشپزخانه تا مادر را پيدا کنم و علی را منصرف؛ اما نيست. هيچکس نيست. گوشی را بر می دارم. شماره مادر را می گيرم. وقتی صدای همراهش بلند می شود می فهمم که جا گذاشته. دستپاچه شماره علی را می گيرم، جواب نمی دهد.
مستأصل می نشينم. پنج دقيقه مانده به چهار؛ و من از بوی خورشت سبزی که غذای شام است و از سکوت خانه مشوّش می شوم و از تنهایی که با صدای تلفن به هم می خورد کلافه ام. آنقدر به شماره نگاه می کنم که قطع می شود. دوباره زنگ می خورد. تپش قلبم با صدای زنگ بالا و پايين می رود. چرا اينطور شده ام؛ قرارم با عقلم اين نبود. تلفن دوباره قطع می شود؛ يعنی تعريف های علی و پدر، صحبت هايم، فکر هايم، جواب هايش باعث شده که نسبت به او حسی پيدا کنم. بار سوم است که زنگ می زند. دستم کمی می لرزد. تقصير قلبم است. وصل می کنم. صدای گرم مصطفی که سلام می کند و احوالپرسی، مرا به خود می آورد. دست و پايم را جمع می کنم و روی ميز می نشينم. فکرم را آزاد می کنم و می گويم:
- رسیدن به خير.
- سلامت باشيد. انشاالله پدر به سلامت برگردند و البته همه بر و بچه های جنگ سالم باشند.
دلم می خواهد ببينم چگونه مديريت می کند اين همه جوان و نوجوانی را که به اردو می برد. با آن ها هم همينطور آرام و مهربان است يا...
حسودی ام می شود. گاهی انسان حسّ دنيا خواهی اش را ترجيح می دهد به همه انسانيت. فقط خودش را می بيند و آسايشش را. اما جوانی که از چند روز تعطيلی و يا حقش می گذرد تا صرف ديگران کند، حتماً آرمان بلندی دارد.
حس می کنم هر قدر من خودخواهانه فکر می کنم، مصطفی آزادانه زندگی می کند. از همه قيد و بندها رها شده و حالا ده گام جلوتر است. وقتی دو سه بار صدايم می کند، می فهمم که چند لحظه ای نبوده ام.
- بد موقع زنگ زدم، حالتون خوبه؟
دست و پايم را آزاد می کنم و سرم را بالا می گيرم تا نفسی بکشم.
- خوبم، ببخشيد، چند لحظه ای حواسم پرت شد.
ساکت است. حتماً منتظر است که من سؤالاتم را بپرسم، همه چيز يادم رفته جز خودخواهی هايم.
- راستش سؤال خاصی ندارم. فقط در مورد درس و کار و آينده چند کلمه ای حرف داشتم که شما تو صحبت هاتون با پدر و علی جواب داده بوديد. حالا که فکر می کنم می بينم همون جوابا کافی بود علی يه کم عجله کرد، يعنی اينکه...
پوقی می کنم. با ته خنده می گويد:
- متوجه شدم که اين تماس درخواست شما نبوده و اجبار برادر زورگو بوده. من رو هم مجبور کرد زنگ بزنم. هرچند من استقبال کردم و منتظر بودم.
لبخندم کش می آيد. لبم را گاز می گيرم و چشمم را می بندم. ادامه می دهد:
- اما اگه حرفی باشد، هر وقت... در خدمتم. شماره که داريد؟
شماره را هر بار که زنگ زده بود يا پيام داده بود، به کل پاک کرده بودم. يک جور کار روانی روی خودم برای اينکه درگيرش نشوم، اما نمی دانستم اجبار زمان و شرايط، ناخودآگاه کار خودش را می کند.
پناه می برم به آب سردی که تمام وجودم را بشويد و آرامم کند. کاش آبی پيدا کنم تا فکر و روحم را بشويم. يک فرچه بخرم تمام زوايای اين مغز درب و داغان را با فرچه پاک کنم. حتماً تا حالا پر از گل و لای و خيالات و اوهام و افکار غلطم شده است که اينقدر تاريکم.
از حمام که بيرون می آيم، در حياط باز می شود. همان طور که روسری را دور موهايم می پيچم نگاهم مات در می ماند.
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_هفتم
فرياد خوشحالی زدن، کم ترين عکس العملی است که از ديدن پدر نشان می دهم. در آغوش خسته اش پناه می گيرم و پدر با روسری موهايم را می پوشاند و می گويد:
- سرما می خوری عزيز دلم!
می بوسمش، صورتش را، پيشانی اش را، دستانش را و گريه می کنم. سی روزی شد که رفته بود. همانطور که شماره مادر را می گيرم، زير کتری را روشن می کنم. حواسم نيست که گوشی اش را جا گذاشته است. در يخچال را باز می کنم و ميوه در می آورم و شماره علی را می گيرم. جواب که می دهد فقط با خوشحالی خبر را می دهم. صبر نمی کنم حرفی بزند. ميوه ها را توی بشقاب می گذارم و دوباره شماره علی را می گيرم. با خنده می گويد:
- مامان پيش منه. داريم می آييم.
بشقاب ميوه را مقابل پدر می گذارم. دست و رويش را شسته و لباس عوض کرده است. چقدر پير شده. دارد تمام می شود. دوباره می بوسمش. شماره مسعود را می گيرم. وقتی بر می دارد، صدای سعيد را می شنوم که می گويد:
- بياييم برای بله برون؟
با تندی می گويم:
- سلامت کو؟ پسره بيادب! می خواستم خبر اومدن بابا رو بدم که ديگه نمی دم.
فرياد شادی اش را می شنوم. پدر گوشی را می گيرد و با دو پسرش گرم صحبت می شوند. البته اگر مسعود بگذارد سعيد حرفی بزند. ميوه پوست می کنم و در بشقاب پدر می چينم. پدر دل پسرها را می سوزاند از محبت من. بلند می شوم و برايش چای سيب و هل دم می کنم. صداي درِ خانه می آيد. پدر تماس را قطع می کند و به استقبال مادر می رود که تندتر از علی و ريحانه در را باز می کند و داخل می شود. لحظه زيبای ملاقاتشان را از دست نمی دهم. دلم می خواهد مثل مادر، عاشق پدر بشوم. پدر چندين بار سر مادر را می بوسد. نگاه هايشان به حدی قشنگ و پر حرف است که...
آخرش يک روز رمان اين دو تا را می نويسم. علی خم می شود و دست پدر را می بوسد. می روم سمت آشپزخانه، مثلاً بايد با علی قهر باشم، اگر که بگذارد. می آيد پيشم و مشغول کمک کردن می شود، بدون اينکه به روی خودش بياورد. وقتی سينی را بر می دارم، يک شکلات باز شده توی دهانم می گذارد. بعد روسريم را می کشد روی صورتم و می گويد:
- موهاتو خشک کن سرما نخوری، فردا شب بله برونه خوب نيست مريض باشی.
شکلات تلخ است و بزرگ و من نمی توانم جوابش را بدهم. چای را تعارف می کنم. ريحانه در گوشم می گويد:
- زنگ زد؟ الآن جوابت چيه؟
- زنگ زد اما من جوابی ندادم، علی از خودش حرف درآورده.
پدر تعريف شرايط را می کند.
- از هفتاد و دو ملت ريختن توی سوريه و دارند می کشند و آواره می کنند. از فرانسوی و آلمانی و انگليسی بگير تا عربستانی و... همه شون هم يه پا قاتلن و جانی. اصلاً يه ذره انسانيت، هيچ، هيچ. يه اوضاع غريبی راه افتاده. مردها رو می کشن، زن ها رو می برن و می فروشن.
صدای اذان که بلند می شود، بی اختيار اشک توی چشمانم حلقه می زند؛ يعنی آينده يک ميليارد و خورده ای مسلمانی که با هم متحد نيستند و به دست حکّام ظالم و آمريکايی روزی چند ده نفرشان کشته می شوند چيست؟ همانطور که وضو می گيرم فکر می کنم به تعداد کم مسلمان ها و تعداد زياد دشمنان شان.
بعد از نماز سر از سجده بلند می کنم و از خدا می خواهم خودش صلاح مرا تعيين کند.
@daghighehayearam
#دیالوگ_ماندگار_کتاب
*برای من،نگین خاص بود.💎
برای نگین،مهران خاص بود.❤️
برای مهران هم سعیده،💜
برای سعیده سیروس....
اصلا نتونستم زنجیررو قطع کنم،
یا به هم وصل کنم.
موازی می رفت جلو بد مصب:)))
فقط به این نتیجه رسیدم که نه من به نگین رسیدم،💔
نه نگین به مهران💔
ونه بقیه هم...💔
فقط گند زدیم به همه خوشی مون ورفت. نه می تونم به نگین فکر نکنم،
نه می تونم داشته باشمش.
پدرم ده بار ده بار در اومده...به غلط کردن افتادم.
اخرش هیچی ده ساله دیگه که بخوام دسته یکی رو بگیرم بیارم بدبختم کنه،
نه نگین از ذهنم می ره،
نه بی اعتمادی به این یکی می ذاره آب خوش از گلوم پایین بفرستم.
#هوای_من💞
#نرجس_شکوریان_فرد✍
@daghighehayearam
#رنج_مقدس
#قسمت_صد_و_هشتم
بيرون نمی روم و می مانم. نمی دانم چه قدر فکر می کنم. چه قدر حرف ها را زير و رو می کنم. چه قدر خودم را، زندگی ام را، گذشته و آينده ام را، دوست داشتنی ها و آرمان هايم را، توانمندی ها و نيازها و ويژگی های روحی و اخلاقی ام را زير و رو می کنم تا بلکه برای رد کردن روزنه ای پيدا کنم.
ضربه ای که به در اتاق می خورد سرم را از روی قرآن بلند می کند. خدا به من وعده نزول رحمتش را داده است. در که باز می شود قامت پدر لبخند را روی لبم می نشاند و از جا بلندم می کند. دوستش دارم. به جای من سر سجاده می نشيند. رو به رويش می نشينم. بی حرفی قرآن را از من می گيرد و صفحه ای را که انگشت من نشانه آن بوده نگاه می کند. لبخند را که روی صورتش می بينم سرم را پايين می اندازم.
- مبارکه بابا. واقعاً مصطفی رحمته برای زندگيتون.
از هجوم خون به صورتم گرم می شوم. پدر قرآن را روی پايش می گذارد و دستم را می گيرد؛ و می گويد: می خوام قبل از اينکه قطعی بشه باز هم يه فرصت ديگه برای فهميدن هرچه که مجهول ذهنته داشته باشی. زنگ می زنم و می گم که فردا بريم برای بازديدشون.
علی وارد اتاقم می شود. نيشش تا بناگوش باز است. صدای کل کشيدن ريحانه از بيرون می آيد. اصلاً نگاهش نمی کنم. کتاب بر می دارم و می گويم:
- برو بيرون.
و کتاب را باز می کنم. هيچ نمی بينم. نه حالات علی را و نه نوشته های کتاب را. صدای قه قه اش بلند می شود. کتابم را می گيرد و می چرخاند و دوباره می دهد دستم.
- عروس ضايع. کتاب پشت و رو خوندنم عالمی داره ها!
و می خندد. نمی توانم لبخندم را جمع کنم.
- بعد هم قرار شد به جای فردا شب الآن بريم خونشون. چون فردا شب مهمانی دعوتند. پاشو آماده شو. نيم ساعت وقت داری تا من شيرينی و گل بگيرم.
نمی دانم به افتضاح کتاب پشت و رويم بخندم يا به خبر رفتن آنجا عکس العمل نشان دهم. کاش پدر نيامده بود. دوباره افتاده ام به پاک کردن صورت مسئله، مادر به دادم می رسد. برايم شربت می آورد و هيچ کمکی هم در انتخاب لباس نمی کند. فقط در آغوش خودش می گيردم و چند بار می بوسدم. اين هم شد آرزو که پدر مادرها دارند! می خواهند عروسی بچه شان را ببينند. بگذار بچه دار بشوم برايش آرزو می نويسم بيست...
هنوز آماده نشده ام که علی با سر و صدا می آيد. آهنگ ديرين ديرين پلنگ صورتی چه ربطی به برنامه امشب دارد را نمی دانم. در اتاقم را دوباره چهارتاق باز می کند. صدای پدر می آيد به اخطار:
- علی اينقدر به دخترم استرس وارد نکن.
کم نمی آورد. نابرادری را هم تمام می کند:
- من و استرس. ملا صدرا پناه عاطفی جامعه است. اين خودش مشکل داره پدر من. کتاب دستش گرفته که مثلا داره می خونه. اونم در چه حالتی. پشت و رو.
صدای خنده مادر و ريحانه بلند می شود.
- تازه ملاصدرا ناجی اش شده. شما تصور کن مفاهيم اون کتاب پشت و رو وارد مغز عروس می شد. ديگه چه تضمينی، نه واقعا چه تضمينی برای
سعادت يک زندگی مشترک نوپا بود.
خود کرده را تدبير نيست. چقدر هشدار دادند علی را اذيت نکنم. چه زود آدم به آدم رسيد. امشب حال خوبی ندارم. از فردا بايد بشينم يک سياست کلی برخوردی بريزم. فردا که سه تايشان با هم جمع بشوند، من رسماً نابود شده ام.
@daghighehayearam
#قسمت_صد_و_نهم
اينکه خانه شان کدام خيابان و کدام کوچه بود نفهميدم. اينکه ورودی خانه چه شکلی بود اصلاً نديدم. در فضا سير نمی کردم اما درست هم نمی ديدم؛ فقط اين را ديدم که خودش در را باز کرد. خانه قديمی ساز که حياطش جلو بود. پدر را در آغوش کشيد و با علی دست داد و روبوسی کرد. مقابل مادر سر خم کرد و به من تعارف حضور زد. مادرش چند بار بوسيدم. خانه ساده ای داشتند.
کنار مادر روی پتو نشستم و تکيه دادم. خودش چای آورد مقابلمان، تعارف کرد، برنداشتم. برايم گذاشت. ميوه هم خودش آورد و اين بار تعارف نکرد. گذاشت مقابلمان و مادرش برايمان چيد، مردها افتاده بودند روی بحث سياسی. مادرم و مادرش هم حرفی برای گفتن پيدا کردند. پس خواهرهايش کجايند؟
سرم را بالا آوردم تا نگاهم چرخی در اتاق بزند. روی ديوارها قاب خطاطی تذهيب شده به چشمم آمد. مادرش نگاهم را ديد و گفت: کار آقا مصطفی است. لبخندی می زنم. از صميميت بيش از اندازه علی و مصطفی احساس خطر می کنم. چرا؟ نمی دانم. دوست ندارم در حصارشان گير بيفتم. چه فکرهای چرت و پرتی می آيد سراغ آدم. مادرش بشقاب ميوه ای که پوست کنده را بالا می گيرد و مجبور می شوم کمی بخورم.
دلم می خواهد برويم، هرچند حس خاصی می گويد چه خوب که آمديم. حتماً تا برگرديم سعيد و مسعود هم آمده اند. سرم را خم می کنم، پدر در تيررس نگاهم قرار می گيرد. با چشمم خواهشم را می گويد. به پنج دقيقه نشده بلند می شود برای خداحافظی. تا دم در همراهمان می آيند. مادرش کادويی می دهد دستم که سنگين است. می گويد: مصطفی جان! دلش می خواست اين را خودش بدهد که خُب انشاءالله کادو های بعدي.
کاش علی اين جمله را نشنيده بود. هنوز از پيچ کوچه نگذشته بود که شروع کرد:
- باز کن ببينم مصطفی جان چی داده. اصلاً مصطفی جان بی جا کرده هنوز محرم نشده هديه داده. حق نداری باز کنی. يک مصطفی جانی بسازم ازش. بهش خنديدم پر رو شده. حالا باز کن ببينم چی داده اين جان جانان اگر قابل نيست همين جا دور بزنم پدر مصطفی جان را در بيارم.
گريه ام گرفته بود از بس که خنديدم. پدر اصلاً حاضر نيست دفاع کند. اسباب نشاط خاندان شده ام. می زنم به پررويی. هرچه می گويد باز نمی کنم. خانه هم يک راست می روم توی اتاق و در را قفل می کنم. هرچه علی پشت در شاخ و شانه می کشد محل نمی گذارم. قيد شام را هم می زنم. اشتهايم به صفر رسيده است. کاغذ کادويش سياه قلم است. چسب هايش را آرام باز می کنم. قاب خطاطی است که بيت شعرش را حتما خودش به نستعليق نوشته:
مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
امضای پايين نوشته اش «فدا» است. روسری ليمويی بزرگ و حاشيه گلداری هم هست به همراه تسبيح تربت.
نتيجه که معلوم است از قديم، از کوچکی، من هميشه حسرت خور زمانی در گذشته بوده ام که در آن جزو غايبان بودم و نتوانستم کاری بکنم. هميشه هم با حسرت با خودم عهد بسته ام که پای ياريشان بمانم و گفته ام: اي کاش که من بودم و ياريتان می کردم. من، مصطفی، پدر، مادر، علی، سعيد و مسعود بر عهدمان هستيم. دنيای ما همين يک حرف است.
@daghighehayearam