#سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_هفتم
به چند روز پیش فکر می کنم که آرشام داشت صدر و ذیل مملکت را به باد می داد، جواد بازوی آرشام را گرفته بود و محکم گفته بود:
- حواست هست؛ این مدت همش داری مهدوی رو متهم می کنی. از پیامک ها تا چند باری که همو دیدیم تا این چند روز. مثل پیام های فضای مجازی حرف می زنی. همش توهین و تکفیر می کنی. ایراد می گیری. حواست هست که جواب های مهدوی درسته اما بازم قبول نمی کنی. حواسم هست که دنبال جواب نیستی، می خوای سر یکی خالی کنی. یکی رو مقصر همۀ مشکالت بدونی. یکی رو سیبل کنی و شلیک کنی طرفش. اگه آزاد نیستی تو ایران پس چه طور همۀ حرفاتو می زنی، ایراد می گیری، هرجور می خوای رفتار می کنی، قانون شکنی می کنی، بازم میگی آزاد نیستی. مثل
روزنامه ها شدی بر علیه صدر تا ذیل مملکت حرف می زنن بعد می گن آزادی نیست. آرشام لطفا خودت باش. چته تو.
آرشام سر مهدوی داد زده بود:
- من آزادی می خوام.
- باشه آزادی شعار همه. من اگه بیام خونۀ شما اجازه میدی آزادانه به همه جای خونتون سرک بکشم یا فقط سالن پذیرایی. ما الان تو ایران زرتشتی و مسیحی و یهودی و سنی داریم. اینا دارن با عقیدۀ خودشون تو امنیت زندگی می کنن. اما تو اروپا برو ببین تا حالا چقدر به مسلمونا حمله کردن. آزادی چیه آرشام که تو فکر می کنی تو زندونی.
آرشام زل زده بود توی صورت مهدوی و داد زده بود:
- اصلا خدا کیه؟
من خودم خنده م گرفت از این حرف آرشام. وسط آن بحث این سؤال؟
مهدوی گفت:
- همونی که توی قدبلند، قشنگ و مو صاف و فرق وسط رو خلق کرده.
- کی گفته؟
- راسل و کانت و فروید و انیشتین و موسی و عیسی، باباآدم، خدا رو قبول داشتن دیگه. همشون از اینکه از زیر بته در بیان بیزار بودن. تو و اجدادت رو یکی باید آورده باشه.
- نه. طبیعت.
مهدوی بیپرده می پرد وسط حرف آرشام و می گوید:
تو رو به اجدادت تو دیگه حرف آتئیست ها رو نزن. طبیعت شعور داره که یکی رو عاقل کرده شانسی، یکی رو درخت کرده شانسی، یکی رو بز کرده شانسی، یکی رو خر کرده! جالب اینه که طبیعت زیر دست انسان قرار گرفته؛ خالق، زیر دست مخلوق!!! طبیعت کم شعور خالق انسان فوق تصور با شعور، خالق، فهمیده؟؟ خود این آتئیست ها چنان بین خودشون قانون دیکتاتوری دارن که یکیشون خلاف بره از دم تیغ می گذرونن. چطور بزرگ خودشون عاقل تر از همه است و اون وقت خالق انسان طبیعت کم شعوره؟
ببین آرشام اگه می خوای بری دنبال لذت هات نیازی نیست که زیرآب همه چی رو بزنی. با خیال راحت برو. شجاعت هم داشته باش. بگو من می خوام کیف کنم، خدا رو ندیده می گیرم. جرات داشته باش. بگو اگه بگم خدا؛ همه لذت هایی که می خوام تعطیل میشه. و...
آرشام تمام صحبت هایش با مهدوی را یواشکی ضبط کرده بود.
من و جواد و آرشام و بقیه، عضو یک گروه تلگرامی هستیم. گروه آتئیست ها. چند هزار نفر عضوند و آنها همه چیز شبهه را مسخره می کنند و زیر سؤال می برند. طوفانی از انیمیشن راه انداخته اند که خدا و همه داروندار را بکند پوچ.
کلا دار و ندارمان بر باد است.
مهدوی به آرشام گفته بود:
- تو بدون مطالعه فقط شبهه شنیدی، مثل کسی که از زبان سر درنمی آورد بعد تو، یک کتاب انگلیسی دستش بدهی. نمی فهمد. نمی تواند بخواند و مدام توی سرش بزنی که انگلیسی نمی فهمی. تو که اصلا راجع به خدا و دین هیچ مطالعه و حتی دو ساعت تفکر نداشتی. 17 سال هم بیشتر عمر نکردی. چه طور اینقدر راحت همه چیزت را زیر سؤال می برند و می پذیری. چون جاهلی نسبت به همه چیز!!
کسی که نیست؛ خودم هستم. راست می گوید مهدوی. ما تا همین دیروز هم بستنی قیفیمان آب می شد گریه می کردیم. حالا یک کم قد کشیدیم و استخوان ترکانده ایم می گوییم:
- هان خدا کو؟ من هستم تمام.
دماغمان را بگیرند جانمان در می رود.
این روزها هیچ چیز خوشحالم نمی کند. یعنی هیچکس خوشحال نیست. آمده ام خانۀ آرشام! صورت مادرش را دقیقا وارسی می کنم. اگر دومَن آرایش را پاک کنی، اصلا زیبایی خاصی ندارد، اگر رنگ موهایش را برداری، گرد پیری را می بینی. اگر لباس های بدن نما و رنگارنگش را عوض کنی. هیچی... می میرد. به تمام معنا زن های امروز دق می کنند.
رنگ ها هستند که زنده نشانشان می دهند. آرشام قرص خوردن های آخرشب مامان و مثل گنجشک به در و دیوار زدن های خواهرش را می بیند. پدر هم که ظاهرا مجیز مادر را می گوید و در خفا آن کار دیگر می کند.
@daghighehayearam
#قسمت_بیست_و_هشتم
ماهواره روشن است و صد کانالش را زیر و رو می کنم. رقص ها را دیده ام. تکراری شده است. یک دختر که یک جسم منظم دارد، می ایستد جلوی دوربین و چشم هزار هزار آدم، با موسیقی یکی دیگر، از شست پا و مچ پا و زانو و کمر و سر و دست و دوباره انگشت دست را تکان می دهد. تکان تکان می دهد و بقیۀ مردم هم با ذوق این میمون رنگی را تشویق می کنند. از تمام رقصیدن هایم احساس حقارت می کنم.
کانال را عوض می کنم:
- من هستم و تو.
این را آن عوضی ها می گویند:
- من و تو. یعنی فقط ما دو تا هستیم و هرکاری می خواهی بکن کس دیگری حق ندارد حرفی بزند. خدا هم که یُخدو... هیچ. همین می شود که علیرضا عوضی سه تا ولنتاین عمرش برای سه تا دختر متفاوت سه تا خرس قرمز خریده و خرشان کرده و خرش کرده اند که پول خرجشان کند. گلشیفتۀ پست فطرت که شب ولنتاین آمد کافه و کادو گرفت، فردا صبح و عصرش با کس دیگر...
به قول مهدوی لذت دنیای من و هیچ. دیروز خواهر آرشام را غافل گیر کردم و از دستش سیگار را کشیدم. فقط نزدمش، عکس هایش را با پسرها در کافه ها و پارک ها دیدم و داد زدم. من جنس خودم را می شناسم. رذل که بشود، هرزه می کند. یا شاید هم برعکس. بی حیایی
هرزگی که ببیند. پست می شود. پست!
بی حوصله و گیج از خانۀ آرشام می زنم بیرون. همه اش تقصیر علیرضا است. با همان دوستان کذایی رفته بود شمال. تلفن هم آنتن نداشت. جواد محکم نشسته بود سر درس. با مصطفی بیشتر می پرید. شاید هم مصطفی زیاد دور و برش بود. اما مهم این بود که خیلی از گاهی های رفاقتی نبود. بهانه هم نمی آورد که کنکور دارم و فلان و بهمان. وقتی که نمی خواست حرفی را بزند، نگاهت می کرد و دیگر هیچ.
موبایلم را چک می کنم. باز هم جواد نه در تل است که با فیلترشکن سرپا نگه داشتمش، نه در اینستا.
عصبی شده ام کمی. این را از موبایلم که خرد شده افتاده پای دیوار می فهمم. نگاه تاسفبارم کاری جلو نمی برد. خرد شد. خاک بر سرش؛ اپل اصل هم به دیوار بخورد می ترکد.
راه می افتم. دستم را که روی زنگ خانه شان می گذارم می فهمم رسیدم. در باز میشود بدون حرف. حتما جواد نیست. مادرش که مقابلم می ایستد مطمئن می شوم نمی داند جواد کجاست. رنگ مو های مادرش عوض شده، دفعۀ پیش شرابی بود، حالا طلایی.
مادر جواد خیلی خونگرم است. دستش را که جلو می آورد، ناخواسته دست می دهم و تازه می فهمم که چقدر سردم. می کشدم داخل خانه.
- بهش زنگ نزدی؟ عیب نداره. الان من می گم اومدی.
می نشینم روی مبل مقابل صفحۀ دو متری که دارد فیلم نشان می دهد.
همان فیلمی که مادر آرشام هم دنبال می کند. گاهی که جایی مهمان بودیم و ماهواره داشتند پایه بودم، اما یک طوری شدم. یعنی یکجوری بود. دخترهایش قشنگ بودند، ولش کن.ولش کردم. شرف که ندارند؛ خیانت زن های شوهردار را راحت نشان می دهند. بعد زندگی می شود گ...
تا حالا توی سرِ ما می زدند که چرا یک مرد می تواند چهار تا زن بگیرد، اسلامِ ظالم. حالا خودشان می گویند زن جان! برو با چهار تا، چهل تا، چهارصد تا مرد باش؛ حقت رو، بگیر. بعد هم برده می کنند و بارکد پشت گردن زن می زنند و می فروشندش. عصر جاهلی برگشته.
اما حال و هول مادر جواد این روزها، با چند سال پیش، فاصله اش از خانه است تا پشتبام و دیش. چشمانم را می بندم و تف می فرستم به فرهنگشان که عقاید شان را اینطور جذاب قالب می کنند.
دلم برای مادرم تنگ می شود. الان من چرا اینجا آمده ام وقتی که...
مادرم یک زن است؛ یک انسان. می فهمد! با صدای تقّی که می شنوم چشم باز می کنم:
- خوابت میاد وحیدجان!
نگاه از موهای افشان مادر جواد می گیرم و به لیوان شربت روبرویم می
دهم و نمی گویم:
- خوارم. یعنی احساس خواری می کنم.
اما می گویم:
- نه. زحمت کشیدید. جواد کی میاد؟
می نشیند و پا روی پا می اندازد. ساپورت چه نقشه ای پشتش بود که این طور در کشور ما پر شد. مهدوی می گفت غربی ها برای زنان کابارهای طراحی کردند اما تمام زن های سالم ما مشتاقانه استفاده کردند! خدا رحمت کند، شلوار چیز خوبی بود. دست می برم لیوان پر از یخ را برمی دارم. خنکی اش بهترم می کند. من باید بروم. جواد برود و بمیرد که معلوم نیست این موقع کجاست. نمی دانم چطور از خانه بیرون می زنم. خداحافظی می کنم یا نه. به زحمت قبول می کند که بروم.
در را که به هم می زنم، به دیوار تکیه می زنم و چشمم را تا ته باز می کنم تا فقط درخت روبرو را ببینم. نفس هایم را بیرون می دهم تا خنکی غروب را ببلعم. وای مادرم. از کف پایش می بوسم تا فرق سرش. مادرست!
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_بیست_و_نهم
- خودتی وحید؟
چشم باز می کنم و سر می چرخانم سمت جوادی که مقابل در خانه شان کلید به دست، دارد نگاهم می کند. تکیه از دیوار نمی گیرم، اما می گویم:
- نه. روح خبیثمه که منتظر توی لعنتیه.
کلید را برمی گرداند توی جیبش و می آید مقابلم.
- چته تو. چرا این ریختی شدی؟
نفس عمیق می کشم. جواد را که می بینم، یادم می آید که غیر از خاک که داشتم نثار همه می کردم، هوا هم هست. پس فعلا می شود زندگی کرد.
- کی اومدی؟ اینجا وایسادی خب می رفتی تو خونه. فکر کنم مامان باشه.
تمام حرص هایم را سرش خالی می کنم:
- معلومه این روزا کدوم گوری هستی؟ داری چه غلطی می کنی؟ سرت تو کدوم آخوره؟
اول فقط نگاهم می کند. بعد فقط در خانه را باز می کند و کوله اش را پرت می کند توی حیاط و در را می بندد. زنگ می زند به مادرش و می گوید با من می رود قدم بزند. بعد دستم را می گیرد و همراه خودش می کشد. حرف خاصی که نداریم بزنیم اما:
- اول جواب سؤالای مهمت رو بدم. گور کتابخونه م. دارم غلط زیادی کنکور رو جلو می برم. سرم هم توی آخور کتابای کنکوره. اینا رو که می شناسی. یه آخور دارن قد تمام بچه کنکوریا علف توشه. میدن می خوریم، پول پارو می کنن. تو الان با کدوم اینا مشکل داری؟ گورش؟ غلطش؟ آخورش؟ یا...
دست هایم را فرو می کنم در جیب شلوارم. شلوارم که جیب ندارد. دارد
تنگ است. انگشتانم را بیشتر پرس می کند. هیچی بابا دستانم را همین طور آویزان نگه می دارم و حرفی نمی زنم.
در کافه را که هل می دهد، من را هم هل می دهد توی کافه.
- بریم ببینم چه مرگته.
- با علیرضا نمی تونم ارتباط بگیرم.
مکث می کند و نفس محکمی بیرون می دهد. بعد می پرسد:
- چند روزه؟
- چهار!
صندلی را عقب می کشد و می نشیند. دستانش را در هم قلاب می کند و به پیشانی می گذارد. فضای نیمه تاریک کافه حالم را بد می کند. کافه چه دارد که همه پاتوقش می کنند. چهار تا صندلی و چهار تا میز و در و دیوار خالی. در و دیوار با بوی قهوه ای که کافئینش قرار بود آرامش بدهد اما هیچ نمی دهد. من چقدر خودم را دماغ بالا می گرفتم که دارم میروم کافه. پس چرا الان که حالم خوب نیست، حال نمی کنم. حتی از موسیقی لایتش هم متنفرم. از تمام آدم هایش که سعی می کنند با ناز و ادا فنجان ها را به لب بگذارند و لبخند. لبخندشان یعنی راست است؟ این دختره دارد برای... به من چه. اصلا همه چیز به من چه. اصلا بگذار کلاغ را رنگ کنند به جای طاووس بفروشند چهارتا تکه چوب را بکنند کافه ما را هول بدهند و بچاپند من اصلا دلم می خواهد مثل پینوکیو، خر بشوم و همه خر حسابم کنند. غلط کرده پینوکیو با خریت هایش. غلط کردم من، غلط کرده دنیا. برای فرار از همۀ اینها زل می زنم به جواد که از خیلی از کارهای علیرضا خبر ندارد. نمی خواهم چیز هایی را که می دانم برایش بگویم. ترجیح می دهم بیشتر از این به هم نریزد. بی هوا می گویم:
- مامانت میدونه مسیرت رو عوض کردی؟
تکیه می دهد و دست به سینه می گوید:
- من مسیر عوض نکردم.
چشمانش سفت و محکم و خیره است:
- پس حال و کار این روزات چیه؟ معلومه که می خوای، اما تابلو جلوی خودت رو می گیری! اینا چیه؟
- امیدوارم کردی!
و لبخند مسخره ای تمام صورتش را پر می کند. می گویم:
- خر فرضم نکن. تو الان جواد پارسالی؟
رو برمی گرداند از من و می گوید:
- می دونم که "جوادم"!! پارسال و امسالم فرقش فقط تو انجام ندادن بعضی از کاراست، همین.
مسخره اش می کنم، چون حس می کنم دارد مسخره ام می کند:
- همین. بعضی کارا رو انجام نمیدی. چه جالب! میشه اون وقت بگی چه کارایی؟
در سکوت نگاهم می کند. هر چه من در زندگی ام از وقتی چشم باز کردم داشتم و وقتی به چهارده سالگی رسیدم به خاطر جو مدرسه نسبت به آنها تردید پیدا کرده بودم، جواد نداشته و حالا دارد با تردید مزه اش می کند. من مطمئن بودم که مسیر اکیپ درست نیست و مادر گاهی برایم تحلیلشان می کرد؛ اما اینقدر در جمع با لذت از داشتنی هایشان
حرف می زدند، اینقدر راحت هر کس مدلشان نبود مسخره می کردند که اگر بخواهی ناراحت نشوی پس قطعا همرنگ شان می شوی! خیلی غرور می خواهد، خیلی ایمان داشتن به مسیرت را می خواهد که هم خودت باشی و بمانی و هم در جمعشان بروی و عوض نشوی.
@daghighehayearam
نظام خلقت
بر اساس
محبت💓 است!
همه چیزش............ همه جایش!................
♦️آفریدنت
♦️روزی دادنت
♦️دست گرفتنت
♦️راهنمایی کردنت
♦️آرامش دادنت
♦️لذت بردنت
حتی
🔺🔻امتحان کردنت!...
چطور وجودی که منبع محبتِ ❤️ بی نهایته،
می تونه کاری رو بدون عشق.
💔 انجام بده؟!
.
.
.
آدم ها میتونن!!😏 خدا نه!!...💚💚💚🌷
#محبت
#عشق
@daghighehayearam
#قسمت_سی_ام
کسی می پرسد چی میل دارید. جواد معطل من نمی شود و دو تا کاپوچینو
می گیرد. اما باز هم سکوت می کند. حس یک انسان خسارت دیده دارم.
انسانی که یک چیز با ارزش داشته و خودش از دست داده است. با اختیار خودش از دست داده است. حرص خورده می گویم:
- نمی خواد بگی. خودم میگم. پارسال اهل حال بودی. یکهو متوجه شدی اون حالا دیگه بت حال نمیده. بی حال شدی.
هوووم. فقط هم بعضی از کارا رو دیگه نمی کنی. منتهی فقط کارایی که " حالی" بوده رو. والّا که جواد همون جواده. تا دیروز، سیگار می کشیدی، تیپ می زدی، کورس می ذاشتی، می رقصیدی، می زدی و می خوندی، حال می داد. اینا دیگه بت حال نمیده. خواجه شدی؟ عارف شدی؟ کور شدی؟ هان. چه مرگته جواد؟...
- چه مرگتونه تو و آرشام؟
خم می شود روی میز و دستانش را در هم قفل می کند و آرام می گوید:
- هنوزم رم می کنم، هوس می کنم. سیگار می بینم دلم می خواد لب بزنم. هنوزم کورس می زنم. رقص یادم نرفته. سه تارم رو دارم، بلدم بخونم. نترس تارک دنیا نشدم. سالمم. سالمِ سالم.
تو بگو چت شده. عادت ندارم این طوری ببینمت وحید.
- مچ دستش را می گیرم و فشار می دهم. انقدری که به سفیدی می زند.
اما نمی کشد و نگاه از صورتم برنمی دارد:
- من خودم خرم جواد. خر فرضم نکن. می فهمم که رم می کنی مثل قبل اما... افسار زدن یاد گرفتی. مبارزه می کنی با خواستنی هات. می فهمم که هوس می کنی اما لب نزدن بلد شدی. می فهمم که دلت می خواد اما گِل گرفتی در دلت رو. سالمی مریض نیستی اما عقب می کشی. چرا؟ اینا چی شدن. یهو شدن چاه و گند و... تو داری به خودت تلقین می کنی! به خودت زور میگی!
از کل حرفم فقط یک کلمه اش را می گیرد. لب جمع می کند و چشم ریز می کند روی صورتم بعد از مکثی کوتاه آرام آرام انگار که با خودش حرف می زند یا دارد در ذهنش دنبال یک فراموش شده میگردد زمزمه می کند:
- تلقین!... تلقین!
صورتش باز می شود...ابروهای جواد جفتی بالا می روند و لبخند می نشیند گوشۀ لبش. آرام لب می زند:
- تلقین. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. باید به خودم تلقین کنم. خوبه وحید. تو همیشه از یه زاویۀ دیگه نگاه می کنی. فکر میکنم روی حرفت. تلقین کنم به خودم برای حذف بعضی چیزا. یه راه چریکی پرفکت. مبارزۀ چریکی. مطمئنم این حرف خودت نیست اما مهمون منی تا یه هفته هر چی می خوری!
حرف پدرم بود. این مدت که می دید اذیت می شوم همه اش می نشست
حرف هایم را گوش می داد و گاهی یکی دو جمله هم می گفت که من غالبا گوش نمی دادم. یعنی می شنیدم اما اهل عمل نبودم. این جواد بیشتر به درد خانوادۀ من می خورد. حرف خوب را بلد است روی هوا بقاپد. فرصت ها را بلد است از دست ندهد. فرصت هایی که مثل باد می گذرد و گاهی بینشان یکی مثل همین راه حل، طلایی است. پدر برایم پیام داده بود:
- به خودت دائم بگو که نمی خواهی. بگو که نباید بروی سمت هر چه که خرابت می کند. تلقین کن که می توانی، باید بتوانی، می شود. باید بشود. سخته، رنج می کشی، حرف می شنوی، اما می شود. می توانی!
دستی دو کاپ را مقابلمان می گذارد و بوی شکلات در بینیام می پیچد. موبایل جواد زنگ می خورد. عکس خندان مصطفی روی صفحه می افتد. جواد نگاهم می کند و می گذارد تا قطع شود. دوباره موبایلش زنگ می خورد و عکس آرشام می افتد. جواد نگاهم می کند و جواب نمی دهد. برمی دارم. وصل می کنم و صدای آرشام را می شنوم:
- سلام.
پوفی می کشد جواد و گوشی را از دستم می گیرد:
- سلام. آرشام با مصطفی دو تایی برید من الان نمی تونم. کار پیش اومده.
...
- مودب باش پسر. پیش وحیدم.
...
- سلام مصطفی.
...
- وحید. وحید فکر نکنم حوصلۀ اومدن داشته باشه.
...
- باشه... بیا زدم رو بلندگو خودت بگو.
- سلام آقاوحید. خوبی شما؟
صدای مصطفی است.
- سلام.
- آقا ما با هم قرار داشتیم بریم و بیایم. شما هم بیا و برگرد.
- ممنون آقامصطفی. من الان دقیقا توجیه شدم به کل قرار و کارتون.
می خندند آن دوتا. نگاهم می کند جواد.
- قربون تو. خوبه مثل آرشام و جواد نیستی دو ساعت کنفرانس نیاز داشته باشی. پس منتظرم خدافظ... جواد...
- جان!
- فقط ده دقیقه وقت دارید بیاید، خود دانی. خدافظ.
یعنی جواد کسی شده که مصطفی برایش خط و نشان بکشد. ساعت را
نگاه می کنم و در جا بلند می شوم. هیچ نمی گویم تا برسیم. کنار استخر که می ایستم، مصطفی برایم مایو و حوله خریده و منتظر است...
آبدرمانی می کنم؛ سر آرشام دست مصطفی است، سر مصطفی دست جواد، گردن جواد هم دست من؛ هرکدام زور می زنیم آن یکی را زیر آب بکنیم.
من فکر می کردم مصطفی از علیرضا خبر دقیقی داشته باشد. اما گفت آخرین خبرش برای مکان مسافرتشان... هردو نگران زل می زنیم به هم دیگر .مصطفی زود خودش را جمع می کند... من که نه، اما جواد و آرشام را مجبور کرد طول استخر را مسابقه بدهند و حریف قدری بود برایشان.
@daghighehayearam
#قسمت_سی_و_یکم
خسته خودم را لب استخر می کشم بالا و نفس تازه می کنم. آرشام هم می آید و به تقلای جواد و مصطفی نگاه می کند. شنای پروانه می روند و مطمئنم که فقط روکمکنی است. می پرسم:
- با مصطفی کجا بودی؟
نگاهم می کند. انگار اردکی هستم که تازه از آب درآمدم. باید بنشینم تا خشک بشود. بعد بروم چند تا خیار گندیده آن گوشه است بخورم. بعد زیرآفتاب بنشینم.
- واضح نبود سؤالم؟ مرده شور نگاهت رو ببرن؟
می خندد و می گوید:
- جواد گفت بهش گیر داده بودی.
- غلط کرد جواد. خیلی مهمه که بخوامم بهش گیر بدم؟
سوت می زند آرشام و کسی محکم می کوبد پشت سرم. ضرب دستان جواد را می شناسم:
- قبلا مودبتر بودی وحید. چند روز بالا سرت نبودم.
می گوید و رو می کند سمت مصطفی. آرشام خیز برمی دارد برای شیرجه که نمی گذارم:
- نگفتی!
می نشیند و می گوید:
- تا عصر با جواد کتابخونه بودم. زودتر زدم بیرون چون خسته بودم. بعد هم با مصطفی قرار استخر داشتیم. همین.
- روزای دیگه؟
چشم غره می رود و شیرجه می زند. پشت سرش شیرجه می زنم. دو بار
عرض را می رویم و می آییم. دو بار طول را. نفسزنان دست می گیرم به لبۀ استخر کنار دست آرشام:
- محلّ حال جدید پیدا کردید؟
درجا می گوید:
- حال و هوا ها همیشه، همه جا تکراریه. من فقط اینو فهمیدم. همین. هیچ چیز دیگه هم حالی ام نیست. مطمئن باش.
- تکراری؟
سر تکان می دهد و آب صورتش را پاک می کند:
- تکراریه، مسخره هم هست، چون سه سوته تموم می شه. اینم فهمیدم. از کل 24ساعت، 14 دقیقه و تمام. نمی خوام اسیر این 14دقیقه ها باشم.
- خوبه.
- اوضاعم که خوب نیست وحید، اما فکر می کنم که خوبه یه خرده فکرم رو از بایگانی در بیارم.
پوزخندم انقدر صدادار هست که نگاهش را در چشمانم خیره کند. می گویم:
- مهدوی دیگه چی گفته؟
می کشد از لب استخر بالا و می رود سمت دوش ها. صبر نمی کنم. حالم به هم ریخته تر از این حرف هاست. صدای جواد را می شنوم:
- آرشام... وحید.
نه او جواب می دهد، نه من. دوش می گیریم. لباس عوض می کنیم. سشوار می کشیم و بیرون می زنیم. اخم کرده است و من هم نگرانی دارم کیلو کیلو. یعنی این دو سالی که خودم را با هزار مکافات شبیه این ها کرده بودم یک اشتباه بزرگ بوده؟ اینها خودشان هم مدل زندگیشان را قبول ندارند؟ دارند چه می کنند؟ قید قبل خودشان را زده اند و فقط دور خودشان می چرخند؟ من باید چه کار کنم؟ خودم می فهمیدم که این دو سال ظاهرا سرحال ترم اما کسی که از خلوت های تلخم خبر نداشت. کل محبت پدر و مادر را داشتم از دست می دادم. خودم هم می دانم خیلی از قهقه هایم فیلم بود که بود اما...
آرشام ماشین پدرش را آورده دوباره. سوار می شود و سوار می شوم. می رویم تا... پارک آب و آتش می زند کنار. پیاده می شود و پیاده می شوم. کلاه کاپشن را می کشیم روی سرمان و... می رویم داخل پارک. می ایستم کنار فواره
ها و بازیشان را نگاه می کنیم. چند دقیقه ای شاید. بلند و کوتاه می شوند. دوسال زندگیم را روی آب می بینم. آرشام چه؟ دستانش را داخل جیب کرده و من هم. راه می افتیم از وسط فواره ها و کمی خیس می شویم. صدای چند دختر که برایمان متلک می فرستند را می شنویم و رد می شویم. باید از کنار خیلی چیزهایی که دنیا به عنوان لذت نشانم داده بود همین طور راحت می گذشتم. اما من و ما افتادیم. نه، خودمان را انداختیم وسطش. سمت چپ پارک را می گیریم و می رویم. از پشت شمشاد ها صدای خندۀ نازک و کلفت و حرف های نا مربوط می آید. چیزی نمی بینم اما حسش هم خوب نیست. حسش همیشه خوب بود اما الان انگار یکی چشمان عقلم را دارد باز می کند. کنار پیست اسکیت می ایستیم. سه تا پسر و پنج، شش تا دختر بازی می کنند. نگاه می کنیم و... من به حالاتشان نگاه می کنم. دخترها خودشان را دارند می کُشند که پسرها نگاهشان کنند. خب بعدش؟! رد می شویم. می رسیم وسط میدانگاهی،
دو تا پسر دارند ایروبیک کار می کنند. هندزفری توی گوششان است و با دقت و خیلی ریز، حرکات را انجام می دهند. نگاهشان می کنیم. چند دختر دارند رد می شوند، پسرها تعارف می کنند که دخترها صبر کنند. با ناز و خنده می ایستند و آنها برایشان بی نظیر می رقصند. دخترها دست می زنند. نگاهشان می کنیم و می رویم. کنار تلویزیون بزرگ جمعیت ایستاده و دارد فوتبال تماشا می کند. چند دقیقه بیشتر می ایستیم، گاهی صفحۀ بزرگ را نگاه می کنیم و گاهی مردم را... نگاهشان می کنیم و می رویم. ته پارک خیلی ساکت تر است، می نشینیم و نمی رویم.
@daghighehayearam
اعصاب🧠 غیر ارادی ما دو دسته هستن:
🔴سمپاتیک و پاراسمپاتیک🔵
🔴 وظایف اعصاب سمپاتیک ایناست:
🔻 تنگ کردن رگها
🔻بزرگ کردن عضلات
🔻 افزایش فشار خون
🔻گشاد کردن مردمک چشم
🔵وظیفه اعصاب پاراسمپاتیک هم برعکس سمپاتیکه، یعنی:
🔹 گشاد کردن رگها
🔹کوچک کردن باریک کردن و جذب کردن عضلات
🔹کاهش فشار خون
🔹تنگ کردن مردمک چشم
به محض اینکه ما هر نوع موسیقی ای🎶رو گوش میدیم،
این دوتا اعصابمون شروع میکنن و
وظایف خودشون رو با توجه به نوع موسیقی انجام میدن!!
نتیجه: . . . . . .
یه دانشمند غربی برای اولین بار یه آزمایش انجام داد و
یه دستگاه فشار به خودش وصل کرد؛
یه آهنگ شاد و ریتمیک گوش داد👇
بعدش متوجه شد فشار خونش سریع رفت بالاااااااا!⭕️
همین لحظه آهنگو عوض کرد یه موسیقی آروم و ملایم گذاشت،
دید سریع فشار خونش داره میاد پاییین و به شدت افت کرد! 💢
وقتی یه آهنگ شاد گوش می کنیم بعدش غمگین گوش میدیم،
اعصاب سمپاتیک و پاراسمپاتیک ما هر دو وارد عمل میشن! 💪
اولی نیاز به فعالیت زیاد داره، دومی میگه باید بی تحرک باشی!
در نتیجه...
ضعف اعصاب... کم حوصله میشی... زودعصبانی میشی و...😞
#آهنگ
#موسیقی
#اعصاب
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_دوم
بالاخره آرشام لب باز می کند:
- مهدوی میگه دنیا رو ببین! ببین مردم چه با لذت بهش نگاه می کنند، تو هم نگاه کن، لذت ببر. خائنه هر کی میگه لذت نبر. خائنتر اونیه که آدرس لذت رو اشتباهی میده. لذت رو اینقدر کم برات تعریف می کنه. اینقدر زودگذر، تموم شدنی. حالِ دل خراب کن. اتفاقا باید لذت ببری، اما عمیق. لذت بیرون وجودت نیست. از درونت باید بفهمی که حال کردی یا نه؟
من الان نه حال خودم را می فهمم نه حال آرشام را. تازه سردرگم شده ام. تمام آرزوها و خیال ها و برنامه هایم یکجا رفته زیر سؤال. حس می کنم یک عالمه آدم رذل نشسته بودند از قبل برای منِ هیچ نفهم طوری زندگی نوشته اند که تهش برسم به هیچ. عشق من و بچه ها رفتن بود. از ایران باید می رفتیم یک جای بهتر. زندگی آمریکایی آرزویمان بود. هست یعنی، هنوزم هست. هست یعنی؟ هنوزم هست؟ تا می خواهم حرف های ذهنم را به آرشام بگویم، می پرسد:
- تو معنی این حرفا رو می فهمی وحید؟
نگاهش را داده به سنگ مقابلش. چه شد که همۀ اینها برای ما سراب شد.
- من چندبار اومدم اینجا تنهایی. فکر کردم. اینا رو دیدم و فکر کردم. دیدم اینا خیلی کیف می کنند. دیدی دخترا و پسرا والیبال می کردند؟
- ندیده بودم. کجا بودند؟
- هر روز میان چند تا دختر، چند تا پسر. بازی می کنن و می رن. زیر فواره ها خیس می شن و میرن. اسکیت می کنن و می رن.
باز هم سکوت می کند. مجبورم بگویم:
- خب بمونن؟ نرن؟
دستانش را بغل می کند و نفس عمیق می کشد. اما حرف نمی زند. بلند می شوم و مقابلش می ایستم. سر بالا نمی آورد. به هم ریخته ام، این سکوت ها بیشتر عصبی ام می کند. می گویم:
- خب خب خب.
- هیچی... میرن دیگه. تموم میشه. مهدوی می گفت یه جوری حال کن که تموم هم که شد، انرژیِ حالش، حالت رو خوب کنه، انرژیش تموم نشه. هروقت یادش می افتی حس خوبی که گرفتی
اشک شوق به چشمت بیاره. لذتش اینقدر زیاد باشه که نتونی با صدای بلند برای بقیه هم تعریف کنی. این بقیه هم حسرت
بخورن از لذتی که بردی. بگن خوش به حالت، وقتی هم از تو جدا میشن برای بقیه بگن.
پشتم را به آرشام می کنم و چند قدم دور می شوم. مهدوی حرف زده مثلا!
صدای آرشام را از پشت سرم می شنوم:
- من و تو خودمون می دونیم الان که داریم اینطور می چرخیم تو دنیا، سی سال دیگه رومون نمیشه تعریف کنیم. می ترسیم زن و بچه مون بفهمن.
حرف ندارم بزنم. اما فکرم دور می زند که اطرافیانم خیلی از کارهایی که کرده ام را بفهمند. بفهمند که من ... می کنم و حواسم را جمع می کنم که باید خیلی چیزها را انکار کنم.
- من حرف های مهدوی رو نمی فهمم، ولی خب اون خیلی حرفای قشنگی داره که می زنه. من فقط شنیدم. دوست داشتم.
از درخت بالای سرمان، نه، از شاخۀ درخت بالا سرمان چند تا برگ زرد زمین نمی افتد. زمستان است خب. برگی نمانده تا بریزد و کمی حال را عوض کند. همه جا سرد است و یخ. آدم را یاد مرگ فرید می اندازد. سوز سرد همه را دارد فراری می دهد و یک خلوتی نامیزان سایه می اندازد روی سکوت بعد از غروب پارک. حس وحشتناک مرگ دهان انسان را سرویس می کند. بالاخره مرگ
خوب است یا بد؟ مسئله این است. ابدیت اگر نباشد که آمدن و رفتن به کشک هم نمی ارزد. اگر هم باشد... دلهرۀخوب و بد بودن زندگی آن دنیا و آبرویی که می رود و دوری و نزدیکی از خدا، آدم را بیچاره می کند. آن دنیا اگر قرار است که باشد، دیگر باید کلا توی بغل خدا باشد که شر و شیطان و نفس خبیث و گل و گیس نمالند همۀ دارایی
را به هم. الانش هم باید یا خالق نباشد یا باید تنگ آغوشش باشی که این همه حسرت و بدبختی و دل نگرانی پشتش نباشد. وسط این فکرهایم که آرشام دهان باز می کند و از دنیایم بیرونم می کشد:
- من که نه، اما جواد داره خودشو زیر و رو می کنه. فرق پارسال و امسالش اینه که اگه پارسال می پرسیدی تو کی هستی نمی تونست دو کلمه از خودش بگه. اما الان دقیقا می دونه چه قدر لجبازه، چقدر بداخلاقه، جواد امسال هر شب خودشو مرور می کنه، کجا حرف مفت زده، کی چشم درونده، کجا لمبونده.
تلخندی می زنم و رویم را برمی گردانم و می گویم:
- حتما بعدشم یاد گرفته که "هواشو" دائم تو پلاستیک کنه که نفس خبیثش حال نیاد.
هان! خوب است. مرد شده جواد. تا حالا ولمعطل بود، حالا...
@daghighehayearam
#قسمت_سی_و_سوم
- می دونی وقتی به من و تو و همه نگاه می کنه، عاشقانه نگاه می کنه. دیدی پدر و مادر یه بچۀ شیرین و قشنگ دارن. بچه راه میره نگاش می کنن و می خندن، هی عکس و فیلم می گیرن و قربون صدقه میرن.حالا فکر کن یکی خالق همین ماها باشه. پدر و مادر که خالق نیستن، حال می کنن! خدا که خالقه چه قدر ماها رو طلب می کنه... چقدر عاشقانه نگاهمون می کنه... بابا و مامانه، انواع و اقسام وسایل رو قبل از به دنیا
اومدن بچه می خرن. هی لباس می خرن، ذوقزده نگاه می کنن و به بقیه هم نشون میدن. بعد تن بچه شون می کنن و ضعف میرن. خدا خالقه، قبل از اومدن ما، زمین و آسمون رو برامون آفریده، چیده، رنگارنگ، انواع و اقسام. هزار مدل گل... هزار مدل میوه... هزارجور محبت؛ محبت مامان بابا یه جور، دوست و رفیق یه جور... ملائکه یه جور... عمه و عمو و دایی و خاله یه جور. ستاره و ماه و خورشید...یعنی عشقی داره به ما بی نظیر.هوامونو داره از شیر مادر تا هرچی که هست. زودتر آماده می کنه که چی؟
که داریم میایم این دنیا. بعد هم خودش میشه اولین تربیت کننده... رب العالمین. خسته میشی؛ شب رو میاره، بخواب گلم. "وَ جَعَلْنَا اللَّیْلَ لِباساً". زمین باید بچرخه اما برای تو مثل گهواره است. "أَ لَمْ نَجْعَلِ الْأَرْضَ مِهاداً". روز رو دوست داری سر و صداشو، حالش رو... خورشید میآره و سایه. گرما و خنکی. نسیم و آب و... گرسنگی و تشنگی. خلاصه پیش پیش.
هی آماده می کنه و میگه ای جان...
این وسط دیدی پدر و مادر، بچه رو چه جوری به حرف میارن. چند ماهه است میگن بگو: آقون، آقون. بچه دست و پا می زنه می خنده چون می خوان توانایی کلام بچه شون رو بالا ببرن، توانمندی یه اصل مهم تو زندگیه. رشد کردن با کمک وسیله ها. اینا دوست دارند صداشو بشنوند. با...با. بگو با...با.
خدا دوست داره صدا بشنوه از ما. کسی هست به پدر و مادر بگه چرا میگی بچه ت برات حرف بزنه. یا بچه ای اینقدر بی ادب باشه بگه من دلم نمی خواد براتون حرف بزنم. فلسفۀ نماز و قرآن خوندن همینه. خدا دلش می خواد ما باهاش اختصاصی حرف بزنیم. می خواد رشد کنیم. کنار خودش رشد کنیم. کوتوله نمونیم. می خواد کلاس خصوصی بذاره برای قبولیمون تو کنکورای سخت.
کتاب و مدرسه رو قبول داریم، اما معلمی و کتاب و درس و قوانینشو
برای قبولی تو آزمون بزرگ خدا و قوت گرفتن و بزرگ شدن رو قبول نداریم!
عشق بین عاشق و معشوق دیدی. کله هاشون تو همه، چند ساعت با هم حرف می زنند. زنه مطمئنه مرده دوستش داره، برعکس هم همین طور. ساعت ها دست تو دست هم، هم صحبت با هم... خدا مطمئنه دوسِت داره و اثبات کرده. من و توییم که فرار می کنیم. چون نمی شناسیم. چون بهش فکر نمی کنیم. چون نمی خواهیم بشناسیم. چون نمی بینیم. چون... عجیب نیست لذت بودن با کسی که اصل وجود منه، پایۀ لذت منه، اصلا لذت رو خدا خودش خلق کرده، برای من و تو هم خلق کرده. یه لذت همیشگی، عمیق، تکرار نشدنی.یه محبوب قوی، زیبا پسند، دوست داشتنی، خالق زیبایی. خدا؛ خالق لذت هاست. امکان نداره مخالف لذت بردن باشه وحیدجان. حالا خودت یه قلم بردار، یه دفتر. با همین نگاه خدا برو جلو.
کنار مهدوی آرام شده ام انگار کلامش هم...
باید برای علیرضا هم کاری بکنم. علیرضا این روزها آرام نیست. موسیقی هم گوش نمی دهد. گوشی اش هم شکسته است. سیدی هایش خرد شده اند. اینها را برای جواد و آرشام می گویم. می گویم هم که همه اش زیر سر آن سه جوبنشین است. قرار می شود که زیاد دور علیرضا را بگیریم. مصطفی اما در سکوت و بدون اطلاع آن دو ارتباط مجازی گرفته است با علیرضا. بحث می کند، نقد می کند، رفاقت و محبت می کند، مرام گذاشته است وسط برای علیرضا.
خیلی به من نمی گوید که چه می خواند و چه می نویسد، اما فکر کنم که علیرضا را وابستۀ خودش کرده است.
ما همه کنکور داریم، اما غصۀ مهم تر از کنکور هوارمان شده.
@daghighehayearam
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 امتحان شب عاشورای ما
#اربعین
@daghighehayearam
یه مقدار آب 💧
اگه فقط و فقط یه جا ساکن بمونه،
مرداب می شه....
یه تیکه گوشت🍗
فقط دو - سه روز بمونه بیرون یخچال،
یه بویی میگیره...
یه استخوان
کافیه یه هفته بمونه کنج آشپزخونه،
لجن میشه!
یه خورده چربی👁
توی چند ساعت می تونه
یه بو و طعم و شکل افتضاحی پیدا کنه...
جسمِ آدم
آبه و گوشت و استخون و چربی!!
اما... سالمه!
بو نمیده!
تا وقتی که... روح... دم مرگ...💀
.
.
.
حالا
میدونی روووووووووووووووح چیه؟!😯
#روح
#تفکر
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_چهارم
تا اینکه آن روز لعنتی مصطفی تماس گرفت. داشتم برای خودم یک لیوان چای می ریختم. می خواستم به ضرب گرمی آن کمی از سردی مغزم را بخوابانم تا دو کلمه تست بزنم. اسم مصطفی که افتاد روی صفحه، آن هم نزدیک مغرب، دلم بیخود به هم ریخت. مصطفی زیادی اهل رعایت خانه و خانواده بود. غالبا پیام می داد بعد تماس می گرفت یا ساعت های مشخصی حال می داد. وسط عصر جمعه. انگشتم را گذاشتم روی صفحه و کشیدم سمت دایرۀ سبز:
- الو وحید! کجایی؟
بی سالم کلامش را شروع کرده بود:
- وحید؟
- خونه. کجا باشم؟
- وحید می تونی بری پیش علیرضا... الان پاشو برو... وحید نباید تنهاش بذاری. می فهمی؟
دستم سوخت و لیوان را رها کردم. کج شده بود و نفهمیده بودم. ریخت روی فرش کرم اتاق. چشم از لکۀ بزرگ روی فرش گرفتم و داد کشیدم:
- چی شده؟ کجایی تو؟
صدای نصف و نیمۀ مصطفی قطع شد و هرچه تماس گرفتم وصل نشد. من آدم استرسی نیستم. چند دور اتاقم را بالا و پایین کردم. دیدم نمی کشم. زنگ زدم علیرضا، جواب نداد. یعنی برداشت و قطع شد. زنگ زدم آرشام و جواد. حرف مصطفی را گفتم. جواد گفت خودم را برسانم تا میدان و آنها هم می آیند. هوای ابری، روز را زودتر می بلعید و این خودش هول زده ترم می کرد. یکسره با علیرضا و مصطفی تماس می گرفتم. خاموش شده بودند. کاش دوباره برایم موبایل نخریده بودند. راحت بودم الان. از دست همه راحت بودم. جواد و آرشام با ماشین پدر آرشام آمدند. نمی دانستیم چه شده و باید چه کنیم. دلم می خواست مصطفی را خفه کنم. جواد گفت برویم در خانۀ علیرضا.
یک خیابان مانده به خانۀ علیرضا تویوتایی از کنارمان رد شد. راننده اش یکی از همان دوستان علیرضا بود، این را بلند گفتم. جواد یک لحظه حس کرد علیرضا را در ماشین دیده است و اصرار کرد دنبال ماشین برویم. بالاخره مصطفی گوشی را برداشت. فقط فحش ندادم،
چون فحش خورش ملس نیست. گفت گوشی از دستش افتاده و شکسته. گفت کنار خانۀ علیرضاست. گفت کسی خانه شان نیست. گفت همسایه ها گفتند از عصر با سه تا از بچه های محل بوده و با ماشین رفتند بیرون.
گفتم:
- آره فکر کنم ما دیدیمش.
- شما؟
- با جواد و آرشام هستم.
اول سکوت کرد، بعد گفت بده به جواد. ندادم و گفتم به خودم بگو. می زنم روی بلندگو. با تردید و استرس گفت:
- بچه ها گمشون نکنید. هرجا رفتند دنبالشون برید.
جواد گوشی را گرفت و فریاد زد:
- مصطفی مثل آدم بگو چی شده. تو رو خدا حرف بزن.
مصطفی باز هم مکث کرد.
- وحید این مصطفی از کجا خبر داره؟ مصطفی تو چی می دونی؟
موبایل را از جواد می گیرم و بلندگو را قطع می کنم. مصطفی می گوید:
- الان با آقای مهدوی راه می افتم. شایدم با محمدحسین یا بابام. فقط آدرس رو لحظه به لحظه برام بفرس.
قبل از اینکه جواد بپکد توضیح می دهم که مصطفی در جریان است. می گویم که چه شده و نشده.
صورت جواد سرخ است و آرشام خفه زل زده است به ماشینی که پنج شش متر جلوتر از ما دارد می رود به کجا؟
بالاخره آرشام هم لب باز می کند:
- از کجا می دونی که دوستاش مشکل دارن؟ خب شیطون پرست باشن، عیبی نداره که.
جواد قاطع است:
- حرف نزن آرشام. چهارتا مطلب راجع بهشون بخون بعد نطق کن.
- گمشون نکنی.
من چهل تا مطلب با کمک مصطفی خوانده ام و الان سردرد دارم. دردی که از پشت سرم شروع شده است و دارد جانم را می گیرد. گوشی را برمی دارم و دوباره زنگ می زنم به مصطفی. به اولین زنگ وصل می کند:
- گمشون کردین؟
نگاهم مات روبرو است و لب های خشکم تکان می خورد:
- نه، فقط... فقط چی می دونی مصطفی؟ جان مادرت بگو.
می پیچند به اتوبان و سرعت می گیرند. ارتباط قطع می شود. دارند از شهر می روند بیرون. جواد سر آرشام غر می زند که دست به فرمانش
خوب نیست. دلم می خواهد داخل ماشین آنها را ببینم، اما شیشۀ عقبش دودی است. هیچ تصویری ندارم. یک لحظه تمام تصاویری که دیده بودم در ذهنم جان می گیرد... انتقام از افرادی که شک می کنند. وحشی گری هایشان...
@daghighehayearam
#قسمت_سی_و_پنجم
امکان ندارد:
- یا خدا!
جواد برمی گردد سمت عقب و نگاهم در نگاهش قفل می شود:
- جواد اینا کجا... کجا می برند علیرضا رو؟
جواد چشمانش را تنگ می کند و برمی گردد رو به جلو .بدنم لرز می گیرد. موبایلم زنگ می خورد. جواد برمی گردد و موبایل را از دستم می کشد و وصل می کند. اما امان نمی دهد:
- مصطفی تو رو به سر جدای پدر مهدوی بگو چی شده؟ این وحید که آدم نیست.
صدای مصطفی در فضا می پیچد نالان:
- علیرضا رو می کشن جواد. گمشون نکنید.
کسی حرفی می زند و صدایش ناواضح است. دست جواد شل شده است و چشمان من تار. آرشام می کوبد روی فرمان و دست می گذارد روی بوق برای ماشین جلویی و...
- آقاجواد کجایید؟ الان کجایید؟
محمدحسین است. برادر مصطفی. جواد آدرس می دهد و طرف مقابل می گوید:
- ما نزدیک شماییم. فقط ماشین رو گم نکنید. در ذهنم آدرس تمام خانه هایی که مرکز بوده و علیرضا بلد است مرور می شود. تردیدهایی که این روزها علیرضا کرده بود و با آنها سر ناسازگاری گذاشته بود. این که چند بار خواسته بودندش و چند ساعتی در یکی از خانه ها گفتگو کرده بودند. اینکه علیرضا شب ها چت کرده بود با مصطفی و... آخرین بار سفر شمالشان تهدیدش کرده بودند. این را مصطفی میان حرف هایش گفته بود. بی اختیار می نالم:
-یا ابالفضل!
و در دلم بیشتر ضجه می زنم که من همان وحید کودکی ها هستم که تو را می شناختم. الانم را نگاه نکن که قید زده ام. این فقط یک قیافۀ مسخرۀ احمقانه بود. دفعۀ اول هم نیست که از تو کمک می خواهم.
صدای محمدحسین می پیچد توی ماشین:
- جواد ارتباط رو قطع نکن. برام بگو ماشین چیه؟ پلاکش رو می تونی بخونی؟ خبر دادیم. پلاک می خوان. ماشینشون چیه؟ چند نفرن؟
هوا تاریک شده است. رعد و برق آسمان را روشن و خاموش و دلهرۀ ما را بیشتر می کند. نیم ساعت است از تهران خارج شده ایم. آرشام دنده پروازی می رود. می پیچند در یک مسیر فرعی. خلوتی مسیر و دور شدن از چراغ های تهران بغض می نشاند روی بغض. یک سکوتی افتاده روی لب های هر سه تایمان که وهم بیابان اطراف را بیشتر می کند. مصطفی تماس می گیرد. نه، محمدحسین است. انگار حالمان را می داند. برایمان حرف می زند، حتی شوخی هم می کند. ما هرسه تایمان آنقدر به هم ریخته ایم که اگر صدای او نباشد پس می افتیم. کامیونی جلویمان می افتد و راه را می بندد. عقب می افتیم. از کجا آمد این غول بیابانی. شاید به اندازۀ چند دقیقه عقب می افتیم. گمشان می کنیم. انگار عمدا چراغ ماشین را خاموش کردند. آنها راه را بلد بودند و ما نه.
محمدحسین دارد یک شعر می خواند. شبیه روضه است انگار. ذکر است شاید، توسل است. هرچه هست، ما هر سه داریم می شنویم و در دل به آن تکیه می کنیم. مثل رودخانۀ آرام، زمزمه اش ترک های دل و مغزمان را پر می کند. همراهمان جریان دارد. برایم آشناست و من هم آرام تکرار می کنم.
به یک دو راهی می رسیم. پیاده می شود جواد. هیچ پیدا نیست، هیچ. پیاده می شوم و گریه ام می گیرد. جواد فریاد می زند:
- نیست محمدحسین. نمی بینمش. می شنوی؟
سکوت موبایل وحشتمان را بیشتر می کند. جاده آنقدر خلوت است که ترس می شود تنها کلمه ای که در تک تک سلول هایمان رسوب می کند... صدای بلند رعد و برق و بارانی که می ریزد روی صورتمان همراه اشکم می شود. جواد دوباره داد می زند:
- حرف بزن لامصب. تا حالا که داشتی زمزمه می کردی. یا صاحب الزمان می گفتی، پس کو جوابش؟
محمدحسین آرام می گوید:
- به جاده نگاه کن. ببین شاید رد ماشین باشه. مگه نگفتی جاده آسفالت قدیمیه و پر از خاک؟
سرهایمان خم می شود و زیر نور چراغ های ماشین رد چرخ ها را می بینیم. سوار می شویم و آرشام می پیچد. تمام دست اندازها و چاله چوله ها را ندید می گیرد و می تازد. هنوز میان راهیم که ماشینی از دور به سمتمان می آید. آرشام می گوید:
- خودشونن. ماشین خودشونه. داره برمی گرده.
جواد فریاد می زند:
- راشو ببند آرشام. راشونو ببند.
آرشام فرمان را می چرخاند و می ایستد وسط جاده. پیاده می شویم و جواد قفل فرمان را چنگ می زند. آرشام می رود عقب و از جعبه ابزار آچاری بیرون می آورد. ماشینشان سرعت کم می کند و نزدیکمان می ایستد.
باران خیسمان می کند و لرز به همۀ بدن می نشاند. می مانیم چشم در چشم. من فقط آن سه لب جوبی را می بینم و علیرضا را نه. دنده عقب می گیرند و به چشم به هم زدنی می چرخند و از جاده خارج می شوند. تا جواد خودش را برساند از کنار ماشین رد می شوند. پرگاز. صدای فریاد هایمان در بکس و باد و گاز زیاد گم می شود.
صدای محمدحسین و مصطفی با هم می آید:
- چه خبره اونجا؟ وحید، جواد، تو رو خدا یکی حرف بزنه.
گوشی را بالا می آورم و می نالم:
- آقامحمدحسین علیرضا تو ماشین نبود. برگشتند. چه کار کنیم؟
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_ششم
از این مکث ها متنفرم.
- علیرضا نبود؟
- نبود مصطفی.
- برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر.
نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره
آرامش دادنش را:
بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه
رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا...
آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد:
- احمق مگه نمیگه یواش برو.
- جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین
مستقیم رفته یا پیچیده.
جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند:
- علیرضا!
هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد.
صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند:
- وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید.
لب می زنم:
- بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید.
- داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟
با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان.
صدای فریاد جواد را می شنوم:
- ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل.
یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم.
- زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن.
خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و...
...
دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم:
- ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت.
کسی می گوید:
- شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو...
از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم.
- از کی روح خبیث پیدا کردی.
- روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟
حرفی ندارم بزنم، می پرسم:
- تنهایی؟
در سالن را باز می کند و می گوید:
- آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی.
- ای جان!! منم.
می گوید:
- چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟
علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری
نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که...
- اَه ول کن تو رو خدا.
خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند:
- یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!!
@daghighehayearam
#قسمت_سی_و_هفتم
اینها را می گوید و بلند می شود می رود. نگاهم دنبالش کشیده می شود تا آشپزخانه:
- نس یا قه؟
زبانم را دور لبانم می کشم و می گویم:
- نِس اما از این تنبلیا نه. مثل آدم درست کن.
شستش را بالا می آورد و می گوید:
- اوکی. پررو نشو دیگه. همین هم از من بعیده درست کنم.
تا درِ نسکافۀ آماده را باز کند و زحمت بکشد توی آب جوش بریزد، ده دقیقه می کشد. مقابلم که می گذارد می بینم بدون قاشق است. اشاره می کنم:
- جواد!
از روی میز خودکاری برمی دارد و فرو می کند توی فنجانم. دادم هوا می رود:
- اَ اَ اَ... این مال خودت.
تا می آیم فنجانش را بردارم، خودکار را در فنجان خودش فرو می کند و هم می زند:
- اصراری نیست بخوری. خودم دوتاشو می خورم!
با نگاهم فحش هایی می دهم که می گوید:
- باید رو ادبت کار کنم. بعد کنکور حتما بیا مشاوره.
نسکافه ام را مجبورم بخورم. بعضی کارها در دنیا اجبار است. می فهمید اجبار.
- من و تو خوشمزه های دنیا رو زیاد چشیدیم. اما آزادی نه! اولاش که مهدوی بهم می گفت: "مثلا تو آزادی"، جلوش وایمی سادم.
اما حالا می فهمم. اون موقعها یادته می خواستیم یه پارک بریم، اسیر این بودیم که چی بپوشیم. مثل دخترا شده بودیم. موهامونو
چطور درست کنیم. یادته از آرایشگاه وقت می گرفتیم برای اینکه ابرو درست کنیم. کلی ابهت مردونه مون رو بر باد می دادیم. اسیر این بودیم که چطور دخترا رو تور کنیم. البته تو اینطوری
نیستی وحید. راستش من موندم با این مامان بابایی که تو داری چرا مثل ما شده بودی.
نفس عمیق می کشد. نفسم سنگینی می کند. من چرا با این که می دانستم راه افتادم دنبال چیزهایی که باورشان نداشتم. کمی از نسکافه
اش را می خورد و می گوید:
- من اسیر خودم بودم... من ده هزار تا عکس سلفی پاک کردم وحید. ده هزارتا عکس از خودم... اسیر این بودم که کجا، کی، چه
طوری؟ چی؟؟؟ برام مهم بود مارک باشم. مهم بود کدوم رستوران برم. مهم بود لاکچری...
دیگر حرف نمی زند. نسکافه اش را تمام می کند. می گویم:
- خب خودت اون موقعها می گفتی اگه این کارا رو نکنیم، چه کار کنیم؟ تو الان که بین بچه ها نیستی دیگه کجایی؟ چه کار می کنی؟ بچه ها میگن عقب مونده شده جواد.
وقتی جوابی نمی شنوم نگاه مات شده ام را از فنجان خالی می گیرم و می دوزم به صورت جواد. لبخندش آزارم می دهد:
- با خودم و خودت روراست باش. الان اینا یعنی همه چی؟
با خودم رو راست هستم. الان در تمام دنیا بگردی اینها لذت های همه شده است. خیلی از ایرانی هایی که می روند از کشور هم به خاطر راحتی و آزادی و لذت می روند. دخترها و پسرها همه همین را می خواهند.
اصلا در گوش ما یک زمزمه بیشتر نیست.
از زندگیت لذت ببر، مهم خودت هستی، خود خودت، و خوشی هایی که باید برای تو فراهم باشد. دیگر چیزی مهم نیست. زیر لب می گویم:
- الان اینا همه چیِ همه شده.
مشت می کوبد روی دستۀ مبل و می گوید:
- پس همه چیز نیست.
سر تکان می دهم. می گوید:
- روراست میگم. همه چیزمو گرفته. هیچی نیست. تو با علیرضا دمخورتری ظاهرا. فکر می کنی چی میشه آدما اینطور دارند دور خودشون می چرخند. یه دور تموم نشدنی. چهل سال هم که بری
باز می بینی همونجایی هستی که چهل سال پیش بودی اما دیگه آدم قبلی نیستی. دنیا اینی نیست که توی فیلما نشونمون میدن.
حتی عشق هم اینی نیست که میگن. دنیا یه روح دیگه داره! من نمی فهممش اما می دونم هست. یه چیزی فراخور روح آدم که میشه حسش کرد. فقط اینقدر حسیات دور و برمون، همین فیلما، عکسا، خورد و خوراکمون، پوشیدنامون رو به گند و کثافت کشیدند که اون حقیقت شیرین رو نمی بینیم.
مشت هایش همچنان روی دستۀ صندلی می نشیند. سکوت خانه را همین ضربه های آرام جواد می شکند و الا که ساعتشان هم آرام گرد است. آرام آرام دارد دنیای من و جواد، من و شما، همۀ آدم ها، مرد و زن تمام می شود. آرام آرام جوانی می رود و مرگ می آید. دلم تمام شدن این دنیا را نمی خواهد. دلم ندانستن حقیقت را نمی خواهد. دلم لذت کم را، لذت
کوتاه را، لذت تمام شدنی را نمی خواهد. دلم او را می خواهد که بی نهایت است. همویی که باید باشد تا من تمام نشوم. تا کنارش آرام بگیرم. تا در آغوشش احساس امنیت کنم. دلم کسی را می خواهد.
- من دنبال اونم وحید. از این موجودی هایی که دارم سیر شدم. حوصله ندارم مثال شرق و غرب بزنم و از طلاق شش تا از دورو بریا و فک و فامیلای آمریکامون بگم و خودکشی پسر دایی و قرصای آرام بخش همشون. برای من روشن شده مسیر. فقط پاهام تو گله و البته اهل خانه، سد بزرگ که همینه دیگه. باید رد بشم. فقط...
@daghighehayearam
#سو_من_سه
#قسمت_سی_و_هشتم
نفس عمیق می کشد:
- فقط یه کم می ترسم وحید.
حرف هایش جدید نبود. اما برای من، شنیدن این حرف ها از جواد بعید بود. ترس هم بعید است از جوادی که همه جا اول او پیشقدم است و...
- از چی می ترسی؟
دستانش را دور خودش سفت می کند و آرام آرام بازوهایش را فشار می دهد. لبخند می زند و سر بالا می گیرد:
- از اینکه یه روز تموم بشم. بعد اون دنیا راست باشه. قیامت باشه. بعد ببینیم اونجا بهتر از اینجا بوده. دائمی هم هست. بعد بدترین
و کثیف ترین جا برای من باشه. که خدایی باشه و من نباشم. یعنی من خودم، خودم رو حذف کرده باشم.
حرفی می زنم، سؤالی می کنم که خودم هم به آن اعتقاد ندارم، فقط می خواهم ببینم جواد چه می گوید:
- اگر خدا نبود، قیامت نبود، اینجا سختی و لذت نبری، اونجا هم هیچی!!
جوابم را نمی دهد. چند دقیقه هر دو ساکتیم. نه، همه چیز ساکت است.
مبل، در، دیوار، فرش، گل ها... دارد فکر می کند جواد یا من دارم فکر می کنم که چه شد من تمام آنچه را قبول داشتم کنار گذاشتم. چرا من
شدم مثل گروه. چرا گروه شبیه من نشد. چرا من پر از سؤال و شبهه شدم و قید همه چیز را زدم. چرا من دنبال پیج ها و حرف های بیسند شان رفتم. چه شد که توانستند تمام دارایی فکری و اعتقادی من را بگیرند و بشوم یک عروسکی که با نخ آنها تکان می خورم نه با اندیشۀ خدایی.
من کجا ایستاده ام. اصلا من ایستاده ام یا زیر دست و پاها دارم له می شوم؟! من کی هستم؟ صدایی می شنوم که آرام است، نجوای دل است. دل جواد:
- اگر قیامت نباشه، ضرر نکردیم وحید. اینجا قشنگ زندگی کردیم. ولی اگر باشه، من باشم و خدا... قیامت فقط من باشم و خدا، خجالت می کشم تو روش وایسم بگم به حرفت گوش نکردم. نعمت دادی تو. من دل بهت ندادم. حالا دوستم داشته باش، بازم کنارت باشم.
من چه کرده ام با زندگیم؟ باخته ام.
- وحید تو باید من رو ببخشی. من تو رو خیلی جاها کشوندم.
حالم بد است. خیلی بد. خرابم...
- مسخره ترین گروهی که عضوشون بودم، آتئیستا بودن. چقدر استدلال آوردن که خدا نیست. مهدوی جواب داد برام. خودم از خودم بدم اومد. می دونی من و علیرضا و آرشام و بقیه چرا تا حالا می گفتیم خدا نیست؟ چون وقتی قبول کنیم خدایی هست، پلۀ بعدی میشه حرف های خدا که باید بگیم چشم. بعد پلۀ بعدی که باید قید یه سری از کارامونو بزنیم، چون خدا دوست نداره!!! اما ما دائم داریم به خیلیا می گیم چشم. حتی، مسخره است. حتی
به مدلینگا برای لباسمون می گیم... دنیا، روی چشم گفتن عوام احمق، به پولدارا و سیاستمدارا و سرمایه دارا می چرخه. مدل آرایش، چشم، مدل غذا، چشم، مدل خونه، چشم...
دست به صورتش می کشد و می نالد:
- من و تو و همهمون می خواستیم تک باشیم. تو چشم باشیم. نمی خوایم تموم بشیم. متفاوت و یه جور دیگه. اینه که به در و دیوار
می زنیم. خیلی کارا حاضریم بکنیم. تو هم همین طوری وحید.
بی چاره یعنی من. این اولین بار است که این حس را دارم و گلویم از شدت بغض دارد می ترکد. از استیصالی که گرفتارش شده ام می گویم:
- حرفای مهدوی رو خوب یاد گرفتی!
لبخند می زند؛ لبخند تلخ. نگاهم نمی کند. از من خجالت می کشد جواد. با من دوست بود جواد. چه کرد با من. با من هنوز هم دوست است که دست روی صورتش می گذارد و خم می شود. بعد از چند لحظه بلند می شود از جایش و آرام لب می زند:
- حرفای خدا رو رفتم خوندم. تو کتابخونه گاهی کتاب می خونم. دارم فکرامو میگم. خدا می خواد سرگردون نباشم، هر کی از راه رسید یه دستی رو سرم بکشه و یه جهتی رو نشونم بده تا سرگردونتر بشم. می خواد بفهمم. اما نمی دونم خودم بودم یا شیطون بد اسیرم کرده بود. دست فرمون زندگیم داغونه وحید، داغون روندم. اصلا نمی تونم اول و وسطی براش پیدا کنم. یه جوری دور خودم تنیدم که اسیر اسیرم. من فکر می کنم خدا خواسته آزاده باشیم. نه آواره. مسخره است. مخلوق خدام اما گوشم دم دهن شیطونی که دشمن خداست و من و تو... نون خدا می خوریم، اما حرف اونو گوش می دیم.
چشم می بندم از دنیایی که خرابم کرد، که فریبم داد، که من را عقب انداخت، که... از همۀ آدم های اطرافم شاکی می شوم. حتی از خودم هم بدم می آید. شکایت دارم به که بگویم. کاش مهدوی اینجا بود. جواد نمی تواند ذهن خستۀ من را آرام کند. مهدوی همیشه بود. همیشه
برایمان حرف می زد، من خودم کانال او را عوض می کردم. من خودم زندگیم را چرخاندم، به هم زدم. دارایی هایم را بر باد دادم به خاطر لذت ها... به خاطر چهار تا حرف.
@daghighehayearam
#قسمت_سی_و_نهم
مهدوی بارها گفته بود:
- بچه ها زندگیتون رو بر مبنای این و اون نبندید. بر مبنای درست ببندید. سیل دنیا شما را با خودش نبره. غرق می شید. این آدمه
مومنه فلان کار بد رو کرد و من از دین زده شدم. اون فلان کارو کرد من گفتم اگه اسلام اینه من نمی خوام. اینا بهانه است. دستتون رو بذارید تو دست صاحب دین، تو دست امام و بروید تا کنار خدا! دنیا هم خیلی ساده است، هم خیلی پیچیده. ساده؛ عین دو دو تا چهار تا. پیچیده است و هزار مجهول داره، طوری که اگر بیفتی وسطش تا بخوای حلش کنی تمام میشی و مجهول ها هنوز باقی هستند. اگر می خوای ساده و آرام جلو بری، از بغل خدا پایین نیا. خودش دنیا را خلق کرده، خودش چیده، خودش تو رو آفریده، خودش هم همۀ زیر و بم تو رو می دونه. آرام و شیرین و پرلذت و با نشاط جلو می بردت. نمیگم بی مشکل...
میگم آرام: در مشکلات هم سرپا می مونی و آرامی. در سختی ها نشاط داری و ناامید نمیشی. هستیات نیست نمیشه با خدا. دور و برت رو نگاه کن. آدم این سبکی کم می بینی. همه هم حسرتشون رو می خورن و دوستشون دارن. اینا راحت ترین راه رو میرن. "راه خدا"
آدما خودشون حرص می زنن که بیشتر از حد نیازشون یا خارج از محدودۀ نیازشون بار بزنن و لذت ببرن؛ می افتن به سختی و پیچای گم شدنی. همۀ این محبت ها رو خدا می ریزه تو دست و پای آدماش. بالاتر از اون هم، اینه که تنها توی این سرزمین ولمون نکرده. برامون امام فرستاده. یه احترام دیگه هم می ذاره، اونم اینه که امام رو از جنس خودمون راهی این زمین کرده. یکی که مثل ما می بینه، می شنوه، مریض میشه، خوشحال میشه، زار و زندگی داره... ما آدم ها رو درک می کنه. حسمون می کنه. حسامون رو می فهمه. اگه فرشته بود، داد ما آدم ها می رفت هوا که ای بابا مثل ما نیست که، درکمون نمی کنه. این امام مثل خداست. دوستمون داره. سرش داد می زنند کنار نمی کشه. اذیتش می کنند خسته نمیشه. حرف خدا رو می زنه و گوش نمی دیم هم، بی خیالمون نمیشه. مثل خداست. بهونه می آریم، نازمون رو می خره. دستش همیشه سمت ماست تا اگر خواستیم و کارش داشتیم اذیت نشیم. با این که ما دستمون رو پشت سرمون نگه داشتیم تا مبادا...
مهدوی حرف می زند و من فکر می کنم. بار اول نیست این حرف ها می شنوم؛ اما اولین بار است که با این لحن و این چینش می شنوم. اوضاع افتضاحی داریم. می گویم:
- من متوجه نمی شم که چه ضرورتی داره بودن این امام. عقل دارم که خودم.
- یادته گفتی عقل رو خدا داده. همین خدا میگه عقل ظاهری، یعنی امام. من میگم چه ضرورتی داره معلم فیزیک و کتاب کمک درسی و قلمچی. فقط کتاب فیزیک، فقط کتاب شیمی، فقط کتاب ریاضی کافیه دیگه. خودت این حرف رو از من قبول نمی کنی. میگی کتاب بی معلم نمیشه که... اون که یه درسه وحید. این یه زندگیه، یه زندگی؛ یه عمر. کودکی و جوونی و پیری. خوشبختی و بدبختی. هم جسم و هم روح. میشه بی همراه؛ بی راه بلد؟ نمیشه بی امام. لشکر بی فرمانده دیدی؟ کشور بی رهبر؟ خونۀ بی پدر و مادر؟ مدرسۀ بی مدیر؟ اینا که کوچیکه... انسان، یک عمر زندگی، بی امام!؟
امام محبت می کنه؛ پدرِ مهربانه مثل یه برادر؛ دلسوز و همدله مثل یه رفیق؛ همراهته
امام راه رو بهت نشون میده. چراغ روشن می کنه برای راهت. دل می سوزونه برای خطاها و اشتباهات. امام کمکت می کنه، رفیق برای رفیقش چه کار می کنه؟ امام محبت بهت می کنه، پدر برای بچه هاش چه کار می کنه؟ امام پشتیبانی می کنه، برادر در حق برادرش چه کار میکنه؟ این امام جلوی لذت بردناتو نمی گیره. یادت میده که به جای این که توی جوب آب شیرجه بری و سرت بخوره به سنگ کف جوب،
شنا کنی توی دریای لذت ها... همون لذت هایی که خدا خلق کرده برای تو. تو هم خلق شدی برای اونا! خدا که خودش خلق کرده نیازی نداره که؛ به شوق لذت بردن تو خلق کرده، میگه ایجون که کیف می کنی. الان که چیزی نیست. می برمت بهشت هزار برابر بهت میدم. فقط تو بخواه. خودت را بخواه...
@daghighehayearam